گنجور

بخش ۹

چون مدتی برین ترتیب پیش وی تحصیل کرد روزی لقمان سرخسی را بدید. چنانک شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، که ما به وقت طالب علمی به سرخس بودیم، به نزد بوعلی فقیه، روزی بشارستان می در شدیم، لقمان سرخسی را دیدیم بر تل خاکستر نشسته، پاره‌ای بر پوستین می‌دوخت، و لقمان از عقلای مجانین بوده‌ست و در ابتدا مجاهدتهای بسیار داشته و معاملتی باحتیاط، ناگاه کشفی ببودش کی عقلش بشد. چنانک شیخ گفت که در ابتدای لقمان مردی مجتهد و با ورع بود، بعد از آن جنونی در وی پدید آمد و از آن ترتیب بیفتاد.گفتند ای لقمان آن چه بود و این چیست؟ گفت هر چند بندگی بیش می‌کردم بیش می‌بایست. درماندم، گفتم: الهی پادشاهان را چون بنده پیر شود آزادش کنند، تو پادشاهی عزیزی، در بندگی تو پیر گشتم، آزادم گردان. گفت ندایی شنیدم که یا لقمان آزادت کردم و نشان آزادی این بود که عقل از وی بر گرفت. شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بسیار گفته است که لقمان آزاد کردۀ خدای است از امر و نهی.

شیخ گفت: ما نزد وی شدیم و او پاره بر پوستین می‌دوخت و ما بوی می‌نگریستم و شیخ ایستاده بود چنانک سایۀ وی بر پوستین لقمان افتاده بود. چون آن پاره بر آن پوستین دوخت گفت: یا با سعید ما ترا با این پاره برین پوستین دوختیم. پس برخاست و دست ما بگرفت و می‌برد تا بشارستان که خانقاه پیر بوالفضل حسن در آنجا بود. دست ما بدست پیر بوالفضل حسن داد و گفت: یا اباالفضل این را نگاه دار که وی آن شما است.

و پیر بوالفضل حسن مردی بزرگوار بود. چنانک از شیخ قدس اللّه روحه العزیز سؤال کردند، در آن وقت که حالت شیخ به کمال رسیده بود و پیر بوالفضل حسن نمانده، گفتند ای شیخ این روزگار تو از کجا پدید آمد؟ گفت از یک نظر پیر ابوالفضل. چون ما به طالب علمی بودیم به سرخس به نزدیک بوعلی فقیه، روزی بر کنار جویی می‌رفتیم از این جانب، و پیر بوالفضل از آن جانب بزیر چشم بما درنگریست، از آن روز بازتا امروز هرچ داریم از آن داریم.

شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، پیر بوالفضل دست ما بگرفت و در خانقاه برد، در صفه، چون بنشستیم پیر ابوالفضل نظر می‌کرد، بر خاطر ما بگذشت چنانک عادت دانشمندان بود، که آیا آن کتاب درچه فن است، پیر بدانست که یا باسعید صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند بخلق اللّه و گفتند این را باشید. کسانی را که سمعی دادند این کلمه را همی گفتند، تا همه این کلمه گشتند. چون بهمگی این را گشتند درین کلمه مستغرق شدند، آنگاه پاک شدند، کلمه بدل ایشان پدید آمد و از گفتنش مستغنی شدند.

شیخ گفت این سخن ما را صید کرد و آن شب در خواب نگذاشت، تا بامداد، چون از نماز و اوراد فارغ شدیم، پیش از آفتاب برآمدن از پیر دستوری خواستیم و بدرس تفسیر آمدیم، پیش بوعلی فقیه. چون بنشستیم اول درس در آن روز این آیت بود قُل اللّه ثمّ ذَرهُم فِی خَوضِهِم یَلعَبون. شیخ گفت در آن ساعت دری در سینۀ ما گشادند به سماع این کلمه و ما را از ما ستدند. امام بوعلی آن تغیر در ما بدید. گفت دوش کجا بوده‌ای؟ گفتم به نزدیک پیر بوالفضل حسن. گفت برخیز و بازآنجا شوکی حرام بود ترا از آن معنی بازین سخن آمدن. ما به نزدیک پیر شدیم، واله و متحیر، همه این کلمه گشته. چون پیر بوالفضل ما را بدید گفت یا باسعید: مستک شدۀ همی ندانی پس و پیش! گفتیم یا شیخ چه فرمایی؟ گفت درآی و بنشین و این کلمه را باش که این کلمه با تو کارها دارد.

شیخ گفت مدتی در پیش او بگفتار حقّ، حقّ گزار این کلمه بودیم. روزی گفت یا با سعید درهای حروف این کلمه بر تو بگشادند، اکنون لشکرها به سینۀ تو تاختن آرد، وادیهای گوناگون بینی.

پس گفت: ترا بردند، برخیز و خلوتی طلب کن، و از خود و خلق معرض باش و در کار با نظاره و تسلیم باش. شیخ گفت ما آن همه علمها و طلبها فرو گذاشتیم و آمدیم بمیهنه، و در کنج خانه شدیم، در محراب آن زاویه، و اشارت بخانۀ خویش کرد، و هفت سال بنشستیم و می‌گفتیم اللّه اللّه اللّه. هرگاه که نعستی یا غفلتی از بشریت بما درآمدی، سیاهی با حربۀ آتشین از پیش محراب ما بیرون آمدی، با هیبتی و سیاستی هر چه تمامتر، و گفتی یا باسعید، قل اللّه! ما شبانروزی از هول و سهم آن سوزان و لزران بودیمی و نیز باخواب و غفلت نرسیدیمی، تا آنگه که همه درهاء ما بانگ در گرفت که اللّه اللّه اللّه.

پس ما باز نزدیک پیر بوالفضل حسن شدیم.

و پیر بوالفضل حسن پیر صحبت شیخ بوده است، و پیر بوالفضل مرید شیخ بونصر سراج بودست و او را طاوس الفقرا گفته‌اند، و او را تصانیف است در علم طریقت و حقّیقت، و مسکن وی طوس بوده است و خاکش آنجا است. و او مرید ابومحمد عبداللّه بن محمد المرتعش بوده است و او سخت بزرگوار و یگانۀ عصر بوده است، و وفات او به بغداد بودست و او مرید جنید بوده است و جنید مرید سری سقطی، و سری مرید معروف کرخی و او مرید داود طایی، و او مرید حبیب عجمی و او مرید حسن بصری و او مرید امیر المؤمنین علی بن ابی طالب کرم اللّه وجهه و علی مرید و ابن عم و داماد مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه. پیران صحبت شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز تا مصطفی علیه السلم این بوده‌اند.

پس چون شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز پیش بوالفضل حسن شد، پیر بوالفضل او را در برابر صومعۀ خویش خانۀ داد و پیوسته مراقب احوال او می‌بود و آنچ شرایط تهذیب اخلاق و ریاضت بود می‌فرمود. شیخ گفت و ما با پیربوالفضل بر سر صفه نشسته، سخنی میرفت در معرفت. مسئلۀ مشکل شد، لقمان را دیدیم کی از بالای خانقاه در پرید و در پیش ما بنشست و آن مسئله را جواب گفت، چنانک ما را روشن شد و آن اشکال از میان برخاست. و باز پرید و بروزن بیرون شد.

پیر بوالفضل گفت: یا باسعید، منزلت این مرد می‌بینی بدین درگاه؟ گفتیم می‌بینیم، گفت اقتدارا نشاید. گفتیم چرا؟ گفت از آنک علم ندارد.

چون شیخ ما مدتی در آن خانقاه ریاضت کرد، پیر بوالفضل بفرمود شیخ را، تا زاویۀ خویش در صومعۀ پیر بوالفضل آورد و مدتی با پیر بهم دریک صومعه بود و شب و روز مراقبت احوال شیخ می‌کرد و او را بانواع ریاضتها می‌فرمود.

بخش ۸: پس از مرو قصد سرخس کرد و چون به سرخس آمد، پیش امام ابوعلی زاهربن احمد شد، که مفسر و محدث و صاحب حدیث بود و مذهب شافعی در سرخس او اظهار کرد و از وی پدید آمد و این چند امام بودند که به برکۀ انفاس ایشان اهل این ولایتها از بدعت اعتزال خلاص یافتند و به مذهب شافعی باز آمدند: حمیدرمحویه در شهرستانه و فراوه و نسا، و بوعمرو فراهی در استو و خوجان، و بولبابۀ میهنی در ابیورد و خاوران، و بوعلی در سرخس، رحمةاللّه علیهم اجمعین.بخش ۱۰: پس پیر بوالفضل شیخ را بامیهنه فرستاد و گفت بخدمت والده مشغول شو. شیخ متوجه شد و بمیهنه آمد و در آن صومعه کی نشست او بود بنشست، و قاعدۀ زهد برزیدن گرفت، و وسواسی عظیم پدید آمد، چنانک در و دیوار می‌شستی و در وضو چندین آفتابه آب بریختی و بهر نمازی غسلی کردی. و هرگز بر هیچ در و دیوار تکیه نکردی، و پهلو برهیچ فراش ننهادی و درین مدت پیراهنی تنها داشتی، بهر وقتی کی بدریدی پار‌ه‌ای بروی دوختی، تا چنان شد کی آن پیراهن بیست من گشته بود. وهرگز با هیچ کس خصومت نکرد. و الا بوقت ضرورت با کس سخن نگفت، و درین مدت بروز هیچ نخورد و جز بیک تا نان روزه نگشاد و به شب بیدار بودی. و در صومعۀ خویش در میان دیوار به مقدار بالا و پهنای خویش جایگاهی ساخت، و در بروی اندر آویخت. چون در آنجا شدی در سرای و در خانه ودر آن موضع جمله ببستی و به ذکر مشغول بودی، و گوش‌های خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود، که خاطر او بشولد. و پیوسته مراقبت سر خویش می‌کرد تا جز حقّ سبحانه و تعالی هیچ چیز بر دل وی نگذرد. و به کلی از خلق اعراض کرد. چون مدتی برین بگذشت طاقت صحبت خلق نمی‌داشت، و دیدار خلق زحمت راه او می‌آمد. پیوسته به صحراها می‌شدی و در کوه و بیابانها می‌گشتی، و از مباحاة صحرا می‌خوردی، و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدی، چنانک پدر او شب و روز او را می‌طلبیدی و نیافتی، تا مگر کسی از مردمان میهنه بهیزم شدندی، و یا به زراعت، و یا کاروانی شیخ را جایی در صحرا بدیدندی، خبر به پدر شیخ آوردندی، پدر برفتی و وی را باز آوردی، و شیخ از برای رضاء پدر باز آمدی. چون روزی چند مقام کردی طاقت زحمت خلق نداشتی، بگریختی و به کوه و بیابان.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چون مدتی برین ترتیب پیش وی تحصیل کرد روزی لقمان سرخسی را بدید. چنانک شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، که ما به وقت طالب علمی به سرخس بودیم، به نزد بوعلی فقیه، روزی بشارستان می در شدیم، لقمان سرخسی را دیدیم بر تل خاکستر نشسته، پاره‌ای بر پوستین می‌دوخت، و لقمان از عقلای مجانین بوده‌ست و در ابتدا مجاهدتهای بسیار داشته و معاملتی باحتیاط، ناگاه کشفی ببودش کی عقلش بشد. چنانک شیخ گفت که در ابتدای لقمان مردی مجتهد و با ورع بود، بعد از آن جنونی در وی پدید آمد و از آن ترتیب بیفتاد.گفتند ای لقمان آن چه بود و این چیست؟ گفت هر چند بندگی بیش می‌کردم بیش می‌بایست. درماندم، گفتم: الهی پادشاهان را چون بنده پیر شود آزادش کنند، تو پادشاهی عزیزی، در بندگی تو پیر گشتم، آزادم گردان. گفت ندایی شنیدم که یا لقمان آزادت کردم و نشان آزادی این بود که عقل از وی بر گرفت. شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بسیار گفته است که لقمان آزاد کردۀ خدای است از امر و نهی.
هوش مصنوعی: مدتی بعد از آغاز تحصیل، لقمان سرخسی را دیدند. او با اشاره به این که در زمان تحصیل به سرخس رفته بودند و به شرف دیدار با بوعلی فقیه نائل آمده بودند، داستانی از لقمان سرخسی نقل کرد. لقمان بر تلی از خاکستر نشسته و در حال دوختن پوستینی بود. او به عنوان یکی از عاقلان دیوانه شناخته شده بود و در ابتدا تلاش‌های زیادی کرده و با احتیاط عمل می‌کرد. اما ناگهان به حالتی رسید که عقلش را از دست داد. شیخ گفت که لقمان در آغاز مردی عالم و با تقوا بود، اما بعد از مدتی به جنون مبتلا شد و از مسیرش خارج گردید. از لقمان پرسیدند که این حال چگونه پیش آمد؟ او پاسخ داد که هر چه بیشتر به بندگی مشغول می‌شد، بار بیشتری بر دوش او می‌افتاد. سرانجام از خداوند خواست که چرا باید او را به عنوان بنده پیر نگه‌دارد، در حالی که پادشاهان بنده‌های خود را آزاد می‌سازند. او ندا شنید که به او گفته شد: "ای لقمان، تو را آزاد کردم"، و نشانه آزادی‌اش این بود که عقلش را از او گرفتند. شیخ همواره می‌گفت که لقمان، آزاد شده خداوند از دستورات و نهی‌هاست.
شیخ گفت: ما نزد وی شدیم و او پاره بر پوستین می‌دوخت و ما بوی می‌نگریستم و شیخ ایستاده بود چنانک سایۀ وی بر پوستین لقمان افتاده بود. چون آن پاره بر آن پوستین دوخت گفت: یا با سعید ما ترا با این پاره برین پوستین دوختیم. پس برخاست و دست ما بگرفت و می‌برد تا بشارستان که خانقاه پیر بوالفضل حسن در آنجا بود. دست ما بدست پیر بوالفضل حسن داد و گفت: یا اباالفضل این را نگاه دار که وی آن شما است.
هوش مصنوعی: ما به نزد شیخی رفتیم که در حال دوختن تکه‌ای به روی پوستین بود. در آنجا بویی خوش به مشام می‌رسید و سایه‌ی شیخ بر روی پوستین قرار داشت. پس از اینکه آن تکه را دوخت، گفت: "ای سعید، ما تو را با این تکه بر روی این پوستین دوختیم." سپس بلند شد، دست ما را گرفت و به سمت بشارستان برد که خانقاه پیر بوالفضل حسن در آنجا قرار داشت. او دست ما را به دست پیر بوالفضل حسن داد و گفت: "ای اباالفضل، این فرد را نگه‌دار که او متعلق به تو است."
و پیر بوالفضل حسن مردی بزرگوار بود. چنانک از شیخ قدس اللّه روحه العزیز سؤال کردند، در آن وقت که حالت شیخ به کمال رسیده بود و پیر بوالفضل حسن نمانده، گفتند ای شیخ این روزگار تو از کجا پدید آمد؟ گفت از یک نظر پیر ابوالفضل. چون ما به طالب علمی بودیم به سرخس به نزدیک بوعلی فقیه، روزی بر کنار جویی می‌رفتیم از این جانب، و پیر بوالفضل از آن جانب بزیر چشم بما درنگریست، از آن روز بازتا امروز هرچ داریم از آن داریم.
هوش مصنوعی: پیر بوالفضل حسن مردی نیکوکار و بزرگوار بود. زمانی که از شیخ سوال کردند که چه چیزی موجب ظهور این روزگار شما شده است، شیخ در پاسخ گفت که این برکت از یک نگاه پیر ابوالفضل ناشی شده است. زمانی که ما در جستجوی علم بودیم و به سرخس نزد بوعلی فقیه می‌رفتیم، روزی در کنار جوی آبی قدم می‌زدیم که پیر بوالفضل از طرف دیگر به ما نگریست. از آن روز تا به امروز، تمام آموخته‌ها و دستاوردهای ما به خاطر آن نگاه است.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، پیر بوالفضل دست ما بگرفت و در خانقاه برد، در صفه، چون بنشستیم پیر ابوالفضل نظر می‌کرد، بر خاطر ما بگذشت چنانک عادت دانشمندان بود، که آیا آن کتاب درچه فن است، پیر بدانست که یا باسعید صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند بخلق اللّه و گفتند این را باشید. کسانی را که سمعی دادند این کلمه را همی گفتند، تا همه این کلمه گشتند. چون بهمگی این را گشتند درین کلمه مستغرق شدند، آنگاه پاک شدند، کلمه بدل ایشان پدید آمد و از گفتنش مستغنی شدند.
هوش مصنوعی: شیخ به من گفت که روح عزیزش جاودانه باد. پیر بوالفضل دست مرا گرفت و به خانقاه برد. وقتی در صفه نشسته بودیم، پیر ابوالفضل به ما نگریست و به فکر فرو رفت، چنان که عادت دانشمندان است. آیا آن کتاب مربوط به چه دانشی است؟ پیر متوجه شد که مربوط به وجود صد و بیست و چهار هزار پیامبر است که برای خلق خدا آمدند و این کلمه را گفتند که باید اینگونه زندگی کنید. کسانی که این کلمه را شنیدند، مدام آن را تکرار می‌کردند تا همه به آن واژه کامل آشنا شوند. وقتی همه به این کلمه immersed شدند، بعد به نوعی پاکی دست یافتند و کلمه‌ای جدید در وجودشان نمایان شد که دیگر نیازی به بیان آن نداشتند.
شیخ گفت این سخن ما را صید کرد و آن شب در خواب نگذاشت، تا بامداد، چون از نماز و اوراد فارغ شدیم، پیش از آفتاب برآمدن از پیر دستوری خواستیم و بدرس تفسیر آمدیم، پیش بوعلی فقیه. چون بنشستیم اول درس در آن روز این آیت بود قُل اللّه ثمّ ذَرهُم فِی خَوضِهِم یَلعَبون. شیخ گفت در آن ساعت دری در سینۀ ما گشادند به سماع این کلمه و ما را از ما ستدند. امام بوعلی آن تغیر در ما بدید. گفت دوش کجا بوده‌ای؟ گفتم به نزدیک پیر بوالفضل حسن. گفت برخیز و بازآنجا شوکی حرام بود ترا از آن معنی بازین سخن آمدن. ما به نزدیک پیر شدیم، واله و متحیر، همه این کلمه گشته. چون پیر بوالفضل ما را بدید گفت یا باسعید: مستک شدۀ همی ندانی پس و پیش! گفتیم یا شیخ چه فرمایی؟ گفت درآی و بنشین و این کلمه را باش که این کلمه با تو کارها دارد.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که این کلام ما او را تحت تأثیر قرار داد و آن شب خوابش را گرفت تا صبح شد. بعد از اینکه از نماز و ذکر فراغت پیدا کردیم، پیش از طلوع آفتاب از پیر دستور خواستیم و به درس تفسیر رفتیم، پیش بوعلی فقیه. وقتی نشسته بودیم، اولین آیه‌ای که در آن روز خوانده شد این بود: "بگو الله، سپس آنها را در بازی خود رها کن." شیخ گفت در آن لحظه در قلب ما دری گشوده شد از شنیدن این کلمه و ما از خود بی‌خود شدیم. امام بوعلی این تغییر را در ما مشاهده کرد و پرسید: "دیشب کجا بودی؟" گفتم به نزد پیر بوالفضل حسن. او گفت: "برخیز و به آنجا برگرد، زیرا آمدن تو با این کلام نتیجه‌اش تو را به حالتی دیگر دچار کرده است." ما به نزد پیر رفتیم، در حالی که حیرت‌زده و شگفت‌زده بودیم و همه چیز بر ما تغییر کرده بود. وقتی پیر بوالفضل ما را دید، گفت: "ای باسعید، مست شده‌ای و نمی‌دانی چیست!" پرسیدیم: "ای شیخ، چه می‌فرمایی؟" او گفت: "درآ و بنشین که این کلمه با تو کارهایی دارد."
شیخ گفت مدتی در پیش او بگفتار حقّ، حقّ گزار این کلمه بودیم. روزی گفت یا با سعید درهای حروف این کلمه بر تو بگشادند، اکنون لشکرها به سینۀ تو تاختن آرد، وادیهای گوناگون بینی.
هوش مصنوعی: شیخ گفت زمانی در گذشته در مورد حقیقت، حقیقت را با هم گفتیم. روزی فرمود یا با سعید، درهای حروف این کلمه بر تو گشوده شد، اکنون لشکرها به سینه‌ات حمله می‌کنند و دره‌های مختلفی را خواهی دید.
پس گفت: ترا بردند، برخیز و خلوتی طلب کن، و از خود و خلق معرض باش و در کار با نظاره و تسلیم باش. شیخ گفت ما آن همه علمها و طلبها فرو گذاشتیم و آمدیم بمیهنه، و در کنج خانه شدیم، در محراب آن زاویه، و اشارت بخانۀ خویش کرد، و هفت سال بنشستیم و می‌گفتیم اللّه اللّه اللّه. هرگاه که نعستی یا غفلتی از بشریت بما درآمدی، سیاهی با حربۀ آتشین از پیش محراب ما بیرون آمدی، با هیبتی و سیاستی هر چه تمامتر، و گفتی یا باسعید، قل اللّه! ما شبانروزی از هول و سهم آن سوزان و لزران بودیمی و نیز باخواب و غفلت نرسیدیمی، تا آنگه که همه درهاء ما بانگ در گرفت که اللّه اللّه اللّه.
هوش مصنوعی: سپس گفت: تو را بردند، برخیز و به تنهایی و خلوت بپرداز، از خود و دیگران دور شو و در کارها با دقت و تسلیم باش. شیخ پاسخ داد که ما همه علم‌ها و خواسته‌هایمان را رها کردیم و به دیار خود آمدیم و در خانه نشسته‌ایم، در گوشه‌ای از آن، و به خانه‌مان اشاره کرد. ما هفت سال نشسته بودیم و فقط می‌گفتیم: اللّه اللّه اللّه. هرگاه که غفلت یا بی‌خبر بودیم، سایه‌ای با سلاح آتشین از جلو محراب ما بیرون می‌آمد، با هیبت و قدرتی کامل، و می‌گفت: ای خوشبخت، بگو اللّه! ما شبانه‌روز از ترس و شدت آن آتش سوزان و لرزان به وحشت بودیم و هرگز در خواب و بی‌خبری فرو نرفتیم، تا اینکه همه ما فریاد زدیم: اللّه اللّه اللّه.
پس ما باز نزدیک پیر بوالفضل حسن شدیم.
هوش مصنوعی: پس ما دوباره نزدیک پیر بوالفضل حسن رفتیم.
و پیر بوالفضل حسن پیر صحبت شیخ بوده است، و پیر بوالفضل مرید شیخ بونصر سراج بودست و او را طاوس الفقرا گفته‌اند، و او را تصانیف است در علم طریقت و حقّیقت، و مسکن وی طوس بوده است و خاکش آنجا است. و او مرید ابومحمد عبداللّه بن محمد المرتعش بوده است و او سخت بزرگوار و یگانۀ عصر بوده است، و وفات او به بغداد بودست و او مرید جنید بوده است و جنید مرید سری سقطی، و سری مرید معروف کرخی و او مرید داود طایی، و او مرید حبیب عجمی و او مرید حسن بصری و او مرید امیر المؤمنین علی بن ابی طالب کرم اللّه وجهه و علی مرید و ابن عم و داماد مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه. پیران صحبت شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز تا مصطفی علیه السلم این بوده‌اند.
هوش مصنوعی: پیر بوالفضل حسن از شاگردان شیخ بوده و خود نیز مرید شیخ بونصر سراج، که به طاوس الفقرا معروف است، بوده است. آثار زیادی در زمینه علم طریقت و حقیقت دارد و محل زندگی‌اش در طوس بوده است. او مرید ابومحمد عبداللّه بن محمد المرتعش، که فردی بزرگوار و منحصر به فرد در عصر خود بود، نیز بوده است. وفات او در بغداد رخ داده و او همچنین مرید جنید بوده است. جنید خود مرید سری سقطی است و سری مرید معروف کرخی و او مرید داود طایی و همچنین مرید حبیب عجمی و او مرید حسن بصری بوده است. حسن بصری نیز مرید امیر المؤمنین علی بن ابی طالب (کرم الله وجهه) بوده است. تاریخ ارادت این پیران تا زمان پیامبر اسلام، مصطفی (صلوات الله و سلامه علیه)، ادامه دارد.
پس چون شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز پیش بوالفضل حسن شد، پیر بوالفضل او را در برابر صومعۀ خویش خانۀ داد و پیوسته مراقب احوال او می‌بود و آنچ شرایط تهذیب اخلاق و ریاضت بود می‌فرمود. شیخ گفت و ما با پیربوالفضل بر سر صفه نشسته، سخنی میرفت در معرفت. مسئلۀ مشکل شد، لقمان را دیدیم کی از بالای خانقاه در پرید و در پیش ما بنشست و آن مسئله را جواب گفت، چنانک ما را روشن شد و آن اشکال از میان برخاست. و باز پرید و بروزن بیرون شد.
هوش مصنوعی: وقتی شیخ ما در حضور بوالفضل حسن بود، بوالفضل یک خانه در مقابل صومعه‌اش به او داد و همواره مراقب حال او بود و شرایط لازم برای تهذیب اخلاق و ریاضت را به او آموزش می‌داد. روزی در حالی که ما با بوالفضل بر یک بلندی نشسته بودیم، درباره شناخت و معرفت گفت‌وگو می‌کردیم. مسئله‌ای پیش آمد که پیچیده شد. ناگهان لقمان را دیدیم که از بالای خانقاه پایین آمد و در مقابل ما نشسته، پاسخ آن سوال را داد و باعث شد که ما متوجه شویم و آن مشکل حل شود. سپس او دوباره پرش کرد و به بیرون رفت.
پیر بوالفضل گفت: یا باسعید، منزلت این مرد می‌بینی بدین درگاه؟ گفتیم می‌بینیم، گفت اقتدارا نشاید. گفتیم چرا؟ گفت از آنک علم ندارد.
هوش مصنوعی: پیر بوالفضل به باسعید گفت: آیا منزلت این مرد را در این مکان می‌ بینی؟ ما جواب دادیم بله، می‌بینیم. او ادامه داد که چنین اقتداری را نمی‌پسندد. ما پرسیدیم چرا؟ او گفت به خاطر اینکه علم ندارد.
چون شیخ ما مدتی در آن خانقاه ریاضت کرد، پیر بوالفضل بفرمود شیخ را، تا زاویۀ خویش در صومعۀ پیر بوالفضل آورد و مدتی با پیر بهم دریک صومعه بود و شب و روز مراقبت احوال شیخ می‌کرد و او را بانواع ریاضتها می‌فرمود.
هوش مصنوعی: شیخ ما مدتی در آن خانقاه به ریاضت پرداخت. سپس پیر بوالفضل دستور داد که او را به زاویۀ خود در صومعه بیاورد. شیخ مدتی با پیر در همان صومعه بود و پیر شب و روز مراقب حال او بود و او را به انجام انواع ریاضت‌ها وادار می‌کرد.