گنجور

بخش ۴۱ - حکایت

چنین گویند که عبدالله طاهر یکی را از بزرگان سپاه خویش باز داشته بود، هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت، پس چون حال بدان جا رسید، و هرکس از کار او ناامید گشتند این بزرگ را کنیزکی بود فصیحه، قصه‌ای نوشت و آن روز که عبدالله طاهر به مظالم نشست آن کنیزک روی بربست، و به خدمت وی رفت، و قصه بداد و گفت « یا امیر خذ العفو فان من استولی اولی و من قدر غفر » گفت ای امیر هر که بیابد بدهد، و هر که بتواند بیامرزد، عبدالله گفت « یا جاریه ان ذنب صاحبک اعظم مما یرجی عفوه » ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آنست (که) آن را آمرزش توان کرد. کنیزک گفت « ایها الامیر و ان شفیعی الیک اعظم مما ؟؟ رده » یعنی شفیع من بتو بزرگتر از آنست که باز توان زد، گفت « و ما شفیعک الذی لایرد » گفت کدامست این شفیع تو که باز نتوان زد، کنیزک دست از روی برداشت، و روی بدو نمود، و گفت « هذا شفیعی » اینک شفیع من، عبدالله طاهر چون روی کنیزک بدید تبسم کرد و گفت « شفیع ما اکرمه و من یوتیک ما اعظمه » گفت بزرگا شفیعا که تو آوردی و عزیز خواهشی که تراست، این بگفت و بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند، و خلعت داد، و بنواخت و بجای او کرامتها کرد، و این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چندست.

بخش ۴۰ - گفتار اندر خاصیت روی نیکو: روی نیکو را دانا آن سعادتی بزرگ دانسته‌اند، و دیدنش را به فال فرخ داشته‌اند، و چنین گفته‌اند که سعادت دیدار نیکو در احوال مردم همان تاثیر کند که سعادت کواکب سعد بر آسمان، و مثال این چنان نهاده‌اند چون مثل جامه که عطر اندر صندوق بود که از وی بوی گیرد و بی عطر آن بوی به مردم برساند، و چون مثال عکس آفتاب که بر آب افتد و بی آفتاب بدیگر جای عکس برساند، زیرا که نیکویی صورت مردم بهریست از تاثیر کواکب سعد که به تقدیر ایزد تعالی به مردم پیوندد، و نیکویی به همه زبانها ستوده است و به همه خردها پسندیده، و اندر جهان چیزها، نیکو بسیارست که مردم از دیدارشان شاد گردد، و به طبع اندر تازگی آرد، و لیکن هیچ چیز بجای روی نیکو نیست، زیرا که از روی نیکو شادی آید، چنانکه هیچ شادی بآن نرسد، و گفته‌اند روی نیکو دلیل نیکبختی این جهانست، و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد، و چون به ظاهر و باطن نیکو بود محبوب خدا (و) خلق گردد، و مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است، یکی آنک روز خجسته کند بر بیننده، و دیگر آنک عیش خوش گرداند، و سدیگر آنک به جوانمردی و مروت راه دهد، و چهارم آنک به مال و جاه زیادت کند، زیرا که مردم چون به اولِ روز از روی نیکو شادی یافت دلیل بهره‌ای بود از بهرها، خجستگی، که آن روز جز شادی نبینند، چون با وی نشست عیش بر وی خوش گردد، و بی‌غم شود، و چون این حال بر وی قرار گرفت، و دیدار نیکو یافت، اگر چه بی‌مروت و سفله کسی بوَد، مروت و جوانمردی در وی بجنبد، و چون مردمان وی را با روی نیکو دیدند به تعظیم نگرند، او نیز از بهر عیش خویش بمال ورزیدن کوشش بیش کند، و چنین گفته‌اند که روی نیکو پیر را جوان کند، و جوان را کودک، و کودک را بهشتی، و رسول علیه السلام گفته است « اطلبوا حاجاتکم من حسان الوجوه » گفت حاجت خویش از نیکو رویان بخواهید، و هرکس از روی شطارت مر روی نیکو را صفت کرده‌اند و لقبی نهاده، گروهی میدان عشق نهاده‌اند، و گروهی صحرای شادی، و روشه مهر، و پیرایه آفرینش، و نشانه بهشت گفته‌اند، اما خداوندان علم فلاسفه گفته‌اند که سبب آفرینش ایزدست، و طلب علم بدو، و از آفریدگار خویش اثرست که راه نماید به خوی ذات او، و طبیعیان گفتند که همه چیزها را زیادت و نقصان و اعتدالست ، و آراستگی هموار به اعتدالست، پس چون بنگرید صورت اعتدال خوب تر بود، که خویشتن را به ترکیب می‌نماید، و این عالم که بپای بود به اعتدال بر پای بود، و بوی آبادان باشد، و تناسخیان گویند که وی خلعت آفریدگارست، که به مکافات آن پاکی و پرهیزگاری که بنده کرده بود اندر پیش، آن به نور خویش او را کرامت کند، فاما خداوندان معرفت گفته‌اند که وی شوق شمعست که شمع را بر‌افروزاند، و گروهی گفته‌اند که وی منشور سراست و باران رحمتست که روضه معرفت را تازه می‌گرداند، و درخت شوق را بشکفاند، و گروهی گفته‌اند که وی آیت حقست که حقیقت بر محققان عرضه همی‌کند، تا به حقیقت وی به حق بازگردند، و در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته‌اند، اگر همه یاد کنیم دراز گردد، و حکایتی از عبدالله طاهر یاد کنیم :بخش ۴۲ - حکایت: گویند سلطان محمود روزی بتماشا شده بود، و از صحرا سوی شهر همی‌آمد، و دران حال هنوز امیر بود، و پدرش زنده بود، چون بدر دروازه شهر رسید چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین‌جامه بقدر دوازده ساله، اما سخت نیکو روی و طُرفه و زیبا بود، تمام خلقت، معتدل قامت، عنان باز کشید و گفت این پسرک را پیش من آرید، چون بیاوردند گفت ای پسر تو چه کسی؟ و پدر کیست؟ گفت پدر ندارم ولیکن مادرم بفلان محلت نشیند، گفت چه پیشه می‌آموزی؟ گفت قرآن حفظ می‌کنم، فرمود تا آن پسرک را به سرا بردند، چون سلطان فرود آمد پسرک را پیش خواند. و ازو هر چیزی پرسید، و چند کارش فرمود، سخت زیرک و رسیده بود، و اقبالش یاری داد، فرمود تا مادرش را بیاوردند، و گفت پسر ترا قبول کردم، من او را بپرورم، تو دل از کار او فارغ دار، مادرش را نیکویی‌ها فرمود و پسر را جامهاء دیبا پوشانید، و پیش ادیب نشاند تا خط و دانش آموخت و سلاح و سواری، و پسر را گفت هر روز بامداد که من هنوز بار نداده باشیم باید که پیش من ایستاده باشی، پسر هر بامداد پگاه به خدمت آمدی، سلطان چون از حجره خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی، و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود، سخت خجسته آمد، چون بیرون آمدی از حجره چشم بر وی افگندی، هر مرادی داشتی آن روز حاصل شدی، و این پسر را از جامه و نیکو داشت جمالش یکی صد شد، سلطان هر روز او را به خویشتن نزدیکتر کرد و شایستگی‌ها از وی پدید می‌آمد، و سلطان او را نعمت و خواسته می‌داد و اعتماد برو زیادت می‌کرد، و می‌نواخت، نعمت و تجمل این (پسر) بسیار شد، و سلطان از عشق او چنان گشت که یک ساعت شکیبا نتوانست بود، این پسر را سالش به هجده رسید، و جمالش یکی ده شد، و از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهاء بزرگ دست داد، و چندین ولایت هندوستان بگشاد، و شهرهاء خراسان بگرفت و به سلطانی بنشست، مگر روزی این پسر به عذری دیرتر به خدمت آمد، و سلطان بی او تنگدل گشته بود، چون او بیامد از سر خشم و عتاب گفت هان و هان، خویشتن را می شناسی؟ هیچ دانی که من ترا از کجا برگرفته‌ام و بکجا رسانیده ؟ و از خواسته و نعمت چه داری! ترا زهره آن باشد که یک ساعت از پیش من غایب شوی ؟ چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرماید شنیدن، همچنانست که می‌فرماید، من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانید، من یک فرومایه بودم اکنون به دولت خداوند پانصد هزار دینار زیادت دارم بی‌ضیاع و چهار پا و بنده و آزاد، و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایه هیچ کس از پایه بنده بلندتر نیست و با این همه کرامت که با بنده کرده است و این نعمت داده و بدین درج رسانیده هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد، که بنده را از جهت دل خویش نیکو می‌دارد به دو معنی، یکی از جهت آنکه دیدار بنده به فال گرفت، و دیگر که من بنده تماشاگاه و باغ و بوستان دل مَلِکم، اگر ملک تماشاگاه خویش را بیاراید منت بر کسی نباید نهاد، هر چند منِ بنده به شکر و دعا مقابله می‌کنم. ملک را جواب آن پسر عجب خوش آمد و او را بنواخت و تشریف داد.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چنین گویند که عبدالله طاهر یکی را از بزرگان سپاه خویش باز داشته بود، هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت، پس چون حال بدان جا رسید، و هرکس از کار او ناامید گشتند این بزرگ را کنیزکی بود فصیحه، قصه‌ای نوشت و آن روز که عبدالله طاهر به مظالم نشست آن کنیزک روی بربست، و به خدمت وی رفت، و قصه بداد و گفت « یا امیر خذ العفو فان من استولی اولی و من قدر غفر » گفت ای امیر هر که بیابد بدهد، و هر که بتواند بیامرزد، عبدالله گفت « یا جاریه ان ذنب صاحبک اعظم مما یرجی عفوه » ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آنست (که) آن را آمرزش توان کرد. کنیزک گفت « ایها الامیر و ان شفیعی الیک اعظم مما ؟؟ رده » یعنی شفیع من بتو بزرگتر از آنست که باز توان زد، گفت « و ما شفیعک الذی لایرد » گفت کدامست این شفیع تو که باز نتوان زد، کنیزک دست از روی برداشت، و روی بدو نمود، و گفت « هذا شفیعی » اینک شفیع من، عبدالله طاهر چون روی کنیزک بدید تبسم کرد و گفت « شفیع ما اکرمه و من یوتیک ما اعظمه » گفت بزرگا شفیعا که تو آوردی و عزیز خواهشی که تراست، این بگفت و بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند، و خلعت داد، و بنواخت و بجای او کرامتها کرد، و این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چندست.
هوش مصنوعی: عبدالله طاهر یکی از بزرگ‌مردان سپاهش را نسبت به نافرمانی‌‌اش تنبیه کرد. در حالی که دیگران از او ناامید شده بودند، یک کنیز باهوش به او نزدیک شد و داستانی را روایت کرد. او گفت: «ای امیر، باید ببخشید، زیرا کسی که قدرت دارد باید عفو کند.» عبدالله به او پاسخ داد که گناه آن فرد بسیار بزرگ‌تر از آن است که بتوان او را بخشید. کنیزک در پاسخ گفت که شفیع او بزرگ‌تر از آن است که بتوان او را رد کرد. عبدالله پرسید که این شفیع کیست. کنیزک با اشاره به چهره‌اش گفت: «این شفیع من است.» وقتی عبدالله روی کنیزک را دید، لبخند زد و گفت: «این شفیع که تو آوردی بزرگ و عزیز است.» در نهایت، او دستور داد که آن مقام را آزاد کنند و به او پاداش داد و احترام زیادی برای او قائل شد. این داستان نشان‌دهنده مقام و ارزش نیک‌رویی و احترام است.