بدان ای پسر که اگر جوانمردی ورزی اول بدانکه جوانمردی چیست و از چه خیزد، پس بدانکه سه چیز است از صفات مردم که هیچ مردم را نیابی که بر خویشتن هم گواهی دهد که این مرا نیست، دانا و نادان و خردمند همه بدین از حق تعالی خشنودند، اگر چه حق تعالی کم کس را دادهست این سه چیز و هر کهرا این سه چیز باشد از جمله خاصگیان حق تعالی باشد: اول خرد، دوم راستی، سیوم مردمی، پس به حقیقت دیگری به دعوی کردن خلق هیچ کس نخیزد و راستی و مردمی دعوی به دروغ نمیکند، از بهر آنکه هیچ جانوری نیست که این سه صفت در وی نیست، ولیکن کندی آلت و تیرگی راه اصل این دو تن بیشتر خلق بسته میدارد، که ایزد تعالی تن مردم را جمعی ساخت از متفرقات، تا اگر او را عالم کلی و عالم جزوی حوالی هر دو بود، چنانکه در تن آدمی از طبایع افلاک و انجم و هیولی و عنصر صورتی و نفس و عقل که ایشان هر یک علی حده حالتیاند، به مراتب نه به ترکیب و مردم مرکب و مجموع ازین عالمهاست. پس خالق این جمع به بندها قایم کرد، ایشانرا به یک دیگر قایم کرد و ببست، چنانکه درین جهان بزرگ میبینی در بندگان و افلاک و طبایع که طبیعت به جنسیت ضد یک دیگرند و خاک و هوا ضد یک دیگرند، پس خاک واسطه گشت، میان آب و آتش بندی افتاد: خاک را به خشکی و با آتش و سردی با آب و آب را سردی با خاک و نرمی به هوا و هوا به نرمی با آب و به گرمی با آتش و آتش را به جوهر به اثیر {و اثیر را} به تابش آفتاب که پادشاه انجم و افلاک است و شمس به جوهرست با هیولی و هیولی او از تابش هیولی که شمس را جوهر از عنصر خاص است و هیولی را با نفس بند افتاد به فیض علوی و نفس را با عقل و همچنین مطبوعات را بند افتاد با طبایع به مادت قوت دعوی اگر مطبوعات از طبایع مادت قوت نیابد بدان بندی که بدو بسته است تباه گردد و طبایع از فلک و فلک از هیولی و هیولی از نفس و نفس از عقل، هم برین جمله قیاس کن و نیز هر چه در تن آدمی تیرگی و گرانی گرد آمد از طبایع گرد آمد، صورت و چهره و حیات و قوت و حرکات از افلاک گرد آمد و حواس پنجگانهٔ جسدانی چون شنودن و دیدن و بوییدن و چشیدن {و بساویدن} از هیولی گرد آمد و حواس روحانی چون یاد گرفتن و تدبیر کردن و تفکر کردن و خیال بستن و گفتن از نفس گرد آمد و هر چه در تن آدمی شریفتر چیزی است که آنرا معدنی پیدا نیست و اشارت بجای نتوان کرد، چون مردمی و دانش و کمال و شرف که مایهٔ اینهمه عقل است و خرد، از فیض عقل علوی آمد در تن، پس تن بجان زنده است و جان به نفس و نفس به فعل هر کهرا تن چنان بینی از جان لابدست و هر کهرا گویا بینی از نفس لابدست و هر کرا نفس جویا بینی {از فعل لابدست} و این با همه آدمیان موجودست ولیکن چون میان تن و جان بیماری حجاب شود بند اعتدال سست شود، از جان به تن مادتی نرسد، یعنی جنبش و قوت و هر که را میان نفس و جان گرانی صورت حجاب شود از نفس بجان مادتی نرسد تمام، یعنی حواس پنجگانه و هر که را میان نفس و عقل تیرگی و ناشناسی حجاب گردد مادت عقل به نفس نرسد، یعنی اندیشه و تدبیر و مردمی و راستی. پس به حقیقت هیچ جسدی بیخردی و مردمی نباشد، ولکن فیض علوی منفذ روحانی بسته بود، دعوی یابی و معنی نه؛ پس هیچ کس نیست به دنیا که مردمی دعوی نکند، ولکن ای پسر تو جهد کن تا چون دیگران نباشی و دعوی بیمعنی نکنی و فیض علوی مبعد (؟) روحانی گشاده داری، به تعلیم و تفهیم، تا تو را همه معنى بیدعوی {بود} و بدان ای پسر که حکیمان از مردمی و {خرد} صورت ساختند به الفاظ به جسد، که آن صورت تن و جان و حواس و معانی بود چون مردی و گفتند: تن آن صورت جوانمردی بود و جانش راستیست و جوانیاش دانش و معانیاش صفاتش، صورت را ببخشیدند بر خلق، گروهی را تن رسید و دیگر را هیچ نه و گروهی را تن و جان رسید و گروهی را تن و جان و حواس و معانی؛ اما آن گروه کی نصیب ایشان نرسید آن قوم سپاهیان و عیاران و بازاریان اند، که مردمان ایشانرا نام جوانمردی نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان برسید خداوند معرفت ظاهرند و فقراء تصوف، که مردمان ایشانرا ورع و معرفت نام نهادند و آن گروه که ایشانرا تن و جان و حواس رسید حکما و انبیا و اصفیاند، که مردم ایشانرا دانش فزونی نام نهادند و آن گروه که ایشانرا تن و جان و حواس و معانی برسید روحانیان اند و این جمع آدمیان و پیغامبراناند. پس آن قوم که نصیب ایشان جوانمردی آمد بدان گروه تعلق دارند دانستن بهحقیقت، چنانکه گفتهاند که: اصل جوانمردی سه چیز است: اول آنکه هر چه بگویی بکنی، دوم آنک راستی خلاف نکنی، سیوم آنکه شکیب را کاربندی، از بهر آنکه هر صفتی کی به جوانمردی تعلق دارد برابر این سه چیزست. پس ای پسر اگر بر تو مشکل شود من ببخشم مر این سه صفت را برین سه قوم و پایگاه و اندازهٔ هر یک پدید کنم تا بدانی:
فصل: بدانکه جوانمردترین عیاران آن بود که او را از چند گونه هنر بود: یکی آنکه دلیر و مردانه بود و شکیبا به هر کاری و صادقالوعده و پاک عورت و پاک دل و به کس زیان نکند و زیان خویش از بهر سود دوستان خویش روا دارد و از اسیران دست بکشد و بر بیچارگان ببخشاید و بدان را از بد کردن باز دارد و راست گوید و راست شنود و داد از تن خود بدهد و بر آن سفره که نان خورده باشد بد نکند و نیکی را بدی مکافات نکند و از زنان ننگ ندارد و بلا را راحت بیند و چون نیک نگری بازگشت این همه چیز بدان سه چیزست که یاد کردم، چنانکه در حکایت میآرند:
حکایت: شنودم که روزی به قهستان قومی از عیاران نشسته بودند؛ مردی از در درآمد و سلام کرد و گفت: من رسولم از عیاران مرو و شما را سلام فرستادند و میگویند که: در قهستان چنین و چنین عیارانند، یک کس از ما به خدمت شما می آید و سؤالی داریم اگر سوال ما را جواب به صواب دهیت که ما راضی شویم اقرار دهیم به کهتری شما و اگر جواب صواب ندهید اقرار دهیت به کهتری ما. گفتند: بگوی. گفت: بگویند که جوانمردی چیست و ناجوانمردی چیست و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق چیست و اگر عیاری بر راه گذری نشسته باشد، مردی بر وی بگذرد و زمانی باشد مردی با شمشیر از پس وی فراز آید و قصد کشتن وی دارد و این عیار را پرسد که: فلان مرد ازینجا گذشت؟ عیار را چه جواب باید داد؟ اگر بگوید غمز کرده باشد و اگر نگوید دروغ گفته باشد و این هر دو عیارپیشگی نیست. عیاران قهستان چون این مسأله بشنودند به یک دیگر همیگریستند. مردی بود در آن میان، نام او فضل همدانی، برخاست و گفت: من جواب دهم. گفتند: بگوی. گفت: اصل جوانمردی آنست که هر چه بگویی بکنی و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق آنست که صبر کنی و جواب عیار آن بود که: از آنجا که نشسته باشد یک قدم فراتر نشیند و گوید: تا من اینجا نشستهام کس نگذشت، تا راست گفته باشد.
و چون این سخن دانسته باشی درست گشت ترا که مایهٔ جوانمردی چیست.
صفت لشکریان: پس این جوانمردی که در عیاران یاد کردیم سپاهیان را هم برین رسم نمودن شرط است تمامتر، سپاهی چون تمامتر عیاری بود، ولکن کرم و مهمان داری و سخاوت و حق شناسی و پاک جامگی و بسیار سلاحی در سپاهی باید که بیش بود، اما زنان دوستی و خویشتن داری و جرومی و سرافکندگی که در سپاهی هنرست و در عیاری عیب. اما جوانمردی مردم بازاری را هم شرط است و این فصل در باب پیشه و روان یاد کردیم.
صفت علماء دین: آن گروه که ایشانرا از صورت مردمی تن و جان رسید گفتیم که خداوندان معرفت دیناند و فقراء تصوف، که مردمی ایشانرا معرفت و ورع خوانند و این قوم را جوانمردی از همه بیش است، از بهر آنکه جوانمردی برین صورت و راستی جان ایشان را امانست، یعنی راستی پس از حق ادب، این گروه از خداوندان معرفت دیناند، چون علما با مردمی، آنکه این صفتها درو بود: یکی آنکه گفتار با ورع دارد و پسندیده و همچنان کردار با ورع پسندیده و درین متعصب بود و از ریا دور بود و هرگز چشم بهکس نشود جز بهکار دین و از بهر نفاق دین پرده کس ندرد و عادت نکند فتوی بدستهٔ دادن، تا بدان دلیری نکنند و سوگند نخورند و نیز به فتوی بر خلق سخت نگیرند و اگر بیچارهٔ سهوی بیفتد و به نزدیک وی آید و درمانش داند بخیلی نکند و به طبع بیآموزد و دین بدنیا نفروشد و زهد بر خلق عرضه نکند و به نیکنامی معروف باشد و فاسق را بر فسق ملامت نکند، خاصه در پیش خلق و اگر کسی را وعظی کند پنهان از خلق کند، که در پیش مردمان ملامت جفا باشد و هرگز به خون خلق دلیری نکند و فتوی ندهد، اگر چه داند که آن کس مستوجب قتل است، از بهر آنکه همه فتویهاء خطا در توان یافت الا خون، که مرده زنده نشود و واجب کند که در تعصب مذهب کسی را کافر نخواند، که کفر خلاف دین است نه خلاف مذهب و بر کتابی و علمی غریب انکار نکند، که نه هر چه او نداند کفر بود و عام را بر گناه دلیر نکند. هر فقیهی و معتمدی که بدین صفت باشد هم مردم بود و هم جوانمرد.
صفت اهل تصوف: شرط اهل تصوف و ادب و مردمی این قوم خود یاد کرده آمده است، استاد امام ابوالقاسم عبدالکریم قشیری در کتاب رسایل آداب التصوف و شیخ ابوالحسن المقدسی در بیان الصفا و ابومنصور الدمشقی در کتاب عظمة و على واحدی در کتاب البیان فی کشف العیان یاد کرده است و من به تمامی شرط این طریقت یاد نتوانم کرد درین کتاب، که از مشایخ یاد کردهاند در کتابهای دیگر و غرض درین کتاب مرا پند دادنست و روزبهی جستن است، ولکن شرط تنبیه بهجای آوردم، تا اگر با این گروه مجالست کنی {نه} تو بر ایشان گران باشی و نه ایشان بر تو و شرط جوانمردی این قوم باز نمایم، از بهر آنکه بر هیچ طایفه آن رنج نرسد در زندگانی کردن به حق و حرمت که به این طایفه، که خود را برتر و بهتر از همه خلق بوینند و شنودم که اول کسی که طریقت کشف کرد عزیز پیغامبر بود، علیه السلام، تا بدانجا رسید که جهودان لعنهم الله او را ابن الله گفتند، {خاک در دهان ایشان باد و شنیدم نیز که در ایام رسول اصحاب صفه دوازده کس بودند مرقع پوش و رسول با ایشان به خلوت بسیار نشستی و آن قوم را دوست داشتی}؛ پس کار جوانمردی این طایفه دشوارترست از طایفههایدیگر و ادب و جوانمردی درین دو گروه از دو گونه باشد: یکی خاصه فقراء تصوف را بود و دیگر محبان را و هر دو را یاد کنیم و بدان تمامترین درویشی آنست که مادام مجرد باشی و تجرید {و} یگانگی عین تصوف است.
حکایت: چنان شنودم که وقتی دو صوفی به هم میرفتند؛ یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت. مجرد دلیر همیرفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف میخفتی و میغلطیدی به مراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن ولیکن به نفس موافق او بودی؛ تا وقتی بسر چاهی رسیدند، جایی مخوف بود و سر چند راه بود. صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن. همیگفت: چهکنم؟ پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمیگیرد، یعنی که نمییارم خفت و نمییارم رفت. صوفی مجرد گفت: پنج دینار به من ده. بدو داد. وی به تک چاه انداخت، گفت: برستی، ایمن بخسب و بنشین، که مفلس در حصار رویین است.
پس به اجماع مشایخ تصوف سه چیزست: تجرید و تسلیم و تصدیق؛ چون نظر یکی داری از آفت جدا باشی و از همگی خود بیمنع باشی، عین طریقت تو آنست؛ پس درویش که تسلیم به کار دارد، در حق خویش، با هیچ برادر مکاشفت نکند، مگر در حق برادر با خود و رشک او مادام باید که بر آن بود که چرا برادر من از من بهتر نیست و منی از سر بیرون کند و صاحب غرض نباشد و غرض جانب خود بگذارد و نظر تجرید و تصدیق کند و به چشم دوگانگی در هیچ کس ننگرد و نظر و پنداشت و خلاف بگسلد، که آن نظری بی پنداشت بود و تصدیق بود و هرگز کس برو خلاف نکند و عین حقیقت نفی دوگانگی است و عین صدق نفی خلاف است و بدان ای پسر که اگر کسی به صدق پای بر آب نهد آب در زیر پای او بسته گردد و اگر درین باب سخنی گویند و دانی که از طریق عقل آن روا بود، اگر چه ناممکن بود، چون حقیقت صدق بشناختی انکار مکن و باور دار، {که صدق اثری است که آنرا نه به عقل و نه به تکلف در دل خود جای نتوان داد مگر به عطای خدای عزوجل و سرشت تن} و درویش آن بود که به عین صدق نگرد و وحشت را پیشه نگیرد و به ظاهر و باطن یکی بود و دل از تفکر توحید خالی ندارد و لختی در اندیشه آهستگی گزیند، تا در آتش تفکر سوخته نگردد، که خداوندان این طریقه تفکر را آتشی نهادند که آب او از تسلی بود؛ پس عشرت و رقص و سماع را دام تسلی نهادند و اگر درویش به سماع و قول راغب نباشد مادام از آتش تفکر سوخته گردد و آن را که تفکر توحید نباشد سماع و قول کردنش محال بود، که تیرگی بر تیرگیش افزاید و شیخ اخی زنگانی در آخر عمر سماع را منع کرد و گفت: سماع آبست، آب آنجا باید که آتش باشد، آب بر آب ریختن تیرگی و وحل افزاید؛ اگر در قومی که پنجاه مرد بود یکی با آتش بود، چهل و نه تن را از بهر یک تن تیرگی نتوان افزود، شکیب از آن یک تن نه توان ساخت که از آن دیگران صدق؛ اما اگر درویشی بود که نور ادب باطن روحانی نبود واجب کند ادب ظاهر داشتن است، تا آن دو بهیک صورت آراسته بود؛ پس درویش باید که معتمد باشد و چرب زفان و بیآفت و پوشیده فسق و ظاهر و ورع و پاک جامه با آلتهاء سفر و حضر و درویشان تمام، چون عصا و رکوه و کوزهٔ طهارت و سجاده و مروحه و شانه و سوزن و ناخن پیرای و کتف، باید که از درزی و جامهشوی بینیاز بود و بدین دو چیز برادران را خدمت کند و سفر دوست دارد و تنها به سفر نشود و به جایگاه تنها در نشود، که آفت از تنهایی خیزد و چون در جایگاه شود مانع الخیر نباشد و کس را از تعرف منع نکند و نخست پایافزار چپ بیرون کند و پای راست در پوشد و میان بسته در میان خلق نشود و آنجا نشیند که سجاده او نهد و چون بنشیند به دستوری نشیند و به دستوری دو رکعتی بگزارد و هر وقتی که درآید و رود سلام کند یا نکند روا بود، اما بر صباح تقصیر نکند و صحبت با مردم نیک دارد و از منهیات پرهیز کند و اگر معاملت طامات نداند سخنهای طامات یاد میکند، تا در جایگاهی کی دیرتر ماند عزیزتر باشد و به ستم صحبت کس نجوید و پیران را حرمت دارد، که حرمت فریضه است و صحبت نه و همه کاری به رضا و حکم جمع کند و اگر جمع انکار کنند اگرچه بیگناه باشد جمع را خلاف نکند و استغفار و غرامت و خورده بر خلق سخت نگیرد، تا بر وی نیز خورده سخت نگیرند و از سر سجاده کم غایب شود و به قصد بازار نرود و اگر به کاری برخواهد خاستن بهر حاجتی که بود یا کاری از آن خویش خواهد کردن به دستوری جمع کند و اگر جامه بپوشد یا بیرون کند دستوری از جمع بخواهد یا از پیر جمع و بر سجاده متکی و مربع ننشیند و پنهان از قوم خرقه ندرد و پنهان از قوم چیزی نخورد، اگر همه یک بادام باشد، که آن را زشتی خوانند و نام چیزی به حس ظاهر نبرد، مگر به نامی که جمع خوانند و بین جمع سخن بسیار نگوید و اگر خرقه بنهند موافقت کند و اگر بردارند همچنین و تا بتواند خرقهٔ کس پاره نکند و تفرقه طعام نکند، که درین دو کار شرطهاست که هر کس به جای نتواند آوردن و آب بر دست ریختن به غنیمت دارد و پای بر خرقه و سجادهٔ کسان ننهد و در میان جمع شتاب نرود و پیش جمع بسیار نگذرد و بر جای کسان ننشیند و جگر خواره نباشد و در وقتیکه سماع کنند یا خرقه پاره کنند یا سر آشکارا کنند برنخیزد و با هیچ کس سخن نگوید و رقص بیهوده نکند و چون جامه بر تن پاره شود در حال بیرون کند و پیش پیر نهد و اگر درویشی او را نکوهد یا بستاید شکر زبان او بکند و چیزی پیش نهد و اگر درویشی او را خرقهای دهد بستاند و بگوید که بشاید و ببوسد و آنگاه بدو باز دهد و اگر کار درویشی بکند یا جامهای دوزد یا بشوید بیشکری بدو باز ندهد و اگر اکراهی از وی به درویشی رسد زود کفایت کند و کفارت کند و اگر راحتی رسد زود شکر آن بکند و انصاف از خود بدهد و تا بتواند از کس انصاف نخواهد، خاصه از درویشان؛ مردم اصفاهان ایشان خواهند و ندهند و قوم خراسان نخواهند و ندهند و قوم طبرستان نخواهند و بدهند و قوم پارس بخواهند و بدهند و شنودم که صوفیگری نخست در فارس پیدا آمد و درویش باید که در جوانی رنج خویش به گنج دارد و به پیری آهستگی گزیند و وقت نان خوردن از سفره غایب نباشد، تا قوم در انتظار نباشد و پیش از جمع دست به نان نکند و دست از نان باز نگیرد، الا به اتفاق قوم و زیادت از تفرقه چشم ندارد و کس را دستوری در نصیب خویش انباز نکند و اگر به علتی طعام نتواند خوردن پیش از نهادن سفره عذر آن بخواهد و بر سر سفره هیچ نگوید و اگر روزه دارد و سفره بنهند از روزهٔ خود خبر نکند و روزه بگشاید و طهارت بیتمیز نکند و پای بر زیر سجاده ننهد و الوان طهور نباشد. شرط جوانمردی و صوفیگری و ادبار این است که گفتم؛ اما شرط محب آنست که طامات صوفیان را منکر نباشد و تفسیر طامات برسد و عیب ایشان بهنر دارد و به مثل کفر ایشان چون ایمان دارد و سر ایشان با کس نگوید و بر کار پسندیده نیکو گوید و بر ناپسندیده کفارت کند و چون پیش ایشان شود جامه پاک دارد و به حرمت بر جای نشیند خرقهٔ ایشانرا آنچ نصیب او بود حرمت دارد و نپوشد و بر سر نهد و بر زمین ننهد و بهکاری دون بکار نبرد و تا بتواند از نیکی کردن خالی نباشد و اگر بیند که صوفیان خرقه بنهادند وی نیز بنهد و اگر چنان که آن خرقه از سر عشرت نهاده باشند به دعوییی یا به طعامی باز خرد و بردارد و یک یک را ببوسد و به خداوند باز دهد و اگر آن خرقه از نقار افتاده باشد البته بدان مشغول نشود و به پیر باز گذارد و تا بتواند میان نقار صوفیان نگردد و اگر وقتی درافتد بجای بنشیند و هیچ سخن نگوید، تا ایشان خود کار خود به صلاح آرند و در میان صوفیان وکیل خدای نباشد که گوید: وقت نماز آمد، یا برخیزید تا نماز کنیم، باعث طاعت نباشد، که مستغنیاند از طاعت فرمودن کسی و در میان ایشان بسیار نخندد و نیز گرانجان و ترشروی نباشد، که چنین کس را پایافزار خوانند و هرگاه که طعام شیرین یابد، اگر چه اندک بود، پیش ایشان برد و عذر اندک بگوید: هر چند اندکی بود نخواستم که رسی کنم، که حلوا به صوفیان اولیتر.
من صوفیام ای روی تو از خوبان فرد
هر کس داند پیر و جوان و زن و مرد
حلواست لب سرخ تو از شیرینی
حلوا در کار صوفیان باید کرد
هر گاه که چنین باشد تمامی و راستی محبان بجای آورده باشی، که شرط جوانمردی و راستی محبان اینست. اما آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس رسید، یعنی جوانمردی و راست و دانش، آن پیغامبراناند، هر چندی که در وی این سه صفت موجود باشد و مجموع ناچاره پیغامبری مرسل باشد یا وصی حکیم، از بهر آنکه هر دو تفسیر جسدانی و روحانی در وی بود، هنر جسدانی راستی و معرفتست و هنر روحانی دانش و اگر بر تو پوشیده ماند که چرا دانش را ز بَرِ معرفت جای دادند و چرا دانش را بر شناسنده ترجیح نهادند این بند بر تو بگشایم: بدانکه معرفت به پارسی شناختن است و شناختن آن بود که چیزی را از حد شناختن بدر آشنایی آوری و به پارسی علم دانش است که آشنا را و بیگانه را در آشنایی و بیگانگی تمام بشناسی، تا درجات نیک و درجات بد بدانی و چنان دان که تمامی دانش بر پنج گونه است: آن سبب و کیفیت و کمیت و سبب یعنی جنسیتی و خوبی و چرایی و چندی و بهانه جنسیتی چنان بود که گویی: فلان را شناسم که چیست و کیست و آن معرفت بود و بهایم با آدمی درین معرفت شریک است، از بهر آنکه او غذا و بچهٔ خویش بشناسد و آدمی همچنین، ولکن چون در آدمی دانش زیادت آمد چیستی با چگونگی و چندی و چراء را و نهاد آدمی بدانست، نبینی که چون بهایم را آتش در جای کنی که خورشگاه او بود تا سر بدو نکند و رنج آتش بدو نرسد دور نشود، از بهر آنکه او آتش را به جنسیتی شمارد نه به چگونگی و آدمی چیستی و چگونگی بشناسد. پس معلوم شد که دانش ز بر معرفت است، ازین سبب گفتم که هر کرا کمال دانش بودی وی پیغامبری بود، از بهر آنکه پیغامبران را بر ما چندان شرف است که ما را بر بهایم، از بهر آنکه بهایم را شناخت چیستی است و بس و آدمی را چندی و چگونگی و پیغامبران را که تمامترین مردمانند چگونگی و چندی و چرایی و نهایت و بهایم هم این داند که آتش بسوزد و بس، آدمی بداند که چون سوزد و تمامترین بداند که بسوزد و چون سوزد و چرا سوزد و بچه بهانه سوزنده است. اما تمامترین آدمی آن مردم است که او را تمامی جوانمردی بود و تمامی جوانمردی آن بود که او را تمامی دانش بود و آن پیغامبران را بود و تمامی پیغامبری روحانی باشد، از بهر آنکه درجهٔ آدمی بیشتر و برتر از منزلت پیغامبری منزلتی نیست. پس آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس و معانی رسید جز پیغامبران نباشد. پس چون به حقیقت کسی را از صورت نصیب مردمی تمام رسیده باشد ازو جز بر موجب صفا صفت نتوان کرد و برتر از او همچون او بود و شناس او به معامله بود، به قول و تجربه، که کسی که او را صفا نبود از خودی تنها و هم ازو بدو در ازو بود و هم در او بدو ازو بود، او ازو به او بود، او با او بود، آبش با صفایش با سلب بود و قصد او بیغرض و بیطلب بود، از وحشت بری بود و از خودی منزه بود و از سلب جدا باشد، بقای او در فنا بود، از فنا به فنا با بقا بود، در فنا با بقا باقی بود، در صفا بیصفت صافی بود و خود را در جز از خود بیند، جز از خود را بیخود نه بیند و در عین بهعین بیعینی نگرد. پس منزلت این گروه اگر از بر بود و جای نظر بود روا باشد. پس ای پسر جهد کن تا به هر صفت که باشی بیش باشی و با جوانمردی قرین باشی، تا از جهان گزین باشی و از هر طایفهای که هستی و باشی اگر طریق جوانمردی خواهی سپردن ناحفاظ مباش و مادام همه چیز بسته دار: چشم و دست و زبان از نادیدنی و ناکردنی و ناگفتنی و سه چیز بر دوست و دشمن گشاده دار: در سرای و بند سفره و بند کیسه و بدآن قدر که طاقت داری دروغ مگوی، که اصل ناجوانمردی دروغ گفتن است و اگر کسی اعتماد کند بر جوانمردی تو، اگر خود عزیزترین کسی باشی و عزیزترین کسی را از آن تو کشته باشند و بزرگترین دشمنی باشد از آن تو، چون خود را تسلیم کرد و به عجز قرار داد و از همه خلق اعتماد بر تو کرد اگر جان تو بخواهد شد در آن کار بگذار تا بشود و باک مدار و از بهر او تا جان بکوش، تا ترا جوانمردی رسد و دیگر تا تو باشی به انتقام گذشته مشغول نباشی و بر وی خیانت نهاندیشی، که در شرط جوانمردی نیست و بدان ای پسر که این کوی کوی دراز است و اگر جوانمردی هر طایفه را کشف کنم در چون و چرایی این طایفه سخن دراز گردد، اما سخنی مختصر بگویم، که هر چه گفتم تبع این سخن است: بدانکه تمامترین جوانمردی آنست که چیز خویشتن را از آن خویشتن دانی و چیز دیگران را از آن دیگران و طمع از چیز خلق ببُری و اگر ترا چیزی باشد خلق را نصیب کنی و چیز مردمان را طمع نداری و آنچ تو ننهاده باشی برنگیری و اگر بجای خلق نیکی نتوانی کرد باری بدی از خلق دور دار، که بزرگترین و مردمترین جوانمردی اینست. هر که چنین زندگانی کند که من گفتم هم دنیا او را باشد و هم آخرت. بدان ای پسر که درین کتاب چند جای سخن قناعت گفتم و دیگر باره تکرار میکنم: اگر خواهی که مادام دلتنگ نباشی قانع باش و حسود مباش، تا همیشه دل تو خوش باشد، که اصل غمناکی حسدست و بدان کار تأثیر فلک نیک و بد مردم میرسد و استاد من گفتی که: مرد باید که بیشبین باشد و پیش تأثیر فلک دایم گردن کشیده دارد و دهان باز کرده، تا اگر از فلک ضعفی رسد به گردن بگیرد و اگر لقمهای رسد به دهان بگیرد، چنانکه حق سبحانه و تعالی میفرماید: فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین، تأثیر فلک ازین دو بیرون نیست؛ چون این طریق بر دست گرفتی تن آزاد تو هرگز بنده نگردد و طمع را در دل خود جای مده؛ بر آن جمله که ترا اتفاق افتاده باشد به نیک و بد راضی باش و بدانکه همه طایفه که هستند همه بندهٔ یک خدایند عزوجل و همه فرزند آدماند علیه السلام، یکی از یکی کمتر نیست. چون مرد طمع از دل بیرون کرد و قناعت پیشه گرفت از همه جهان بینیاز باشد؛
به گسستی ایا به سر طمع آسان شد
منزلگهت از قناعت آبادان شد
پس محتشمترین کسی در جهان او باشد که او را به کس نیاز نبود و خوارتر و فرومایهتر آن کس باشد که به خلق نیازمند باشد و ننگ ندارد و از بهر زر و سیم بندگی همچون خودی کند.
حکایت: شنودم که روزی شبلی رحمة الله علیه در مسجدی شد، تا دو رکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید. در مسجد کودکان دبیرستان بودند؛ اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود و دو کودک به نزدیک شبلی رحمة الله علیه نشسته بودند، یکی پسر منعمی بود و یکی پسر درویشی و دو زنبیل نهاده بودند؛ در زنبیل پسر منعم نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی. پسر منعم نان و حلوا میخورد و پسر درویش از وی حلوا همیخواست. پسر منعم گفت: اگر ترا پارهای حلوا بدهم تو سگ من باشی؟ گفت: باشم. گفت: بانگ کن تا ترا حلوا بدهم. آن بیچاره بانگ سگ همیکرد و پسر منعم حلوا به وی همیداد. چند کرت همچنین بکرد و شیخ شبلی رحمة الله در ایشان نظاره میکرد و میگریست. مریدان گفتند: ای شیخ، ترا چه رسید که گریان شدی؟ گفت: نگاه کنید که طامعی و بیقناعتی به مردم چه میکند؟! چه بودی اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی؟ تا وی را سگ همچون خودی نبایستی بود.
پس ای پسر اگر زاهد یا فاسق باشی قانع و بسند کار، تا بزرگترین و پاکترین جهان تو باشی و بدان ای پسر که من درین چهل و چهار باب این کتاب در هر فنی که دانستم، چنانکه توانستم، با تو سخن گفتم و در هر بابی سخنی چند ترا نصیحت کردم و پندی بدادم، مگر در باب خردمندی، که هیچ نمیتوانم گفتن که بستم عاقل باش، از آنکه بستم عاقلی نتوان آموخت و بدانکه عقل از دو گونه است: یکی عقل غریزی است و دیگر مکتسبی و عقل مکتسبی بتوان آموخت، اما عقل غریزی هدیهٔ خدای است عزوجل، به تعلیم نتوان آموختن، اگر چنانکه حق سبحانه و تعالی ترا عقل غریزی داده باشد زهی سعادت تو و در عقل مکتسبی رنج بر و بیاموز و مکتسبی با غریزی یار کن، تا بدیع الزمان باشی؛ پس اگر غریزی نباشد من و تو هیچ نتوانیم کردن، باری در مکتسبی تقصیر مکن چندانکه طاقت باشد، بیآموز تا اگر از جمع خردمندان نباشی باری از جمع بیخردان نباشی و نیز از دوگانه یکی ترا حاصل بود بهتر که هیچ نباشد، که گفتهاند که: چون پدر نباشد هیچ بهتر از شوی مادر نیست. اکنون اگر خواهی که خردمند باشی حکمت آموز که خرد را به حکمت توان آموخت،
چنانکه ارسطاطالیس حکیم را پرسیدند که: قوت خرد از چیست؟ گفت: همه کس را قوت از غذا باشد و غذای خرد حکمت است.
اکنون ای پسر بدان که هر چه عادت من بود جمله را کتابی کردم از بهر تو و از هر علمی و هنری و هر پیشهای که من دانستم فصلی یاد کردم، در چهل و چهار باب این کتاب و بدانکه ای پسر که از خردی تا به پیری عادت من این بود و چنین بودم و شست و سه سال عمر من بدین سیرت و بدین سان به پایان بردم و این کتاب آغاز کردم در سنة خمس و سبعین و اربعمائه و از پس این اگر حق تعالی عمر دهد هم برین باشم تا زنده باشم و آنچ بر خویشتن پسندیدم بر تو همان پسندیدم؛ اگر تو بهتر ازین عادتی و خصلتی همیبینی چنان باش که ترا بهتر بود و اگر نه این پندها و عادتهای من به گوش دل بشنو و کار بند و اگر نشنوی و نپذیری بر تو ستم نیست آن کس که او را خدای نیکبخت آفریده باشد بخواند و بداند، که جمله علامت نیکبختان است در دو جهان. ایزد تعالی و تقدس بر من و تو رحمت کناد و خشنودی من در تو اثر کناد، به حق محمد المصطفی و آله و عشرته الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا و الحمدلله رب العالمین.
کتبه العبد الضعیف النحیف الراجی رحمة ربه محمد بن محمود بن علاءالدین البخاری الملقب بمحمد الفقاعی فی اواخر ذوالحجه سنة خمسین و سبعمائه، صاحبه و مالکه اعز اکرم اشرف اوحد اطهر اظهر مربی علما و مساکین مقبول الملوک و السلاطین استاد الصباغین استاد هندو بن الاجل المحترم المکرم المرحوم استاد بختیار الطوسی الملقب استاد هندوی آلکر اطال الله بقاه و رزقه تمام للعلم و الادب، آمین رب العالمین و بالله العصمة و التوفیق.
برگردان به زبان ساده
بدان ای پسر که اگر جوانمردی ورزی اول بدانکه جوانمردی چیست و از چه خیزد، پس بدانکه سه چیز است از صفات مردم که هیچ مردم را نیابی که بر خویشتن هم گواهی دهد که این مرا نیست، دانا و نادان و خردمند همه بدین از حق تعالی خشنودند، اگر چه حق تعالی کم کس را دادهست این سه چیز و هر کهرا این سه چیز باشد از جمله خاصگیان حق تعالی باشد: اول خرد، دوم راستی، سیوم مردمی، پس به حقیقت دیگری به دعوی کردن خلق هیچ کس نخیزد و راستی و مردمی دعوی به دروغ نمیکند، از بهر آنکه هیچ جانوری نیست که این سه صفت در وی نیست، ولیکن کندی آلت و تیرگی راه اصل این دو تن بیشتر خلق بسته میدارد، که ایزد تعالی تن مردم را جمعی ساخت از متفرقات، تا اگر او را عالم کلی و عالم جزوی حوالی هر دو بود، چنانکه در تن آدمی از طبایع افلاک و انجم و هیولی و عنصر صورتی و نفس و عقل که ایشان هر یک علی حده حالتیاند، به مراتب نه به ترکیب و مردم مرکب و مجموع ازین عالمهاست. پس خالق این جمع به بندها قایم کرد، ایشانرا به یک دیگر قایم کرد و ببست، چنانکه درین جهان بزرگ میبینی در بندگان و افلاک و طبایع که طبیعت به جنسیت ضد یک دیگرند و خاک و هوا ضد یک دیگرند، پس خاک واسطه گشت، میان آب و آتش بندی افتاد: خاک را به خشکی و با آتش و سردی با آب و آب را سردی با خاک و نرمی به هوا و هوا به نرمی با آب و به گرمی با آتش و آتش را به جوهر به اثیر {و اثیر را} به تابش آفتاب که پادشاه انجم و افلاک است و شمس به جوهرست با هیولی و هیولی او از تابش هیولی که شمس را جوهر از عنصر خاص است و هیولی را با نفس بند افتاد به فیض علوی و نفس را با عقل و همچنین مطبوعات را بند افتاد با طبایع به مادت قوت دعوی اگر مطبوعات از طبایع مادت قوت نیابد بدان بندی که بدو بسته است تباه گردد و طبایع از فلک و فلک از هیولی و هیولی از نفس و نفس از عقل، هم برین جمله قیاس کن و نیز هر چه در تن آدمی تیرگی و گرانی گرد آمد از طبایع گرد آمد، صورت و چهره و حیات و قوت و حرکات از افلاک گرد آمد و حواس پنجگانهٔ جسدانی چون شنودن و دیدن و بوییدن و چشیدن {و بساویدن} از هیولی گرد آمد و حواس روحانی چون یاد گرفتن و تدبیر کردن و تفکر کردن و خیال بستن و گفتن از نفس گرد آمد و هر چه در تن آدمی شریفتر چیزی است که آنرا معدنی پیدا نیست و اشارت بجای نتوان کرد، چون مردمی و دانش و کمال و شرف که مایهٔ اینهمه عقل است و خرد، از فیض عقل علوی آمد در تن، پس تن بجان زنده است و جان به نفس و نفس به فعل هر کهرا تن چنان بینی از جان لابدست و هر کهرا گویا بینی از نفس لابدست و هر کرا نفس جویا بینی {از فعل لابدست} و این با همه آدمیان موجودست ولیکن چون میان تن و جان بیماری حجاب شود بند اعتدال سست شود، از جان به تن مادتی نرسد، یعنی جنبش و قوت و هر که را میان نفس و جان گرانی صورت حجاب شود از نفس بجان مادتی نرسد تمام، یعنی حواس پنجگانه و هر که را میان نفس و عقل تیرگی و ناشناسی حجاب گردد مادت عقل به نفس نرسد، یعنی اندیشه و تدبیر و مردمی و راستی. پس به حقیقت هیچ جسدی بیخردی و مردمی نباشد، ولکن فیض علوی منفذ روحانی بسته بود، دعوی یابی و معنی نه؛ پس هیچ کس نیست به دنیا که مردمی دعوی نکند، ولکن ای پسر تو جهد کن تا چون دیگران نباشی و دعوی بیمعنی نکنی و فیض علوی مبعد (؟) روحانی گشاده داری، به تعلیم و تفهیم، تا تو را همه معنى بیدعوی {بود} و بدان ای پسر که حکیمان از مردمی و {خرد} صورت ساختند به الفاظ به جسد، که آن صورت تن و جان و حواس و معانی بود چون مردی و گفتند: تن آن صورت جوانمردی بود و جانش راستیست و جوانیاش دانش و معانیاش صفاتش، صورت را ببخشیدند بر خلق، گروهی را تن رسید و دیگر را هیچ نه و گروهی را تن و جان رسید و گروهی را تن و جان و حواس و معانی؛ اما آن گروه کی نصیب ایشان نرسید آن قوم سپاهیان و عیاران و بازاریان اند، که مردمان ایشانرا نام جوانمردی نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان برسید خداوند معرفت ظاهرند و فقراء تصوف، که مردمان ایشانرا ورع و معرفت نام نهادند و آن گروه که ایشانرا تن و جان و حواس رسید حکما و انبیا و اصفیاند، که مردم ایشانرا دانش فزونی نام نهادند و آن گروه که ایشانرا تن و جان و حواس و معانی برسید روحانیان اند و این جمع آدمیان و پیغامبراناند. پس آن قوم که نصیب ایشان جوانمردی آمد بدان گروه تعلق دارند دانستن بهحقیقت، چنانکه گفتهاند که: اصل جوانمردی سه چیز است: اول آنکه هر چه بگویی بکنی، دوم آنک راستی خلاف نکنی، سیوم آنکه شکیب را کاربندی، از بهر آنکه هر صفتی کی به جوانمردی تعلق دارد برابر این سه چیزست. پس ای پسر اگر بر تو مشکل شود من ببخشم مر این سه صفت را برین سه قوم و پایگاه و اندازهٔ هر یک پدید کنم تا بدانی:
هوش مصنوعی: ای پسر، بدان که اگر میخواهی جوانمردی کنی، نخست باید بفهمی که جوانمردی چیست و ریشهاش کجاست. جوانمردی شامل سه صفت است که هیچ انسانی نمیتواند بگوید که این صفات را ندارد. این صفات عبارتند از دانش، راستی و انسانیت. همهٔ انسانها، اعم از دانشمند و نادان، از این صفات رضایت دارند، هرچند تعداد کمی از افراد به همهٔ این صفات دست یافتهاند.
جوانمردی به معنای میانهروی در همه امور است و کسی نمیتواند به دروغ خود را صاحب این صفات بداند. همهٔ موجودات زنده این سه صفت را در خود دارند، اما برای بسیاری از افراد، این صفات دچار کدورت و تیرهگی میشود. خداوند انسانها را از اجزای مختلفی آفریده تا اگر بخواهند، از دو نوع علم، یعنی علم کلی و علم جزئی، بهره ببرند. همانطور که در وجود آدمی از افلاک، عناصر و نفسها ترکیب شده، انسانها به عنوان موجوداتی مرکب از این عناصر و احوالات به وجود آمدهاند.
آفریدگار این اجزاء را به هم پیوند داده تا در این جهان بزرگ، همچون بندگان و موجودات دیگر که در تضاد با یکدیگرند، هر یک وظیفهای خاص داشته باشند. به همین ترتیب خاک، آب، آتش و هوا هرکدام خاصیتها و ویژگیهای خاص خود را دارند و تأثیرشان بر یکدیگر غیرقابل انکار است.
در وجود انسان نیز، احساسات و حرکات او از نفوس و افلاک متاثر است. اگر میان تن و جان انسان مشکلی پیش بیاید، تعادل مختل شده و روح و جان نمیتوانند به درستی در بدن فعالیت کنند. بنابراین هیچ جسمی بدون خرد و انسانیت وجود ندارد، اما اگر فیض الهی در روح انسان مختل شود، آن فرد نمیتواند به واقعیات دست یابد.
به یاد داشته باش که جوانمردی به این معناست که باید صداقت را در گفتار و رفتار خود رعایت کنی و تحمل و صبر داشته باشی. این سه خاصیت ارزش واقعی جوانمردی را به نمایش میگذارند. افرادی که این سه ویژگی را دارا هستند در واقع به مرحلهای از معرفت و بینش رسیدهاند. بنابراین، از تو میخواهم که تلاش کنی تا از دیگران متمایز باشی و به واقعیات پی ببری و به درستی عمل کنی.
فصل: بدانکه جوانمردترین عیاران آن بود که او را از چند گونه هنر بود: یکی آنکه دلیر و مردانه بود و شکیبا به هر کاری و صادقالوعده و پاک عورت و پاک دل و به کس زیان نکند و زیان خویش از بهر سود دوستان خویش روا دارد و از اسیران دست بکشد و بر بیچارگان ببخشاید و بدان را از بد کردن باز دارد و راست گوید و راست شنود و داد از تن خود بدهد و بر آن سفره که نان خورده باشد بد نکند و نیکی را بدی مکافات نکند و از زنان ننگ ندارد و بلا را راحت بیند و چون نیک نگری بازگشت این همه چیز بدان سه چیزست که یاد کردم، چنانکه در حکایت میآرند:
هوش مصنوعی: فصل: بدان که بهترین و جوانمردترین افراد کسانی هستند که تواناییهای مختلفی دارند: نخست، شجاعت و مردانگی را دارند و در برابر هر کاری صبور هستند. همچنین به وعدههای خود وفا میکنند، پاکدامن و پاکدل هستند و به دیگران آسیب نمیزنند. آنها مشکلات و زیانهای خود را برای سود دوستانشان تحمل میکنند و به کمک اسیران میشتابند و به نیازمندان کمک میکنند. این افراد دیگران را از کارهای بد بازمیدارند و همواره راستگو هستند و راست را میشنوند. آنها از خود برای دیگران فداکاری میکنند و در جایی که خوراک خوردهاند، بدی نمیکنند. نیکیها را با بدی پاسخ نمیدهند و از روابط با زنان شرم نمیکنند. همچنین دشواریها و مصیبتها را با آرامش میپذیرند. اگر خوب دقت کنیم، میبینیم که این ویژگیها در واقع به سه اصل مهم بازمیگردد که اشاره شده است.
حکایت: شنودم که روزی به قهستان قومی از عیاران نشسته بودند؛ مردی از در درآمد و سلام کرد و گفت: من رسولم از عیاران مرو و شما را سلام فرستادند و میگویند که: در قهستان چنین و چنین عیارانند، یک کس از ما به خدمت شما می آید و سؤالی داریم اگر سوال ما را جواب به صواب دهیت که ما راضی شویم اقرار دهیم به کهتری شما و اگر جواب صواب ندهید اقرار دهیت به کهتری ما. گفتند: بگوی. گفت: بگویند که جوانمردی چیست و ناجوانمردی چیست و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق چیست و اگر عیاری بر راه گذری نشسته باشد، مردی بر وی بگذرد و زمانی باشد مردی با شمشیر از پس وی فراز آید و قصد کشتن وی دارد و این عیار را پرسد که: فلان مرد ازینجا گذشت؟ عیار را چه جواب باید داد؟ اگر بگوید غمز کرده باشد و اگر نگوید دروغ گفته باشد و این هر دو عیارپیشگی نیست. عیاران قهستان چون این مسأله بشنودند به یک دیگر همیگریستند. مردی بود در آن میان، نام او فضل همدانی، برخاست و گفت: من جواب دهم. گفتند: بگوی. گفت: اصل جوانمردی آنست که هر چه بگویی بکنی و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق آنست که صبر کنی و جواب عیار آن بود که: از آنجا که نشسته باشد یک قدم فراتر نشیند و گوید: تا من اینجا نشستهام کس نگذشت، تا راست گفته باشد.
هوش مصنوعی: روزی در قهستان گروهی از عیاران نشسته بودند که مردی وارد شد و خود را نمایندهای از عیاران مرو معرفی کرد. او سلامی از طرف آنها آورد و گفت که در قهستان عیارانی هستند که میخواهند از آنها سؤالی بپرسند. اگر پاسخ درست بدهند، آنها قبول میکنند که پیشتر از عیاران قهستان هستند و اگر پاسخ نادرست باشد، عیاران قهستان قبول خواهند کرد که برترند. سپس سوال کردند که جوانمردی چیست و ناجوانمردی چگونه تعریف میشود و تفاوت این دو چیست. همچنین مسألهای مطرح کردند که اگر عیاری در راه نشسته باشد و مردی بخواهد از او بگذرد و مردی با شمشیر به او نزدیک شود، او چه باید بگوید؟ در این لحظه، عیاران قهستان به گریه افتادند. یکی از آنها به نام فضل همدانی برخاست و گفت که جواب میدهد. او توضیح داد که جوانمردی یعنی به وعدهای که میدهی عمل کنی و تفاوت جوانمردی و ناجوانمردی در این است که صبر کنی. او پیشنهاد داد که عیار باید یک قدم جلوتر برود و بگوید: «تا من اینجا نشستهام، کسی نگذشت»، تا حقیقت را بیان کند.
و چون این سخن دانسته باشی درست گشت ترا که مایهٔ جوانمردی چیست.
هوش مصنوعی: وقتی این مطلب را به خوبی درک کنی، متوجه میشوی که چه چیزی نشانهٔ جوانمردی است.
صفت لشکریان: پس این جوانمردی که در عیاران یاد کردیم سپاهیان را هم برین رسم نمودن شرط است تمامتر، سپاهی چون تمامتر عیاری بود، ولکن کرم و مهمان داری و سخاوت و حق شناسی و پاک جامگی و بسیار سلاحی در سپاهی باید که بیش بود، اما زنان دوستی و خویشتن داری و جرومی و سرافکندگی که در سپاهی هنرست و در عیاری عیب. اما جوانمردی مردم بازاری را هم شرط است و این فصل در باب پیشه و روان یاد کردیم.
هوش مصنوعی: صفت لشکریان این است که جوانمردی که در عیاران ذکر شده، باید سپاهیان را نیز بر اساس همین اصول فرهیخته کند. سپاهی که تمام ویژگیهای عیاری را داشته باشد، میتواند موثر باشد. اما ویژگیهایی مانند کرم، مهماننوازی، سخاوت، حقشناسی، پاکدامنی و تسلط بر سلاح باید در سپاهی بیش از اینها وجود داشته باشد. از سوی دیگر، ویژگیهایی مثل دوستی با زنان، خودداری، افتادگی و سرافکندگی که در سپاه خوب است، در عیاری ناپسند است. همچنین باید گفت که جوانمردی در بین مردم عادی نیز مهم است و مواردی که در زمینه شغل و روان مطرح شده است، شامل این نکته میشود.
صفت علماء دین: آن گروه که ایشانرا از صورت مردمی تن و جان رسید گفتیم که خداوندان معرفت دیناند و فقراء تصوف، که مردمی ایشانرا معرفت و ورع خوانند و این قوم را جوانمردی از همه بیش است، از بهر آنکه جوانمردی برین صورت و راستی جان ایشان را امانست، یعنی راستی پس از حق ادب، این گروه از خداوندان معرفت دیناند، چون علما با مردمی، آنکه این صفتها درو بود: یکی آنکه گفتار با ورع دارد و پسندیده و همچنان کردار با ورع پسندیده و درین متعصب بود و از ریا دور بود و هرگز چشم بهکس نشود جز بهکار دین و از بهر نفاق دین پرده کس ندرد و عادت نکند فتوی بدستهٔ دادن، تا بدان دلیری نکنند و سوگند نخورند و نیز به فتوی بر خلق سخت نگیرند و اگر بیچارهٔ سهوی بیفتد و به نزدیک وی آید و درمانش داند بخیلی نکند و به طبع بیآموزد و دین بدنیا نفروشد و زهد بر خلق عرضه نکند و به نیکنامی معروف باشد و فاسق را بر فسق ملامت نکند، خاصه در پیش خلق و اگر کسی را وعظی کند پنهان از خلق کند، که در پیش مردمان ملامت جفا باشد و هرگز به خون خلق دلیری نکند و فتوی ندهد، اگر چه داند که آن کس مستوجب قتل است، از بهر آنکه همه فتویهاء خطا در توان یافت الا خون، که مرده زنده نشود و واجب کند که در تعصب مذهب کسی را کافر نخواند، که کفر خلاف دین است نه خلاف مذهب و بر کتابی و علمی غریب انکار نکند، که نه هر چه او نداند کفر بود و عام را بر گناه دلیر نکند. هر فقیهی و معتمدی که بدین صفت باشد هم مردم بود و هم جوانمرد.
هوش مصنوعی: علما در دین افرادی هستند که به معرفت عمیق دینی دست یافتهاند و در عین حال با تواضع و بزرگواری رفتار میکنند. این افراد معمولاً اخلاقی نیکو دارند و به دور از ریا و نفاق زندگی میکنند. آنها در بیان و عمل خود بر اصول دینی پایبندند و هرگز به راحتی دیگران را وادار به اعتراف یا قضاوت نمیکنند. علما همچنین به ضعیفان کمک کرده و در بیان حقایق دین از آزار و اذیت دیگران پرهیز میکنند. در مورد فتوا دادن، آنها بسیار مراقب هستند و تنها در شرایط خاص و ضروری نظر میدهند، چرا که میدانند برخی خطاها جبرانناپذیر است. همچنین، این افراد دیگران را به خاطر گناهانشان سرزنش نمیکنند و نباید در مورد عقاید مذهبی دیگران بدون شناخت کافی قضاوت کنند. در نهایت، فقیهانی که این ویژگیها را دارند به عنوان مردمی و جوانمرد شناخته میشوند.
صفت اهل تصوف: شرط اهل تصوف و ادب و مردمی این قوم خود یاد کرده آمده است، استاد امام ابوالقاسم عبدالکریم قشیری در کتاب رسایل آداب التصوف و شیخ ابوالحسن المقدسی در بیان الصفا و ابومنصور الدمشقی در کتاب عظمة و على واحدی در کتاب البیان فی کشف العیان یاد کرده است و من به تمامی شرط این طریقت یاد نتوانم کرد درین کتاب، که از مشایخ یاد کردهاند در کتابهای دیگر و غرض درین کتاب مرا پند دادنست و روزبهی جستن است، ولکن شرط تنبیه بهجای آوردم، تا اگر با این گروه مجالست کنی {نه} تو بر ایشان گران باشی و نه ایشان بر تو و شرط جوانمردی این قوم باز نمایم، از بهر آنکه بر هیچ طایفه آن رنج نرسد در زندگانی کردن به حق و حرمت که به این طایفه، که خود را برتر و بهتر از همه خلق بوینند و شنودم که اول کسی که طریقت کشف کرد عزیز پیغامبر بود، علیه السلام، تا بدانجا رسید که جهودان لعنهم الله او را ابن الله گفتند، {خاک در دهان ایشان باد و شنیدم نیز که در ایام رسول اصحاب صفه دوازده کس بودند مرقع پوش و رسول با ایشان به خلوت بسیار نشستی و آن قوم را دوست داشتی}؛ پس کار جوانمردی این طایفه دشوارترست از طایفههایدیگر و ادب و جوانمردی درین دو گروه از دو گونه باشد: یکی خاصه فقراء تصوف را بود و دیگر محبان را و هر دو را یاد کنیم و بدان تمامترین درویشی آنست که مادام مجرد باشی و تجرید {و} یگانگی عین تصوف است.
هوش مصنوعی: شرطهای اهل تصوف و ادب بهگونهای است که در نوشتههای بزرگان این حوزه، همچون امام قشیری، شیخ المقدسی و ابومنصور الدمشقی، به وضوح بیان شده است. در اینجا قصد دارم برخی از آنها را ذکر کنم تا اگر با این گروه نشست و برخاست میکنی، هم برای تو سنگین نباشد و هم بر آنان فشار نیاوری. همچنین به جوانمردی این طایفه اشاره میکنم، چرا که این جماعت خود را برتر و بهتر از دیگران میدانند. گفته شده است که اولین کسی که به حقیقت تصوف دست یافت، پیامبر عزیز اسلام بوده است، تا حدی که یهودیان او را پسر خدا لقب دادند. در زمان پیامبر، دوازده نفر از اصحاب او با لباسهای ساده و مرقع وجود داشتند و او با آنها ارتباط نزدیک داشت و آنها را دوست میداشت. بنابراین، جوانمردی این گروه از دیگر طوایف دشوارتر است و ادبیات و جوانمردی در این دو دسته متفاوت است: یکی مخصوص فقرای تصوف و دیگری مخصوص محبان. در نهایت، بهترین نوع درویشی، آن است که انسان همیشه در حالت تجرید و یگانگی باشد.
حکایت: چنان شنودم که وقتی دو صوفی به هم میرفتند؛ یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت. مجرد دلیر همیرفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف میخفتی و میغلطیدی به مراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن ولیکن به نفس موافق او بودی؛ تا وقتی بسر چاهی رسیدند، جایی مخوف بود و سر چند راه بود. صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن. همیگفت: چهکنم؟ پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمیگیرد، یعنی که نمییارم خفت و نمییارم رفت. صوفی مجرد گفت: پنج دینار به من ده. بدو داد. وی به تک چاه انداخت، گفت: برستی، ایمن بخسب و بنشین، که مفلس در حصار رویین است.
هوش مصنوعی: دو صوفی به سفر رفتند، یکی از آنها بینیاز و مجرد بود و دیگری پنج دینار پول داشت. صوفی مجرد با دلورتی جلو میرفت و هیچ نگران نبود، هر جا که میرسید احساس امنیت میکرد، حتی در مکانهای ترسناک نیز با آرامش میخوابید و به آرزوهای دلش و به خداوند میاندیشید. اما صوفی که پنج دینار داشت، از ترس خود نمیتوانست بخوابد. او میگفت که چه کار کند، زیرا پنج دینار پولی دارد و این مکان ترسناک است، و در حالی که دوستش راحت خوابیده، او نمیتواند بخوابد و خودش را در خطر میبیند. در نهایت، صوفی مجرد از او خواست که پنج دینار را به او بدهد. وقتی آنها را به او داد، او آنها را در چاه انداخت و به دوستش گفت که حالا میتواند با خیال راحت بخوابد، زیرا کسی که پول ندارد، در امنیت بیشتری قرار دارد.
پس به اجماع مشایخ تصوف سه چیزست: تجرید و تسلیم و تصدیق؛ چون نظر یکی داری از آفت جدا باشی و از همگی خود بیمنع باشی، عین طریقت تو آنست؛ پس درویش که تسلیم به کار دارد، در حق خویش، با هیچ برادر مکاشفت نکند، مگر در حق برادر با خود و رشک او مادام باید که بر آن بود که چرا برادر من از من بهتر نیست و منی از سر بیرون کند و صاحب غرض نباشد و غرض جانب خود بگذارد و نظر تجرید و تصدیق کند و به چشم دوگانگی در هیچ کس ننگرد و نظر و پنداشت و خلاف بگسلد، که آن نظری بی پنداشت بود و تصدیق بود و هرگز کس برو خلاف نکند و عین حقیقت نفی دوگانگی است و عین صدق نفی خلاف است و بدان ای پسر که اگر کسی به صدق پای بر آب نهد آب در زیر پای او بسته گردد و اگر درین باب سخنی گویند و دانی که از طریق عقل آن روا بود، اگر چه ناممکن بود، چون حقیقت صدق بشناختی انکار مکن و باور دار، {که صدق اثری است که آنرا نه به عقل و نه به تکلف در دل خود جای نتوان داد مگر به عطای خدای عزوجل و سرشت تن} و درویش آن بود که به عین صدق نگرد و وحشت را پیشه نگیرد و به ظاهر و باطن یکی بود و دل از تفکر توحید خالی ندارد و لختی در اندیشه آهستگی گزیند، تا در آتش تفکر سوخته نگردد، که خداوندان این طریقه تفکر را آتشی نهادند که آب او از تسلی بود؛ پس عشرت و رقص و سماع را دام تسلی نهادند و اگر درویش به سماع و قول راغب نباشد مادام از آتش تفکر سوخته گردد و آن را که تفکر توحید نباشد سماع و قول کردنش محال بود، که تیرگی بر تیرگیش افزاید و شیخ اخی زنگانی در آخر عمر سماع را منع کرد و گفت: سماع آبست، آب آنجا باید که آتش باشد، آب بر آب ریختن تیرگی و وحل افزاید؛ اگر در قومی که پنجاه مرد بود یکی با آتش بود، چهل و نه تن را از بهر یک تن تیرگی نتوان افزود، شکیب از آن یک تن نه توان ساخت که از آن دیگران صدق؛ اما اگر درویشی بود که نور ادب باطن روحانی نبود واجب کند ادب ظاهر داشتن است، تا آن دو بهیک صورت آراسته بود؛ پس درویش باید که معتمد باشد و چرب زفان و بیآفت و پوشیده فسق و ظاهر و ورع و پاک جامه با آلتهاء سفر و حضر و درویشان تمام، چون عصا و رکوه و کوزهٔ طهارت و سجاده و مروحه و شانه و سوزن و ناخن پیرای و کتف، باید که از درزی و جامهشوی بینیاز بود و بدین دو چیز برادران را خدمت کند و سفر دوست دارد و تنها به سفر نشود و به جایگاه تنها در نشود، که آفت از تنهایی خیزد و چون در جایگاه شود مانع الخیر نباشد و کس را از تعرف منع نکند و نخست پایافزار چپ بیرون کند و پای راست در پوشد و میان بسته در میان خلق نشود و آنجا نشیند که سجاده او نهد و چون بنشیند به دستوری نشیند و به دستوری دو رکعتی بگزارد و هر وقتی که درآید و رود سلام کند یا نکند روا بود، اما بر صباح تقصیر نکند و صحبت با مردم نیک دارد و از منهیات پرهیز کند و اگر معاملت طامات نداند سخنهای طامات یاد میکند، تا در جایگاهی کی دیرتر ماند عزیزتر باشد و به ستم صحبت کس نجوید و پیران را حرمت دارد، که حرمت فریضه است و صحبت نه و همه کاری به رضا و حکم جمع کند و اگر جمع انکار کنند اگرچه بیگناه باشد جمع را خلاف نکند و استغفار و غرامت و خورده بر خلق سخت نگیرد، تا بر وی نیز خورده سخت نگیرند و از سر سجاده کم غایب شود و به قصد بازار نرود و اگر به کاری برخواهد خاستن بهر حاجتی که بود یا کاری از آن خویش خواهد کردن به دستوری جمع کند و اگر جامه بپوشد یا بیرون کند دستوری از جمع بخواهد یا از پیر جمع و بر سجاده متکی و مربع ننشیند و پنهان از قوم خرقه ندرد و پنهان از قوم چیزی نخورد، اگر همه یک بادام باشد، که آن را زشتی خوانند و نام چیزی به حس ظاهر نبرد، مگر به نامی که جمع خوانند و بین جمع سخن بسیار نگوید و اگر خرقه بنهند موافقت کند و اگر بردارند همچنین و تا بتواند خرقهٔ کس پاره نکند و تفرقه طعام نکند، که درین دو کار شرطهاست که هر کس به جای نتواند آوردن و آب بر دست ریختن به غنیمت دارد و پای بر خرقه و سجادهٔ کسان ننهد و در میان جمع شتاب نرود و پیش جمع بسیار نگذرد و بر جای کسان ننشیند و جگر خواره نباشد و در وقتیکه سماع کنند یا خرقه پاره کنند یا سر آشکارا کنند برنخیزد و با هیچ کس سخن نگوید و رقص بیهوده نکند و چون جامه بر تن پاره شود در حال بیرون کند و پیش پیر نهد و اگر درویشی او را نکوهد یا بستاید شکر زبان او بکند و چیزی پیش نهد و اگر درویشی او را خرقهای دهد بستاند و بگوید که بشاید و ببوسد و آنگاه بدو باز دهد و اگر کار درویشی بکند یا جامهای دوزد یا بشوید بیشکری بدو باز ندهد و اگر اکراهی از وی به درویشی رسد زود کفایت کند و کفارت کند و اگر راحتی رسد زود شکر آن بکند و انصاف از خود بدهد و تا بتواند از کس انصاف نخواهد، خاصه از درویشان؛ مردم اصفاهان ایشان خواهند و ندهند و قوم خراسان نخواهند و ندهند و قوم طبرستان نخواهند و بدهند و قوم پارس بخواهند و بدهند و شنودم که صوفیگری نخست در فارس پیدا آمد و درویش باید که در جوانی رنج خویش به گنج دارد و به پیری آهستگی گزیند و وقت نان خوردن از سفره غایب نباشد، تا قوم در انتظار نباشد و پیش از جمع دست به نان نکند و دست از نان باز نگیرد، الا به اتفاق قوم و زیادت از تفرقه چشم ندارد و کس را دستوری در نصیب خویش انباز نکند و اگر به علتی طعام نتواند خوردن پیش از نهادن سفره عذر آن بخواهد و بر سر سفره هیچ نگوید و اگر روزه دارد و سفره بنهند از روزهٔ خود خبر نکند و روزه بگشاید و طهارت بیتمیز نکند و پای بر زیر سجاده ننهد و الوان طهور نباشد. شرط جوانمردی و صوفیگری و ادبار این است که گفتم؛ اما شرط محب آنست که طامات صوفیان را منکر نباشد و تفسیر طامات برسد و عیب ایشان بهنر دارد و به مثل کفر ایشان چون ایمان دارد و سر ایشان با کس نگوید و بر کار پسندیده نیکو گوید و بر ناپسندیده کفارت کند و چون پیش ایشان شود جامه پاک دارد و به حرمت بر جای نشیند خرقهٔ ایشانرا آنچ نصیب او بود حرمت دارد و نپوشد و بر سر نهد و بر زمین ننهد و بهکاری دون بکار نبرد و تا بتواند از نیکی کردن خالی نباشد و اگر بیند که صوفیان خرقه بنهادند وی نیز بنهد و اگر چنان که آن خرقه از سر عشرت نهاده باشند به دعوییی یا به طعامی باز خرد و بردارد و یک یک را ببوسد و به خداوند باز دهد و اگر آن خرقه از نقار افتاده باشد البته بدان مشغول نشود و به پیر باز گذارد و تا بتواند میان نقار صوفیان نگردد و اگر وقتی درافتد بجای بنشیند و هیچ سخن نگوید، تا ایشان خود کار خود به صلاح آرند و در میان صوفیان وکیل خدای نباشد که گوید: وقت نماز آمد، یا برخیزید تا نماز کنیم، باعث طاعت نباشد، که مستغنیاند از طاعت فرمودن کسی و در میان ایشان بسیار نخندد و نیز گرانجان و ترشروی نباشد، که چنین کس را پایافزار خوانند و هرگاه که طعام شیرین یابد، اگر چه اندک بود، پیش ایشان برد و عذر اندک بگوید: هر چند اندکی بود نخواستم که رسی کنم، که حلوا به صوفیان اولیتر.
هوش مصنوعی: بهطور کلی، در تصوف سه اصل اساسی وجود دارد: تجرید، تسلیم و تصدیق. این اصول به درویش میآموزند که با توجه به خلوص نیت و دل، دنیای مادی را رها کند و از آفات و اختلافات خود را دور نگه دارد. درویش باید با برادران خود با قلبی پاک و بدون حسد و رقابت زندگی کند و در پی رشد و کمال معنوی باشد. او باید در حقیقت تنها به خود نگاه کند و از دوگانگی و اختلاف بپرهیزد.
درویش واقعی همیشه در فکر توحید باید باشد و از تفکر ناب و حقیقت گرا فاصله نگیرد. اگر کسی به صادق بودن توجه کند، در برابر چالشها و تجربیات زندگی استقامت نشان میدهد. در این مسیر، درویش باید خود را در آتش تفکر、不کنجهکند تا به شناخت واقعی برسد. باید از جستجوی تفریح و لذتهای فانی دوری کند و در عوض، به فکر عرفان و حقیقت باشد.
در تعامل با مردم، درویش باید ادب و احتیاط را رعایت کند و از تنهایی پرهیز نماید. او باید حرمتی خاص به بزرگترها و آموزگاران خود بدهد و در رفتار خود از تفرقه و نفاق دور باشد. باید در کارها و تعاملات خود در جمع، هوشیار و محتاط باشد و از هر گونه شکلی از بیاحترامی بپرهیزد.
در ارتباطات روزمره، درویش نباید عجلهای داشته باشد و باید خود را از هر گونه رفتار ناپسند دور نگه دارد. او باید همیشه آماده خدمت به دیگران باشد و در جمع، نظم و انضباط را رعایت کند. در نهایت، درویش باید با تواضع، صداقت و انصاف زندگی کند و در پی رشد روحانی و معنوی برآید.
من صوفیام ای روی تو از خوبان فرد
هر کس داند پیر و جوان و زن و مرد
هوش مصنوعی: من صوفیام و هر کسی که خوبان روزگار را بشناسد، چه پیر و چه جوان، چه زن و چه مرد، از چهرهی تو آگاه است.
حلواست لب سرخ تو از شیرینی
حلوا در کار صوفیان باید کرد
هوش مصنوعی: لبهای سرخ تو همچون حلوا شیرین هستند و برای صوفیان باید به دلمشغولیهایی بپردازند.
هر گاه که چنین باشد تمامی و راستی محبان بجای آورده باشی، که شرط جوانمردی و راستی محبان اینست. اما آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس رسید، یعنی جوانمردی و راست و دانش، آن پیغامبراناند، هر چندی که در وی این سه صفت موجود باشد و مجموع ناچاره پیغامبری مرسل باشد یا وصی حکیم، از بهر آنکه هر دو تفسیر جسدانی و روحانی در وی بود، هنر جسدانی راستی و معرفتست و هنر روحانی دانش و اگر بر تو پوشیده ماند که چرا دانش را ز بَرِ معرفت جای دادند و چرا دانش را بر شناسنده ترجیح نهادند این بند بر تو بگشایم: بدانکه معرفت به پارسی شناختن است و شناختن آن بود که چیزی را از حد شناختن بدر آشنایی آوری و به پارسی علم دانش است که آشنا را و بیگانه را در آشنایی و بیگانگی تمام بشناسی، تا درجات نیک و درجات بد بدانی و چنان دان که تمامی دانش بر پنج گونه است: آن سبب و کیفیت و کمیت و سبب یعنی جنسیتی و خوبی و چرایی و چندی و بهانه جنسیتی چنان بود که گویی: فلان را شناسم که چیست و کیست و آن معرفت بود و بهایم با آدمی درین معرفت شریک است، از بهر آنکه او غذا و بچهٔ خویش بشناسد و آدمی همچنین، ولکن چون در آدمی دانش زیادت آمد چیستی با چگونگی و چندی و چراء را و نهاد آدمی بدانست، نبینی که چون بهایم را آتش در جای کنی که خورشگاه او بود تا سر بدو نکند و رنج آتش بدو نرسد دور نشود، از بهر آنکه او آتش را به جنسیتی شمارد نه به چگونگی و آدمی چیستی و چگونگی بشناسد. پس معلوم شد که دانش ز بر معرفت است، ازین سبب گفتم که هر کرا کمال دانش بودی وی پیغامبری بود، از بهر آنکه پیغامبران را بر ما چندان شرف است که ما را بر بهایم، از بهر آنکه بهایم را شناخت چیستی است و بس و آدمی را چندی و چگونگی و پیغامبران را که تمامترین مردمانند چگونگی و چندی و چرایی و نهایت و بهایم هم این داند که آتش بسوزد و بس، آدمی بداند که چون سوزد و تمامترین بداند که بسوزد و چون سوزد و چرا سوزد و بچه بهانه سوزنده است. اما تمامترین آدمی آن مردم است که او را تمامی جوانمردی بود و تمامی جوانمردی آن بود که او را تمامی دانش بود و آن پیغامبران را بود و تمامی پیغامبری روحانی باشد، از بهر آنکه درجهٔ آدمی بیشتر و برتر از منزلت پیغامبری منزلتی نیست. پس آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس و معانی رسید جز پیغامبران نباشد. پس چون به حقیقت کسی را از صورت نصیب مردمی تمام رسیده باشد ازو جز بر موجب صفا صفت نتوان کرد و برتر از او همچون او بود و شناس او به معامله بود، به قول و تجربه، که کسی که او را صفا نبود از خودی تنها و هم ازو بدو در ازو بود و هم در او بدو ازو بود، او ازو به او بود، او با او بود، آبش با صفایش با سلب بود و قصد او بیغرض و بیطلب بود، از وحشت بری بود و از خودی منزه بود و از سلب جدا باشد، بقای او در فنا بود، از فنا به فنا با بقا بود، در فنا با بقا باقی بود، در صفا بیصفت صافی بود و خود را در جز از خود بیند، جز از خود را بیخود نه بیند و در عین بهعین بیعینی نگرد. پس منزلت این گروه اگر از بر بود و جای نظر بود روا باشد. پس ای پسر جهد کن تا به هر صفت که باشی بیش باشی و با جوانمردی قرین باشی، تا از جهان گزین باشی و از هر طایفهای که هستی و باشی اگر طریق جوانمردی خواهی سپردن ناحفاظ مباش و مادام همه چیز بسته دار: چشم و دست و زبان از نادیدنی و ناکردنی و ناگفتنی و سه چیز بر دوست و دشمن گشاده دار: در سرای و بند سفره و بند کیسه و بدآن قدر که طاقت داری دروغ مگوی، که اصل ناجوانمردی دروغ گفتن است و اگر کسی اعتماد کند بر جوانمردی تو، اگر خود عزیزترین کسی باشی و عزیزترین کسی را از آن تو کشته باشند و بزرگترین دشمنی باشد از آن تو، چون خود را تسلیم کرد و به عجز قرار داد و از همه خلق اعتماد بر تو کرد اگر جان تو بخواهد شد در آن کار بگذار تا بشود و باک مدار و از بهر او تا جان بکوش، تا ترا جوانمردی رسد و دیگر تا تو باشی به انتقام گذشته مشغول نباشی و بر وی خیانت نهاندیشی، که در شرط جوانمردی نیست و بدان ای پسر که این کوی کوی دراز است و اگر جوانمردی هر طایفه را کشف کنم در چون و چرایی این طایفه سخن دراز گردد، اما سخنی مختصر بگویم، که هر چه گفتم تبع این سخن است: بدانکه تمامترین جوانمردی آنست که چیز خویشتن را از آن خویشتن دانی و چیز دیگران را از آن دیگران و طمع از چیز خلق ببُری و اگر ترا چیزی باشد خلق را نصیب کنی و چیز مردمان را طمع نداری و آنچ تو ننهاده باشی برنگیری و اگر بجای خلق نیکی نتوانی کرد باری بدی از خلق دور دار، که بزرگترین و مردمترین جوانمردی اینست. هر که چنین زندگانی کند که من گفتم هم دنیا او را باشد و هم آخرت. بدان ای پسر که درین کتاب چند جای سخن قناعت گفتم و دیگر باره تکرار میکنم: اگر خواهی که مادام دلتنگ نباشی قانع باش و حسود مباش، تا همیشه دل تو خوش باشد، که اصل غمناکی حسدست و بدان کار تأثیر فلک نیک و بد مردم میرسد و استاد من گفتی که: مرد باید که بیشبین باشد و پیش تأثیر فلک دایم گردن کشیده دارد و دهان باز کرده، تا اگر از فلک ضعفی رسد به گردن بگیرد و اگر لقمهای رسد به دهان بگیرد، چنانکه حق سبحانه و تعالی میفرماید: فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین، تأثیر فلک ازین دو بیرون نیست؛ چون این طریق بر دست گرفتی تن آزاد تو هرگز بنده نگردد و طمع را در دل خود جای مده؛ بر آن جمله که ترا اتفاق افتاده باشد به نیک و بد راضی باش و بدانکه همه طایفه که هستند همه بندهٔ یک خدایند عزوجل و همه فرزند آدماند علیه السلام، یکی از یکی کمتر نیست. چون مرد طمع از دل بیرون کرد و قناعت پیشه گرفت از همه جهان بینیاز باشد؛
هوش مصنوعی: هرگاه که چنین باشد، تمامی و صداقت محبان را به جا آوردهای، زیرا شرط بزرگمنشی و صداقت آنها همین است. اما افرادی که دارای جوانمردی و راستگویی و دانش هستند، از دسته پیامبران هستند. حتی اگر تنها یکی از این صفات در آنها وجود داشته باشد، در حقیقت پیامبران هستند؛ زیرا آنها دارای تفسیر جسمانی و روحانی هستند. علم جسمانی به معنای راستگویی و معرفت است و علم روحانی به معنای دانش.
اگر برای تو روشن نشده که چرا دانش را به معرفت ترجیح دادهاند، باید بدانی که معرفت به معنای شناختن است و این شناخت باید فراتر از حد معمول باشد. دانش به معنای شناخت کامل نسبت به افراد و چیزهاست، و به ما این امکان را میدهد که درجات خوب و بد را بشناسیم.
دانش به پنج دسته تقسیم میشود: علت، کیفیت، کمیت و دلیل. ما از طریق این نوع شناخت میتوانیم بفهمیم که هر چیز چه ویژگیهایی دارد. به عنوان مثال، حیوانات تنها میدانند که چیزی چه هست و کیست، در حالی که انسانها میتوانند به چیستی و چگونگی نیز آگاهی داشته باشند. انسانها میدانند که چه چیزی آتش میزند و چرا این امر اتفاق میافتد.
به همین دلایل، هر کس که دارای کمال دانش باشد، در واقع مقام پیامبری دارد. زیرا پیامبران از انسانها برترند و برتری آنها به خاطر دانشی است که دارند. بنابراین، آن دسته از افرادی که از تمام خصوصیات انسانی برخوردارند، جز پیامبران نیستند.
اگر کسی به تمامی صفات انسانی دست یابد، از او نمیتوان به جز صفاتی پاک و نیکو یاد کرد. پس ای پسر، تلاشت را بکن که هر روز به جوانمردی نزدیکتر باشی و مراقب باش که خویشتن را از ناپاکیها دور نگهداری. با این اوصاف، میتوانی هم در دنیا و هم در آخرت سعادت را تجربه کنی. اگر میخواهی که دلتنگ نشوی، باید قانع باشی و حسود نباشی، زیرا حسد ریشه غم و اندوه است. هر کس از طمع و حسد فاصله گیرد، میتواند از تمام دنیای خود بینیاز باشد.
به گسستی ایا به سر طمع آسان شد
منزلگهت از قناعت آبادان شد
هوش مصنوعی: آیا با قطع ارتباط و جدایی به هدف خود رسیدی؟ خانهات با قناعت و رضایت پر رونق و آباد شد.
پس محتشمترین کسی در جهان او باشد که او را به کس نیاز نبود و خوارتر و فرومایهتر آن کس باشد که به خلق نیازمند باشد و ننگ ندارد و از بهر زر و سیم بندگی همچون خودی کند.
هوش مصنوعی: بهترین و با احترامترین فرد در دنیا کسی است که به هیچ کس وابسته نباشد و نیازی به دیگران نداشته باشد. در مقابل، کسانی که به دیگران نیازمند هستند و به خاطر پول و ثروت خود را پایین میآورند، فرومایهتر و خوارتر به شمار میآیند.
حکایت: شنودم که روزی شبلی رحمة الله علیه در مسجدی شد، تا دو رکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید. در مسجد کودکان دبیرستان بودند؛ اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود و دو کودک به نزدیک شبلی رحمة الله علیه نشسته بودند، یکی پسر منعمی بود و یکی پسر درویشی و دو زنبیل نهاده بودند؛ در زنبیل پسر منعم نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی. پسر منعم نان و حلوا میخورد و پسر درویش از وی حلوا همیخواست. پسر منعم گفت: اگر ترا پارهای حلوا بدهم تو سگ من باشی؟ گفت: باشم. گفت: بانگ کن تا ترا حلوا بدهم. آن بیچاره بانگ سگ همیکرد و پسر منعم حلوا به وی همیداد. چند کرت همچنین بکرد و شیخ شبلی رحمة الله در ایشان نظاره میکرد و میگریست. مریدان گفتند: ای شیخ، ترا چه رسید که گریان شدی؟ گفت: نگاه کنید که طامعی و بیقناعتی به مردم چه میکند؟! چه بودی اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی؟ تا وی را سگ همچون خودی نبایستی بود.
هوش مصنوعی: روزی شبلی رحمتاللهعلیه در مسجد نشسته بود تا نماز بخواند و کمی استراحت کند. در این مسجد، کودکان دبیرستانی حضور داشتند و زمان ناهار آنها بود. دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند؛ یکی پسر یک خانواده مرفه و دیگری پسر یک خانواده فقیر. پسر مرفه، در سبدش نان و حلوا داشت، در حالی که سبد پسر فقیر خالی بود. پسر مرفه مشغول خوردن نان و حلوا بود و پسر فقیر از او درخواست حلوا کرد. پسر مرفه گفت که اگر به او یک تکه حلوا بدهد، او باید خودش را به عنوان سگ او معرفی کند. پسر فقیر با کمال میل این را پذیرفت و شروع به پارس کردن کرد، در حالی که پسر مرفه به او حلوا میداد. این اتفاق چند بار تکرار شد و در نهایت شبلی به این منظره نگاه میکرد و اشک میریخت. یکی از پیروانش از او پرسید که چرا گریه میکند و او پاسخ داد: ببینید، طمع و بیقناعتی چه بلایی به سر مردم میآورد. اگر آن کودک به نان خشک خودش قانع بود و طمع حلوا را نمیکرد، این وضعیت پیش نمیآمد.
پس ای پسر اگر زاهد یا فاسق باشی قانع و بسند کار، تا بزرگترین و پاکترین جهان تو باشی و بدان ای پسر که من درین چهل و چهار باب این کتاب در هر فنی که دانستم، چنانکه توانستم، با تو سخن گفتم و در هر بابی سخنی چند ترا نصیحت کردم و پندی بدادم، مگر در باب خردمندی، که هیچ نمیتوانم گفتن که بستم عاقل باش، از آنکه بستم عاقلی نتوان آموخت و بدانکه عقل از دو گونه است: یکی عقل غریزی است و دیگر مکتسبی و عقل مکتسبی بتوان آموخت، اما عقل غریزی هدیهٔ خدای است عزوجل، به تعلیم نتوان آموختن، اگر چنانکه حق سبحانه و تعالی ترا عقل غریزی داده باشد زهی سعادت تو و در عقل مکتسبی رنج بر و بیاموز و مکتسبی با غریزی یار کن، تا بدیع الزمان باشی؛ پس اگر غریزی نباشد من و تو هیچ نتوانیم کردن، باری در مکتسبی تقصیر مکن چندانکه طاقت باشد، بیآموز تا اگر از جمع خردمندان نباشی باری از جمع بیخردان نباشی و نیز از دوگانه یکی ترا حاصل بود بهتر که هیچ نباشد، که گفتهاند که: چون پدر نباشد هیچ بهتر از شوی مادر نیست. اکنون اگر خواهی که خردمند باشی حکمت آموز که خرد را به حکمت توان آموخت،
هوش مصنوعی: پسرم، اگر زاهد یا فاسق باشی، باید قانع و راضی باشی تا بهترین و پاکترین فرد در جهان خود باشی. بدان که من در این چهل و چهار فصل از این کتاب در هر موضوعی که میدانستم، با تو صحبت کردهام و نصیحتهایی در هر فصل به تو دادهام، مگر در مورد عقل، که نمیتوانم بگویم عاقل باش، زیرا هیچکس نمیتواند عاقل بودن را بیاموزد. عقل به دو دسته تقسیم میشود: یکی عقل غریزی و دیگری عقل مکتسبی. عقل مکتسبی قابل یادگیری است، اما عقل غریزی هدیهای از سوی خداوند است و نمیتوان آن را آموزش داد. اگر خداوند به تو عقل غریزی عطا کرده باشد، خوشا به حال تو. در مورد عقل مکتسبی، باید زحمت بکشی و بیاموزی و این دو را با هم ترکیب کنی تا در زمان خود برتری داشته باشی. اگر عقل غریزی نباشد، ما هیچ کار نمیتوانیم بکنیم، پس در یادگیری مکتسبی سختکوش باش تا حتی اگر جزو خردمندان نباشی، حداقل از بیخردان نباشی. و اگر یکی از این دو برای تو وجود داشته باشد، بهتر است که هیچکدام نباشد، زیرا گفتهاند که اگر پدر نباشد، هیچ بهتر از شوهر مادر نیست. پس اگر میخواهی خردمند باشی، حکمت را بیاموز، زیرا به وسیله حکمت میتوان به خرد دست یافت.
چنانکه ارسطاطالیس حکیم را پرسیدند که: قوت خرد از چیست؟ گفت: همه کس را قوت از غذا باشد و غذای خرد حکمت است.
هوش مصنوعی: وقتی از ارسطو پرسیدند که منبع قدرت عقل کجاست، پاسخ داد که همه افراد برای کسب قدرت به غذا نیاز دارند و غذای عقل، حکمت است.
اکنون ای پسر بدان که هر چه عادت من بود جمله را کتابی کردم از بهر تو و از هر علمی و هنری و هر پیشهای که من دانستم فصلی یاد کردم، در چهل و چهار باب این کتاب و بدانکه ای پسر که از خردی تا به پیری عادت من این بود و چنین بودم و شست و سه سال عمر من بدین سیرت و بدین سان به پایان بردم و این کتاب آغاز کردم در سنة خمس و سبعین و اربعمائه و از پس این اگر حق تعالی عمر دهد هم برین باشم تا زنده باشم و آنچ بر خویشتن پسندیدم بر تو همان پسندیدم؛ اگر تو بهتر ازین عادتی و خصلتی همیبینی چنان باش که ترا بهتر بود و اگر نه این پندها و عادتهای من به گوش دل بشنو و کار بند و اگر نشنوی و نپذیری بر تو ستم نیست آن کس که او را خدای نیکبخت آفریده باشد بخواند و بداند، که جمله علامت نیکبختان است در دو جهان. ایزد تعالی و تقدس بر من و تو رحمت کناد و خشنودی من در تو اثر کناد، به حق محمد المصطفی و آله و عشرته الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا و الحمدلله رب العالمین.
هوش مصنوعی: ای پسر، بدان که من تمام عادات و رفتارهایم را در کتابی گردآوری کردهام تا تو از آن بهرهمند شوی. در این کتاب چهل و چهار فصل در مورد هر علمی، هنری و پیشهای که میدانستم نوشتهام. از کودکی تا پیری، این روش زندگی من بود و شست و سه سال از عمرم را بدین شیوه گذراندم. این کتاب را در سال ۴۲۵ هجری تألیف کردم و اگر خداوند عمر بیشتری به من عطا کند، به همین شیوه ادامه میدهم. آنچه برای خود دوست داشتم، برای تو نیز دوست دارم. اگر تو عادت یا ویژگی بهتری میبینی، بر همین اساس عمل کن؛ اما اگر چنین چیزی نمیبینی، پندها و تجربیاتم را با دقت گوش کن و به آنها عمل نما. اگر نخواهی گوش کنی، بر تو خسران نیست، زیرا هر کس که به خوبی از جانب خدا آفریده شده، باید بیاموزد و بداند. این نشانه نیکبختی در هر دو جهان است. خداوند بر من و تو رحمت نازل کند و خشنودی من را در وجود تو نمایان گرداند، به حق محمد مصطفی و اهلبیت پاک او. سپاس خداوندی که پروردگار جهانیان است.
کتبه العبد الضعیف النحیف الراجی رحمة ربه محمد بن محمود بن علاءالدین البخاری الملقب بمحمد الفقاعی فی اواخر ذوالحجه سنة خمسین و سبعمائه، صاحبه و مالکه اعز اکرم اشرف اوحد اطهر اظهر مربی علما و مساکین مقبول الملوک و السلاطین استاد الصباغین استاد هندو بن الاجل المحترم المکرم المرحوم استاد بختیار الطوسی الملقب استاد هندوی آلکر اطال الله بقاه و رزقه تمام للعلم و الادب، آمین رب العالمین و بالله العصمة و التوفیق.
هوش مصنوعی: این متن به معرفی فردی میپردازد که به نام محمد بن محمود بن علاءالدین بخاری شناخته میشود. او به عنوان یک عبد ضعیف و نحیف که امیدوار به رحمت خداوند است، معرفی شده و در سال ۷۰۰ هجری قمری (شصت و پنج سال پس از هجره) زندگی میکرده است. او به فخر و عزت برخی از شخصیتهای برجسته نظیر استادان علوم و هنر اشاره شده و به مقام والای آنها در نزد پادشاهان و سلاطین اشاره شده است. همچنین، به استادان و شخصیتهای محترم دیگری نیز ارجاع داده میشود که در حوزه علم و ادب شهرت دارند. در پایان، دعای خیر برای استمرار زندگی و موفقیت در علم و ادب و همچنین کمک الهی برای راهنمایی و توفیق ذکر شده است.