گنجور

باب بیست و دوم: اندر امانت نگاه داشتن

ای پسر، اگر به تو کسی امانتی دهد به هیچ حال مپذیر و چون پذرفتی نگاه دار، از آنچ امانت پذیرفتن بلا بود، از بهر آنک عاقبت آن از سه وجه بیرون نباشد: اگر این امانت به وی باز دهی چنان کرده باشی که حق تعالی گفت، در محکم تنزیل: ان تؤدا الامانات الی اهلها، طریق جوانمردی و معرفت آنست که امانت نپذیری و چون پذرفتی نگاه داری تا به سلامت به خداوند باز رسانی.

حکایت: چنان شنودم که مردی به سحرگاه به تاریکی از خانه بیرون آمد، تا به گرمابه رود؛ در راه دوستی از آن خویش بدید. گفت: موافقت کنی با من تا به گرمابه رویم؟ دوست گفت: تا به‌در گرمابه با تو همراهی کنم، لیکن در گرمابه نتوانم آمد، که شغلی دارم. تا به نزدیک گرمابه با وی برفت، بسر دو راهی رسیدند و این دوست پیش از آنک دوست را خبر دهد بازگشت و به‌راهی دیگر برفت؛ اتفاق را طرار‌ی از پس این مرد همی‌آمد، تا به گرمابه رود، به طراری خویش؛ از قضا این مرد بازنگریست طرار را دید و هنوز تاریک بود، پنداشت که آن دوست اوست، صد دینار در آستین داشت، بر دستارچه بسته از آستین بیرون کرد و بدان طرار داد و گفت: ای برادر، این امانت است، بگیر تا من از گرمابه برآیم به من بازدهی. طرار زر از وی بستاند و هم آنجا مقام کرد، تا وی از گرمابه آمد روشن شده بود، جامه پوشید و راست برفت، طرار او را بازخواند و گفت: ای جوانمرد، زر خویش بازستان و پس برو، که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو، مرد گفت: این امانت چیست و تو چه بودی؟ طرار گفت: من مردی طرارم و تو این زر به من دادی تا از گرمابه برآیی، مرد گفت: اگر طراری چرا زر من نبردی؟ طرار گفت: اگر به صناعت خویش بردمی اگر این هزار دینار بودی نه اندیشیدمی از تو و یک جو باز ندادمی، ولیکن تو به زینهار به من سپردی و در جوانمردی نباشد که به زینهار به من آمدی، من بر تو ناجوانمردی کردمی شرط مروّت نبودی.

پس اگر مستهلک شود بر دست تو بی‌مراد، اگر عوض باز‌خری نیک بود و اگر ترا دیو از راه ببرد طمع در وی کنی و منکر شوی به غایت خطا بود و اگر به خداوند حق باز رسانی بسی رنج‌ها که به تو رسد در نگاه داشتن آن چیز و چون رنج‌ها بسیار بکشی و آن چیز بدو باز دهی رنج‌ها بر تو بماند و آن مرد به هیچ روی از تو منت ندارد، گوید: چیز من بود، آنجا نهادم، بر تو نماند، باز برداشتم و راست گویم، پس رنج کشیدن بی‌منت بر تو بماند و مزد تو آن بود که جامه بیالاید و اگر مستهلک شود هیچ‌کس باور نکند و تو بی‌خیانت به‌نزدیک مردمان خاین باشی و میان اشکال تو حرمت برود و نیز کس بر تو اعتماد نکند و اگر با تو بماند حرام بود و وبالی عظیم در گردن تو بماند و درین جهان برخوردار نباشی و در آن جهان عقوبت حق تعالی حاصل شود.

فصل: اما اگر به کسی ودیعتی نهی پنهان منه، که نه کسی چیزی از آن تو از وی بخواهد ستد و بی دو گواه عدل چیز خویش بکسی منه ودیعت و بدآنچ دهی حجتی از وی بستان، تا از داوری رسته باشی، پس اگر به داور‌ی افتد به داوری دلیر مباش که دلیری نشان ستم‌کاری‌ست و تا توانی هرگز سوگند راست و دروغ مخور و خود را به سوگند خوردن معروف مکن، تا اگر وقتی سوگندت باید خورد مردمان ترا بدان سوگند راست‌گوی دارند؛ هر چند توانگر باشی و نیک‌نام و راست‌گوی باشی خویشتن از جملهٔ درویشان دان، که بدنام و دروغ‌زن را عاقبت جز درویشی نباشد و امانت را کار بند، که امانت را کیمیا‌ی زر گفته‌اند و همیشه توانگر زئی، یعنی که امین باش و راست‌گوی، که مال همه عام امینان راست و راست‌گویان را‌. و بکوش که فریبنده نباشی و حذر کن تا فریفته نشوی، خاصه در بنده خریدن و بالله التوفیق.

باب بیست و یکم: اندر آیین جمع کردن مال: ای پسر از فراز آوردن چیز غافل مباش، لیکن از جهت چیز خویشتن مخاطره مکن و جهد کن تا هر چه فراز آوری از نیکوترین وجهی باشد، تا بر تو گوارنده باشد و چون فراز آوری آن را نگاه دار، تا بهر باطلی از دست ندهی که نگاه داشتن سخت‌تر از فراز آوردن باشد و چون هنگام دربایست خرج کنی جهد کن تا عوض او زود بجای بازنهی، که اگر برداری و عوض بجای باز ننهی اگر گنج قارون بود سپری شود و نیز دل در آن چندان مبند که آن را ابدی شناسی تا اگر وقتی سپری شود اندوه‌مند نباشی، که گفته‌اند که: چیزی به دشمنان یله کردن بهتر که از دوستان حاجت خواستن و سخت داشتن واجب دان، که هر که اندک مایه نگه ندارد بسیار هم نداند داشتن و کار خویش به دان از کار کسان و از کاهلی ننگ دار کی کاهلی شاگرد بدبختی است و رنج‌بردار باش که چیزی از رنج گرد شود، نه از کاهلی، چنانک از رنج مال فراز آید و از کاهلی بشود، که حکیمان گفته‌اند: کوشا باشید تا آبادان باشید و خرسند باشید تا توانگر باشید و فروتن باشید تا بسیار دوست باشید؛ پس آنچ از رنج و جهد به‌دست آید از کاهلی و از غفلت از دست بدادن نه از خرد باشد، که هنگام نیاز پشیمانی سود ندارد، چون رنج خود بری کوش تا بر هم تو خوری، اگر چه چیز عزیز‌ست از سزاوار دریغ مدار، که به همه حال کس چیزی به گور نبرد؛ اما خرج باید کی به‌اندازهٔ دخل باشد، تا نیازمند نباشی، که نیاز نه در خانهٔ درویشان بود، بل که نیاز در همه خانه‌ها بود، فی‌المثل درمی دخل باشد درمی و حبه‌ای خرج کند همیشه با نیاز بود، باید چون درمی دخل بود درمی کم حبه‌ای خرج کند، تا هرگز در آن خانه نیاز نباشد و بدآنچ داری قانع باش که قناعت دوم بی‌نیازی است و هر آن روزی که قسمت تست به تو رسد و هر آن کاری که از سخن نکو و به شفاعت مردمان راست شود مال بر آن کار بذل مکن که مردم بی‌چیز را هیچ قدر نباشد و بدانک مردمان عامه همه توانگر‌ان را دوست دارند بی‌نفعی و همه درویشان را دشمن دارند بی‌ضرری و بدترین حال مردم نیازمند‌ی است و هر خصلت کی آن مدح توانگران است همان خصلت‌، نکوهش درویشان‌ست و آرایش مردم در چیزی دادن بین و قدر هر کسی بر مقدار آرایش ایشان شناس. اما اسراف را دشمن دان و شوم دان و هر چه خدای تعالی آنرا دشمن دارد بر بندگان خدای تعالی شوم بود، چنانک گفته: و لا تسرفوا انه لایحب المسرفین، چیزی که حق سبحانه و تعالی آن را دوست ندارد تو نیز آنرا دوست مدار و هر آفتی را سببی است، سبب فقر اسراف دان و نه همه اسراف خرج نفقات بود، در خوردن و کردن و گفتن و در هر شغلی که باشی اسراف نباید کردن، از بهر آنک اسراف تن را بکاهد و نفس را برنجاند و عقل را پژمراند و زنده را بمیراند؛ نه بینی که زندگانی چراغ از روغن است، پس اگر بی‌حد و اندازه در چراغ روغن کنی در حال چراغ بمیرد و هم آن روغن که سبب مردن بود چون به اعتدال بود سبب حیات باشد و آن اسراف سبب ممات او بود، پس معلوم شد که چراغ از روغن زنده بود، چون از اعتدال بگذرد اسراف پدید آید و هم بدان روغن که زنده بود هم بدان روغن بمیرد؛ خدای تعالی را اسراف بدین سبب دشمن دارد و حکما نپسندیده‌اند اسراف کردن در هیچ کار، که عاقبت اسراف همه زیان‌ست؛ اما زندگانی خویش تلخ مدار و در روزی بر خود مبند و خویشتن را به تقدیر نیکو دار و از آنچ دربایست بود تقصیر مکن؛ که هر که در کار خویش تقصیر کند از سعادت توفیر نیابد و از غرض‌ها بی‌بهره ماند و بر خویشتن آنچ داری و ترا دربایست باشد هزینه کن، که آخر اگر چند چیز عزیز است از جان عزیزتر نیست؛ در جمله جهد آن کن که آنچ به دست آری به مصالح بکار بری و چیز خویشتن جز بر دست بخیلان مسپار و بر مقامر و سِیِکی‌خواره هیچ استوار مدار و همه کس را دزد دان تا چیز تو از دزد ایمن باشد و در جمع کردن چیزی تقصیر مکن که تن آسانی در رنج است و رنج در تن آسانی، چنانک آسایش امروز رنج فردا باشد و رنج امروز آسایش فردا بود و هرچ آن به‌رنج و بی‌رنج بدست آید جهد کن تا از درمی دو دانگ خرج خانهٔ خویش کنی و از آن عیال خویش، اگر چه دربایست بود و محتاج باشی بیش از این بکار مبر و چون ازین روی دو دانگ بکار برود دو دانگ دیگر ذخیره نه و یاد مکن و از بهر وارثان بگذار و ایام پیری و ضعیفی را، تا فریاد رس تو بود و آن دو دانگ دیگر که باقی بماند به تجمل خویش صرف کن و تجمل آن کن که نمیرد و کهن نشود، چون جواهر و زرینه و سیمینه و برنجینه و روینه و مانند این؛ پس اگر بیشتر از این چیزی باشد به خاک ده، که هر چه به خاک دهی بازیابی از خاک و مایه دایم بر جای باشد و سود روان و حلال و چون تجمل ساختی بهر بایستی و ضرورتی که ترا باشد تجمل خانه را مفروش و مگوی که ‌«ای مرد اکنون ضرورت است بفروشم وقتی دیگر باز خرم‌» که از بهر خللی اگر تجمل خانه بفروشی به اومید بازخریدن مگر خریده شود و آن از دست بشود و خانه تهی بماند، پس دیر نباشد که مفلس‌تر همه مفلسان تو باشی و نیز بهر ضرورتی که ترا پیش آید فام (وام) مکن و چیز خویش به گرو منه و البته زر به سود منه و مستان و ایام خواستن ذلیلی و کم‌آزرمی بزرگ دان و تا بتوانی تو هم هیچ کس را یک درم فام مده، خاصه دوستان را، که ایام خواستن از دوست بزرگ‌ترین آزار‌ی باشد؛ پس چون فام دادی آن درم را از خواستهٔ خویش مشمر و در دل چنین دان کی این درم بدین دوست بخشیدم و تا وی باز ندهد از وی مطلب، تا به سبب تقاضا دوستی منقطع نشود که دوست را زود دشمن توان کرد، اما دشمن را دوست گردانیدن نیک دشوار‌ست، که آن کار کودکان‌ست و این کار پیران عاقل داهی و از چیزی که ترا باشد مردمان مستحق را بهره کن و به چیز مردمان طمع مدار، تا بهترین مردمان تو باشی و چیز خویش را از آن خویش دان و از آن دیگران را از آن ایشان، تا به امانت معروف باشی.باب بیست و سیوم: اندر برده خریدن و شرایط آن: ای پسر، اگر برده خری هشیار باش، که آدمی خریدن علمی است دشوار، که بسیار بندهٔ نیکو بود که چون به علم در وی نگری خلاف آن باشد و بیشتر خلق گمان برند که بنده خریدن از جملهٔ بازرگانی‌هاست، بدانک برده خریدن علم آن از جملهٔ فیلسوفی است، که هر کسی که متاعی خرد که آنرا نشناسد مغبون باشد و معتبر‌ترین شناخت آدمی است، کی عیب و هنر آدمی بسیارست و یک عیب باشد که صد هزار هنر را بپوشاند و یک هنر باشد که صد عیب را بپوشاند و آدمی را نتوان شناخت الی به علم فراست و تجربت و تمامی علم فراست نبوت است، که به کمال او هر کسی نرسد الا پیغامبر‌ی مرسل، کی به فراست بتوان دانستن نیک و بد مردم از باطن‌، اما چندانک شرط است اندر شرای ممالیک هنر او و عیب او بگویم، به‌قدر طاقت خویش، تا معلوم شود: بدانک در شرای ممالیک سه شرط است: یکی شناختن عیب و هنر ظاهر و باطن ایشان از فراست‌، دیگر آنکه از علت‌های نهان و آشکارا آگه شدن به علامت‌، سه دیگر دانستن جنس‌ها و عیب و هنر هر چیزی. اما اول شرط فراست آنست که چون بنده بخری نیک تأمل کن، از آنکه بندگان را مشتری از هر گونه باشد، کسی بود که بر وی نگرد و به تن و اطراف ننگرد و کسی باشد که بر وی ننگرد به تن و اطراف نگرد، نفیس و نعیم خواهد یا شحم و لحم‌؛ اما هر کس که در بنده نگرد اول در روی نگرد که روی او پیوسته توان دیدن و تن او به اوقات بینی، اول در چشم و ابرو‌ی او نگاه کن، و آنگاه در بینی و لب و دندان، پس در موی او نگر، که خدای عزّوجل همه آدمیان را نکویی در چشم و ابرو نهاده است و ملاحت در بینی و حلاوت در لب و دندان و طراوت در پوستِ روی و موی سر را مزیّن این همه گردانید، از بهر آنک موی را از بهر زینت آفرید؛ چنان باید که اندر تن همه نگاه کنی، چون دو چشم و ابرو نیکو بود و در بینی ملاحت و در لب و دندان حلاوت و در پوست طراوت بخر و به اطراف وی مشغول مباش. پس اگر این همه نباشد باید که ملیح بود و به مذهب من ملیح بی‌نیکویی به که نیکوی بی‌ملاحت و گفته‌اند که: بنده از بهر کاری باید، بباید دانست که به چه فراست باید خریدن به علامت او. هر بنده‌ای که از بهر خلوت و معاشرت خری چنان بود که معتدل بود به درازی و کوتاهی و نرم گوشت و رقیق پوست و هموار استخوان و میگون و سیاه‌موی و سیاه ابرو و گشاده‌چشم و ابرو و بینی (؟) و باریک‌ میان و فربه‌سرین باید که باشد و گِردْ زنخدان و سرخ‌لب و سپید‌دندان و هموار‌دندان و همه اعضاء درخور این که گفتم؛ هر غلامی که چنین باشد زیبا و معاشر باشد و خوش‌خو و وفادار و لطیف‌طبع و سازگار و علامت غلام دانا و روزبه راست‌قامت باید، معتدل‌موی و معتدل‌گوشت، سپیدی لعل‌فام، پهن کف، گشاده میان انگشتان، پهن پیشانی، شهلا چشم، گشاده‌روی، بی‌حد خنده‌ناک‌روی و این چنین غلام را از بهر علم آموختن و کدخدایی فرمودن و خازنی به هر شغلی ثقة بود و علامت غلامی که ملاهی را شاید نرم گوشت و کم گوشت باید که بود، خاصه بر پشت و باریک انگشتان، نه لاغر و نه فربه و بپرهیز از غلامی که بر روی او گوشت بسیار بود، که هیچ نتواند آموختن، اما باید که نرم‌گوشت بود و گشاده میان انگشتان و تنک‌پوست و مویش نه سخت دراز و نه سخت کوتاه و نه سخت سرخ و نه سخت سیاه، شهلا چشم، زیر پای او هموار؛ این چنین غلام هر پیشه‌ای که دقیق بود زود آموزد، خاصه خنیا‌گر‌ی و علامت غلامی که سلاح را شاید ستبر‌موی بود و تمام‌بالا و راست‌قامت و قوی‌ترکیب و سخت‌گوشت و ستبر انگشت و ستبر استخوان و پوست و اندام او درشت بود و سخت‌مفاصل‌، کشیده عروق‌، رگ و پی همه بر تن پیدا و انگیخته و پهن‌کف و فراخ‌سینه و کتف، ستبر‌گردن؛ اگر او اصلع بود به باشد و تهی‌شکم و برچده سرین و عصب‌ها و ساق پای وی چون می‌رود برکشیده می‌شود بر بالا و درهم‌کشیده‌ روی بباید؛ باید که سیاه‌چشم بود و هر غلام که او چنین بود مبارز و شجاع و روزبه بود و علامت غلامی که خادمی سرای زنان را شاید سیاه‌پوست و ترش‌روی و درشت‌پوست و خشک‌اندام و تنک‌موی و باریک‌آواز و باریک‌پای و ستبر‌لب و پخج‌بینی و کوتاه‌انگشت، منحدب‌قامت و باریک‌گردن، چنین غلام خادمی سرای زنان را شاید، اما نشاید که سفید‌پوست بود و سرخ‌گونه و پرهیز کن از اشقر خاصه فرود افتاده موی و نشاید که در چشمش رعونت و تری بود، که چنین کس با زن دوست بود، یا قواده بود و علامت غلامی که بی‌شرم بود عوانی و ستوربانی را شاید باید که گشاده {ابرو} و فراخ و ازرق چشم بود و پلک‌های چشم وی ستبر و اشقر بود و چشمش کبود و سپیدی چشم او منقط بود به سرخی‌، دراز لب بود و دندان و فراخ‌دهن بود، چنین غلام سخت بی‌شرم و ناپاک بود و بی‌ادب و شریر و بلا‌جو‌ی و علامت غلامی که فراشی و طباخی را شاید باید که پاک‌روی و پاک‌تن و باریک‌دست و پای بود و شهلا چشمی که به کبودی گراید و تمام‌قامت و خاموش و موی سر او میگون و فرو افتاده، چنین غلام این کارها را شاید، اما به‌شرطی که گفتم، از جنس خبر باید داشت، چه جنس و عیب و هنر هر یک بباید دانستن، یاد کنیم: بدانکه ترک نه یک جنس است و هر جنسی را طبعی و گوهری دیگرست و از جملهٔ ایشان از همه بدخو‌تر قِبچاق و غُز بود و از همه خوش‌خوتر و به عشرت‌ فرمان‌بردار‌تر ختنی و خَلْخی و تبتی بود و از همه شجاع‌تر و دلیر‌تر ترقای بود و تاتار‌ی و یغمایی و چِگِلی؛ آنچ علمی بود زود معلوم کند و از همه بلاکش‌تر و کاهل‌تر و سازنده‌تر چگلی بود و به جمع معلوم کند که از ترک نیکویی به تفضیل و زشت بی‌تفضیل نخیزد و هندو به‌ضد اینست، چنانک چون در ترک نگاه کنی سر بزرگ بود و روی‌پهن و چشم‌ها تنگ و پخج‌بینی و لب و دندان نه نیکو‌، چون یک‌یک را بنگری به ذات خویش نه نیکو بود ولکن چون همه را به جمع نگری صورتی بوَد سخت نیکو و صورت هندوان به‌خلاف اینست: چون یک‌یک را بنگری هر یک به‌ذات خویش نیکو نماید ولیکن چون به جمع بنگری چون صورت ترکان ننماید؛ اما ترک را ذاتی و رطوبتی و صفایی و جمالی هست که هندو را نباشد، اما به‌طراوت دست از همه جنس‌ها برده‌اند، لاجرم از ترک هرچه خوبتر باشد به‌غایت خوب باشد و آنچ زشت باشد بغایت زشت باشد و بیشتر عیب ایشان آنست که کند‌خاطر باشند و نادان و شغب‌ناک باشند و ناراضی و بی‌انصاف و بدمست، می‌بهانه و با‌آشوب و پر‌زیان باشند و به شب سخت بددل باشند و آن شجاعت که به روز دارند به شب ندارند و سخت‌دل باشند، اما هنر ایشان آنست که شجاع باشند و بی‌ریا و ظاهر دشمن و متعصب به هر کاری که به وی سپاری و نرم‌اندام باشند به عشرت و از بهر تجمل به ازیشان هیچ جنس نیست؛ سَقلابی و روسی و آلانی قریب به‌طبع ترکان باشند ولیکن از ترکان بردبار‌تر باشند و در میان ایشان چند عیب، اما آلانی به شب دلیرتر از ترک باشد و خداوند دوست‌تر بود اگر به فعل نزدیک‌تر بود، لیکن همچون ترک نفیس باشند و عیب ایشان دزدی است و بی‌فرمانی و نهان‌کاری و بی‌شکیبایی و کیدکاری و سست‌کاری و خداوندْدشمنی و بی‌وفایی و گریزی، اما هنرش آن باشد که نرم‌اندام باشد و مطبوع باشد و گرم‌مغز و آهسته‌کار و درشت‌زبان و دلیر و راه‌بر و یادگیر. و عیب رومی آن بود که بدزبان و بددل بود و راه‌بر و سست‌طبع و کاهل و زودخشم و خداوندْدشمن و گریزپای و حریص و دینار‌دوست و هنرش آن بود کی خویشتن‌دار و مهربان و خوش‌بوی و کدخدای سرای و روزبه و نکو‌خو‌ی و زبان نگاه‌دار بود، اما عیب ارمنی آن بود که بدفعل و دزد و شوخگین و گریزنده و بی‌فرمان و بیهوده‌گوی و دروغ‌زن و کفردوست و بددل و بی‌قوّت و خداوندْدشمن و سرتاپای به‌عیب نزدیک‌تر بود که به هنر، ولیکن تیزفهم و کارآموز باشند و عیب هندوان آن بود که بدزبان باشند و در خانه کنیزکان از وی ایمن نباشند، اما اجناس هندو نه چون دیگر قوم باشند از بهر آنک همه خلق با یکدیگر آمیخته‌اند مگر هندوان و از روزگار آدم باز عادت ایشان چنین است که هیچ پیشه‌ور به‌خلاف یک دیگر پیوند نکند، چنانک بقال دختر به بقال دهد و بخواهند و قصابان با قصابان و خبازان با خبازان و لشکری با لشکری و برهمن به برهمن، پس درجهٔ ایشان، هر جنسی ازیشان طبعی دیگر دارند و من شرح هر یک نتوانم داد، کتاب از حال خود بگردد؛ اما بهترین ایشان هم مهربان بود و هم بخرد و راد و شجاع بود و کدخدای بود و برهمن و دانشمند بود و نوبی و حبشی بی‌عیب‌ترند و حبشی از نوبی به بوَد که در ستایش حبشی خبر بسیارست از پیغامبر علیه‌السلام. این بود معرفت اجناس و هنر و عیب هر یک، اکنون سهم آنست که آگاه باشی از علتهاء ظاهر و باطن به علامات و آن‌چنان است که در وقت خریدن غافل مباش و به یک نظر راضی مباش، که به اول نظر بسیار خوب باشد که زشت نماید و بسیار زشت بود که خوب نماید؛ دیگر آنک چهرهٔ آدمی پیوسته به رنگ خود نباشد: گاه به خوبی گراید و گاه به زشتی و نیک نگاه کن در همه اندام، تا بر تو چیزی پوشیده نگردد و بسیار علتهاء نهان بود که قصد آمدن کند و هنوز نیامده باشد، تا چند روز بخواهد آمدن، آن را علامت‌ها بود، چنانک اگر در گونه لختی زرفامی باشد و رنگ لبش گشته بود و پژمرده باشد چشمهاش، دلیل بواسیر بود و اگر پلک چشم آماس دارد دلیل استسقا بود و سرخی چشم و ممتلی بودن و رگها پیشانی دلیل صرع دموی بود و دیر جنبانیدن مژگان و لب جنبانیدن بسیار دلیل مالیخولیا کند و کژی استخوان بینی و ناهمواری بینی دلیل ناسور و بواسیر بینی باشد و موی سخت سیاه و سخت ستبر و کشن چنانک جای جای سیاه‌تر بود دلیل کند که موی او رنگ کرده باشند و بر تن جای جای کی نه جای داغ بود داغ بینی و وشم کرده، نگاه کن تا زیر او برص نباشد و زردی چشم دلیل یرقان بود و هنگام خریدن غلام را بخوابان ستان و هر دو پهلوی وی بمال و نیک بنگر تا هیچ دردی و آماس در آن ندارد، پس اگر دارد درد جگر و سپزر باشد؛ چون این علت‌ها نهانی تجسس کردی از آشکارا نیز بجوی، از بوی دهان و بوی بینی و ناسور و گرانی گوش و سستی گفتار و ناهمواری سخن و رفتن بر طریق و درستی و سختی بن دندان‌ها تا بر تو مَخرقه نکنند، آنگاه چون این همه که گفتم دیده باشی و معلوم گردانیده هر بنده که بخری از مردم بصلاح خر تا در خانهٔ تو هم بصلاح باشد و تا عجمی یابی پارسی‌گوی مخر که عجمی را بخری به خوی خویش توانی برآوردن و پارسی‌گوی را نتوانی و به وقتی که شهوت بر تو غالب باشد بنده را به‌عرض پیش خویش مخواه که از غلبهٔ شهوت در آن وقت زشت به چشم تو خوب نماید، نخست تسکین شهوت کن و آنگاه به خریدن مشغول شو و آن بنده‌ای که به جای دیگر عزیز بوده باشد مخر که اگر وی را عزیز نداری یا بگریزد یا فروختن خواهد، یا به‌دل دشمنِ تو شود و چون وی را عزیز داری از تو منّت ندارد که خود جای دیگر هم‌چنان دیده باشد و بنده از جایی خر که او را در خانه بد داشته باشند، که به اندک‌مایه نیک‌داشتِ تو از تو سپاس دارد و ترا دوست گیرد و هرچند گاهی بندگان را چیزی ببخش، مگذار که پیوسته محتاج درم باشند؛ که به ضرورت طلب درم روند. و بندهٔ قیمتی خر که گوهر هر کسی به‌اندازهٔ قیمت وی بود و آن بنده‌ای که خواجه بسیار داشته باشد مخر که زنِ بسیار‌شوی و بندهٔ بسیار‌خواجه را ستوده ندارند و آنچ خری روزافزون خر و چون بنده به حقیقت فروختن خواهد مستیز و بفروش، که هر بنده و زن که طلاق و فروختن خواهد بفروش و طلاق ده، که از هر دو شادمانه نباشی. و اگر بنده به‌عمدا کاهلی کند و به‌قصد در خدمت تقصیر کند نه به‌سهو و خطا وی را روزبهی میآموز که وی به هیچ حال جلد و روزبه نشود، زود فروش که خفته را به بانگی بیدار توان کرد و تن‌زده را به بانگ چند بوق و دهل بیدار نتوان کرد. و عیال نابکار بر خود جمع مکن که کم‌عیالی دوم توانگری است، خدمتگار چندان دار که نگریزد و آن را که داری بسزا نکو دار، که یک تن را ساخته داری به بود که دو تن را ناساخته و مگذار که در سرای تو بنده برادرخوانده گیرد و کنیزکان با ایشان خواهر‌خواندگان گردند، که آفت آن بزرگ باشد؛ بر بنده و آزاد خویش بار به طاقت او نه، تا از بی‌طاقتی بی‌فرمانی نکند و خود را به انصاف آراسته دار، تا آراستهٔ آراستگان باشی؛ بنده باید که برادر و خواهر و مادر و پدر خواجهٔ خویش را داند و بندهٔ نخاس فرسوده مخر، که بنده باید که از نخاس چنان ترسد که خر از بیطار، بنده‌ای که به هر وقت و به هر کاری فروختن خواهد از خرید و فروخت خویش باک ندارد، دل بر وی منه که از وی فلاح نیابی و زود به دیگری بدل کن و چنان طلب کن که گفتم تا مراد به‌حاصل آید.

اطلاعات

منبع اولیه: کیانا زرکوب

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.