شمارهٔ ۴ - وله ایضا یمدحه
ای بهمّت بر از فلک جایت
چشم گردون ندیده همتایت
ماه منجوق قبّۀ اعظم
نعل یکران چرخ پیمایت
نقش بند و گره گشای جهان
دانش پیر و بخت بر نایت
روز بدخواه تیره از کلکت
عالم شرع روشن از رایت
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بوسه بر کف پایت
هر چه مضمون عیبۀ غیب است
دستمال ضمیر دانایت
در درج هزار میخ فلک
پایمال محلّ والایت
سایبان تو ظّل عرش مجید
بارگاه تو اوج قصر مشید
ای جهان زیر دست همّت تو
آفرینش طفیل حشمت تو
سبز پوشان عالم ملکوت
ساکنان سواد حضرت تو
نو عروسان کلّه های ضمیر
دست پروردگان مدحت تو
خون گرفته ست چون دل غنچه
جگر آسمان ز شوکت تو
ای بتحقیق، نفس مباره
گشته مقهور تیغ عصمت تو
چرخ صوفی نهاد ازرق پوش
خادم خانقاه همّت تو
لله الحمد کاستقامت یافت
کار عالم بیمن دولت تو
خاک بر سر نهاد خصم تو تاک
چرخ پیشت نهاد سر برخاک
دست راد تو مقصد املست
خاک پای تو افسر زحلست
هست بر لوح فکرتت محفوظ
هر چه نقش صحیفۀ ازلست
پیش نور ضمیر روشن تو
دیدۀ آفتاب با سبلست
در میان نعم بلی زن بود
خصم پیش تو در قرار الست
قهر تو قهرمان آن خیل است
که کمینه طلیعه زو اجلست
گوهر از بخشش تو طیره شدست
در خط از دست تو ازین قبلست
دشمنت چون فسانه بی اصلست
لیک مضروب خلق چون مثلست
صرصر انتقام تو خوش خوش
ز آب حیوان بر آورد آتش
ای ضمیر تو عقل را پیوند
وی بجان تو شرع را سوگند
آتش خاطرت در آورده
گردن باد را بخّم کمند
آنچنان شد که عار میدارد
استانت ز آسمان بلند
همچو قمری مخالفان ترا
طوق دار آمد از عدم فرزند
باز گنجشک وار خصم ترا
تا بمیرد دو پا بود در بند
دفع عین الکمال را امروز
خانۀ دشمنان تست سپند
آخر کار بود خصم ترا
آن ترّقی که کرد روزی چند
آری آری چراغ بی روغن
برفروزد بوقت جان کندن
تا جهان رسم دست برد نهاد
دست بردی چنین ندارد یاد
در پناه تو جان خستۀ ما
بستد آخر ز دور گردون داد
با حسود تو نیزۀ سر تیز
بهمه مدخلی تن اندر داد
تیغ تا زو ندید بد گهری
بوقیعت درو زبان ننهاد
گرچه در مغز دشمنت ز غرور
بود دایم قران آتش و باد
باد بنشست و کشته شد آتش
کآتش تیغ آب نصرت زاد
بر فشاندیم رقعۀ بازی
دست بردیم و با سری افتاد
دهر حامل ز فتنه در نه ماه
بار بنهاد و زاد نصرالله
قدر تو مرغ و اخترش دانه ست
رای تو شمع و صبح پروانه ست
دل خصمت میان دام زره
طایرات خدنگ را دانه ست
خصم زنجیر خشم و کین ترا
می چه جنباند؟ ار نه دیوانه ست
دوستان ترا ز بهر طرب
همه تن دل شده چو پیمانه ست
دشمنان ترا زبهر گریز
همه سر پای گشته چون شانه ست
حاسد تو که شاه دو نان بود
مات گشته ست زانکه بی خانه ست
هر چه ممکن بود ز فتح و ظفر
ایزدت داد، وقت شکرانه ست
خوشدلی از تو در همه تنهاست
غمگی اندر جهان رهی تنهاست
تا جهانست صدر عادل باد
فیض جودش چو عدل شامل باد
ای ز تنو کام هر دلی حاصل
کام هر دو جهانت حاصل باد
آب چشم حسودت آتش رنگ
هم ز تاثیر شعلۀ دل باد
بر امید عطا کف آورده
پیش تو بحر، نیز سایل باد
چون کنم قصد عالم قدرت
لا مکانم نخست منزل باد
خنجر قهر خصم پیرایت
آب داده بزهر قاتل باد
بکر فکرم ز نفخۀ خلقت
همچو مریم بروح حامل باد
چون زمینت مسخّرست فلک
شاد باش ای ظفر هنیئاً لک
شمارهٔ ۳ - وله ایضا یمدحه: ای برخ روشن و زلف سیاهشمارهٔ ۵ - و قال ایضا یمدحه: رفت آنکه روز ما ز ستم تیره رنگ بود
اطلاعات
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
منبع اولیه: سیاوش جعفری
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.