گنجور

بخش ۱۲ - رفتن مجنون روز دیگر به قبیله لیلی و ملاقات کردن باوی و به جهت ازدحام اغیار مجال سخن نایافتن

چون عیسی صبح دم برآورد
وز زرد قصب علم برآورد
باد دم او به مشکبیزی
اخضر شجر و شکوفه ریزی
زرین علمش به زرفشانی
نیلی صدف و گهرفشانی
قیس از دم اژدهای شب رست
وز آه و نفیر دم فرو بست
بر ناقه رهنورد دم زد
واندر ره بی خودی قدم زد
می راند نشید شوق خوانان
تا ساحت خیمه گاه جانان
در خیمه چو سایه چون نه ره داشت
از دور زمام خود نگه داشت
نادیده ز خیمگی نشانی
می گفت به خیمه داستانی
کای قبله نور و حجله حور
در سایه ات آفتاب مستور
لیلی ست مرا چو چشم روشن
تو پرده چشم روشن من
هستم ز مژه سرشکباران
چون دامن تو به روز باران
بر گریه زار من ببخشای
وز طلعت یار پرده بگشای
چون میخم اگر رسد به سر سنگ
زینجا نکنم به رفتن آهنگ
هر چند دهند پیچ و تابم
خود را به تو بسته چون طنابم
بر بار تو تن نهاده دایم
هستم چو ستون ستاده قایم
بار دل من بسی ست بی یار
از گردن من بیفکن این بار
در پیچش کار من چه کوشی
وز من رخ یار من چه پوشی
جیب من اگر درد جفایت
دست من و دامن وفایت
من بودم و دوش گریه و سوز
وای ار گذرد چو دوشم امروز
لیلی ست چو آب زندگانی
من تشنه جگر چنانکه دانی
وقت است که بر لبم فشاند
یک قطره و آتشم نشاند
من از غمش اینچنین در آتش
او خرم و شادکام و دلخوش
قیس ار چه نشد بلند آواز
در خیمه شید لیلی آن راز
در سینه فروخت آتش او
شد سوی برون عنانکش او
از پرده خیمه چهره گلگون
آمد چون گل ز غنچه بیرون
بر ناقه ستاده قیس را دید
چون صبح به روی او بخندید
از حقه لعل گوهر افشاند
وز پسته شور شکر افشاند
گفت ای زده دم ز مهر رویم
بر جان تو داغ آرزویم
دردی که تو را نشسته در دل
یا کرده به سینه تو منزل
داری تو گمان که مرغ آن درد
تنها به دل تو آشیان کرد
هست ای ز تو باغ عیش خندان
درد دل من هزار چندان
لیکن چو تو دم زدن نیارم
سوی تو قدم زدن نیارم
رازی که توانیش تو گفتن
من نتوانم به جز نهفتن
عاشق زده کوس جامه پاکی
معشوق و لباس شرمناکی
عاشق غم دل به ناله پرداز
معشوق و به جان نهفتن آن راز
عاشق نالد ز درد دوری
معشوق و خموشی و صبوری
عاشق گرید ز پرده بیرون
معشوق به دل فرو خورد خون
عاشق ره جست و جو سپارد
معشوق به خانه پا فشارد
عاشق که کشد فغان به عیوق
باشد ز هوای روی معشوق
معشوق به درد و غم معانق
باشد به امید وصل عاشق
سازنده که ساز عشق پرداخت
معشوقی و عاشقی به هم ساخت
این هر دو نوا ز یک مقامند
از یکدیگر جدا به نامند
چون قیس شنید این ترانه
برداشت سرود عاشقانه
از ذوق درید پیرهن را
بر خاک فکند خویشتن را
می خواست که از هوای لیلی
چون سایه فتد به پای لیلی
با او ز گذشته راز گوید
غم های زمانه باز گوید
همزادانش روان ز هر سوی
حاضر گشتند مرحبا گوی
دهشت زده گشت قیس از آنان
لب بست ز گفت و گوی جانان
محروم ز کام خویش برگشت
دلخسته و سینه ریش برگشت
می رفت به درد و غم دلی جفت
با خویشتن این سرود می گفت
کای قوم که همدمان یارید
یکدم او را به من گذارید
تا سیر جمال او ببینم
خرم به وصال او نشینم
زین چیست بتر که دلفگاری
برده شب فرقت انتظاری
پر خون دل و دیده بامدادان
گردد به وصال دوست شادان
نایافته نطق را مجالی
ناگفته هنوز حسب حالی
ناگاه گروهی از کرانه
حایل گردند در میانه
از نطق زبان وی ببندند
بر جان وی این گره پسندند
کس روی چنین کسان مبیناد
جز دامن ازین خسان مچیناد
روزی زینسان به شب رسیدش
رنجی و غمی عجب رسیدش
شب نیز بدین صفت به سر برد
محمل به نشیمن سحر برد
پا ساخت ز سر به راه لیلی
شد باز به خیمه گاه لیلی
دید از اغیار خیمه خالی
گم هر که نه یار ازان حوالی
بوسید به خدمت آستانه
بر پای ستاد خادمانه
لیلی به درون خیمه اش خواند
بر مسند احترام بنشاند
هنگامه عاشقی نهادند
سر نامه عاشقی گشادند
هر دو معشوق و هر دو عاشق
چون شیر و شکر به هم موافق
لیلی و سری به عشوه سازی
قیس و نظری به پاکبازی
قیس و خط سبز بر بناگوش
لیلی و سفر ز خطه هوش
لیلی و گره ز مو گشادن
قیس و دل و دین به باد دادن
قیس و سخنان خنده انگیز
لیلی و ز خنده در شکر ریز
لیلی و کرشمه های خوبی
قیس و غم عشق و سینه کوبی
القصه دو دوست گشته همدم
کردند اساس عشق محکم
آن بر سر صدر ناز بنشست
وین در صف عاشقی کمر بست
بردند به سر چنانکه دانی
در شیوه عشق زندگانی

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.