گنجور

شمارهٔ ۱۳۴

ای نور هر دو دیده جفا را نهایتست
ما را فراق روی تو دانی کفایتست
خسرو تویی حقیقت و شیرین منم یقین
ورنه ز گفت و گوی نظامی حکایتست
زین بیشتر عنان محبّت ز ما متاب
جانا مرا به لطف تو چشم عنایتست
بنواز بنده ای که ندارد بجز تو کس
ناچار بنده را ز تو چشم رعایتست
یک لحظه خاطرم ز تو خالی نمی شود
آری به یمن دولت تو آن هدایتست
سروش چگونه خوانم و طوبی و نارون
گویی ز باغ خلد قد دوست رایتست
شرح جفا و جور بگویم به صد زبان
از ما ملال خاطر جانان به غایتست
گر جان و ور جهان شده بنواز خاطرم
تا خود چرا ز ما بت ما را شکایتست

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای نور هر دو دیده جفا را نهایتست
ما را فراق روی تو دانی کفایتست
هوش مصنوعی: ای روشنی چشمانم، ما را رنج و بی‌وفایی به انتها رسیده است. جدایی از روی تو، برای ما کافی و بسنده است.
خسرو تویی حقیقت و شیرین منم یقین
ورنه ز گفت و گوی نظامی حکایتست
هوش مصنوعی: تو واقعیت خسرو هستی و من شیرینم که مطمئنم، وگرنه این فقط داستانی از گفت و گوی نظامی است.
زین بیشتر عنان محبّت ز ما متاب
جانا مرا به لطف تو چشم عنایتست
هوش مصنوعی: عزیزم، از من بیشتر از این توقع نداشته باش. مرا تنها به لطف و محبت خودت نگاه کن و به من بی‌توجهی نکن.
بنواز بنده ای که ندارد بجز تو کس
ناچار بنده را ز تو چشم رعایتست
هوش مصنوعی: ای کسی که بنده‌ای دارم که جز تو هیچ کس دیگری ندارد، به او محبت کن. بنده تو از تو انتظار توجه و لطف دارد.
یک لحظه خاطرم ز تو خالی نمی شود
آری به یمن دولت تو آن هدایتست
هوش مصنوعی: هرگز نمی‌توانم از یاد تو خارج شوم و این به خاطر وجود توست که زندگی‌ام را سمت و سویی درست می‌بخشد.
سروش چگونه خوانم و طوبی و نارون
گویی ز باغ خلد قد دوست رایتست
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم صدای فرشتگان را بشنوم، در حالی که درخت طوبی و درخت نارون، گویی از باغ بهشت تنها نماد دوستی او هستند.
شرح جفا و جور بگویم به صد زبان
از ما ملال خاطر جانان به غایتست
هوش مصنوعی: می‌خواهم هزاران بار از زحمت‌ها و بی‌عدالتی‌هایی که کشیده‌ام بگویم، اما دل معشوق به شدت آشفته و بی‌قرار است.
گر جان و ور جهان شده بنواز خاطرم
تا خود چرا ز ما بت ما را شکایتست
هوش مصنوعی: اگر جانم و همه جهانی که دارم تو را خوشحال کند، پس چرا باید از ما به معشوق شکایت شود؟