گنجور

شکایت

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سَفَه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته‌ست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا
هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه‌ای گشته مبتلا
وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی
کاندر میان خلق مُمَیّز چو من کجا؟
دیوانه را همی‌نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هرک آیت نخست بخواند ز هَلْ أتی
با این همه که کبر نکوهیده عادتیست
آزاده را همه ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خَسی مذلّت و از هر کسی عَنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید
گرچه زمرد است به دیدار چون گیا
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دشمنان خصومت و از دوستان ریا
بر دشمنان همی نتوان بود مؤتَمَن
بر دوستان همی نتوان کرد متکّا
قومی رَهِ منازعت من گرفته‌اند
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دَها
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من بود خصومت ایشان عجیب‌تر
زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
ز ایشان همه مرا نبود باک ذرّه‌ای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
گردد همی شکافته دِلْشان به کین من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفی
چون گیرم از برای معانی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جادوان
در موضعی که در کف موسی بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مَطَر نبود میغ را محل
چونانک بی‌گهر نبود تیغ را بها
با فضل من همیشه پدید است نقصشان
چون عجز کافران بر اعجاز انبیا
با عقل من نباشد مریّخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذُکا
آنم که برده‌ام عَلَمِ عِلم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثَریٰ
شاهان همی‌کنند به فضل من افتخار
واقران همی‌کنند به نظم من اقتدا
با خاطر منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجیّة و الشمس فی الضّحیٰ
عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا
بر همت من است سخنهای من دلیل
بر نسبت من است سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنیده‌ست کس ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا
در پای جاهلان نپراگنده‌ام گهر
وز دست سفلگان نپذیرفته‌ام عطا
وین فخر بس مرا که ندیده‌ست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا
وآن را که او به صحبت من سر درآورد
جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا
ور زَلَّتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نپندارمش خطا
اهل هری کنون نشناسند قدر من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا
آن گاه قدر او بشناسند بر یقین
کآید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
کاندر حجر نباشد یاقوت را بها
با این همه مرا گله‌ای نیست زین قبل
زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا؟
تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان
بازار من به نزد بزرگان بود روا
لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی
ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا
زآن است غبن من که گروهی همی‌کنند
با من به دوستی ز همه عالم انتما
وآن گه به کام من نفسی برنیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار من کشند به عمدا به خویشتن
زآن سان که کَه کشد به بر خویش کهربا
در فضل من کنند به هر موضعی حسد
در نقص من دهند ز هر جانبی رضا
با ناصحان من نسگالند جز نفاق
با حاسدان من ننمایند جز صفا
ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی
بی‌حجّتی کنند همه صحبتم رها
مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بُسّت الجبال اَو انشقّت السّما

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: حمیدرضا محمدی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1388/03/22 12:05

در رساله‏‌ای به نام «التحفة البهیّة و الطرفة الشهیة» رساله‌‏ای از عبدالواسع جبلی به عربی وجود دارد که در آن پس از حمد و ستایش خداوند مردم هرات را نکوهش نموده و از کردار ناصوابشان چشم‏پوشی کرده و قصیده‏‌ای به عربی از خود در این معنی آورده با این مطلع:
الا یا صاحبی مضا الوفاء
من الدنیا و حال له المضاء
و گفته قصیده‏‌ای فارسی در این معنا دارد. این قصیده‏ٔ معروف که آن را به سنایی هم نسبت داده‏‌اند همین قصیده است.

1389/10/20 22:01

ناچار بشکند همه ناموس جاودان
در موضعی که در کف موسی بود عصا
احتمالا در مصراع اول "جادوان" صحیح است
---
پاسخ: با تشکر، مطابق نظر شما تصحیح شد، هر چند در اشعار سنایی در گنجور نیز (حاشیهٔ پیشین) «جادوان» ثبت شده.

1393/06/02 07:09
مسعود رضایی بیاره

در بیت زیر ممیز درست است
وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی
کاندر میان خلق ممیر چو من کجا

1393/06/02 07:09
مسعود رضایی بیاره

اچار بشکند همه ناموس جادوان
در موضعی که در کف موسی بود عصا
همان جادوان صحیح است . غرض این است که سحر و جادوی با معجزه نمی تواند برابری کند.
حافظ می فرماید :
سحر با معجزه پهلو نزند ، دل خوش دار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

1396/05/30 21:07
کیانوش

معنی سفه چیست?

1397/12/17 03:03
نیما

سفه : (سَ فَ) [ ع ] (اِمص) کم خردی.نادانی، بلاهت

1400/07/24 07:09
Hossin Gholizadeh

معنی بیت را مبخواهم

1400/08/25 21:10
افسانه چراغی

معنی بیت اول:

جوانمردی و وفاداری از بین رفته و از آن دو فقط نامی باقی مانده است مثل سیمرغ و کیمیا که وجود ندارند و فقط اسمشان وجود دارد.