گنجور

غزل شمارهٔ ۳۹۴

ای روی ماه‌منظر تو نوبهار حُسن
خال و خط تو مرکز حُسن و مدار حُسن
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سِحر
در زلف بی‌قرار تو پیدا قرار حُسن
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی
سروی نخاست چون قَدَت از جویبار حُسن
خرّم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرّخ شد از لطافت تو روزگار حُسن
از دام زلف و دانهٔ خال تو در جهان
یک مرغِ دل نماند نگشته شکار حُسن
دائم به لطفِ دایهٔ طبع از میانِ جان
می‌پرورَد به ناز، تو را در کنار حُسن
گِرد لبَت بنفشه از آن تازه و تر است
کآب حیات می‌خورَد از جویبار حُسن
حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
دیّار نیست جز رُخَت اندر دیار حُسن

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۹۴ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۳۹۴ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۹۴ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۳۹۴ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۹۴ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۹۴ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۹۴ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۹۴ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۳۹۴ به خوانش محمدرضاکاکائی

حاشیه ها

1391/07/05 02:10
امین کیخا

دایه طبع اشاره به این عقیده نیاکان ماست که ایشان گمان میکردند مزاج ها از امیختن امهات اب و باد و خاک واتش حاصل میا یندو چنانچه اشکار است مزاج معنی امیختن وامیگ میدهد

1397/07/21 20:10

ای روی ماه مَنظر تو نوبهار حُسن
خال وخط تو مرکز حُسن و مدار حُسن
منظر: تماشاگه، منظره،جای نگریستن و نظر انداختن. آنچه در برابر چشم واقع شود
ماه منظر: ماه رخ
مدار: مسیردورزدن وگردش
حُسن: زیبایی، جمال،نیکویی
نوبهارحسن: حسن به نوبهار تشبیه شده است.
"نوبهار" آغازفصل بهاراست ظاهراً معشوق حافظ درایّام آغازجوانیست وگل جمال وزیبایی اوتازه شکوفاشده است.
معنی بیت: خطاب به معشوق، ای که رخسارزیبای تو تماشاگه تابش ماه است وزیبایی وشور وحال آغازبهاردارد گلشن جمال وزیبایی تو درحال شکوفندگیست و خال و خطِ دلکش تو مرکز و مدار دایره ی زیباییهاست.
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
در چشم پرخُمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بی‌قرار تو پیدا قرار حُسن
چشم پرخمار: چشمی که شراب زده،کسل ونیمه باز باشد.
فسون: افسونگری
معنی بیت: ای که درچشمان شراب زده ی تو افسونِ سحروجادونهفته و عاشقان را گرفتار می کند و درمیان چین وشکن گیسوان تو اصل زیبایی آرام گرفته وخودجاذبه جای گرفته است.
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
ماهی نتافت همچو تو از بُرج نیکویی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حُسن
ماهی نتافت: ماهی نتابید
بُرج: جای بلندی که برای نگهبانی عمارت و قلعه درست کنند. 2 - قلعه ، د ژ. 3 - هر یک از دوازده برج منطقة البروج که خورشید هر ماه در یکی از آن ها قرار می گیرد: 1 - حمل (فروردین ). 2 - ثور(اردیبهشت ). 3 - جوزا (خرداد). 4 - سرطان (تیر). 5 - اسد (مرداد). 6 - سنبله (شهریور). 7 - میزان (مهر). 8 - عقرب (آبان ). 9 - قوس (آذر). 10 - جدی (دی ). 11 - دلو (بهمن ). 12 - حوت (اسفند). دراینجا ضمن مدّنظربودن همه ی معانی کنایه ازآسمان نیزمی تواند بوده باشد.
بُرج نیکویی: نیکویی به برج تشبیه شده است.
نخاست: بلندنشد نروئید
معنی بیت: تاکنون ازآسمان زیبایی وملاحت، ماه دلکشی مثل توطلوع نکرده است همچنین درجویبارحسن وزیبایی سروی به بلندای قامت رعنای تونروئیده است.
به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فروداری
خرّم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرّخ شد از لطافت تو روزگار حُسن
ملاحت: زیبایی ونمکین بودن وجاذبه داشتن
عهد: زمانه، دوران
فرّخ: فرخنده، خجستگی، مبارک
معنی بیت: دوران دلبری ودلسِتانی ، ازجاذبه ی جمال تو پر رونق وشاداب ترشده است. ازلطافت وصفای رخسارتو روزگارحسن خجسته ومیمون است.
حُسنت به اتّفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتّفاق جهان می‌توان گرفت
از دام زلف و دانه ی خال تو در جهان
یک مرغ دل نماند نگشته شکار حُسن
معنی بیت: حلقه های زلف تو دام وخال سیاه تو دانه ی ایست که با ظرافت ودلفریبی درمیان دام نهاده شده است آنقدرجاذبه وکشش دارد که هیچ مرغ دلی نمانده که به وسوسه ی این دانه دردام زلف تونیفتاده وشکار زیبایی تونشده باشد.
به لطف خال وخط ازعارفان ربودی دل
لطیفه های عجب زیردام ودانه ی توست
دایم به لطف دایه ی طبع از میان جان
می‌پرورد به ناز تو را در کنار حُسن
دایه: پرستاری که فرزند دیگری را پرورش می دهد
طبع: خوی، سرشت،استعداد شعر سرودن،ذوق،هریک از عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک، و هوا). دراینجا مجموع عناصر چهارگانه (طبیعت)
دایه ی طبع: طبعیت به دایه تشبیه شده که همچون مادر مخلوقات خویش راپرورش می دهد.
درکنارحُسن: درآغوش حُسن دربستر زیبایی
معنی بیت: ای معشوق، طبیعت، همواره تورا همچون دایه ای مهربان،از صمیم جان، با ناز وملاطفت ومهربانی درآغوش وبستر زیبایی می پرورد.
چند به نازپرورم مِهربُتان سنگدل
یاد پدرنمی کنند این پسران سنگدل
گِرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کآب حیات می‌خورد از جویبار حُسن
"بنفشه": گل بنفشه، کنایه ازموهای لطیف گِرداگِرد لب یار.
جویبارحُسن:دهان یاربه جویبارحسن تشبیه شده است.
معنی بیت: گِرداگردِ دهانت گلهای بنفشه بدان سبب همیشه باطراوات وشاداب هستند که ازجویبارحُسن (ازدهان تو)آب می نوشند.
زروی ساق مَهوش گلی بچین امروز
که گِردِعارض بُستان خط بنفشه دمید
حافظ طمع بُرید که بیند نظیر تو
دَیارنیست جز رخت اندر دیار حُسن
دَیارنیست: هیچکس نیست
دیارحُسن: شهر،مملکت حُسن. حسن به شهرتشبیه شده است.
معنی بیت: حافظ ازاینکه کسی شبیه توراببیند قطع امید کرده واطمینان دارد که همانندِ تو در مملکت حُسن وجوندارد.
عذری بنه ای دل که تو درویشی و اورا
درمملکت حُسن سرتاجوری بود.

1401/05/14 22:08
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1402/03/03 14:06
زهیر

با این توصیفی که حافظ از مخاطب کرده، آدم دلش قَنج می‌زنه ببینه که این محبوبِ زیبارو چه جمال و چهرۀ دلربایی داشته که حضرت حافظُ تا این حد به وجد و طرب آوُرده که بهترین توصیفُ درباره‌ش بیان کرده! 😂 😋

1403/04/21 05:07
برگ بی برگی

ای رویِ ماه منظرِ تو بهارِ حُسن

خال و خطِ تو مرکز و مدارِ حُسن

منظر یعنی چشم انداز و حُسن یعنی همهٔ خوبی ها که شاملِ زیبایی هم می‌شود، پس حافظ قصه را اینچنین آغاز می کند که در ازل آنچه بوده عشق یا خداوند بوده است که ازلی ست و از جنسِ معنا، پس‌ اراده اش بر تجلی در صورت و فُرم قرار گرفت و چنانچه حافظ پیش از این نیز به آن پرداخته است " در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دم زد   عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد" در اینجا بار دیگر به همین مطلب یعنی ارادهٔ خداوند بر تجلیِ حُسن و زیبایی و شناخته شدنِ عشق در جهانِ فُرم می‌پردازد و آن را به منظر و چشم اندازِ روی و رخِ زیبایِ ماه مانند می کند و این تازه سرآغاز و بهارِ تجلیِ حُسن است، در مصرع دوم خال نقطهٔ آغازِ هستی، نقطهٔ وحدت یا همان عشق و ذاتِ حُسن است، پس حال که ماه مثالی ست از نمایان شدنِ حُسن، او باید در مدارِ حُسن و گِردِ خال یا همان ذاتِ هستی که عشق است در گردش باشد و از همین روی عارفان ذاتِ هستی یا عشق یا خداوند را به خورشید تشبیه می کنند که حُسن و تمامِ خوبی ها و زیبایی ها همچون ماه در مدارِ این خورشید در گردش است و ارتباطِ وجودیِ تنگاتنگ و پیوسته با او دارد.

در چشمِ پر خمارِ تو پنهان فسونِ سِحر

در زلفِ بی قرارِ تو پیدا قرارِ حُسن

چشمِ پر خمار یعنی چشمی که بسیار مست است، یا بعبارتی بینشِ خداوند که مستِ مست است و با دیدِ عدم یا هُشیاریِ محض و فارغ از هُشیاریِ جسمی به جهان می‌نگرد، و در اینچنین نگرشی همه نوع سِحر و افسونی پنهان است، یعنی او با چشمِ مستش کارهایی را که بنظر ما غیرممکن می آید انجام می دهد و یکی از این کارها همان تجلیِ حُسن و زیبایی ست در عالم حس و ماده، یعنی ظاهر شدنِ حُسن که از جنسِ عشق و عالمِ جان است در فُرم و جهانِ صورت، بفرمودهٔ مولانا؛ "هرکسی در عجبی و عجب من این است    کو نگنجد به میان چون به میان می آید"، در مصراع دوم حافظ این جهانِ حسی را به زلف تشبیه می کند که پیوسته در پیچ و تاب و بی قرار است اما در همین زلفِ معشوقِ ازل که سکون و ثباتی ندارد و با نسیمی پریشان می شود حُسن و زیبایی پیداست که قرار یافته و خوش نشسته است. می بینیم با وجودِ ناملایماتِ طبیعت و یا رنج و محنتی که انسان‌ها بر یکدیگر روا می دارند اما خورشید همچنان نور و انرژیِ خود را در جهان می افشاند و ماهِ زیبا نیز در مدارِ خود در گردش است، ما نغمه های زیبای صبحگاهیِ پرندگان را می شویم و زیباییِ پروانه را بر روی گلبرگ و گُل می بینیم، به لطفِ خداوند و فن آوری هایِ پیشرفته اعماقِ اقیانوس‌ و حیات و زیبایی هایِ آن را می بینیم و در کهکشان‌های شگفت‌انگیز سیر و سفر می‌کنیم و اینهمه قرارِ حُسن که تنها گوشه ای از جلوهٔ جمالِ اوست در زلفِ بی قرارش پیداست.

ماهی نتافت همچو تو از برجِ نیکویی

سروی نخاست چون قَدَت از جویبارِ حُسن

تافتن یعنی پرتو افشانی و تابیدن، و برج اشاره است به برجهایِ دوازده گانه در نجوم که بر هریک نامی گذاشته اند، پس‌حافظ می‌فرماید هیچ ماهی نتابید و درخششی نداشته مگر ماهِ تو از برجی بنامِ نیکویی، یعنی این چه قیاس است که حُسن و نیکوییِ معشوقِ ازل را با ماهی که در آسمان است برابر و تشبیه می کنیم، درواقع این ماهِ آسمان نیز اگر می تابد بواسطۀ زیباییِ آن ماه است که از برجِ حُسن و نیکویی می تابد، و همچنین هیچ سروی برنخاست و قد نکشید مگر اینکه به قدِ رعنا و بلند بالایِ حضرتِ عشق تأسی جُست و از وی تأثیر گرفته، در جویبارِ حُسنِ ازلی ریشه دواند. یعنی همهٔ زیبایی های این جهان جلوه ای از جمالِ زیبای آن خورشید هستند که بدونِ عشق و حُسنِ ازلی معنا و جان در این جهان وجود نداشت و این زیبایی پیدا نمی بود.

خُرَّم شد از ملاحتِ تو عهدِ دلبری

فَرُّخ شد از لطافتِ تو روزگارِ حُسن

ملاحت یعنی نمکین و عهدِ دلبری روزگارِ فعلی ست که با حضورِ انسان در جهانِ حُسن، دلبری و عشق توسطِ او شناخته شد، پس حافظ در ادامهٔ بیت قبل زیبارویان و دلبران را نیز در همان راستا می بیند که اگر حُسن نبود زیباییِ دلبران در این جهان نیز هیچگونه کشش و جذابیتی برای عاشقان پدید نمی آورد و همچون مجسمه هایِ بی روح و جان و بدونِ ملاحت می بودند، اما اکنون به برکتِ آن ملاحت و حُسنِ ازلی ست که روزگارِ دلبری خُرَّم و با رونق شده است و عُشاق در سراسرِ جهان به دلبری و عشق ورزی می‌پردازند، در مصراع دوم فرُّخ یعنی فرخنده و خجسته، و لطافت با لطف نیز قرابتِ معنایی دارد، پس حافظ ادامه می دهد نه تنها روزگاِ دلبری خُرَّم و آبادان شده است، بلکه روزگارِ حُسن نیز از لطافتِ تو فرخنده و مبارک شده و روزگاری خوش یافته است و اینهمه نیست مگر بواسطۀ اینکه حُسن توسطِ انسان در جهان شناسایی و به جهانیان معرفی شود.

از دامِ زلف و دانهٔ خالِ تو، در جهان

یک مرغِ دل نماند نگشته شکارِ حُسن

تناسبِ دام و دانه بر زیباییِ بیت می افزاید در حالیکه از نظرِ معنایی نیز می توان مرغی را متصور شد که می تواند از دانه برخوردار شود اما باید مراقبِ دام هم باشد، زلف چنانچه پیشتر نیز اشاره شد زیبایی ها و جذابیت هایِ حُسنِ ازلی و خطِ آن ماه است که اگر هر انسانی با غفلت از خورشید به آن روی آورده و دل به زیباییِ یکی از آن رشته هایِ زلف ببندد در دامِ زلف گرفتار می شود، برای مثال اگر دلبری زیبا روی را ببیند اما بی توجه به حُسنِ ازلی فقط عاشقِ زیباییِ صورت گردد بدون تردید در دامِ زلف به بند و زنجیرش اسیر خواهد شد، از سویِ دیگر دانهٔ خال چنانچه ذکر شد آن عشقِ حقیقی یا خورشید و معشوقِ ازلی ست، پس حافظ می‌فرماید در این جهان هیچ مرغِ دل یا انسانی وجود ندارد که صید و شکارِ این حُسن نگردد، یعنی هم کسانی که از مواهب و زیبایی هایِ این جهان بهرمند و دل به آن می بندند و هم آنانی که توجه به دانهٔ خال دارند هر دو صید و شکارِ حُسن هستند، دستهٔ اول شکارِ حُسن به معنیِ زیباییِ خط و صورت، و دستهٔ دوم شکارِ حُسن به معنیِ دانهٔ خال وعشقِ ازلی می گردند.

دائم به لطف،  دایهٔ طبع از میانِ جان

می‌پرورَد به ناز تو را در کنارِ حُسن

در این بیت و بیتِ بعد مخاطب انسان است که دانه را دید اما دامِ زلف را ندید، طبع در معانیِ مختلف آمده است از جمله طبیعت و عناصرِ چهارگانه در قدیم یعنی آب باد خاک و آتش، همچنین طبعِ روان در شعر را نیز به ذهن متبادر می کند، و از میانِ جان یعنی از بطنِ زندگی، پس‌حافظ سالها پیشتر از ملاصدرای شیرازی به حرکت جوهری اشاره کرده و می فرماید با وجودِ اینکه انسان صید و شکارِ حُسن و زیباییِ صورت شده و در دامِ زلفش اسیر و در زنجیر می شود اما خداوند یا زندگی او را رها نکرده و با لطفش پیوسته از طریقِ دایهٔ طبع و از بطنِ زندگی با مدد از عناصرِ چهارگانه و با شیرِ خود او را پرورش می دهد تا سرانجام صید و شکارِ دانهٔ خال یا عشقِ حقیقی شود. حافظ و مولانا و دیگر بزرگان می توانند دایه هایِ طبع باشند که پیوسته در کارِ نوشاندنِ شیر و صید و پرورشِ عاشقانند آن هم با ناز و کنارِ حُسن یعنی با آغوشِ باز و با زیباییِ تمام به این کار می‌پردازند.

گِردِ لبَت بنفشه از آن تازه و تر است

کآبِ حیات می خورَد از جویبارِ حُسن

بنفشه استعاره از رویشِ موهای ریز گِردِ لب و صورت است که در نظرِ پیشینیان زیبایی و نشانهٔ رشد و کمال بود، پس حافظ که انسان را امتدادِ همان خال و عشقِ ازلی می داند که اکنون به لطفِ دایهٔ طبع در حالِ رشد است با اشاره به رشدِ بنفشه زارِ گرداگردِ لب و رخسارِ او ادامه می دهد از این روی بنفشه ات تر و تازه است که از جویبارِ حُسن آبِ حیات می نوشد، یعنی شیری که دایه های طبع از آن بمنظورِ رشد و کمالِ انسانها بهره می بَرَند متصل است به جویبارِ آبِ حیات که انسان‌ها را به عشق زنده و جاودانه می کند.

حافظ طمع برید که بیند نظیرِ تو

دیّار نیست جز رُخَت اندر دیارِ حُسن

پس‌حافظ انسانی را در دامِ زلف گرفتار بوده است و اکنون با کمکِ دایه و سعیِ خود به عشق زنده شده و از دام رهایی یافته است را رُخِ خداوند در این جهان می بیند اما در عینِ حال طمع می بُرَد از اینکه هیچ دیّار البشری را در این دیارِ حُسن و جهانِ فرم نظیرِ رخِ عشق یا خداوند ببیند، بعبارتی با اینکه انسان می تواند به عشق یا خداوند زنده شود و با او به وحدت رسیده، آئینهٔ تمام نمایِ او در این جهانِ حُسن شود اما باید اذعان کرد که هیچ دَیّاری در دیار حُسن نیست مگر رُخِ زیبایِ حضرتِ دوست یعنی رسیدن از تفرقه به وحدت که هرچه را در جهان می بیند بازتابِ رخِ اوست، در غزلی دیگر خطاب به معشوقِ ازل می فرماید؛

نازنین تر ز قَدَت در چمنِ ناز نَرُست      خوشتر از نقشِ تو در عالمِ تصویر نبود