غزل شمارهٔ ۱۹۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۹۲ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۱۹۲ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۹۲ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۹۲ به خوانش فروغ نریمان
غزل شمارهٔ ۱۹۲ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۹۲ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۹۲ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۹۲ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۱۹۲ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۱۹۲ به خوانش افسر آریا
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
در مصرع اول بیت پنجم "با همه عطر دامنت " درست است. لطفا اصلاح کنید.
---
پاسخ: با تشکر، در تصحیح قزوینی در متن «عطف» آورده و در بدل ذکر کرده که این نقل یکی از قدیمیترین نسخ است و در باقی نسخ «عطر» آمده، از این جهت به استناد آن تصحیح تغییری ندادیم.
آیا در مصرع آخر لغت "درک" صحیح نمی باشد؟
اصولا کاربرد "درد" در این بیت چه معنی می دهد؟؟
---
پاسخ: در تصحیح قزوینی-غنی «درد» آورده.
درد سخن /درک سخن
استاد حسین الهی قمشه ای (معلم عشق)
در کتاب صوتی درصحبت فارابی وقتی به سخنرانی 6 میرسید استاد در توضیح مبحثی برای تایید بیشتر بارِ صحبت هاشون رو این بیت حافظ میزارن و اونجا ، درد سخن رو تایید میکنند
خوب حالا چه تعصبی دارید که فقط از تصحیح این دو استاد بزرگوار استفاده نمایید؟ در علم تعصب باعث در جا زدن می باشد. خوب است از دیگر بزرگان نیز استفاده کنید.
"تیغ سزاست هر که را درک سخن نمی کند" بسیار معنا دار تر به نظر می رسد.
---
پاسخ: جناب آقای لطفیان، من تعصبی رو نسخهٔ خاصی ندارم. مسأله اینجاست که متن حافظ در گنجور که از جای دیگری برداشته شده مطابق تصحیح قزوینی-غنی است، تلفیق این تصحیح با سلایق شخصی یا تصحیحهای دیگر موجب ایجاد ملغمهای از نقلها و نسخ مختلف میشود که از این که هست غیرقابل اعتمادتر خواهد بود. راه بهتر این است که نقلهای بدل در حاشیه ذکر شوند و البته مطلوب آن است که این حاشیهها مستند باشند.
درود👌
جدای از این که در مورد رایتان نظر دیگری دارم که صلاح نمی دانم به آن ادامه بدهم،لازم است در همین جا از شما که نامتان را نمی دانم و همچنین هر عزیز دیگری که برای ایجاد این سایت بسیار بسیار ارزشمند زحمت کشیده است یک تشکر ویژه بکنم. خدا قوت
در ضمن یک پیشنهاد هم دارم که فکر می کنم از این بحثها به میزان زیادی جلوگیری می کند و آن هم این که در مورد چند شاعری که حساسیت زیادتری روی آنان است و حافظ عزیز از همه آنها شاخص تر است بهتر است خود شما عزیزان بیایید و چند تصحیح شاخص تر و اختلاف روایت آن ها را به صورت یک امکان اضافی به این گنجینه اضافه کنید که هم باعث غنای هر چه بیشتر گنجورتان می شود و هم باعث می شود این بحثها پیش نیاید. باز هم متشکرم
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
میشه تفسیر یا معنی کنید ؟
گر ساقی سیم ساق من شراب ناب میدهد***کیست که همانند جام شراب، کل وجود خود را دهان نمیکند؟
منظورش اینه که کیه که با تمام وجودش خواهان شراب ناب ساقی نیست؟!
گرامی صمد صفیلو !
« ساقی سیم ساق من گر همه دُرد میدهد ... » درد تهنشین شدهی شراب است و عموما بقایای انگور ، از این رو شرابنوشان تمایل به درد نداشتند . بیت بدین معناست که حتی اگر ساقی سیم ساق من دُرد در جام بریزد کسی در جمع ما نیست که خواهان آن دُرد نباشد و جمع ، جمع بیغمان مست دل از دست داده است !
من تصحیحی زدم بر شعر و تایید شد دوست عزیز
درست دَرد هست و معنی رو هم اصلاح کردم میتونین مطالعه بفرمایید
در واقع در شعر ساقی و جام / دَرد و تن، با هم متقارن میشن
اگر دُرد باشه معنی شعر خراب میشود چون دَرد را به تن می دهند نه دُرد
میگه اگر ساقی( استعاره از معشوق ) تماما دَرد به ما میدهد، کیست که همانطور که جام دهنشو برای شراب یا دُرد باز میکند، تنش را برای آن دَرد باز(پیشکش) نکند.
استعاره از پذیرا بودن عاشق به هر دَرد و غمی که معشوق میفرستد
دربعضی ازنسخ بیت زیر هم آمده است:
نحله سای شد صبادامن پاکت ازچه روی/خاک بنفشه زاررامشک ختن نمی کند
به نظر حقیر هم عطر دامنت معنی داره نه عطف دامنت متشکرم
درود به همهی دوستان.
در حاشیه دیدم برخی از دوستان اصرار کردهاند که «عطر دامن» از «عطف دامن» بهتر است و یا «درد سخن» معنی ندارد پس بخوانیم «درک سخن». نکتهای که این عزیزان ظاهراً به آن آگاهی ندارند، بحث حذف و دگرگونی برخی از اصطلاحات و واژهها در طول زمان است. «عطف دامن» یا «درد سخن» هر دو از معنی دقیقی برخوردارند.
در مورد ترکیب «عطف دامن» و معانیای که حافظ در ضمن این بیت به آنها توجه داشته، رک:
پیوند به وبگاه بیرونی
و در مورد «درد سخن» مراجعه کنید به:
پیوند به وبگاه بیرونی
«عطر دامن» و «درک سخن» یا «فهم سخن» ترکیبات خاص و دیریابی برای حافظ نیستند بهویژه در قیاس با دو مورد قبلی. از این گذشته، در تصحیح همواره میگویند اگر دو نسخه از یک متن داشتید که بهلحاظ قدمت و اصالت نتوانستید هیچیک را بر دیگری ترجیح دهید و در یکی واژه یا اصطلاحی غریبتر یافتید، مسلم آن واژه یا اصطلاح ارجحیت دارد، چراکه بهاحتمال فراوان کاتب یا نسخهنویسی بعد از آنکه نتوانسته معنی آن واژه یا اصطلاح را دریابد، به تغییر آن مبادرت ورزیده. برای نمونه در این مصراع: «ای مگس، حضرت سیمرغ نه جولانگه توست» «حضرت» در معنی «بارگاه» بهکار رفته؛ کاتبانی این معنی را درنیافتهاند و «عرصه» را جانشین آن ساختهاند. حالا امروز یکی میتواند بگوید «عرصه» از «حضرت» بهتر است، اما مسلماً «عرصه» مطلوب نظر حافظ نبوده است. زنده باد.
با سلام
پیرامون بیت تخلص غزل و مصرع دوم :
خوانش صحیح آن از نظر من و با استناد به سخنان حسین آهی در مجموعه برنامههای تماشاگه راز ، این چنین است :
تیــغ سزاست هرکه را درد ، سخن نمیکند
یعنی از درد ، سخن نمیگوید و هیچ نیازی به تاویل واژهها و آوردن دلایل خاص و توضیحات اضافه و بیربط نیست.
با سپاس
اخرین مصراع. تیغ سزاست هرکه را درک سخن نمی کند. صحیح است
تیغ سزاست هرکه را درک سخن نمی کند درست است .
حالا اگر در نسخه غنی قزوینی چیز دیگری گفته پس تیغ
سزاست غنی قزوینی را که درک سخن نمی کند.
درد سخن /درک سخن
استاد حسین الهی قمشه ای (معلم عشق)
در کتاب صوتی درصحبت فارابی وقتی به سخنرانی 6 میرسید استاد در توضیح مبحثی برای تایید بیشتر بارِ صحبت هاشون رو این بیت حافظ میزارن و اونجا ، دردِ سخن رو تایید میکنند
سلام به همگی
راجع به شعر "تیغ سزاست هرکه را دردسخن نمی کند" ، با رجوع به مطالب شارحان کامل واضح است که "دردِ سخن نمیکند" صحیح است و این عبارت یعنی سخن در او تاثیری ندارد. بنابراین درد دراینجا به معنی تاثیرکردن است همانطور که این اصطلاح هنوز هم بکار می رود ، مثلا وقتی می گوییم" به درد نمی خورد". یعنی بی اثر است و کاربرد ندارد. کمااینکه شاعران دیگری مثل عطار هم ازین اصطلاح استفاده می کردند.
شرمت نبود زمن زهی چشم دردت نکند سخن زهی گوش
با سلام
از دوست گرامی آقای «دوست» تقاضا دارم قدری از وضوحی را که در کلام شارحان یافتهاند، بر من کمترین عرضه دارند تا دست کم ناشنیده پند از این دنیا نرویم.
آقای دوست شما به چه شکل من و سایرین را میتوانی قانع کنی که «دردِ سخن نکردن» به معنای «عدم تاثیر سخن» است. چه بیت و یا متنی پیشتر و یا حتی پس از حافظ وجود دارد که حاکی چنین مضمونی باشد؟ «به درد نمیخورد» چه ارتباطی با «دردِ سخن کردن» یا «دردِ سخن نکردن» دارد؟ دست کم چیزی بگویید که در صندوقچهی طبیبان نامحرم یافت شود و راهی به دهی داشته باشد.
خوانش درست این بیت به این شکل است: «تیغ سزاست هر که را دردْ، سخن نمیکند» یعنی از درد سخن نمیگوید. به همین سادگی با کمی درنگ و دقت میتوان از عریضهسُرایی و داستان سر هم کردن گریخت و به یک معنی واضح و مشخص رسید. با سپاس
بر گرفته از جلسات برنامه تماشاگه راز - به کلام حسین آهی
اجازه می خواهم از استادان ، نظرم را بگویم ، اگر صحیح نبود تصحیح بفرمایند
کشته ی غمزه ی تو شد حافظ نا شنیده پند تیغ سزاست هرکه را درد ِ،سخن نمی کند
اینجا ، هرکه را دردِسخن نمی کند ، می تواند به هرکه پند در او اثر نمی کند معنی بدهد
دلیل من هم مصراع اول است که حافظ خود را کشته ی غمزه ی یار می داند و پند در وی اثر نکرده، و میگوید
چون پند نشنیدم ونصیحت در من اثر نکرد پس سزای من کشته شدن بود
درد سخن کردن به معنی از سخن پند آمیز متاًثر نشدن و پند نپذیرفتن است
در بعضی نسخ ” درک سخن “ نیز آمده که شاید مناسب تر به نظر برسد
در جواب سارای گرامی : ساقی سیم ساق من
می فرماید : ساقی اگر دُرد شراب { نه شراب صاف } را هم بدهد کیست که تمام بدنش مانند جام نشود و از آن ننوشد
جام را به دهان تشبیه کرده که برای نوشیدن دُرد شراب از دست ساقی سیم ساق باز است
با درود
مرسده
جناب شهریار 70
جناب دوست دلیل محکمی بر معنی ” درد ِ سخن نمی کند ” از عطار آوردند و شما باتندی رد کردید
شرمت نبود زمن زهی چشم دردت نکند سخن زهی گوش
که دردت نکند سخن یعنی سخن در تو اثر نمی کند
اگر به زعم شما معنی کنیم می شود ” آفرین بر گوش تو که از درد سخن نمی گویی یا نمی گوید .که معنی درستی نمی دهد
پس می توان گفت دردِ سخن نمی کند هم یعنی سخن اثر ندارد
با احترام
مرسده
دوستان شاید با واژهی ' بی درد' آشنا باشند
معنای آن چیست؟
کسی که مسایل را جدی نمی گیرد.
دردچیزی یا کسی داشتن و
مصرع نخست بیت آخرچنان روشن است که معنای دیگری جز پند ناشنیدن به آن نمی چسبد.
حافظ پند نشنو کشتهی غمزهی تو شده است
و تیغ سزای پند نا شنو است.
با سلام
نخست باید بیان شود که ابیاتی که ایشان به زعم خود به عطار نسبت دادند متعلق به ایشان نیست و ایشان تنها مقالهای نه چندان قوی را از شبکه جهانی "کپی" و پس آنگاه "پیست" کردهاند. لینک مقاله را نیز در زیر قرار دادهام تا اگر تمایل داشتید مطالعه کنید.
پیوند به وبگاه بیرونی
و اما اصل قضیه:
دو نکته وجود دارد که باید به آنها توجه کرد:
نخست اینکه اساساً «درک سخن کردن» در هیچ یک از (تاکید میکنم) هیچ یک از سی و چند
نسخهی متاخر و مستند موجود از حضرتمان وجود ندارد. یعنی این عبارت اساساً ضبطی ذوقی است و فاقد هرگونه ارزش علمی.
و دوم آنکه با فرض شما این گونه بخوانیم: «دردِ سخن نمیکند» آن وقت مصدر ما چه میشود؟
واضح است که در این جمله سخن، مفعول جمله است و لذا «درد کردن» مصدر خواهد بود. حال چگونه مصدر را با کسرهی زیر دال پایانی واژهی «درد» بپذیریم؟ یعنی مصدر ما «دردِ کردن» است؟ ملاحظه میکنید که اگر به ابتداییترین مسائل دستور زبان فارسی توجه کنیم، خیلی از مسائل مشخص میشود و هرگز نیازی به درهم بافتن آسمان توسط ریسمانهای به اصطلاح فلسفی و
ایراد تعابیر نابهجا نیست.
یعنی اینکه میگویم «تیغ سزاست هر که را دردْ، سخن نمیکند» بر پایهی دستور زبان فارسی و اصول آن است و نه چیز دیگر.
امیدوارم سخنانی که دوستان ابراز میدارند همراه با دلیل و برهانی باشد که تا جای ممکن همگان توان فهم آن را داشته باشند.
جناب شهریار 70 ،
سخن گفتن، سخن راندن ، سر سخن شدن و....
اما سخن کردن؟
فراموش نشود که در زبان شعرلزوما تمامی نکات
دستوری مراعات نمی شود
و سرانجام مصرع مورد نظر را با خوانشی که درست میدانید برای من یکی معنی بفرمایید
سپاسگزارم.
جناب شهریار 70
شما دلایل خود را فرمودید وجناب ایران نژاد و بانو مرسده هم دلایل خود را
من نمی گویم دلیل شماغلط است ولی دلایل دوستان دیگر را بیشتر میپسندم
چنانچه اکثر شارحان نیز بر همان عقیده اند
شعر چه از عطار باشد یا از نزاری هم در اصل موضوع تأثیری ندارد
ما اینجا حاشیه مینویسیم یا میخوانیم تا بهره ای ببریم سر مشاجره نداریم
بنده ی دانشجو آمده ام تا با ادبیات آشنا بشوم نه به جدال و تعصب گرفتار
روی سخن من باشماست که دیگران را با تعصب و تندگویی تخطئه میکنید
عریضه سرایی و سخن نابجا را به دیگران نسبت دادن جوابی در خور همان کلام میطلبد که دوستان با نرمخویی احترام شما را نگه داشتند
هر کس نظر خود میگوید تا دیگران کدام را قبول کنندمن هم به نظر و دلیل شما
احترام میگزارم ولی قبول نمیکنم ، از شما هم چنین انتظاری میرود که فقط نقطه نظرات ودلایل خود را بگویید ، ولی دیگران را تخطئه نفرمایید
با احترام
کوکب
جناب شهریار
از صندوقچهی طبیبان گفتید؟ در قوطی هیچ عطاری سخن کردن نمی یابید!
مگر که در جستجوی آنکه یافت مینشود باشید.
در نظر حقیر نیز دیدگاه آقا یا خانم دوست گرامی و سایر دوستان بسیار درست تر می نماید و آنچه شهریار70 گرامی نوشته دور از ذهن است. توجه به معنی مصرع قبلی کاملاً راهگشاست.
با سلام
به واقع نمیدانم دوست عزیز، آقا یا خانم ایران نژاد از کدام بخش نوشتههای من به این نتیجه رسیدهاند که من مصدری به شکل «سخن کردن» را بیان داشتهام؟
سخنی دیگر، جناب ایران نژاد، از کی و با استناد به کدامین منبع و مرجع میگویید که «فراموش نشود که در زبان شعرلزوما تمامی نکات دستوری مراعات نمی شود»؟
دوست عزیز اگر به این گونه باشد که صد آه و افسوس بر شعر و ادب ما. اساساً مگر چنین فرض یا گمانی شدنی است؟
دستور زبان فارسی به مانند پی و اساس کاخ شعر و ادب فارسی است؛ خانهای بدین سربلندی و پیبنایی متزلزل؟
به نظرم جالب باشد که بدانید یکی از معیارها و منابع اساسی در سرایش شعر کلاسیک فارسی و انتخاب واژگان و افعال در زبان فارسی، شاهنامهی حکیم توس است. از ابتدا تا انتهای این اثر جاودان شما بیتی را نخواهید یافت که ارکان دستور زبان فارسی در آن رعایت نشده باشد و یا به گمان شما «لزوما تمامی نکات دستوری مراعات نشود.» جدای از شاهنامه در بخش گستردهای از آثار بزرگانی چون نظامی، سعدی و حافظ نیز این اصل برقرار است، مگر این که بیمبالاتیهایی نظیر آنچه هماکنون شاهد آن هستیم به مبارزه با آن کمر همت بربندد.
باری من باز تاکید میکنم که مصدر ما «دردْ کردن» است و «سخن» مفعول آن. ضمن اینکه معنی کلمه به کلمه این بیت چندان موضوع مهمی نیست؛ چرا که مقصود حافظ تا حد زیادی روشن است. نکتهی اساسی نحوهی خوانش مصرع دوم است که در تایید اینکه چنین مصدری وجود دارد میتوانید به لغتنامه دهخدا مراجعه کنید. خود روانشاد دهخدا نیز این بیت حافظ را به عنوان بیت شاهد ذیل این مصدر آوردهاست. پس جای هیچ بحثی نیست که خوانش با کسرهی زیر دال دوم واژهی «درد» هیچ پشتوانهای از منظر دستور زبان فارسی ندارد. در زیر چند نمونه از ابیات بزرگان پیش از حافظ را که روانشاد دهخدا ذیل این مصدر فهرست کردهاند، آوردهام:
(سعدی)
*این همه خار میخورد سعدی و بار میبرد
سنگ جفای دوستان درد نمیکند بسی
(خاقانی)
*مغزت نمیبرد سخن سرد بیاصول
دردت نمیکند سر رویین چون جرس
این هم لینک واژهی «دردْ کردن» در لغتنامهی دهخدا در سایت واژهیاب:
پیوند به وبگاه بیرونی
امیدوارم فردی از سخنان من ناراحت نشود. من صرفاً آن اندکی را که دریافتهام با شما دوستان در میان میگذارم و همچنین منابع مطالب مذکور را بیان میکنم.
با سپاس از توجه شما
جناب شهریار در مصرع مورد نظر سرکار این درد سخن است که مفعول است و کردن فعل
مشکل شما این است درد چیزی داشتن را بر نمی تابید با این حال من استدعا دارم این مصرع را با خوانش خودتان برای من بی سواد معنی بفرمایید.
سپاسگزارم
جناب ایران نژاد
شما پرسیده بودید «سخن کردن» از کجا آمده، در حالی که چنین فعلی و ترکیبی را من در هیچ کجا به کار نبردهام. من نیز از شما پرسیدم که چگونه این سوال را از من کردهاید. لطف کنید پاسخی بر این مسئله داشته باشید.
در پستهای قبلی به تفصیل نظر من آورده شده است. دیگر نیازی به ادامه نیست. شما لطف کنید یک بار دیگر آنها را بخوانید یا دست کم لینک لغتنامهی دهخدا و نظر ایشان در مورد فعل مرکب «درد کردن» را نگاه کنید.
جناب شهریار
این کمترین مشکلی با " درد کردن" ندارد از قضا سرم برای این بحث ها درد میکند !!
درخواست من تنها معنی کردن این مصرع است با خوانش جنابعالی، والسلام نامه تمام.
با سلام
گویا «عدم رعایت الزامی تمامی نکات دستوری» در نوشتههای شما و شیوهی پاسخگویی شما نیز رخنه کرده است؛ جناب ایران نژاد، شما سخنانی را خلاف آن چیز که من گفتهام بر من نسبت دادید، من نیز از شما خواستار پاسخگویی به آنها شدم، ولی متأسفانه دریغ از گوشه چشمی.
به کرات من خوانش خود را تکرار کردهام، ولی گویا شما قصد بازخوانی متنهای پیشین را ندارید؛ با نهایت تأسف من به جز زبان مادری و اندکی زبان انگلیسی، روی زبان دیگری تسلط ندارم تا با آن زبان برای شما بیت را بخوانم.
به هر روی یک بار دیگر بیت را به احترام درخواست شما میخوانم به این امید که شما نیز پاسخی بر سخنان من داشته باشید:
مصرع دوم:
«تیغ سَزا است هر که را، دردْ سخنْ نمیکند.»
با جابهجایی ارکان جمله خواهیم داشت:
«هر که را (که) سخن (را) دردْ نمیکند، تیغ سزا است.»
پیشتر نیز ذکر کردم، دوستان برای اطلاعات دقیقتر میتوانند به لغتنامهی دهخدا و لینک زیر مراجعه کنند.
پیوند به وبگاه بیرونی
فعل مرکب «دردْ کردن» به صورت کلمهای جداگانه در لغتنامههای متعددی از جمله دهخدا فهرست شده است و خوانش به این صورت آن چیزی است که زبان و ادب فارسی حکم میکند و نه سلیقه و خواست دل شخصی خاص.
جناب شهریار،
با پوزش از تصدیع پی در پی من متاسفانه از جملهی:
''هرکه را (که) سخن ( را )درد نمیکند، تیغ سزاست" چیزی در نمی یابم ،
شمارا به خیر و مرا به سلامت.
با درود بر همه ی عزیزان
فکر می کنم هر دو خوانش دارای ایراد است ولی گفته شهریار 70 را درست تر می دانم. و نظر خودم بدین صورت است:
تیغ سزاست هر که را دُرد سخن نمی کند
حافظ در پایان غزل های دیگر هم در مورد خود غزل سخن گفته است و در اینجا هم در مورد غزل می گوید که چرا سخنش سنگین است و اینقدر ثقیل شعر می گوید. زیرا که اگر این معانی را با ادبیات ثقیل همچو دُرد شراب به سخن در نیاورد، سزای او تیغ خواهد بود.
جناب ایران نژاد و بانو مرسده توضیحات کافی داده اند
گمان میرود که هر کس برداشت خود را داشته باشد بهتر است
غیر قابل قبول ترین دلایل برای من نوشته ی جناب سهو قلم بود که ابداً با سلیقه ی من جور در نیامد
”با عرض پوزش از ایشان “ که به مصرع اول بیت توجه نکردند که گویای بی تأثیر بودن پند در حافظ بوده
با احترام
مهری
سلام
در مصرع آخر در جایی دیده ام به جای "درد سخن" آمده است "فهم سخن" ..و به نظر می رسد این جایگزینی به منظور و معنا نزدیکتر باشد ؟
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زاین سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
ایهام تناسب در چین:
1. به هم کشیدگی و حالت شکستهی مو (معنای اصلی)
2. کشور چین (معنایی که تناسب ایجاد میکند)
اقای علی لطیفیان .در باب درد و درک در بیت اخر این غزل اظهار نظر فرموده اند .در نظر و پاسخ تنها به مراجعه به نسخ استناد شده ظاهرا در به روی هر گونه خرد ورزی و استدلال بسته شده است .اولا مصطلح و معروف است میگویند طرف هرچه به او میگویی عار و درد ندارد و دوما به قرینه تیغ که در جمله میباشد درد درست تر میباشد
از کلیه مشتاقان و علاقه مندان تمنا دارم .گر معنی و درک و فهم بیت اول اسان مینمایدبرداشت خود را جهت استفاده حقیر مرقوم بفر مایند
تفسیری که در ذیل می آید برداشت شخصی نگارنده می باشد.
مقدمه:
1: حرکت انسان به سمت کمال به صورت خطی راست نیست بلکه با فراز ونشیب همراه است (یک نمودار سینوسی است).
2:در زبان امکان دارد به مطلوب خود کلمه ای با بار منفی نسبت بدهید همچنان که به شوخی به فرزند خود می گویید ای شیطون بلا.
3:خوشبختی یک امر درونی است یعنی دل را که داشته باشی باشی همه چیز داری.
اکنون میخوام بگویم که سرو چمان و دل هرزه گرد حافظ هر دو یکی هستند.دل حافظ در سیر وسلوکی و شهودی که داشته است به کشفیاتی و شوقی رسیده است که بسیار لذت بخش بوده و دوباره توقع تکرار آن را دارد اما سروچمان او(دل)از آن فراز ، فرود آمده و قادر به صعود نیست.در این تکاپو حافظ به ریسمانی (طره اش)می اندیشد که اورا بالا بکشد امااز این ریسمان سیاه کج هم کاری ساخته نیست.حالا نردبانی را می آورد (کمان ابرویش) اما با آن هم نمی شود.
طره و کمان ابرو حافظ که به ریسمان و نردبان تشبیه کردیم می توانند ابزارها وعلت هایی باشند که موجب آن جهش و شهود را فراهم آورده باشند، مثل یک دوست ، یک کتاب ،یک شب مهتابی و... اما اکنون کارگر نیستند.
با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
معنای مثل این شعر سعدی دارد
با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تورا
یعنی با این همه جلوه که تو داری تمامی خاکیان باید بوی تورا میدادند
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند
گله میکند ومیگوید چرا؟ زمانی که بیسواد بودم ایمان داشتم حال که استاد شده ام چرا شوق و شهودی بر من نازل نمی شود.
دل به امید روی او همدم جان نمیشو جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
دل حافظ مانند شبان داستان مولوی دیگر به گذشته باز نمی گردد چون لذت و نشئه ای بسیار قوی را تجربه کرده است.
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
اما باز حافظ راضی به رضاست.
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر بی مدد سرشک من در عدن نمیکند
اما از تلاش فروگذار نیست
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند تیغ سزاست هر که را درد سخن نمیکند
حافظ در این دریای خون فشان (غمزه) در حال هلاک شدن است چون او شخصی نیست که پند ناصحان را قبول کند گوشه ای بنشیند کلاه خودش را بچسبد و حقوقی بگیرد و زندگیش رابکند،
بله ،این افراد سزاوار است سر زده شوند، همچنان که درآن عصر، فردوسی سرکوب شد، منصورحلاج بالای دار رفت و در این عصر مصدق وحسین فاطمی سرکوب شدند و چه گوارا تیرباران شد.
جناب طاهری
این مثال آوردن جنابعالی از مصدق و دکتر فاطمی ، با ابتدای نگارش شما که در مورد حافظ و ادبیات است تناسبی ندارد
کاش از ادیبانی نام میبردید که در زمینه ی ادبیات و مذهب کشته شده بودند ، مثل مرحوم کسروی و دیگران
با درود
با عرض ادب واحترام به جناب سیدمحمد و دیگر مخاطبان سایت وزین گنجور . در لحظه نگارش نام آن بزرگان به خاطرم آمد بله بزرگان زیادی بوده اندکه ...
اما موردی که به نظرم آمد که کاش در مقدمه می گفتم این است که:
در ادبیان دو نوع کشمکش و درگیری وجود دارد.
1- کشمکش های بیرونی که درگیری شخص با دیگران ، طبیعت، حکومت و...است
2-کشمکش های درونی که درگیری های انسان است با خودش و هر چه اثری بتواند در طوفان دریای انسان بیشتر پیش برود ارزشمندتر و قابل توجه تر است . و اشعار حافظ پر از این کشمکش ها است.
جناب طاهری
با درود و عرض ادب متقابل
چنان آرزومند بیشتر دانستن این اصطلاحات نا شنیده ی شما شدم که استدعا دارم اگر منابعی در اختیار دارید تا این بنده ی کم سواد را ، با کشمکش های بیرونی و درونی ، در ادبیات آشنا کند ، لطفاً ذکر بفرمائید و همچنین نمونه هایی از کشمکش های اشعار حافظ .
چون به اینگونه نکته سنجی ها ، علاقه ی بسیار دارم
ممنونم
با سلام
مصرع " بی مدد سرشک من در عدن نمیکند "
وزن این مصرع به نظر درست نیست
اگر ممکنه راهنمایی کنید
شوقی عزیز
این طور اگر بخوانی وزن درست است
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد ِ سرشک ِ من ، دُرّ ِ عَدَن نمیکند
می گوید : به اشک چشم من ستم مکن که ابر بدون یاری اشک چشمم مروارید گرانبها نمی شود
زنده باشی
بخشش و ایثار ابر بدون یاری اشک چشمم مروارید گرانبها نمی شود
سرکار خانم سارا
منظور حافظ در بیت ساقی سیم ساق من گر همه دُرد می دهد/ کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند این است که محبوب زیبای من اگر به مستان فقط دُرد که تفاله ی شراب و بسیار تلخ و در عین حال بسیار سکر آور است می دهد همچنان همگان با تمام وجود آن را پذیرا می باشند و در این بیت از استفهام انکاری استفاده شده
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
بشم واشم از این عالم به در شم
بشم از چین و ماچین دور تر شم
با سلام خدمت تمامی دوستان گرامی
من طبق تحقیقاتی که در نسخه ی قزوینی-غنی-قدسی انجام داده ام به این نتیجه رسیده ام که جمله ی :درد، سخن نمی کند از تمامی معانی ارایه شده توسط دوستان گرامی معنی درست تری می دهد. به علاوه، اگر در اینجا از کسره ی اضافه استفاده کنیم، وزن شعر به هم می خورد. در نتیجه اگر بگوییم:درک، سخن نمی کند؛ کاملا بی معنی می شود و درد در این جمله معنی بهتری می دهد.
سَـرو چَمان مـن چرا میـل چـمـن نمیکـنـد
همـدم ِگل نمیشـود یادِ سـمـن نمیکـنـد
سرو : استعاره از معشوق با قامتی بلند وقدی راست وکشیده
چَمان : از مصدر چمیدن ، خرامان خرامان راه رفتن، با ناز و غمزه راه رفتن
سَمن :گل یاسمن
این غزل عاشقانه است وموسیقی خاصی دارد.موسیقیِ غزل باتکرار پی درپی حرف"چ" و"م" ازاوّلین مصرع آغازشده وشنونده را به شنیدن آهنگی دلنشین دعوت می کند. گویی که عاشق دلباخته ای درگوشه ای، زانوی غم درآغوش گرفته، درحُزنی عمیق فرورفته،وبی اختیار باپیرامون خویش حرف می زند. این غزل تصویرروشن ِعاشقی به نقطه ای خیره مانده را به ذهن متبادر می سازد.عاشقی که بی آنکه کسی راموردخطاب قراردهد واگویه های سوزناکش را، که ازعواطف و احساساتش برمی خیزد برزبان آورده وبا خودسخن می گوید.
معنی بیت :
دلیلش رانمی دانم که چرامعشوقِ سروقامت ِمن تمایلی به خرامیدن در باغ وچمن ندارد؟ اوهیچ شور واشتیاقی برای هم صحبت شدن با گل های زیبای سرخ و یاسمن ازخودنشان نمی دهد!.(افسوس که دروجودِ نازنین یار،میلی به گشت وگذار درگلشن نمی بینم!)
عاشق نگرانِ حال معشوقست ومُضطرب ازاینکه که چرا معشوق ومحبوبش،مَلول وبی حوصله است.؟
عاشق دوست دارد با یارخویش،به گشت و گذار درباغ وبستان بپردازد واگر این امکان میسور نیست،حداقل مشتاق است که معشوق خودرا بانشاط وشادمان ببیند.چراکه اگرمعشوق خوشحال وخندان باشد،احتمال عنایت وتوّجه به عاشق نیز قوّت می گیرد.
اوج ِ صداقت وارادتِ عاشقانه دراین است که عاشق همیشه ،آرزومندِصحت وسلامت وسربلندیِ معشوف باشد وازصمیم دل وجان دعاکند که کاروبارِ دوست وفقِ مُراد بوده باشد.
عاشقانه های حافظ، همه صادقانه وبی هیچ چشمداشتی ازدل برآمده وازهمین روبردل می نشینند.
شُکرِخدا که ازمَددِ بختِ کارساز
برحَسبِ آرزوست همه کاروباردوست
دی گلهای ز طُرّهاش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوشبهمن نمیکـنـد
دی : دیروز ، روز گذشته
گله : شکوه و شکایت
طرّه:بخشی ازگیسو،موهایی که به پیشانی ریخته می شود.درمعنی لغوی "طرّه" تازیانه و دالبُرو.....نیزبه چشم می خورد.حافظ ِخوش ذوق،مثل همیشه به گونه ای دراین بیت" طرّه "رابکارگرفته که همه ی معناها را دربرگیرد.
فسوس:افسوس، دریغ و حَسرت خوردن، از "سرفسوس"در اینجا باچاشنی ِ طنز و تمسخرازسوی معشوق نسبت به عاشق است. پاسخ معشوق طنزآمیزوآلوده به تمسخراست.
سیاه کج : استعاره از زلفِ خمیده ،امّافقط به معنی زلف نیست. "سیاه کج" معنی ِ زلفی سرخمیده ومشکین،وصدالبته لجوج وبی قرارکننده را می رساند.
حافظ درانتخاب واژه ها وسواس ترین شاعراست.او واژه ها راچنان بامهارت خاصّی کنارهم می چیند که ظرفیتشان اضافه تر شود،حافظ به یقین، واژه ها رادرکارگاه ذهن خویش،غنی سازی می کند تاتوان آنها برای حمل احساسات وعواطف درونی اش افزایش یابد.وی بامهارتی که دارد بسیاری اوقات واژه ها وعبارات راتحت فشارقرارمی دهد وهمان چیزی را که درنظر دارد ازدرونِ واژه استخراج می کند.!
درهمین"سیاه کج" این اتّفاق افتاده ومعناهای،لجاجت، شیطنت،شوخ طبعی وتمسخر نیزبه دنبال موهایِ سرخمیده به ذهن مخاطب متبادرمی شود.براستی که حافظ معمارعبارات ومهندس واژه هاست.
معنی بیت : روزگذشته ازاثرات ویرانگر وغارتگری گیسوانش،کمی شکوه وگِله ای برزبان آوردم، با حالتی طنزآمیز وطعنه دارگفت:(من تقصیری ندارم) این زلف سیاه خمیده ی لجباز، گوش به فرمان من نیست.!
امّا غارتگری طرّه چگونه می تواند باشد؟ وچراحافظ به جای زلف وگیسو ازطرّه استفاده می کند؟
اززمان آغازخلقت،به رغم آنکه همه ی اجزای هستی درتغییروتکامل بوده است، چندپدیده دستخوش ِ تغییر قرار نگرفته، ثابت و استوار پا برجا باقی مانده وهمچنان همانندروز ازل جریان دارند. بی گمان یکی ازاین ها،همین اثراتِ ویران کنندگیِ ِ طرّه یاهمان موهایست که برپیشانی می ریزند! خاصه آنکه اگراین اتّفاقِ سِرّآمیز،دررخسارِ خوبرویی رخ دهد، ویکی ازاین خوش سیماهای دلستان، موهای خود رابه پیشانی بریزد، قطعن توّجهِ هرکس رابخصوص نظربازان عاشق پیشه رابه خودجلب کرده ودست به غارتگری دلهاخواهدزد.!
جالب اینکه دردایره ی معناییِ طرّه، "تازیانه" نیزهست! یعنی ضَرَباتِ ویرانگرِ طرّه،همچون تازیانه برجسم وجان ِ عاشق،فرودآمده وآه ازنَهادَش برمی آوَرد. بانظرداشتِ این توضیحات، می بینیم که شاعر برای قابلِ درک شدنِ غارتگری ، دست به بهترین انتخاب زده است. چراکه واژه های "زلف وگیسو" ویژگیِ "طرّه"راندارند و به این خوبی، انتظار شاعررابرنمی آوَرَند.
اگردلم نشدی پایبندِ طرّه ی او
کی اش قرار دراین تیره خاکدان بودی؟
تا دل هـرزه گرد مـن رفت بـه چـیـن زلف او
زآن سـفـر دراز خـود عَــزم وطـن نمیکـنـــد
تا: ازآن زمان
هرزهگرد: بیهوده گرد و ولگرد،آنکه همه جا سَرَک می کشد.دراینجا منظور همان نظربازیست. دلِ شاعر نمی تواندآرام وقرارداشته باشد. بی پروا ونظربازست وبرای پیداکردن خوبرویی که طرّه یِ ویرانگری داشته باشد به هرجا(به چین و شکن زلف ِ دلبران) سَرَک می کشد وتا دوردست ها (کشورچین) رفتن نیزبرای اوکاری ساده است.
چین : ایهام دارد : 1- به معنی "چیدن" 2- به معنی "شکن" 3- با توّجه به سفر درازدرمصرع بعدی،به معنی "کشورچین" نیزبکاررفته است. "کشورچین" درقدیم، مصداقی برای دور ودرازبودنِ راه بکارمی رفت. همچنین نقّاشان و نگار خانه های چین نیز شهرت جهانی داشتهاند.
معنی بیت : از آن زمانی که دل بی قرار وبی پروایِ من در پیچ و تابِ زلف او(معشوق) جای گرفت، انگار که به دیدن نگارخانهی چین رفته باشد، از آن سفر طولانی قصدِ بازگشت به سینهی من که وطن اوست ندارد.! شاعربه زیبایی،حلقه های تودرتوی زلفِ معشوق را به نگارخانه هایِ تماشاییِ چینی هاتشبیه کرده است وبه نوعی به دلِ خویش حق هم می دهد که ازتماشایِ چنین نگارخانه یِ خیالپرور دست برندارد ودل بَرنَکَند.
درجایی دیگر ازاینکه زلفِ معشوق رابه نگارخانه های چینی ها تشبیه کرده، اظهارپوزش وپشیمانی کرده ومی فرماید:
جگرچون نافه ام خون گشت کم زین اَم نمی باید
جزایِ آنکه بازلفت سخن ازچین خطاگفتیم.
یعنی ازاین هم که هستم باید خونین دل ترباشم،خطا کردم که زلف تورا به نگارخانه های چین تشبیه کردم چراکه زلف توتماشایی ترازآنهاست است وباید آنهارابه زلف توتشبیه می کردم.مجازات من بدتر ازاین هم هست،من خطای بزرگی مرتکب شده ام.
پیش کمـانِ ابـرویاش لابـه همی کنـم ولی
گوشکشیدهاستازآنگوش بهمن نمیکـنـد
کمان ابرو: ابروبه کمان تشبیه شده،هم به سببِ انحنا هم به سببِ تیراندازی، مژگانِ درازتیرهایی هستندکه ازکمان ابروبه دلِ عاشق فرومی نشینند.
دل که ازناوک مژگان تودرخون می گشت.
بازمشتاقِ کمانخانه ی ابروی توبود.
لابه : زاری و التماس،دراینجاباتوجّه به اینکه ابرو درنظرگاه حافظ به محراب نیزتشبیه می شود.به معنی رازو نیازاست. چنانکه ملاحظه می شود حافظ همه ی جوانبِ را مدِّنظردارد وچندین معنا را درهم می تَند. روشن است که ازبکارگیری "ابرو" محراب رانیز درنظرداشته است.
ابروی دوست گوشه ی محراب دولت است
آنجا بِمال چهره وحاجت بخواه ازاو
گوش کشیدن : ایهام دارد:1- بی اعتنایی وبی توجّهی کردن به صحبت دیگری،2- اشاره به کمان کشیدن،که دراین عمل دو گوش ِ کمان به وسیلهی زه برای پرتابِ تیرکشیده می شود.شاعربه زیبایی این دورادرهم آمیخته است.
گوش به من نمی کند: به حرف من بی اعتنایی می کند.
معنی بیت : : درمحرابِ ابروانش، زاری و التماس می کنم ، اما ابروانش نه تنهاهیچ اعتنایی که به التماس و زاری من نمی کنند، بعلاوه همانندِ کمانی دو گوشهاش به هم آمده و آمادهی تیراندازی به سمت من است. ابروانِ هرآدمی درحالتِ غضبناکی چنین شکلی به خودمی گیرد.
خمی که ابرویِ شوخِ تودرکمان انداخت
به قصدجانِ منِ زارِناتوان انداخت.
با همـه عطفِ دامنات آیـدم از صـبـا عـجـب
کـز گـذر تـو خـاک را مشـک ختـن نمیکـنـد
عطف دامن : شیرازه،سجاف و چین دامن
بعضی ازشارحان "عطف" را حافظانه ندانسته وبه جای آن "عطر" درنظرگرفته اند. باتوجّه به اینکه درآغلب نسخه های قدیمی"عطف" قیدشده،ماهم باعطف می خوانیم. امّابایداین نکته رادرنظرداشت که ممکن است دراصل"عطر"بوده باشد وباخطای کاتبان وخطّاطانِ نسخه های اولیّه، تبدیل به "عطف" شده باشد. درقدیم که صنعت چاپ نبود،کتاب ها ودیوان های شعر، بدینصورت منتشرمی شد:
یکنفر ازروی نوشته می خوانده وخطّاطان که معمولن افرادکهنسال وکم شنوابودند می نوشتند.دراین روش،قطعن بعضی ازکلمات مانند: "عَطروعَطف" که ازآهنگ مشابهی برخوردار هستند، بیشترازسایرواژه ها درمعرض ِ غلط نویسی قرارمی گیرند ومتاسّفانه چه بسیارواژه هایی که دردیوان حافظ سرنوشتی این چنینی پیداکرده اند. منشاءبسیاری ازاختلافاتِ نسخه های دست نویسِ دیوان حافظ نیزهمین نکته می باشد.
مُشک خُتن: با ضم( ُ) و باکسره( ِ) هر دو صحیح است . اهل فارس به کسر میم و اهل ماوراءالنهر به ضمّ میم می خوانند. عطرمخصوصی که از نافهی آهوی ختن می گرفتهاند.
معنی بیت با(عطف) : بااینکه ازشیرازه ولابلای چین ِدامن ِ تو رایحه یِ مطبوع و خوشی مشام جان را می نوازد،من درشگفتی فرومانده ام که چراهنگام ِ عبورتو، بادِصبا دست بکار نمی شود وعطر جانپرورتورا به همه جا نمی پَراکند.! حیف نیست عطری که ازتومتصاعد می شود به همه جا پخش نشود؟ بادصباتقصیرمی کند ومن درعجبم که ازنعمتِ گذرِتو، خاکِ زمین راهمچون مُشک خُتن معطر و خوش بو نمی سازد ؟!
دراینجا حافظ بااظهارشگفتی از کوتاهیِ بادصبا،رندانه قصد دارد باتحریکِ کردن ِ بادصباوترغیب کردن ِ معشوق به راه رفتن، به هدفِ خود که همانا،تماشای قدوبالای یار واستشمام ِ شمیم ِ عطرروح پرور اوست برسد.
من ایستاده تاکُنمش جان فدا چوشمع
اوخود گذربه ماچونسیم سحرنکرد.
چون ز نسیـم میشود زلف بنفشه پُرشکن
وه کهدلم چه یاد از آن عهد شکن نمیکـنـد
زلف بنفشه : گلبرگهای بنفشه
پُرشکن : پر پیچ و تاب ، پریشان
عهد شکن : پیمانگُسل ، شکنندهی پیمان. بین شِکن در مصرع اول و دوم آرایه ی جناس تام بر قرار است.همچنین ارتباط معناییِ نزدیکی نیزدارند.زلفِ بنفشه به اندک نسیمی می شکند،عهدوپیمانِ یار نیزبه بهانه های کوچک خیلی زود می شکند.هم ظاهر هم باطن هردوشکن باهمدیگر مرتبط ومشابه هستند.
معنی بیت : آن هنگام که گلبرگهای لطیفِ بنفشه با وزشِ اندک نسیمی، پُرچین وشکن( پریشان) می شود، شگفتا که ، چه یادها من ازپیمان شکستن های معشوق نمی کنم! یعنی زیاد یادمی کنم از عهدشکستن ِ یار. " چه" درمصرع دوّم به معنی چقدر ونشانه ی فراوانیست.
امروزه هم اینگونه سخن گفتن درمیان مردم رایج است. مانند: چه غصّه ها که نمی خورم! یعنی خیلی غصّه می خورم.
حافظ خور وخوابش یادِ معشوق است و یک لحظه غفلت نمی کند.چه از عهدشکنی یار چه ازمهر ورزی یار،خلاصه همیشه به یادِ اوست.
الا ای همنشین دل که یارانت برفت ازیاد
مرا روزی مبادآندم که بی یادتوبنشینم.
دل به امیـد روی او همـدم جـان نمیشــود
جان به هـوای کوی او خدمت تـن نمیکـنـد
همدم : هم نشین
هوا :ایهام دارد:1- میل ، آرزو 2-به معنی هوا هردومعنی مدّ نظراست.
معنی بیت : دل به امید ِدیدن روی معشوق، همیشه از سینه بیرون است و به همه جاسَرَک می کشد،گویی که متعلّق به جان من نیست! یک دَم باجان ِمن همنشینی نمی کندو اُنس نمیگیرد.؟ و جان هم که ازدل بَدتراست،در آرزوی رفتن به کوی معشوق ،به تن من هیچ خدمتی (جانبخشی) نمیکند ، یعنی کُلّاً دل و جان ازدست داده وجسمی بیش نیستم.
این قانون عشق است،دراوّل قدم ِعاشقی دل برباد می رود سپس دین وبعدهم که جان.
دین ودل بردند وقصد جان کنند.
الغیاث ازجورخوبان الغیاث
ساقی سیمساق من گر همه دُرد میدهـد
کیستکهتنچوجاممیجملهدهن نمیکـنـد
سیمساق :سیمین اندام،ساقی دراشعارحافظ،فقط شراب دهنده نیست وجایگاه والایی دارد. خوشرو،خوش فکر وخوش رفتاراست ودربسیاری ازغزل ها "ساقی" خودِمعشوق است.
دُرد : تهمانده وته نشینِ شده یِ شراب،درقدیم کسانی که استطاعتِ مالی نداشتند، دُرد می نوشیدند.دُرد شرابیست که هنوزصاف نشده است.شراب صاف شده گران تراز دُرد بود.
معنی بیت :
ساقی سیمین تنِ من بااینکه یکسره تهماندهیِ شراب به همراه رسوبات، می دهد( حوصله ندارد وازروی بی اعتنایی، به عاشقان شرابِ ناصاف می دهد)
امّاهمگان باتمام وجود،مشتاق ِ نوشیدن این دُرد هستند! چه کسی است که برای بهرهی بیشتر، تمامی بدنش را همانند جام به دهان تبدیل نکند؟ یعنی همه تن اشان را یکسره دهان می کنند وبااشتیاق، از دست ساقیِ سیم اندام شراب بیشتری می گیرند.
امّاچرا؟
برای اینکه،این عاشقانِ دُردنوش، شراب رادستآویزی قرارداده اند تا ازدستِ سیم ساقِ ساقیِ خوش سیما،چیزی بگیرند. برای آنها مهم نیست که "چه" می گیرند، بلکه مهم این است که از"چه کسی" می گیرند. حتّا اگراین ساقی،جام ِ زهرآگین نیز به این عاشقان بدهندباهمین اشتیاق خواهند گرفت و نوش جان خواهند کرد.
اگرتوزخم زنی بِه که دیگری مَرهم
وگرتوزَهردهی به که دیگری تریاک
دستخوشِ جَفامکن آبِ رخم که فیضِ اَبـر
بیمَددِسِـرشکِ مـن درِّ عـَدَن نمیکـنـد
دستخوش : مُبتلا ، زبون ،خوار
آب رخ : آبرو،اعتبار، به معنیِ اشک هم هست.
فیض ِ ابر : استعاره از باران است
درّ : مروارید
عـَدَن :دراصل عَدن به سکونِ دال است و لیکن دراینجا به سببِ اقتضای وزن "عَدَن"خوانده می شود. بهترین نقطه ی بهشت و اقامت گاه آدم وحوّا،قبل ازتبعید به زمین، همچنین ناحیهای است در جنوب غربی شبه جزیره عربستان که مروارید آن مشهور بودهاست.
معنی بیت : از روی جور وجَفا(بی مهری) اشک مرا اینگونه بی ارزش مکن،حرمتِ آبرو واعتبار مرا نگاهدار. مرا بیش ازاین تحقیر مکن که باران بدون کمک من نمی تواند مُروارید بسازد.( از تاثیرات ِ بارشِ اشکهای من است که مُرواریدهای ِ ناب ساخته می شود نه ازبارشِ باران ).
نمونه برایِ"عَدن" باسکون دال،
بهشت عَدن اگرخواهی بیا با مابه میخانه
که ازپایِ خُمَت یکسر به پای کوثر اندازیم.
کُشتهیِ غَمزهی تو شدحافظِ ناشنیده پـنـد
تیغ سزاست هرکه را دَرد، سخن نمیکـنـد
بعضی ازشارحان که ازمعنایِ " درد، سخن نمی کند" ناتوان مانده اند بابی اعتنایی به رسم امانتداری،دست به تغییرزده وبجای درد، "درک" خوانده اند تابدینوسیله دشواری معنا رابرطرف ومشکل راحل کنند!
درست است که باحذف "درد" ونشاندنِ "درک" ،هم خوانش ِ شعر زیباترمی شود وهم دسترسی به معنا آسان ترمی گردد.امّا دراینجا چند نکته ی اساسی هست که نبایست ازنظر دور داشت. اوّل آنکه: خوانش ِ زیبا ودسترسی آسان به معنا ،توجیهِ مناسبی برای اِعمال ِ تغییرنمی باشد وباید بارمزگشایی واندکی تامّل، تلاش کرد تابدون دستکاری درظاهرشعر، به معنای موردِ نظر شاعرنزدیک شد.
دوّم اینکه،اگر "درک"درنظربگیریم گر چه بی هیچ زحمتی،معنای آسان تری حاصل می شود) هرکه سخن را فهم نمی کند باید کشته شود!!!) امّا آیا این معنا حافظانه است؟ وواقعن حافظ براین باوراست که هرکس نتوانست سخن رابفهمدبایدکشته شود؟ آیا درکدام فرهنگ وآئین،مجازاتِ کسی که توانِ درک وفهم نداردمرگ است؟
باشناختی که ازحافظ داریم،حافظ حتّا بادشمنان نیز مدارا راتوصیه کرده وهرگزآرزوی کشتن یاکشته شدنِ کسی رانکرده است. اورسولِ گل ونور وعشق و مهربانیست وچنین آرزویی باجهان بینی ِ اوتطابق ندارد. نمونه های زیادی ازاوسُراغ داریم که به ماتوصیه فرموده: هرگاه کسی به رغم ِ توضیح دادن ِ شما، سخن شما را نفهمید بی هیچ جنگی عبورکنید واورادرجهالتِ خویش رها کنید:
ناصح به طعن گفت که رو ترکِ عشق کن.
محتاج ِجنگ نیست برادر نمی کنم.
یا:
سَرتسلیم من و خاکِ دَر میکده ها
مدّعی گرنکند فهم ِ سخن گوسر وخِشت
سوّم اینکه: اصلن معنایِ "سخن رادرک نکردن" بامصرع اوّلی مطابقتی ندارد زیرا درمصرع اول می فرماید:
حافظِ "ناشنیده پند" کشته ی غمزه ی توشد. به کسی که پند رانشنیده است،نمی توان گفت "سخن رانفهمیده" چراکه اواصلن سخن رانشنیده،چگونه می توانیم بگوئیم سخن را دَرک نکرده است؟!
بنابراین"باوجود "اینکه درک سخن نمی کند" خوانش وآهنگ یبایی دارد امّا به هیچ وجه حافظانه نیست وبا مصرع پیش ازخود تطابقت ندارد وباروحیّه ی لطیف ترازبرگِ گل حافظ نیزسازگارنمی باشد. ضمن ِ آنکه دراغلبِ نسخه های معتبر وقدیمی"درد، سخن نمی کند"ثبت شده است. مامجازنیستیم برای برداشت ِ آسان،واژه ای رابی اجازه ی ِ صاحبِ سخن به سلیقه یِ خویش تغییرداده وخودرا راحت کنیم!
"درد" دراینجا به معنای "اثر" است. کافیست دربرداشت معنا، به جای "درد" (اثر) درنظربگیریم تا معنا حاصل گردد.
درآثاراغلب شاعران بزرگ،مثل عطار نیشابوری ودیگران نیز "درد" بارها به همین شیوه به معنای "اثر" آمده است:
شَرمت نبود زمن زهی چشم
دَردَ ت نکند سخن زهی گوش
یعنی .....سخن درتو اثری ندارد دریغ وافسوس که گوش شنوایی نداری.
می بینیم که وقتی هرشاعری می گوید "سخن درتو اثرنمی کند" بلافاصله به ناشنواییِ مخاطب اشاره می کند. حافظ نیز"ناشنیده پند" رابه همین منظور آورده تا کلیدِ معمّا را دراختیارجویندگانش قرارداده وبه فرمایدکه:
هرکس مانندِ حافظ درگوشهایش پنبه فروکند ونصیحت نپذیرد،بداند که شایسته ی کشته شدنست. مضافاً اینکه این "کشته شدن" در راهِ عشق است وسرانجامی بسیار نیکوست.
"تیغ سِزاست....."آرزوی مرگ ازروی نفرین برای دیگران نیست که باجهان بینیِ حافظانه مطابقت نکند.چون درآغازسخن،حافظ خودرا به عنوان کسی که "پند نشنیده" معرفی نموده وخودراشایسته یِ زیرتیغ رفتن دانسته است، وسپس چنین نتیجه گیری کرده که : آگاه باشیدهرکس مثل من پندنشنَود، سزاوارتیغ وشایسته یِ کشته شدن خواهدشد.
عاشق به اختیار وازرویِ آگاهی، پندناپذیری را انتخاب می کند نه ازروی کج فهمی وجهالت.! اودراوج قدرت وبااقتدارجازه نمی دهد که نصیحت گر اورااندرز دهد.
واعظ مکن نصیحتِ شوریدگان که ما
باخاکِ کوی دوست به فردوس ننگریم.
یا:
فقیه اگرنصیحت کند که عشق مَباز
پیاله ای بدهش گو دماغ را تَرکن
یا:
برومعالجه ی خودکن ای نصیحت گو
شراب وشاهدِ شیرین که را زیانی داد؟
کشته شدن در راه عشق وسزاوارتیغ شدن،آرزوی عاشق است وبا کشته شدن است که زنده وجاوید می گردد.
زیرشمشیرغمش رقص کنان بایدرفت
کان که شدکُشته ی اونیک سرانجام افتاد.
نتیجه اینکه: اگربگوییم عاشق درکِ سخن نمی کند،نادرست است وبرازنده ی عاشقی نیست.اتفاقاًعاشق سخن را خوب هم درک می کند.مدّعی وزاهد وعابد هستند که سخن رادرک نمی کنند.فقط تنها ایرادی که به عاشق می توان نسبت داد "پندنشنیدنست نه فهم نکردن".
بایددانست وپذیرفت که حافظ هیچ واژه ای رابه اقتضای وزن بکارنمی گیرد،هیچ واژه ای را به سببِ خوانش ِ زیبابکارنمی گیرد،هیچ واژه ای را که معنای آسان داشته باشد بکارنمی گیرد، هیچ واژه ای راکه باجهان بینی ِ اودر تضاد باشدبکارنمی گیرد.اوشاعر باورها واعتقاداتش است وجهان بینی اش، برایش مهّمتر ازشاعریست. اودرانتخاب واژه،جهان بینی رادر اولوّیت اول قرارمی دهد نه خوانش ِ آسان ومعنای آسان را.اوبامعنای آسان میانه ی خوبی ندارد!
"دَرد، سخن نمی کند" یعنی سخن، اثر نمی کند.
هرکه را: هرکسی را
معنی بیت : حافظ بخاطر اینکه اجازه نداد نصیحت گر اورا پند دهد سرانجام با تیغ ِ عشوه وناز تو کشته شد. آری اینچنین است هرکسی را که دراوسخن اثرنکند سزاوارِ زیرتیغ رفتن است.
استاد رضا رضایی بسیار سپاس از حاشیه ی کامل و جامع شما .
دردِ سخن نمیکند را معنا کردید و حداقل من یکی را از سردرگمی رهاندید
جمال آفتاب، ج4، ص: 212
خواجه با ابیات و بیانات این غزل اظهار اشتیاق به دوست نموده و می گوید:
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند همدم گل نمی شود، یاد سمن نمی کند؟
چه شده که دلارام من از طریق مظاهر برایم جلوهگری ندارد؟ و چرا در چمنزار عالم که مظهر تجلّیات اوست، جلوه نمی نماید تا به دیدارش نایل گردم؟.
در جایی دیگر خبر از رسیدن به این آرزوی خود داده و می گوید:
برید صبا دوشم آگهی آورد که روز محنت و غم رُو به کوتهی آورد
نسیم زلف تو شد خضر راهم اندر عشق زهی رفیق که بختم به همرهی آورد «1»
و شاید می خواهد بگوید: چه شده دل من به زینتهای ظاهری عالم طبیعت میلی ندارد و با جمالهای مظاهر انسی نمی گیرد؟.
شاید علّت، آن است که:
تا دل هرزه گرد من، رفت به چین زلف او ز آن سفر دراز خود، عزم وطن نمی کند
از آن زمان که دلم به دام او مبتلا گشته و دوست را با مظاهر، و در مظاهر، با دیده دل مشاهده کردهام، دیگر به خویش و بدن عنصری و مظاهر توجّهی ندارم. و چون غرق در مشاهده و تماشای اویم، نمیخواهم به چیز دیگری متوجّه باشم؛ که:
__________________________________________________
(1)- دیوان حافظ، چاپ قدسی، غزل 143، ص 130.
جمال آفتاب، ج4، ص: 213
«یا أَحْمَدُ! هَلْ تَعْرِفُ ما لِلزّاهِدینَ عِنْدی؟ [الی أَنْ قالَ:] وَ لا أَحْجُبُ عَنْهُمْ وَجْهی.» «1»
(ای احمد! آیا می دانی چه چیزی در نزد من برای زاهدان حقیقی مهیّاست؟ [تا اینکه فرمود:] و رویم را از آنان نمی پوشانم [از دیدارم بهرهمند میگردند]). به گفته خواجه در جایی:
دل من به دَوْر رویت، ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بنداست و چو لاله داغ دارد
سَرِ ما فرو نیاید، به کمان ابروی کس که درون گوشه گیران، ز جهان فراغ دارد
سر درس عشق دارد، دل دردمند حافظ که نه خاطر تماشا، نه هوای باغ دارد «2»
پیش کمان ابرویت لابه همی کنم، ولی گوشه کشیده است از آن، گوش به من نمی کند
خلاصه آنکه: من با توجّه به عالم ظاهر و پیوستگی با تعلّقات آن، حاضر نیستم کشته جمال و کمال ابروان دوست شوم؛ ولی از آنجا که او الطاف خفیّه با بندگان دارد، و عنایتش به کشته شدن من تعلق گرفته، کمان ابروان و جمال خود را بیشتر برای کشتنم مهیّا و کشیده می سازد و اعتنایی به اینکه مایل به کشته شدن نیستم نمی کند. به گفته خواجه در جایی:
عَفَی اللَّهَ چین ابرویش! اگرچه ناتوانم کرد به رحمت هم، پیامی بر سر بیمار می آورد
سراسر بخشش جانان، طریقِ لطف و احسان بود اگر تسبیح می فرمود، اگر زُنّار میآورد «3»
چون ز نسیم می شود، زلف بنفشه پُر شکن وه! که دلم، چه یاد آن عهد شکن نمی کند
__________________________________________________
(1)- وافی، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ اللَّه سبحانه، ص 39.
(2)- دیوان حافظ، چاپ قدسی، غزل 175، ص 151.
(3)- دیوان حافظ، چاپ قدسی، غزل 221، ص 183.
جمال آفتاب، ج4، ص: 214
وابستگی من به عالم طبیعت سبب می شود که گاهی دوست مرا در حجاب کثرت نگاه بدارد، و گاهی عنایاتش را شامل من کند، و با نفحاتش پرده از کثرات بردارد و جمال خود را به من بنمایاند؛ ولی من آن نیستم که به عهد شکنی او و اینکه همیشه مرا به دیدارش مسرور نمی دارد، نگاه کنم، باز به مراقبه و توجّه و یادش مشغول می شوم تا عنایاتش را دریابم.
«إِلهی! کَیْفَ أَنْقَلِبُ مِنْ عِنْدِکَ بِالخَیْبَةِ مَحْرُوماً، وَ قَدْ کانَ حُسْنُ ظَنّی بِجُودِکَ، أَنْ تَقْلِبَنی بِالنَّجاةِ مَرْحُوماً؟» «1»:
(بار الها! چگونه محروم و نومید از درگاهت برگردم، در صورتی که حسن ظنّم به جود و احسانت آن بود که مرا با نجات دادنت مورد رحمت خود قرار داده و برگردانی؟)
با همه عطر دامنت، آیدم از صبا عجب کز گذر تو خاک را، مُشکِ خُتَن نمی کند
محبوبا! در شگفتم از اینکه نفحات جان فزایت وزیدن می گیرد و صبا برای بندگان عاشق و متوجّهت آن را به هدیه می آورد و ایشان از عطر دامنت بهره مند نمیشوند!.
کنایه از اینکه: ای دوست! چرا مرا به عنایات خود بهرهمند نمی سازی؟ که:
«إِلهی! لا تُغْلِقْ عَلی مُوَحِّدیکَ أَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَ لا تَحْجُبْ مُشْتاقیکَ عَنِ النَّظَرِ إِلی جَمیلِ رُؤْیَتِکَ.» «2»:
(معبودا! درهای رحمتت را بر روی اهل توحیدت مبند، و مشتاقان خود را از مشاهده دیدار نیکویت محجوب مگردان.)
ساقیِ سیمْ ساق من، گر همه زهر «3» میدهد کیست که تن چو جام می، جمله دهن نمی کند
__________________________________________________
(1)- اقبال الاعمال، ص 686.
(2)- بحار الانوار، ج 94، ص 144.
(3)- و در نسخهای: دُرْد می دهد.
جمال آفتاب، ج4، ص: 215
کنایه از اینکه: محبوبا! من در برابر عشق به تو و جمالت، تمامی ابتلائات را با آغوش باز پذیرایم؛ که:
«اللّهُمَّ! أنْتَ ثِقَتی فی کُلِّ کَرْبٍ، وَ رَجائی فی کُلِّ شِدَّةٍ [شدیدَةٍ]، وَ أَنْتَ لی فی کُلِّ أَمْرٍ نَزَلَ بی، ثِقَةٌ وَ عُدَّةٌ ...» «1»:
(خدایا! تو در هر ناراحتی شدید مورد اطمینان من؛ و در هر [کار] سختی امید، و در هر پیشآمد، مورد اعتماد و ذخیره من هستی ...).
و یا آنکه «2»: اگر دوستِ سراپا جمالم، مرا از شرابهای تهنشین و تجلّیات آتشین خود بهرهمند نماید، کیست که برای دیدار و آشامیدن آن جملگی دهن نشود و تمام وجودش برای مشاهده او دیده نگردد؟:
«إِلهی! فَاجْعَلْنا مِمَّن ... أَعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَ قِلاکَ، وَ بَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فی جِوارِکَ، وَ خَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِکَ، وَ أَهَّلْتَهُ لِعِبادَتِکَ، وَ هَیَّمْتَهُ [هَیَّمْتَ قَلْبَهُ] لإِرادَتِکَ، وَ اجْتَبَیْتَهُ لِمُشاهَدَتِکَ، وَ أَخْلَیْتَ وَجْهَهُ لَکَ، وَ فَرَّغْتَ فُؤادَهُ لِحُبِّکَ، وَ رَغَّبْتَهُ فیما عِنْدَکَ ...» «3»:
(بار الها! پس مرا از آنانی قرار ده که ... از فراق و هجران [و یا شدّت خشمت] در پناه خود گرفته، و در جوار خود در مقام صدق و حقیقت جای دادی، و به معرفت و شناختت مخصوصشان گردانیده، و لایق عبادت و پرستش خویش نمودی، و ایشان [و یا: دلشان] را شیفته محبّت و ارادت خود نموده، و برای مشاهدهات برگزیدی، و توجّه ایشان را تنها به خود منعطف نموده، و قلبشان را از هرچه جز دوستی خود خالی ساختی، و به آنچه نزد توست، راغب گردانیدی ...).
لذا می گوید:
دل به امید وصل او، همدم جان نمی شود جان به هوای کوی او، خدمتِ تن نمی کند
دل و عالم خیالی و عنصریم، به امید دیدن روی جانان، دیگر با جان نمی آمیزد؛ و جان نیز، به هوای دیدارش با بدن عنصری سازش و هماهنگی ندارد.
__________________________________________________
(1)- اقبال الاعمال، ص 561.
(2)- بنابر اینکه به جای زهر، دُرْد باشد که به معنای شراب تَهنشین و بسیار مست کننده است.
(3)- بحار الانوار، ج 94، ص 148.
جمال آفتاب، ج4، ص: 216
کنایه از اینکه: ای دوست! عشق دیدارت مرا با تمام وجود به تو متوجّه ساخته، عنایتی نما و از هجرانم خلاصی بخش؛ که:
«فَأَنْتَ- لا غَیْرُکَ- مُرادی، وَ لَکَ- لا لِسِواکَ- سَهَری وَ سُهادی، وَ لِقائُکَ قُرَّةُ عَیْنی، وَ وَصْلُکَ مُنی نَفْسی، وَ إِلَیْکَ شَوْقی، وَ فی مَحَبَّتِکَ وَلَهی، وَ إِلی هَواکَ صَبابَتی.» «1»:
(پس تویی مقصود و مرادم، و نه غیر تو، و تنها برای توست شب بیداری و کم خوابیام، و لقایت نور چشمم، و وصالت تنها آرزوی جانم می باشد، و شوقم منحصر به تو، و شیفتگیام در محبّتت، و سوز و حرارت عشقم برای دوستی توست.)
دی گله ای ز طرّهاش کردم و از سر فسوس گفت: که این سیاهْ کج، گوش به من نمی کند
شب گذشته، از زلف و کثرات و مظاهر دوست، گله و شکایت نمودم که نمیگذارند با تو آشنا شوم و از جمالت بهره ای بگیرم.
فرمود: افسوس که اقتضای وجود خاکی و کثرات، جز غفلت و حجاب برای کسی که با نظر استقلال به آنها توجّه کند، نیست! اگر من نیز به کثرات بگویم به کسی که مرا مورد توجّه خود قرار داده، بی پرده باش نخواهد بود، مگر اینکه عاشق، خود با نظر استقلال به آنها ننگرد؛ که:
«خَلْقُ اللَّهِ الْخَلْقَ حِجابٌ بَیْنَهُ وَ بَیْنَهُمْ.» «2»:
(آفریدن خداوند آفریدههای خود را ستری است میان او و مخلوقش)
دست کش جفا مکن آب رُخَم، که فیض ابر بی مدد سرشک من، دُرّ عَدَن نمی کند
معشوقا! این گونه به اشکهای چشمان من بیاعتنا مباش، بارانی که در دریای عَدَن می بارد، اگر با اشک چشم من ممزوج نباشد، درّ و مروارید نخواهد گشت؛ که:
__________________________________________________
(1)- بحار الانوار، ج 94، ص 148.
(2)- التّوحید، ص 37، باب التوحید و نفی التّشبیه، از روایت 2.
جمال آفتاب، ج4، ص: 217
«أَلْبُکآءُ مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ، مِفتاحُ الرَّحْمَةِ.» «1»:
(گریستن از ترس [عظمت] خدا، کلید رحمت است.).
و یا کنایه از اینکه: اشک چشم بندگان خاصّ و عنایاتت به ایشان است که بندگان دیگر، بلکه همه عالم را برپا نگاه می داری؛ که:
«بِکُمْ تُنْبِتُ الْأَرْضُ أَشْجارَها، وَ بِکُمْ تُخْرِجُ الْأَرْضُ [الْأَشْجارُ] ثِمارَها، وَ بِکُمْ تُنْزِلُ السّمآءُ قَطْرها وَ رِزْقَها.» «2»:
(به شما، زمین درختانش را می رویاند، و به شما، زمین [و یا: درختان] میوههایش را بیرون میآورد، و به شما، آسمان باران و روزیاش را فرو می فرستد.).
چرا به اشک دیدگان خواجه، بی عنایتی و او را مورد لطف خود قرار نمیدهی؟!
لَخْلَخه «3» سای شد صبا، دامن پاکت از چه رو خاکِ بنفشه زار را مشک ختن نمی کند؟
این بیت، از جهت معنا با بیت پنجم (با همه عطر دامنت، آیدم ...) یکی است، و تنها از نظر لفظ تفاوت دارد.
خلاصه آنکه: ای دوست! حال که باد صبا نفحات جان بخشت را برای بندگان خاصّت آورده، چرا وجود من و بنفشه زار و همه عاشقانت از آن بهرهمند نمی گردند و در دامن پاک تو قرار نمی گیرند؟.
به گفته خواجه در جایی:
صبا! خاکِ وجود ما، بدان عالی جناب انداز بُوَد کان شاه خوبان را، نظر بر منظر اندازیم «4»
__________________________________________________
(1)- غرر و درر موضوعی، باب البکاء، ص 37.
(2)- کامل الزیارات، باب 79، زیارت 2، ص 199.
(3)- گفتهاند: «لَخْلَخه» گوی عنبری است که از عود و کافور و مشک و عود قماری و لادن ساخته می شود، و نیز به معنای ترکیبی که به جهت تقویت دِماغ ترتیب دهند هم آمده است.
(4)- دیوان حافظ، چاپ قدسی، غزل 393، ص 293.
جمال آفتاب، ج4، ص: 218
کشته غمزه تو شد، حافظِ ناشنیدهپند تیغ، سزاست هر که را، درکِ سخن نمی کند
محبوبا! زهّاد و وعّاظ مرا دعوت به قشر و ظاهر شریعت می نمودند و از لُبّ و حقیقت که طریق فطرت است، منع می کردند؛ ولی من در اثر بیاعتنایی به گفتار آنان، گرفتار غمزه و صفت جلال و عشوههایت شدم. تیغ سزاست هر که را، درک سخن نمی کند.
در واقع، این امر غایت مطلوب خواجه است، ولی با این بیان می خواهد گله کند و بگوید: مرا فریفته خود ساختی و سپس محروم از دیدارت نمودی.
و یا منظور این باشد که اگر پند اساتید را شنیده بودم، گرفتار جلال و غمزه و ناز دوست نمی شدم و در هجران بسر نمی بردم و وی با ما عنایتها داشت.
با درود فراوان به ادب دوستان و سخن شناسان گرامی جهت روشنگری ابیات مورد بحث بخصوص مصرع:
تیغ سزاست هرکه را درد, سخن نمیکند
در اینجا وظیفه خود میدانم کمال سپاس و امتنان خود به محضر شریف جناب آقای رضایی عرض کنم و از اینکه با متانت و کلام در خور ادبیات و شخصیت دوستان بیان فرمودند تا جاییکه اگر اختلاف سلیقه ای هم با بیان ایشان باشد شایسته مینماید که چنانکه در صاحب سخن میباشد کلامی را نوشت که البته نظر ایشان هم از علم و هم حلم بر دل مینشیند و صحت آن را جای شک نیست
اما در خصوص دوست عزیزمان جناب شهریار باید عرض کنم در تمام نوشتهای ایشان چنان عرض اندام نمودند که گویی حضرتشان کاتب وحی بوده اند و هر آنچه میگویند بلاشک صحیح بوده و دیگران حق نپذیرفتنش را ندارند تنها به یک مورد از ایرادی که از دوستان گرفتند که شما پستی را کپی کرده اید و اینجا پیست میکنید اشاره میکنم که تلویحا متذکر شدند شما حرفی از خودتان برای بیان ندارید و از دیگران تقلید میکنید خدمت جناب شهریار عرض میکنم جنابعالی هم همه منبع سخنتان جناب آهی بود و چیزی بیشتر از آن نگفتید در پاسخ به تاکید دوستان بابت معنی کردن شزح مصرع این پاسخ را دادید:
«هر که را (که) سخن (را) دردْ نمیکند، تیغ سزا است.»
که اگر شما متوجه شدید منظورتان چه بود انشالله که دیگران هم متوجه شده باشند
دراینجا تنها در نه تکمیل سخنان جناب رضایی که ایشان هر آنچه شرط بلاغ بود فرمودند که در معنی مصرع نظری خود را عرض میکنم باشد که مقبول طبع صاحب نظران افتد
تیغ سزاست هر که را درد, سخن نمیکند
سزاوار تیغ است هرآن کسی را که دردش به سخن نمیآید و درد او را به سخن گفتن وانمیدارد
یا به بیان امروزی تر سزاوار تیغ است کسی که بی عار است و درد دارد و بی تفاوت است و این درد هم در ابیات دیگر این غزل تشریح شده است نیاز به تکرار نیست
کسی که درد او ,وی را به سخن نیاورد حقیقتا مستحق تیغ است چه این درد,درد خود باشد چه درد دیگران
دوستان بعد از این همه بحث سودمند لطفا درک مرا از درد سخن کردن بخوانید:
درد اصولا نوعی هشدار بیولوژیک است. درد باعث میشود که ما خیلی زودتر از آنکه فرصت از دست برود بر مشکلی در وجود خودمان آگهی یابیم و درصدد درمان باشیم چون درد امان ما را میبرد و اجازه نمیدهد که غفلت کنیم. در واقع درد زبان بدن ماست. و بنده اعتقاد دارم که دردهای روحی و روانی هم چنین سازوکاری دارند.
در قدیم از تیغ زدن و جراحی بهشدت اجتناب میشد و تا جایی که ممکن بود با انواع درمانهای خوراکی و خارجی علاج بیماری میکردند. در مواردی که سیستم ایمنی بدن درست کار نکند درد که موهبتی الهی است به ما هشدار نمیدهد و کار چنان از کار میگذرد که نیاز به شکافتن و تیغ زدن است. میتوان گفت بدن به وسیله درد زودتر و به موقع سخن نگفته است.
اگر بتوان این تفسیر را پذیرفت که تیغ زدن سزای کسی که بدنش با درد سخن نمیگوید میتوان باقی تفاسیر عرفانی را هم پذیرفت. چون کرخت شدن و ایمن شدن در برابر دردهای روحی از بزرگترین مهالک است.
زهرا جان
بسیار خوب گفتید، کاملا معقول و منطقی.
یعنی هر که سخن دردناک در او درد پدید نمی آورد سزاوار تیغ است، بلکه هم از کرختی درآید هم درمان شود؟
در پزشکی تیغ و جراحی و... را جزو درمانهای تهاجمی یا invasive بر می شمارند و ورزش و دارو و... را از درمانهای محافظه کارانه یا conservative.
تا جایی که میشد نظر دوستان رو در مورد بیت آخر خوندم. اینجا به نظرم حافظ نشون میده که با مسائل پزشکی هم آشنا بوده. اینجور میشه تفسیر کرد: تیغ، سزاست هر که را درد، سخن نمیکند. به این معنی که وقتی جایی از بدن احساس درد نداره (یا به بیان شاعرانه ی حافظ درد، سخن نمیگه) یعنی مرده و اونزمان با تیغ اون عضو رو جدا میکردن. (و الان هم همینکارو میکنن که به سایر نقاط سرایت نکنه) حافظ هم نصیحت ها رو نشنید و غمزه های ابروی یار رو دید و دم نزد و انقدر دم نزد که انگار حس نداره و مرده. درست مثل عضوی که درد رو حس نمیکنه و در واقع مرده و قطعش میکنن. شاید اگه حافظ نصیحت ها رو میشنید و درد عشقشو بیان میکرد با تیری که از کمان ابروی یار به سمتش اومده کشته نمیشد.
تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمیکند
اینجا منظور از سخن همان پندی است که در بیت اول صحبت شده . اما چون آدمها از پند خوششان نمی آید و حافظ نیز همینطور . بنابراین این پند یا سخن دردی برای مخاطب دارد .بنابراین کسی که درد پند و سخن را به جان نمیخرد سزای او تیغ است که مراتب دردناک تر است
سلام.سطر بندی این غزل رو درست کنید درهم برهمه
باتشکر
با سلام.
"درد سخن نمیکند" بر طبق شرح سودی بر حافظ به معنای "احساس درد دل نمی کند"می باشد.
با سلام
اگر مصرع آخر را "درک سخن نمی کند" یا "فهم سخن نمی کند" در نظر بگیریم، بیت معنی بسیار مناسب تری پیدا می کند.
... و در این صورت دیگر نیازی نیست برای پیدا کردن یک معنی صحیح برای "درد سخن نمی کند" اینقدر به تفاسیر دور از ذهن متوسل شویم.
در بیت اول تصویری از بهار رو روایت میکنه که با تکرار حرف چ موسیقی بهار که چهچه هزاردستان هست رو تداعی میکنی
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
:
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
یعنی وقتی ساقی همه ی درد ها را او میدهد کیست که تمام تن دهن نشود تا آن جامی (دردی ) که ساقی میدهد را نخورد ؟
مانند آن شعر سعدی است که میفرماید :
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست .
نکته قابل توجه در بیت حافظ شباهت لمه ی دَرد به دُرد است .
این اشعار را خانم افخم در رادیوی زمان به زیبای تمام خوانده است . یادشان گرامی باد
دوستان عزیز شما همگی حافظ دوست و شعر خوان هستید زشت است ک به هم بی احترامی کنید و همدیگر را با کلماتی طعنه آمیز بخوانید. شعر حافط را هر کسی از ظن خود تعبیر می کند و اصلا کیفیت شعر حافظ این است ک از بعدهای مختلف می شود آن را فهمید. ولی اگر می خواهید اصل شعر و اصل معنی کلمه را بدانید که:
1 . اگر نتیجه ی واضحی وجود داشت همه ی نسخه ها به یک شکل می امد. پس تصحیحی که صد در صد درست باشد وجود ندارد مگر ک خود حضرت حافظ بیاید و اصل آن کلمه را ب ما بگوید.
2 . هستند کسانی ک بیشتر از ما حافظ را می شناسند و عمری را در راه شناخت حافظ گذاشته ان( در هین سایت هم حضور دارند) خواندن حاشیه های آن ها کمک زیادی ب درک شعر حافظ می کند.
3 . دلیلی ندارد حتما تمام کلمات شعر حافظ در زمان ما قابل درک و با معنی باشد. فراموش نکنیم ک حافظ قرن هشتم می زیست و ما قرن ها بعداز او به دنیا امده ایم و زبان هر روز در حال تغییر است.
درود به همه ی دوستان ارجمند
من هم باور سرکار خانم گلی را دارم.
خوب است رواداری را پیشه کنیم و هر که سخن خود بگوید و دیگر را داوری ننماید.
سپاس
سروِ چمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟
همدمِ گُل نمی شود، یادِ سمن نمی کند؟
سروِ کشیده قامتی که چمان است و ناز دارد همان حضور، یار و یا جانِ اصلیِ انسان است و چمن در اینجا چهار بُعدِ وجودیِ انسان، که بدونِ این سروِ زیبایِ بلند قامت، سبزی و لطف و زیباییِ خود را از دست داده و به خزان می ماند، حافظ پرسشی اساسی را مطرح می کند که دلیلِ این بی میلیِ سرو برای حضور در جمعِ چمن چیست؟ در مصرع دوم میفرماید که اگر این سرو به جمعِ چمن باز گردد می تواند علاوه بر تکمیلِ زیباییِ چمنزار با گُل همنشین و همدم و همراز شود، گُل استعاره ای از انسانهایِ کامل و بزرگانی همچون حافظ است که پس از این همدمی میتوانند حضور یا این سروِ انسان را تعالی و رشد بیشتری دهند، آیا سروِ زیبایِ انسان، سمن را یاد نمی کند؟ سمن یا یاسمین استعاره از زیباییِ رخسارِ انسان است پیش از عزیمتِ سرو از چمنِ وجودش، یعنی در اوانِ حضورِ انسان در زمین و چند سالِ کودکی که یار یا سروِ چمان در چمن و جزوی از چهار بعدِ انسان بوده است، پس چرا یادِ سمن و آن زیبایی را که قبل از ورودِ به این جهان و حتی چند سالی پس از تولد در جهانِ مادی بوده است نمی کند؟ حافظ میفرماید اگر سرو که جانِ اصلیِ انسان است به این چمنِ خزان و خاک شده باز گردد بار دیگر همه ابعاد وجودیِ انسان زیبا و سمن میگردد، اما پرسش همچنان برجاست که چرا، واقعاََ چرا با وجودِ اینهمه برکاتی که بازگشتِ سرو یا حضور برای انسان به ارمغان می آورد از بازگشت خودداری می کند؟ حافظ در ادامه غزل به دلیلِ این ناز و امتناع از بازگشت می پردازد.
دی گله ای ز طُرّه اش کردم و از سرِ فسوس
گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمی کند
طُرِّه در فرهنگ عارفانه نمادِ جهانِ فُرم است با همه زیبایی ها و جذابیت هایش، یعنی جلوه خداوند در زمین که رخسار یا بخشِ اعظمِ رخسار را پوشانده است و برای رسیدن به دیدارِ آن رخِ زیبا باید از این جهانِ ماده عبور کرد، پس حافظ دلیلِ عدمِ بازگشتِ سرو یا جانِ جانِ انسان را به چمنِ وجودیش وجودِ و مانعی به نامِ طره می داند و از حضرتِ دوست گلایه می کند زیرا اینهمه زیبایی و کشش را در برابرِ دیدگانِ انسان قرار داده و کیست که بتواند از این طره بگذرد و جانِ سالم بدر برد تا به رخسار و دیدارِ حضرتش برسد، خداوند یا زندگی با افسوس پاسخ می دهد که این سیاهِ کج گوش به فرمانِ او نمی کند تا کناری رفته و به انسان اجازه دیدارِ رخسارِ زیبایش را بدهد، طُره کج است و نافرمان، متأسفانه راست و حرف گوش کن نمی شود، اما مگر چیزی در این جهان از حیطه قدرتِ او خارج است و می تواند که نافرمانیِ خداوند را بکند؟ البته حافظ در ابیاتِ دیگری این اختیارِ طره را از تدبیرِ خداوند می داند که از ازل در برابرِ اختیاری که به انسان داده است قرار داده تا دیدار و وصالش با دشواری همراه باشد.
تا دلِ هرزه گردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمی کند
زُلف نیز همان طُره و زیبایی هایِ جذابِ این جهانی ست و حافظ میفرماید همین که در اوانِ کودکی دلِ انسان هرز گرد و در چین و لایه هایِ هزارتویِ این زلف گُم شد، آن سروِ چمان نیز آهنگِ هزیمت کرده و از چمنِ وجودیِ انسان رخت بر بست، و این دل از سفرِ دور و درازی که رفته است عزم و اراده ای برایِ بازگشت به وطن یا چمن و جایگاهِ اولیه خود ندارد، که اگر بازگردد آن سروِ چمان نیز خرامان به چمنِ خشکیده انسان باز می گردد و آنرا بار دیگر خُرَّم سر سبز می کند، دل که یکی از بُعد هایِ وجودِ انسان است مرکزِ هیجانات اوست و هم اوست که دوست می دارد و عشق می ورزد، یا خشمگین شده، تنفر و کینه می ورزد، می ترسد و مضطرب می شود یا شاد و خندان می گردد، و همین بُعدِ وجودیِ چمنِ انسان است که در حالیکه دارایِ اختیار است و می تواند از زلف بگذرد، سر سپرده اش شده و عمری در چین و لایه هایِ تو در تویِ آن سرگردان و در نتیجه از رخسار باز میماند.
پیشِ کمانِ ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است، از آن گوش به من نمی کند
کمانِ ابرو استعاره از گنبد و چرخِ هستی یا روزگار است، و بر خلافِ طُرِّه که سیاهِ کج است و نافرمان، گوش به فرمانِ خداوند یا زندگی می باشد، (زلفِ یا طره و گیسویِ دلبرِ این جهانی نیز در اختیارِ او نیست و نسیم به هرسو که بخواهد می بَرَد، اما حرکاتِ ابرو که حسهایِ مختلفی را به عاشقِ بیچاره منتقل می کند می توان در اختیار داشت)، پس دلِ انسان که هرزه گرد شده و بجایِ جستجویِ آن یار و یا سروِ چمانِ خود در پیِ زلف بوده است، کمال و خوشبختی را در تجلیاتِ زلف و جذابیت هایِ این جهان می بیند و آن را از چیزهایی مانندِ دانشِ خود ، ثروت و مقام، همسر و فرزندان، و یا از باورهایِ خود طلب می کند، اما با وجودِ رسیدن به آن چیزها، فلک بد عهدی نموده و با بی رحمیِ تمام فقط درد و غمهایِ ناشی از چیزها را نصیبش می کند، حافظ میفرماید انسان هرچند هم که پیشِ فلک لابه و التماس کند تا از چیزهایِ این جهانی که عمری در پیِ دستیابی به آنها رنجها برده شرابی نوشانده و او را خوشبخت کند بی فایده است، اما چرا این لابه و التماس تاثیری در تغییرِ تصمیمِ فلک ندارد؟ گوش کشیدنِ ابرویِ حضرت دوست کنایه از ترش کردنِ روی و عِتابِ خداوند است، و حافظ میفرماید به دلیلِ همین اخم و خشم است که فلک نیز گوش یا توجهی به این لابه هایِ انسان نمی کند و وقعی به درخواستهای بی وقفه او نمی گذارد.
با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتن نمیکند
عطفِ دامن علاوه بر متبادر ساختنِ عطوفت و مهربانی در ذهن، به معنیِ سجاف و چاکی ست که در دامانِ زیبا رویان در نظر می گرفتند و در قدیم برگِ گُلهایِ خوشبو را در آن سجاف قرار می دادند تا آن زیبا روی هرکجا که پای بگذارد عطرِ دامان خبر از آمدنش را به شیفتگان و عاشقان بدهد، در مصراع دوم خاک استعاره از وجودِ مادی و جسمانیِ انسان است، یعنی همان چمنِ بیتِ اول که بدلیلِ عدمِ تمایلِ سروِ چمان به بازگشت، مبدل به خاک شده است، پسحافظ ادامه می دهد حضرتِ معشوق که سراسر لطف است و مهر، دامن کشان هر لحظه از برابرِ چشمانِ انسان گذر می کند و عطرِ حضورش را می توان در طُرِّه و زیبایی هایِ او از گُل و سبزه تا رودخانه و دشت و دریا و موجودات تا ستارگان و کهکشان ها به مشامِ جان شنید، پساز بادِ صبا یا بادِ موافقِ زندگی عجیب است که چرا با وجودِ شمیمِ عطر و چنین وسعتِ لطف و مهربانیِ بینهایتش، خاکِ خشکیده چمنِ انسان را مُشکِ خُتن نمی کند و آن را به سبزه زارِ خُرم و معطر تبدیل نمی کند، درواقع حافظ قصدِ آن دارد متذکر شود که بدونِ جستجوی انسان و یافتنِ سروِ چمانِ خود و ایجادِ میل در او به بازگشت به خاکِ وجودیش، از مُشک و عطرِ و عطفِ دامنِ حضرتش چیزی عایدِ انسان نخواهد شد، نه بوسیله لابه و نه با استغاثه هایِ برآمده از ذهن، چمنی درکار نخواهد بود و حتی اخمِ ابرویِ گوشه کشیده و دَرهمش برایِ برخوردار شدن انسان از طُره هم منحنی نخواهد شد.
چون ز نسیم می شود زلفِ بنفشه پُر شکن
وه که دلم چه یاد از آن عهد شکن نمیکند
نسیم اتفاقاتِ کوچک زندگی ست و چیزهایِ این جهانیِ ذکر شده به زلفِ بنفشه تشبیه شده است که سخت شکننده هستند، حافظ ادامه می دهد با وجودِ اینکه گستردگیِ عطفِ دامنِ حضرتش کُلِ هستی را در بر میگیرد اما کمانِ ابرویِ او از غیرتش تابِ دیدنِ سرگشتگیِ انسان را در چینِ زلف ندارد، پس به نسیمی و با اتفاقاتِ ریز و درشتی که در زندگی هر انسانی می افتد، زلفِ بنفشه را درهم می شکند و به چیزهایی که انسان آنها را در دل و یا مرکزِ خود قرار داده و از آنها طلبِ سعادتمندی و آرامش می کند آسیب می زند، برای نمونه همسرش او را ترک می کند، یا بخشی از ثروتِ خود را از دست می دهد، یا از مقامی که دارد عزل می شود، و یا دانشی را که فصل الخطاب می دانست با نظریه هایِ جدید رد کرده اند، در مصراع دوم وه همان آهی ست که پساز آن نسیم از نهادِ انسان بلند می شود و او عهد شکنیِ فلک را به یاد می آورد، فلک یا روزگار با فریب به انسان وعده خوشبختیِ قرار دادنِ تصویرِ ذهنیِ زلف در دل را می دهد، اما به آن وفا نمی کند و آه است که پس از شکستِ زلف از دلِ انسان بر می آید، پیش از این شکست او گمان می برد با رسیدن به آن ثروت یا ملک و اتومبیل، یا وصالِ معشوق و دلداده اش و یا موفقیت در تحصیلات بطورِ قطع شاهدِ خوشبختی را در آغوش خواهد گرفت اما اکنون ناباورانه میبیند آن چیز یا زلفِ بنفشه به نسیمی کوچک، پر شکن و آسیب پذیر است و امیدِ انسان برایِ رسیدن به سعادتمندیِ آن چیز را برباد می دهد.
دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمی شود
جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمی کند
در این بیت حافظ به چهار بُعدِ وجودیِ انسان میپردازد که همان چمنِ بیتِ مطلعِ غزل است، دل که پیش از این شرح داده شد بُعدِ هیجانیِ انسان است که سرچشمه غم و شادی و عشق و خشم و دیگر هیجاناتِ انسان است، جان در مصراع اول یعنی جانِ اصلیِ انسان یا جانِ برآمده از جانان، جانِ مصراع دوم همان جانِ جسمانی ست که اگر از تن بیرون بیاید مرگِ جسمانی انسان را به همراه خواهد داشت ، و تن هم که بُعدّ چهارمِ انسان است، پسحافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید با شکستنِ زلفِِ بنفشه بر اثرِ نسیمِ حوادثِ روزگار کُلِ ابعادِ وجودیِ انسان در هم خواهد ریخت و دچارِ آشفتگی خواهد شد، معنیِ زلفِ بنفشه درواقع امیدوار شدنِ انسان به روی یا صورت و تصویرِ ذهنیِ چیزهای این جهانی ست بدونِ توجه به رخسار و در بیتِ قبل به آن پرداخته شد، پس با پُر شکن شدنِ زلفِ بنفشه است که دل یا همه هیجانات انسان که قرار بوده است در راستایِ همدمی با رخسار یا جانِِ اصلیِ انسان باشد و هماهنگ با او عمل کند، از کارِ خود بازمانده و همدمِ جان نمی شود، یعنی دل در جهتِ ذهن هیجانات خود را ابراز می کند و البته که ذهن در خدمتِ بُعدِ جانِ حقیقی نیست، در مصراع دوم میفرماید با این ناهماهنگیِ هیجاناتِ انسان با جانِ اصلی ست که اتفاقِ دیگری نیز برای ِ انسان خواهد افتاد و آن از دست رفتنِ سلامتِ جسمی و روانیِ اوست زیرا بُعدِ جانِ جسمانی هم دیگر از خدمتِ به تن سر باز می زند و در نتیجه تن و روانِ انسان بیمار می شود، غالبِ ما انسانها همین گونه ایم، امروزه هم میبینیم انسان هایِ بسیار موفقی را که با نسیمی زلفِ بنفشه شان شکسته می شود، مثلآ ثروت یا مقام و یا همسر و عشقشان را از دست می دهند، یا پدر و مادری که سالها برای فرزندشان زحمت کشیده اند و با خونِ دل او به اینجا رسانده اند اکنون می بینند فرزند برابرِ سلیقه آنان زندگی نمی کند، پس ما با دیدنِ شکنِ یکی از این زلفهای بنفشه و عهد شکنی هایِ فلک در رسانیدنِ ما به سعادتمندی و بی تأثیر بودنِ لابه و التماس هایمان به کمانِ ابرویش، بی تاب شده و جسمِ ما هم بیمار می شود، و برخی که تحملِ کمتری دارند خود را ناقص و بی مصرف می بینند و حتی دست به خودکشی می زنند.
ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد می دهد
کیست که تن چو جامِ می، جمله دهن نمی کند
ساقیِ سیم ساق آرایه زیبایی ست و استعاره از حضرتِ دوست، که هرچه در جامِ ما بریزد عین سیم و زر است، انسان که بدونِ توجه به رخسار که اصل است، قصدِ نوشیدنِ شرابِ سعادتمندی از چیزهایِ این جهان و زلفِ حضرتش را دارد به ناگهان میبیند از شرابِ موردِ انتظارش خبری نیست و همه دُردِ شراب است که نصیبش می شود، پسحافظ میفرماید چاره کار این است که تنِ خود را جمله دهان کرده و با رضایت کامل و خوشنودی همچون جامِ می که دهانی همیشه خندان دارد پذیرایِ این دُرد باشد، او با این پذیرش پیامی به ساقی یا خداوند می دهد به این معنی که او خطا می کرده که طلبِ شراب از زلفِ حضرتش می نموده است، پس هرچه از دوست رسد نیکوست و در اینصورت شاید ساقی از خطایش بگذرد و از این پس او بتواند از زلفِ حضرتش نیز بهره و تنعمی حقیقی ببرد و ساقی بجایِ دُرد به او شرابِ ناب بدهد.
دستخوشِ جفا مکُن آبِ رُخم که فیضِ ابر
بی مددِ سرشکِ من دُرِّ عدن نمی کند
در ادامه انسانی که خطایِ خود را پذیرفته است باید از حضرتِ ساقی عذر خواهی کند، این کار باید صادقانه باشد تا موردِ قبولِ خداوند یا زندگی قرار گیرد و معمولأ این اتفاق بوسیله دلِ شکسته و چشمانِ اشکبار امکان پذیر است و حافظ میفرماید بدونِ مددِ این بازگشتِ حقیقی امکانِ برخورداریِ فیض و ابرِ رحمتِ خداوند وجود نداشته و تنها به مددِ همین سرشک است که خاکِ وجودش به دُرِّ دریایِ عدن مبدل خواهد شد، در قدیم معتقد بودند قطره ای باران که درونِ صدفی در سطحِ آبِ دریا می غلتد پس از مدتی مدید مبدل به دُرّ و مروارید می گردد که مرغوب ترین نوعش در خلیجِ عدن بدست می آمد، پس حافظ از خداوند می خواهد اکنون که خطایِ او (انسان) را پذیرفته است این آبِ زندگی را که بر رخسارِ او جاری ست دستخوشِ جفایِ روزگار نکند، یعنی به او این توانایی را عنایت کند که از این آبرو و بازگشتش به خداوند نیز همچنان که پیش از این از زلف قصدِ نوشیدنِ شراب داشته است، نخواهد که شراب نوشیده و طلبِ سعادتمندی کند، زیرا میترسد این دستاورد که با خونِ دل بدست آمده است نیز موردِ جفایِ کمان ابرویش قرار گرفته و به دُرد و دَرد مبتلا گردد.
کشته غمزه تو شد حافظِ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمی کند
آن کسی که مصداقِ بیتِ قبل است و با احساسِ دردِ ناشی از نوشیدنِ دُرد، با پذیرشِ خطایِ خود صادقانه آهنگِ بازگشت به اصلِ خویش را نمود و از حضرتش عذرخواهی کرد، به سعادتمندی و دریافتِ شرابِ ناب رسید، حافظ می فرماید اما کسی که این پند را نشنیده و همچنان می خواهد از چینِ زلف، شرابِ توهمی بنوشد بدون اینکه رخسارِ حضرتش را در ورایِ این زلف و جاذبه هایِ این جهانی ببیند و تشخیص بدهد، شک نکند که تیغ سزایِ اوست و کشته غمزه حضرتش خواهدشد و با فروتنی خود را مثال می زند، یعنی کسی که اینهمه دَردی که در طولِ زندگی بر وی وارد شده او را وادار به سخن گفتن و ابرازِ دَرد نکرده، بدلیلِ این است که دَرد را نپذیرفته تا بیان کند و لاجرم در پیِ یافتنِ طبیب و درمان نیز نبوده است، پس سزاوارِ تیغ خواهد بود. یعنی کمانِ ابرویِ گوش کشیده آنقدر چیزهایی را که چنین انسانی از طُرِّه حضرت دوست ربوده است آماجِ تیغِ خود کرده و از وی باز می ستانَد تا سرانجام او را درد سخن کند و اظهارِ درد کند و بپا خاسته، به خویشتنِ خود بمیرد تا به او زنده شود. در غزلی دیگر میفرماید؛
طبیبِ عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند ؟
در بیت پنجم قطعا کلمه عطف صحیح است - به نظر من حضرت حافظ اشاره به عطر تن و بدن یار دارد و می فرمایید اگرچه تن و بدن معشوقه با دامنی پر چین پوشیده شده است ولی وقت عبور او - عطر دل انگیز وی بایست از این چین و شکن دامن عبور کند و خاک زیر پایش به مشک ختن مبدل شود . پس عطر تن و بدن یار مورد نظر است نه عطر دامن
با سلام
کشته غمزه تو شد حافط ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد، سخن نمیکند
دوستان شاید این اصطلاح را شنیده باشید که « فلانی را حرف نمیگزد». به این معنی که نصیحت در او اثری ندارد و حرف گوش نمیکند. من کمترین شاگرد دوستان هم نیستم ولی چون این اصطلاح را شنیده ام معنی این بیت برایم روشن است. در این بیت کلمه «درد» را باید با سکون حرف آخر خواند و به این معنی است که هر کسی که از سخن دردش نمیگیرد (سخن در او اثر نمیکند) سزاوار تیغ است. و این با مصراع اول هم که حافظ پند نشنیده و کشته غمزه یار شده همخوانی دارد و سزاوار تیغ و تیر یار است. چرا که به نصیحت کسانی که او را از عشق بر حذر داشته اند گوش نکرده است. و دوستانی که معنی کرده اند « درد سخن کردن» یعنی از درد سخن گفتن توجه نکرده اند که به مصراع اول و کشته شدن حافظ به دلیل ناشنیدن پند ربطی ندارد و این معنی نمیتواند درست باشد.
با این همه شاید جدال بر سر معنی و تفسیر شعر بیهوده باشد و شعر را بهتر است هر کس آنگونه که دوست دارد بخواند. یکی عرفانه بخواند، یکی عاشقانه. یکی شراب را عرفانی بداند و یکی انگوری. یکی شعر را برای خدا بخواند، یکی برای انبیا و امامان و اولیا، یکی برای دختران بالا بلند باریک میان و یکی برای شیرین پسران!
درود بر همه ادیبان و ادب دوستان، باید خدمتتون عرض کنم که در بیت با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب بایستی گفت که عطف صد در صد غلط است. زیرا در مصرع بعد تمایل دارد که باد عطری پخش کند. این منبع از کجا باید سرچشمه بگیرد؟ البته صحیح تر این هست که: لخلخه سای شد صبا دامن پاکش از چه رو که لخلخه ترکیبی از عطریات مختلف هست اما اگر بخواهیم از قزوینی اعتبار بگیریم عطر بهتر است زیرا عطف کلا غلط است.
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
دل هرزه گرد دلی است که آنقدر شیفتهی جلوهی محبوب گشته و در طره زلف یار که مثال جهان تجلی است غرق شده که دیگر قصد رجعت به وطن نمیکند و وطن آن بهشت باشد که زمانی مسکنش بوده. آری این شیوهی عشق است که چنین خرم از جهان میکند.
با سلام در پاسخ به کاربر خانم سارا، ساقی سیم ساق، جدای از زیبایی شناختی کاربرد حروف (سه کلمه که با سین آغاز میشوند و بحثی جداگانه میطلبد) به معنی ساقی که دستانی چون سیم دارد، اگر دُرد شراب هم به من بدهد، تمام وجودم دهانی خواهد شد برای نوشیدن آن دُرد..
در جواب شهریار 70
اتفاقا دهخدا ذیل «درد کردن» چنین گفته و مورد قبول و استشهاد جنابعالی نیز هست : درد کردن سخن کسی را ؛ اثر کردن ملامت در او.
در این صورت اضافهٔ درد به سخن و به کسر خواند درد کاملا با دستور فارسی منطبق است و از قبیل اضافهٔ عامل به معمول میباشد. همانند آنکه بجای (سخن را درک کردن) بگوییم (درکِ سخن کردن).
ممنونم،بسیار استفاده می کنم از سایت شما
با تشکر فراوان از آقای رضا رضایی با تفسیر خیلی خوبی که کردن
قطعا اگر من شاگرد شما بودم عاشق ادبیات می شدم.
همینطور از خانم زهرا بخاطر نکته جالبی که در مورد درد گفتن تشکر می کنم
و در آخر از همه دوستان بخاطر نظراتشون و سایت گنجور قدردانی میکنم.
ای کاش روزی برسه که ما تو این مملکت به سبک دوران صفوی اندیشکده هایی داشته باشیم تا اهل علم و ادب دور هم گرد بیایم و فارغ از دغدغه های روز مره اینچنین باهم روزها و ساعت درباره معنی و تفسیر واژه ای در بیتی از حضرت حافظ برای مثال بحث کنیم و در نهایت مشگل تفسیر مثلا همچنین بیتی رو که درد درست یا درک با بیانیه ای که حسن الختام اون مجلس بحث باشه تمام کنیم چقدر لذت بردم از خوندن کامنت ها خدارو شکر که هنوز در این اب و خاک اهل علم و ادب هستند اما برداران و خواهران همه ما عاشق ادب و علمیم و در ورطه علم و ادب بحث جایز است و رواست اما خدایی ناکرده کینه از هم ب دل نگیرید که بخدا سوگند شیرین تر از این مباحث در دنیا چیزی نیست ای کاش وزارتخانه ای به نام وزارت ادب و فرهنگ بود که عاشقانی مث شما عزیزان به خرج دولت وقت گرد هم می آمدید فارغ از دغدغه معاش اون وقت چه گلستانی میشد این مملکت و چه مایه فخری بود همچنین وزارت خانه ای اما دریغ و صد دریغ که اهل علم همواره در مشرق زمین مظلوم واقع شدن اما به قول حضرت حافظ با این همه از سابقه ناامید نباید بود
احسنت به کلام مبارکت درودا!
و به قولی: کمرنگ ترین گوهرها از قوی ترین حافظه ها؛ ماندگارتر است!
احسنت به شما!
این غزل را "در سکوت" بشنوید
بیت پنج عطر به جای عطف درست هستش که با مشک هم تناسب دارد.
من فکر میکنم هم دَرد و هم دُرد درست هست و اتفاقا بهتره که علامتگذاری نشه
چرا که دَرد رو به تن میدهند و شاعر میگه وقتی که ساقی داره دَرد میده به تن کیه که همونطور که جام دُرد رو در بر میگیره تنش رو مثل اون جام برای دَرد نکنه
کیست که تن چو جام می...پس معلومه از چیزی صحبت میشه که به تن داده میشه مثل دَرد
پس هر دو رو میشه برداشت کرد
این دوستانی که نظر میگذارند که: به نظر من بهتر است (یا درست تر است) بهجای دردِ سخن نمیکند، درکِ سخن نمیکند بیاید، یا بهتر است فلان کلمه جای بهمان کلمه باشد، به روشنی نشان میدهند که کاتبان و نسخهبرداران دیوان حافظ چه بلایی و چطور بر سر غزلهای حافظ آوردهاند و سبب شده اند اینهمه نسخههای متفاوت حاصل شود.
سلام
در مورد عطف دامن فکر میکنم منظور و معنی چرخش و تعقر و تحدب لبه دامن معشوق و زیبایی دامن اوست
در مورد بیت آخر باید گفت که اول وظیفه اصلی دوستداران حافظ حفظ امانتداری این اثر بزرگ جهانی است و نباید بر اساس سلایق شخصی در ابیات تغییری ایجاد کرد.دوم: جای ناسپاسی است که نظرات استادانی مانند استاد آهی که به صورت کامل؛ دردْ سخن نمی کند را به صورت واضح توضیح دادند، استفاده نکنیم.
درد سخن/درک سخن
استاد حسین الهی قمشه ای (معلم عشق)
درکتاب صوتی درصحبت فارابی سخنرانی ۶
دقیقه 29 در توضیح مبحثی برای تایید توضیحات خود به این بیت اشاره میکنه و دردِ سخن رو تایید میکنند
درد سخن /درک سخن
استاد حسین الهی قمشه ای (معلم عشق)
در کتاب صوتی درصحبت فارابی وقتی به سخنرانی 6 میرسید استاد در توضیح مبحثی برای تایید بیشتر بارِ صحبت هاشون رو این بیت حافظ میزارن و اونجا ، درد سخن رو تایید میکنند
معشوق موزون اندام چرا شوقی به گلستان ندارد و چون بلبل همنشین و مشتاق گل یاسمن نمیشود؟(واج آرایی حرف چ-میل به چمن شوقآور و فراهم کننده حال خوش است)
۲- دیروز از گیسوان سیاهش شکایت کردم، به سخره گفت: زلف کجرفتار سیاه به حرفم گوش نمیدهد.
۳- از وقتی دل هرزهام به تاب زلفانش رفت، از این سفر طولانی(چین زلف ایهام به سرزمین چین)اشتیاقی به وطن ندارد.
۴- در برابر زیبایی ابروانش، زاری میکنم، اما کمان ابروان را به قصد جانم کشیده و صدایم را نمیشنود.
۵- با این همه چین دامن خوشبویت، از باد صبا شگفت زدهام که چگونه با عبور از آن، خاک را به مشک بدل نمیکند.
۶- آنگاه که گیسوی بنفشه با نسیم پرچین میشود، وای که دلم چقدر به یاد عهدشکنیهای تو میافتد!
۷- دل در شوق دیدارت، با جان عاشقم همنشینی نمیکتد و جانم در عشق تو فرمان پذیر جسمم نیست(خانلری: امید روی او- کوی او)
۸- چون ساقی سفید اندامم همه جامش پر از درد(یا تهمانده شراب)باشد، تمامی وجودم بهسان جام شراب، دهان میشود!
۹- اشکهایم را با ستمهایت پایمال نکن، که ابر با آن مروارید عدن(منطقهای در عربستان) را میپرواراند( این بیت و بیت ۲ در خانلری نیست و به جای آن بیت دیگری است: لخلخه-نوعی عطر- سای شد صبا دامن پاکش از چه روی/خاک بنفشهزار را مشک ختن نمیکند؟!)
۱۰- حافظ عاشق پندپذیر نبود، کشته نازهایت شد. آری هر که پذیرای سخن نیست سزاوار کشتن است!
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
با عرض سلام بیت اخر
تیغ سزاست هرکه راا درک سخن نمی کند و یا
تیغ سزاست هرکه را فهم سخن نمی کند صحیح تر هست
درد سخن
یکی از دلایلی که باعث مهجور ماندن و در نهایت فراموش شدن برخی کلمات در زبان میگردد، وجود واژگان همسان امّا با معانی متعدّد است، مثل فراموش شدن واژهی «کنگره» به معنای «دالبُر». این امر گاه درک مفهوم برخی از عبارات را در متون فارسی با مشکل مواجه میسازد. به همین دلیل نگارنده کوشیده است با تمسّک به ریشههای کهن زبان فارسی در باب عبارت «درد سخن کردن» مطالبی را عنوان نماید.
کشتهی غمزهی تو شد حافظ ناشنیده پند * ** تیغ سزاست هر که را درد سخن نمیکند
این بیت، مقطع یکی از غزلیات حافظ با مطلع ذیل است:
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند *** همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
ترکیب «درد سخن کردن» در این غزل که یکی از اشعار مشهور حافظ به شمار میرود، از ترکیبات بحث برانگیز بین حافظ شناسان بوده است و از آنجایی که در تمام نسخ باقیمانده کلمهی دیگری جایگزین این واژه نشده است، شارحان کوشیدهاند به نوعی این عبارت نامأنوس را تأویل نمایند؛ از جمله سودی در شرحی که بر دیوان حافظ نوشته است در باب این عبارت آورده: «درد سخن نمیکند، یعنی احساس درد نمیکند... درد در اینجا به معنی تأثیر است، و گویندهی این معناها از درد سخن بیخبر بوده است». (1) دکتر حسینعلی هروی در کتاب شرح غزلهای حافظ مینویسد: «درد سخن نمیکند: سخن در او اثر نمیکند. درد این کار را ندارد». (2) بهاءالدّین خرّمشاهی نیز در اثر ارزشمند خود، حافظ نامه چنین ذکر کرده است: «به نظر نگارندهی این سطور درد کردن سخن، اصولاً یعنی اثرکردن و تأثیرگذاردن سخن ...» (3) و برای اثبات کلام خود دو بیت را شاهد میآورد، یکی از عطار:
آخر چه دلی بود که آن خون نشود *** دردش نکند این سخن پر دردم (4)
و دیگری از حکیم نزاری قهستانی:
شرمت نبود ز من زهی چشم *** دردت نکند سخن زهی گوش (5)
آنچه از تعابیر بالا مستفاد میگردد، آن است که همگی به نوعی کوشیدهاند واژهی «درد» در عبارت «درد سخن کردن» را با واژهی مشهور «درد» در معنای رنج و ناراحتی تطبیق دهند. امّا به نظر نویسندهی گفتار پیش رو، این کلمه بازماندهی یکی از واژگان کم کاربرد اوستایی به معنای دیدن و توجّه کردن است.
"darət-" معادل اوستایی کلمهای است که در متون فارسی میانه و سپس فارسی به درد تبدیل شده است. بر اساس فرهنگ بارتولومه واژهی "- darət" به سه معنی در اوستا به کار رفته است: (6)
1. به معنی دارنده و نگاهدار که معادل فارسی میانهی آن dāštār است. این واژه از ریشهی dar به معنی داشتن و نگهداری کردن است که امروزه مادهی مضارع «دار-» و مادهی ماضی «داشت» از آن باقی مانده است.
2. به معنی درد و ناراحتی که در فارسی میانه و فارسی نیز به صورت درد به کار رفته است. ریشهی این کلمه به درستی معلوم نیست، امّا احتمال میرود که از ریشهی dar به مفهوم دریدن نشأت گرفته باشد.
3. به معنی توجّه کردن و زیر نظر داشتن. ریشهی این کلمه فعل dar در مفهوم نگریستن و محتوم داشتن است. این فعل دو بار در اوستا به کار رفته است، یکبار در زامیاد یشت بند 94 و بار دوّم به صورت فعل در پرسشنیها بند 58. فعل adriyate به معنای «آن مرد [به چیزی] دقّت یا توجّه میکند» در زبان هندی باستان نیز از همین ریشه است.
با توجّه به آنچه گفته شد، میتوان «درد سخن کردن» را به سخن توجّه کردن معنا کرد.
بنا بر این مفهوم مصراع دوّم شعر حافظ چنین میگردد: تیغ سزاوار کسی است که به سخن توجّه نمیکند، یا به عبارتی حرف ناشنو است. بیت نزاری هم مؤیّد این معناست، یعنی عجبا بر چشم تو که از من شرم نمیکنی و عجبا بر گوش تو که حرف نمیشنوی. امّا در مورد بیت عطّار به گمان من منظور شاعر آن است که دلی که از سخنان پردرد من پرخون و درد نمیشود دل نیست؛ و این بیت نمیتواند شاهد مثال خوبی برای ترکیب درد سخن کردن باشد.این مطلب را بانقل قول مستقیم از خانم ملحیه کرباسیان بدون دخل وتصرف به اینجا منتقل کردم تا دوستان بهرمند شوند
بااحترام علی اشرفی نوشنق
با درود
هر چه شرط بلاغ بود آقای رضایی عزیز فرمودند.
کُشتهیِ غَمزهی تو شدحافظِ ناشنیده پـنـد
تیغ سزاست هرکه را دَرد، سخن نمیکـنـد
یک مصرع ساختگی می آورم شاید معنی متبادر شود:
برو دگر برادرم اثر سخن نمی کند
یا
برو دگر برادرم، سخن اثر نمی کند
حالا به جای اثر، درد بگذارید.
درد سخن نمی کند= اثر سخن نمی کند
سخن درد نمی کند= سخن اثر نمی کند
باسلام
از نظر بنده همه دوستان درست میگفتن.حافظ عزیز شعری گفته که هزاران معنی میشه از اون برداشت کرد.
خیلیا میگن اصلش درک سخن هست. ولی درد سخن توی بیت آخر که استفاده شده با معنی تر و درست تر هست . اینکه حافظ میگه تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمیکند از نظر من به معنی و مفهوم اینکه " کسی که راجع به مشکلات حرف نمیزنه شایستهی دچار به آسیب ها و درد و گرفتاری هاست " نزدیک تره تا درک سخن
سرو خُرامیم آی نییَه ، مِیلینی وِئرمیر چمنَه
گُل ایله همدم اولمورِ ، یادینی وِئرمیر سمنَه
دونن نندی ساچلاروندان ، گیلِیلی یم حِئیِف حِئیِف
دئدی قارا بورما ساچلار ، هِچ قولاغ آسموری منه
تا منیم سومسوک اوره گیم ، گیردی او چین چین تِئل لره
او اوزون سفردن گلیب ، ایاقین قویمور وطنَه
کمان قاشین قاباقیندا ، التماس ایله رَم ولی
قولاغی اوزوندور اوندان ، هِچ قولاغ آسموری منه
عطیرلی چین چین دامنله ،گلیسن صبادن عجب
سن سُووشان توپراقلاری ، بَنذتمیر مُشکِ خُتنه
بیر بالاجا کی یِئل اَسر ، زلفِ بنُوشه تِتره یَر
واه اوره گیم نه یاد اِئدر، ایله مز اول عهدشکنه
جمالین گورمگه اورک ،جانیلا همدم اولمورِ
جاندا اونون هواسینا ، خدمت ایله میر تنه
اول بدیر اوزلی ساقی دَه ، وِئریر منه چاخیر شراب
کیم بدنین می جامی تک ، اوخشادور ایندی دهنه
ظلم الیله توکمه سن ، گوزیاشیمی بولوط تکین
ایتمسه گوز یاشیم مدد ، دوزَلمز آی دُرّ عَدَنه
ناز ایله غمزه ن اُلدوریب پند اِئشیتمز حافظی
تیغِ سزادی هر کیمه ، کی قولاغ آسمور سخنه
(ترجمه غزل حافظ به ترکی )