گنجور

غزل شمارهٔ ۱۷۸

هر که شد مَحرمِ دل در حرمِ یار بِمانْد
وان که این کار ندانست در انکار بِمانْد
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
شُکرِ ایزد که نه در پردهٔ پندار بِمانْد
صوفیان واسِتَدَنْد از گروِ مِی همه رَخْت
دلقِ ما بود که در خانهٔ خَمّار بِمانْد
محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد بِبُرد
قصّهٔ ماست که در هر سرِ بازار بِمانْد
هر مِیِ لعل کز آن دستِ بلورین سِتَدیم
آبِ حسرت شد و در چشمِ گهربار بِمانْد
جز دلِ من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بِمانْد
گشت بیمار که چون چشمِ تو گردد نرگس
شیوهٔ تو نَشُدَش حاصل و بیمار بِمانْد
از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبدِ دَوّار بِمانْد
داشتم دلقی و صد عیبِ مرا می‌پوشید
خرقه رهنِ مِی و مطرب شد و زُنّار بِمانْد
بر جمالِ تو چنان صورتِ چین حیران شد
که حدیثش همه‌جا در در و دیوار بِمانْد
به تماشاگَهِ زلفش دلِ حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بِمانْد

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

هر که شد مَحرمِ دل در حرمِ یار بِمانْد
وان که این کار ندانست در انکار بِمانْد
هوش مصنوعی: هر کسی که به راز و عشق در دل محبوب دست یابد، در کنار او باقی می‌ماند. اما کسی که این موضوع را درک نکند و به انکار آن بپردازد، از او دور خواهد ماند.
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
شُکرِ ایزد که نه در پردهٔ پندار بِمانْد
هوش مصنوعی: اگر دل من از حجاب‌های ظاهری بیرون بیاید، تو به آن ایراد نگیر. سپاس‌گذار خداوند هستم که دل من در بند خیال و توهم نمی‌ماند.
صوفیان واسِتَدَنْد از گروِ مِی همه رَخْت
دلقِ ما بود که در خانهٔ خَمّار بِمانْد
هوش مصنوعی: صوفیان از مسلک خود فاصله گرفته و دیگر از شراب و محبت دوری نمی‌کنند. تمام ویژگی‌ها و خصوصیات دلق ما (کتاب یا علم عرفانی ما) تحت تأثیر این وضعیت قرار گرفته و در خانه‌ی فروشندهٔ شراب باقی مانده‌اند.
محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد بِبُرد
قصّهٔ ماست که در هر سرِ بازار بِمانْد
هوش مصنوعی: محتسب که در واقع مقام ناظر بر رفتارها و اخلاق جامعه است، خود به شیخ تبدیل شده و بدی‌های خود را فراموش کرده است. داستان ما این است که در هر گوشه بازار باقی مانده و فراموش نشده است.
هر مِیِ لعل کز آن دستِ بلورین سِتَدیم
آبِ حسرت شد و در چشمِ گهربار بِمانْد
هوش مصنوعی: هر نوشیدنی قرمزی که از دست بلورین او بگیریم، آرزوی آن در دل ما باقی می‌ماند و همچنان در چشمان پر از اشک ما می‌درخشد.
جز دلِ من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بِمانْد
هوش مصنوعی: تنها دل من همواره عاشق بوده و از آغاز تا پایان زندگی هیچ کس را ندیدیم که در این عشق پایدار بماند.
گشت بیمار که چون چشمِ تو گردد نرگس
شیوهٔ تو نَشُدَش حاصل و بیمار بِمانْد
هوش مصنوعی: یک بیمار در آرزوی دیدن چشمان تو، به حسرت و درد زندگی می‌کند. او در تلاش است تا زیبایی و شیوایی تو را درک کند، اما همچنان بیمار و ناتوان می‌ماند.
از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبدِ دَوّار بِمانْد
هوش مصنوعی: از صدای عشق هیچ یادگاری را شیرین‌تر از آنچه در این جهان پر تغییر باقی می‌ماند، ندیدم.
داشتم دلقی و صد عیبِ مرا می‌پوشید
خرقه رهنِ مِی و مطرب شد و زُنّار بِمانْد
هوش مصنوعی: من لباسی داشتم که عیب‌های من را می‌پوشاند، اما حالا این لباس به دست مایهٔ شراب و موسیقی تبدیل شده و زُنار، یعنی زنجیر یا بند مذهبی، همچنان باقی مانده است.
بر جمالِ تو چنان صورتِ چین حیران شد
که حدیثش همه‌جا در در و دیوار بِمانْد
هوش مصنوعی: زیبایی و چهره‌ی تو به قدری خیره‌کننده است که همه جا از آن صحبت می‌شود و آثار آن در هر جایی جا گذاشته شده است.
به تماشاگَهِ زلفش دلِ حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بِمانْد
دل حافظ روزی برای تماشا به تماشاگه زلف او رفت تا پس از تماشا بازگردد اما برای همیشه گرفتار ماند 

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۷۸ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۱۷۸ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۷۸ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۱۷۸ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
غزل شمارهٔ ۱۷۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۷۸ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۷۸ به خوانش فریبا علومی یزدی
غزل شمارهٔ ۱۷۸ به خوانش هادی روحانی
غزل شمارهٔ ۱۷۸ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۷۸ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۱۷۸ به خوانش شاپرک شیرازی

حاشیه ها

1388/11/21 20:01
نگین شکروی

بادرودوسپاس فراوان
لطفا" مصراع اول بیت ششم بدینگونه اصلاح شود:
جزدلم کو ز ازل تا به ابد عاشق رفت
---
پاسخ: با تشکر، با تصحیح قزوینی مقایسه کردیم، مطابق متن است. نقل شما احتمالاً از منبع دیگری است. نقل شما ممکن است راحت‌تر خوانده شود ولی نقل متن هم مشکلی ندارد.

1390/07/27 12:09
م.ج.جهرمی

سلام
به نظر این حقیر از زیباترین غزلیات حافظ است و آنقدر زیبا و روان است که نوشتن حاشیه بر آن حرام است!
نکته ای در این شعر است که خیلی وقته ذهن منو مشغول کرده:
"از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند"
از معنای بسیار زیبا و عمیق آن بگذریم این سوال باقی میماند که گرد بودن و گشتن زمین رو اولین بار گالیله متوجه شده یا حافظ و یا اینکه در زمان حافظ هم ثابت شده بود؟

1403/03/26 09:05
م نظرزاده

می فرماید «گنبد» دوار. گرد بودن آسمان همیشه مشهود و معروف بوده است.

 

1391/10/15 05:01
بابک

دوست گرامی م.ج.جهرمی:
بنا بر اطلاعات سایت ویکی پیدیا: فیثاغورث (قرن ششم پیش از میلاد) اولین کسیست که کروی بودن زمین را مورد نظر داشته (محّققین کنونی آنرا با شک مینگرند) ولی مدرسه او را به عنوان صاحب این نظریه قبول دارند. پس از او افلاطون (427ـ 347 ق.م.) وشاگردش ارسطو (384ـ322 ق.م.) این نظریه را ثابت کردند. سپس اراتوس ثنس (قرن 3 پ.م) محیط زمین را حدوداً 40000 کیلومتر بر آورد کرد. رقم کنونی 40068 کیلومتر میباشد.
اوّلین ایرانیان ذکر شده در سایت مذبور الفرقانی (قرن 9 میلادی) جزو کمیسیونی که به دستور خلیفه مامون مامور اندازه گیری فاصله 2 شهر در سوریه بودند قطر کره زمین را اندازه گرفتند. پس از او ابو ریحان بیرونی(973ـ1048 م.) شعاع کره زمین را تخمین زد که به حساب او .6339.9 کیلومتر و بر مبنای محاسبات کنونی 6356.7 کیلومتر میباشد. پیش از این ایرانیان نیز واهارامیهیریا٫براهماگوپتا٫ و آریابهاتا در هند این نظریه را داشتند که آخرین آنها محیط زمین را 39968 کیلومتر بر آورد کرده بود.
امیدوارم این اطلاعات به رهایی ذهن شما کمک کند!
پیروز باشید

1391/10/17 12:01
رسته

مفهوم گنبد دوار که حافظ در این غزل به کار برده است ارتباطی به کروی بودن زمین ندارد. افلاک ( تعداد آن ها 9 گنبد دوار ، تو در تو را) و صورت های فلکی را در فضای کروی فرض می کردند و ترسیم می کردند، زمین را مرکز می دانستند، به طور ضمنی می توان نتیجه گرفت که زمین که مرکز گنبد دوار قرار گرفته است کروی است، ریاضی دانان مسلمان و منجمان هم به صراحت می گفتند که زمین کروی است و محیط ان را هم اندازه می گرفتند ولی از این غزل نمی توان نتیچه گرفت که حافظ اشاره ای به کروی بودن زمین دارد و یا به غیر کروی بودن آن. اشارهٔ شاعر به گنید بالای سرش است و در بارهٔ زمین زیر پایش اشاره ای ندارد.

1392/02/07 14:05
ناشناس

بیت معروف «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند» دو معنا دارد:
1- در این جهان هیچ چیز جاودانه تر از عشق نیست
2- یادگاری می تواند به خود عشق هم برگردد یعنی علت این که خوشتر از عشق دیده نشده آن است که عشق یادگاری جاودان است.

1392/03/29 09:05
جمال پرگان

قصه ماست که بر (در) هر سر بازار بماند
شاید صحیح تر باشد

عشق آورد به جنبش ز ازل جوهر را
خرد این راز نبگشاده تو هم میدانی
منظور عرفانی حافظ را درک کنید، او میگوید مایه اصلی وجود عشق است، وعشق است که میماند و معجزه میکند!

1392/04/30 00:06
کامران امینی

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت/
خرقه ماست که در خانه خمار بماند
این بیت به این صورت توسط استاد ادیب خوانساری در آواز بیات ترک خوانده شده.
شاید در نسخ قدیمی بدین گونه آمده است.
.به نظر خرقه بیش از دلق به معنی شعر وابسته است.

1392/04/30 09:06
امین کیخا

کامران جان خرقه به ظاهر جامه چند تیکه دریوزگری است اما دلق تنها ژنده است . اما انچه مشترک هردو است ریا است

1392/04/30 12:06
امین کیخا

بادرود بیت نخست بر این است که میان باورمندان به راز و رازوری و ناباورمندان هیچ سازشی در کار نخواهد بود

1392/10/10 00:01
دوستدار

در باره‌ی معنای نخستین بیت ، همانگونه که یکی از دوستان گنجور فرموده است بازی با واژگان است گفتگو از انکار نیست محرمیت است که شما را در حرم یار نگه میدارد ور نه در آن کار دیگر که ماندن در کنار معشوق است در خواهید ماند. ( این کار =محرمیت و آن کار = ماندن در حرم دوست)

1392/10/10 18:01
دوستدار

بیت سوم ، شاید به این صورت درست تر باشد:
جامه‌ی ماست ، که در خانه‌ی خمار بماند. رخت و جامه چنانکه دلق و خرقه به هم نزدیک ترند.

1392/12/14 00:03
یوسف شریعت ناصری

من سالها با این غزل زندگی کردم مخصوصا مصرع "خرقه رهن می مطرب شد و زنار بماند" خیلی معنی زیبایی داره

1393/01/01 19:04
علی میراحمدی

بیت هفتم ، اوج غربت ودرد یک انسان عاشق را میرسونه.اگر دقت کنین اشکتون را در میاره.

1393/09/22 03:11

حافظ شاملو:
خرقه‌پوشان همگی مست گذشتند و گذشت،
قصهء ما است که بر هر سر بازار بماند.

1393/11/30 15:01
روفیا

روفیا نوشته:
با اجازه بزرگترها
بیت اول را من اینطوری استتنباط میکنم :
هر کس قلبش با ان معشوق بود محرم شد و بردندش به اندرونی و نادیدنی ها را نشانش دادند یعنی اسرار را بر او فاش کردند و هر کس بلد نبود دل سپردن را نامحرم به حساب امد وچیزی به او نشان ندادند از اینرو او از بیخ و بن وجود اسرار را انکار کرد .
و یک سوال :
ایا از صدای سخن عشق ندیدم …
اشاره به مفهوم تنها صداست که می ماند دارد ؟

1400/07/20 23:10
هیوا

روفیا،

حاشیه ها ت رو خیلی دوست دارم، ممنون

1400/11/16 10:02
مهدی پاک منش

هیچ کس نمی پرسه این اسرار چی هستند که می برندشان در اندرونی و آن را نشانشان می دهند زیرا هرکس به اندازه معرفتش از آن نصیبی می برد بنابر این چیز واحدی نیست که بتوان به آن اسرار گفت و همین نسبی بودن جذبه و رازبودگی آن بازی را پیش می برد... به نظر من انتها ندارد و پایانش باز است و هرکس هر تصوری را می تواند به آن نسبت بدهد و هرکس فهمید آن را قابلیت دارد و هرکس هم نفهمید قابلیت ندارد بنابراین سوال پذیر نیست و پاسخگویی هم نیاز ندارد ، عالم کشف و شهود است و راه باز و هرکس هرچیزی می تواند بگوید، فهمیدی خوب ولی اگر نفهمیدی بی قابلیتی ... البته برای تفنن و سرگرمی و خوش به حالی بد نیست اما برای تفکر و اندیشه سم است... ولی این به این معنا نیست که چیز بدی هست... شاید دلچسب خیلی ها در بعضی مواقع باشد ... نمیدانم.

میگویند این داستان عالم مثل افلاطونی است که به عرفان راه پیدا کرده، آنجا که ارواح با خدایان به گردش رفتند و از دریچه ای هرکدام به عالم مثل راه پیدا کردند و نگاه کردند و بنا به تاب آوری در مدت زمان نگاه کردن به عالم مثل و معقول درجاتی گرفتند و برگشتند (خدایان مدت بیشتر، ارواح انسانهابرحسب زمان بیشتر دارای روح عالی تر شده، و در انتها حیوانات که نتوانستند نگاه بکنند)

1400/11/16 11:02
احمـــدترکمانی

آنچه که فکر میکنید نیست قبلا دوستان بهره مند شده اند اما الان دیگران بهره مند میشوند یه مثل فرانسوی میگوید که گِل به دست میچرخد!!!!

1400/11/16 11:02
مهدی پاک منش

بله احتمالا ما قابلیت نداریم...

یاد تمثیل (قوری راسل) افتادم.

باشد که خداوند ما را ارشاد نماید.

1400/11/16 11:02
احمـــدترکمانی

ایشالا

 

1400/11/16 11:02
مهدی پاک منش

به نظر بعضی را خدا هم از آنها دست شسته باشد نعوذابالله.

1400/11/18 04:02
احمـــدترکمانی

استغفرولا استغفرولا.

الحمدلله الحمدلله

1402/03/11 17:06
یوسف شیردلپور

بادرود بیکران به همه عزیزان گنجوری وشما هنر دوست واهل شعر وادبیات به نظر بنده صدا سخن عشق همان صذای اندرون ماست زمانی که مابه خواسته معقول یکی جواب مثبت میدهیم  وآن فرد خرسند راضیست یک رضایت خاص هم دروجود ماشکل میگیرد چون صدایی که در آن عشق وجود داشته باشد دیگرجایی برای سخن وحدیث ی دیگرجای نیست، ازصدای سخن عشق ندیدم خوشتر، یادگاری بودکه درگنبد دوار بماند با احترام به نظرات همه سروران گرامی  حق🙏

1394/01/27 12:03
arp۴

به همه توصیه میکنم این شعرو با صدای همایون شجریان گوش کنند

1394/04/08 17:07
احسان أخّاذ المآخذ

سلام؛
جناب آقای "بابک"، در حاشیه‌ای که نوشته‌اید، "مزبور" صحیح است، نه "مذبور".

1394/04/09 01:07
بابک

احسان گرامی،
سپاس بیکران از شما.
ورد زبانم چنین است:
این "زِ" و "تِ" و "سه" کُشت مرا!

1394/04/09 01:07
بابک

زود کلیک شد، این از قلم افتاد:
همی گوش کن چو گوید این دل ریش
که من گفتم دل، تو چسبیدی بدان ریش!
بر قرار باشی أخّاذ المآخذ

1394/04/10 00:07
بابک

رسته و روفیای گرامی،
رسته عزیز،
این چه بسا "مو از ماست" کشیدن باشد از جانب این بنده، اشاره به کروی بودن زمین به کنار، ولی در مورد" اشاره شاعر به گنبد بالای سرش و نه اشاره به زمین زیر پایش است"
-گر چنین باشد صدای سخن عشق می باید در آسمانها و افلاک دور دست باشد، و موجود زمینی بدان دسترسی نخواهد داشت.
- اشاره شاعر به "این" گنبد است که نزدیکی آنرا میرساند، ونه "آن" که افلاک دور هستند.
-گنبد دوار ترسیمی از یک فضاست چون یک عمارت یا ساختمان، که سقف آن این گنبد است و کف آن زمین، یعنی هر دو به هم متصل اند و نه جدا از هم. این را در غزل دیگری نیز توان یافت "فتنه می بارد از این سقف مقرنس برخیز".
این مجموعه جائیست که صدای سخن عشق در آن طنین انداخته و برای همگان از جمله زمینیان در دسترس.
کروی بودن زمین را مسیحیان باختر رَد می کردند چه بر اساس باورهای دینی می پنداشتند که در خلقت اول چیز که پدید آمده آب بوده و بعد زمین که بر روی آب نشسته ، و زمین ساکن است و این افلاکند که می چرخند، پس زمین میباید مسطح باشد.
پایدار باشی
------
روفیای عزیز،
در مورد اینکه آیا این تنها صداست که میماند؟
صدا یا صوت موجی است که در اثر لرزش (vibration) پدید می آید و احتیاج به واسطه ای دارد که بتواند در آن حرکت کند، هر چه شدت این لرزش بیشتر و آن واسطه (conductive) 'تر این صوت مسافت بیشتری را طی خواهد کرد، ولی نهایتاً این موج پس از مسافتی تدریجاً ضعیف شده فرو کش می کند و باقی نخواهد ماند. اگر حافظه خطا نکند صوت در خلاء (چون فضای بیرون از زمین ) نمیتواند حرکت کند زیرا که خلاء تقریباً کلاً عاری از پارتیکلهایی است که جریان صوت را منتقل کنند، بنا بر این در آنجا صدایی نمی شنوید مگر امواجی مانند امواج رادیویی که نوعی از الکترومغناطیس اند. برای همین ما نمی توانیم فی المثال صدای طوفانهای خورشیدی را بشنویم.
در گیتی پرتویی (Radiation) از زمان خلقت (Big Bang) به جای مانده که در محدوده طول موج رادیوئی قابل رویت است و آنرا Cosmic Microwave Background نامیده اند، این توسط رادیو تلسکوپها قابل شنود است و صدای بسیار خفیفی چون هُوم (Hum) را میدهد.
اما،
یوگیهای هندو و راهبان بودایی از صدایی نام می برند که هندویان آنرا نَدا (Nada) ،چون نِدا در فارسی نوین، نامیده اند و گویند که این در آغاز خلقت اولین پرتوئی است که از خالق ساطع گردیده، که آنرا در مراقبة (Meditation) توسط گوش درون (روان) توان شنیدن باشد. یعنی آنکه این صدا یا نَدای نهان جاری و باقیست و قابل شنود. (لغتنامه نِدای فارسی را بانگ، فریاد، و آواز تعریف کرده که بانگ نشانه از عظمت اولیه آن دارد). ایشان به هنگام مراقبة واژه ای را متداوماً بر دهان می آورند که اُوم (Aum) می باشد تا با این نَدا همنوا (in tune) شوند. مقایسه هُوم در بالا که با دستگاههای پیشرفته شنود میشود، و اُوم که توسط اشخاص عاری از هر دم و دستگاهی شگفت انگیز نیست؟
کامروا باشی

1394/04/12 04:07
روفیا

شگفت انگیز است بابک گرامی
خیلی هم شگفت انگیز است !
حال که دانش خوبی در این باره دارید اجازه دهید پرسش دیگری بپرسم .
آیا در محیط مادی امواج صوتی هرگز از بین نمیروند ؟
یا اینکه تبدیل به گرما شده و نهایتا ماهیت صوتی خود را از دست میدهد .
این ارتعاش تا کجا ادامه پیدا می کند ؟
سپاس از اینکه می خوانید و می اندیشید و پاسخ می دهید .

1394/04/12 19:07
بابک

روفیای گرامی،
دروغ چرا؟ دانش بنده در علم فیزیک بسیار محدود و ناچیز است ولی تا حد وسع آنچه را می دانم در اختیار می گذارم، چنانچه کم و کاستی در آن بود دوستان دیگر که آگاهترند راهنمایی و تصحیح بفرمایند.
چنانکه می دانیم انرژی از بین نمی رود بلکه تغییر شکل می دهد.
اما صوت و اصوات همانگونه که بیان کردم در اثر لرزشی از یک منبع (Source) بوجود آمده و احتیاج به واسطه یا رابطی دارند که توسط آن به حرکت افتاده و مسافتی را طی کنند. این موج (امواج مکانیکی) را اگر در یک نمودار (Graph) نگاه کنیم از هیچ شروع و به نقطه اوجی رسیده سپس افول کرده و دوباره به صفر می رسد. برای مثال یک دستگاه آمپلی فایر که منبع یا مرکز تولید صداست بستگی به قدرت آن که چند وات (Watt) تولید میکند، توسط سیم و یا کابل رابط این جریان را حرکت داده به بلند گوها میرساند که نهایتاً در هوا پخش شده به گوش ما میرسد. نوع و جنس رابط که در اینجا سیم یا کابل است سرعت حرکت این انرژی را متغیر می کند چنانکه نوع مس قابلیت 15-20٪ بیشتری را نسبت به نقره و حدود 90٪ بیشتر از طلا را دارد. ضمناً اگر در اعداد اشتباه نکنم(تمامی اعداد از حافظه و تقریبی است)، گوش ما قابلیت شنیدن و تشخیص این اصوات را در طول موجهای بین 20 هرتز و 20 کیلو هرتز را داراست. صوت در واسطه ای مثل هوا در کنار دریا و در دمای 20 درجه با سرعت 330 متر بر ثانیه، در هلیوم 970 متر ، در آب 1300 متر، در آهن 5000 متر در ثانیه را می پیماید. و در خلاء نیز پیشتر گفتم به خاطر نبود پارتیکلها که بتوانند با یکدیگر بر خورد کنند و این انتقال را انجام دهند چنین امکانی وجود ندارد. حال این رابطها تا چه مسافتی را قابلیت انتقال دارند نمیدانم.
اگر یک رعد و برق را در نظر بگیریم صدای آن تا مسافتی را طی کرده سپس افول می کند، هر چه این غرش قویتر صدای آن فاصله ای بیشتر خواهد رفت ولی نهایتاً افت می کند تا به صفر رسد. حال آیا ممکن است آنجایی که این صوت به صفر رسیده بتوان توسط نیرویی یا دستگاهی آنرا از هیچ احیاء کرد و دو باره همان ماهیت را بدان داد، یا آنکه اصلاً گفته من صحیح نیست و این صوتِ فرو کش کرده به هیچ نرسیده بلکه به نوعی انرژی خفته تبدیل شده که تمام خصوصیات آن صوت درونش نهفته و به گونه ای آنرا می شود دو باره به حالت اولیه باز گرداند که همان اصوات را به موجی دیگر تبدیل کرده و مثلاً آنرا شنید؟
در مورد آخر گر چنین باشد باید توانست به گونه ای تمام اصواتی را که از ابتدای پیدایش زمین در آن بوجود آمده و از میان رفته را دوباره احیا کرد و آنانرا همینجا شنید(مثلاً صدای یک دایناسور در صد میلیون سال پیش!)، چرا که دیدیم اینها قابلیت خروج از زمین و سفر در خلاء دور زمین را ندارند که مثلاً جایی در فضا و در فاصله ای دور از زمین کسی آنانرا بشنود.
اما به گمانم و در حد دانش ناچیزِ دراختیار، که این گونه موج پس از افول به صفر رسیده و ماهیت مادی و موقت خود (صوت، صدا) را کاملاً از دست داده دو باره به انرژی تبدیل می گردد، بازیافت و احیاء آن نیز فکر نکنم مقدور باشد.
------
اما برخی از عرفا ( Mystics) در مکتبهای متفاوت از جمله بودائی و هندو به مکانهایی، که انبارهایی از داده ها و اطلاعات هستند و همه چیز در آنها ضبط و بایگانی شده، اشاره ای گذرا داشته اند که دستیابی به آنها مقدور ولی نه ممکن برای هر شخصی، بلکه فقط برای مقربانی که به آنها چنین اجازه ای داده می شود ممکن است، و بر آنان ایزدان یا فرشتگانی ناظر و نگهبان می باشند که حتی اجازه نزدیکی به چنین مکانهایی را به ناآشنا نمی دهند.
به گمان این بنده آن بیت حافظ: "چو پرده دار به شمشیر می زند همه را...." نیز ممکن است چنین اشاره ای باشد.
البته که عقل و عاقل و علم چنین چیزهایی را رد می کنند و آنها را در ردیف موهومات و خرافات و غیر معقولات قرار می دهند، چون نه تنها بدان نرسیده اند و ابزار و آلات چنین رسیدن را نیز ندارند بلکه اصولاً بر مبنای وجودی خود در چهارچوبی عمل می کنند که رسیدن به چنین نتایجی خارج از حیطه وجودشان است ، پس گوینده چنین سخنانی را نیز در همان دسته بندی قرار داده و آنها را متوهم، خرافه و هذیان گو، و پریشان متصور شده و توصیف می کنند.
در این باره نیم نگاهی دارم که در حاشیه ای که شما و دوست عزیزمان پرده نشین در آنجا به گفت و گو مشغولید انشاالله پس از بازبینی و باز خوانی به اشتراک خواهم گذاشت.
در آخر، فراموش کردم که در پست قبلی به این اشاره کنم که نِدا (Neda) در فرهنگ ما با آنکه کمرنگ گشته ولی حتی میان ناآشنایان و عوام برابر و مطابق وَحی اطلاق می شود، ولی پیشینه آن از تمدنهای سامی و بعد از آن از ادیان ابراهیمی ریشه نگرفته بلکه پیشتر از این زمانی که نیاکان مشترک ایرانیان و آرییان هند یا هندوایرانیها (IndoIranians) از هم جدا نشده بودند (حدود چهار هزار سال پیش) وجود داشته که بعد در زبانهای ودایی (Vedic) و اوستایی و پارسی کهن ادامه یافته که می بینیم.

1394/04/14 23:07
روفیا

سپاسگزارم آقای بابک گرامی
خوب دریافتید که منظورم از آن پرسش ها چه بود !
در برخی برنامه های تلویزیونی دیده ام که صحبت از اندازه گیری صدای حضرت علی در چاه ... و یا سایر اصوات از جمله بانگ بغانه بود . ولی فکرش را بکنید اگر این امر محقق می شد براستی انقلابی در عالم تکنولوژی و دسترسی به تاریخ بشر و ادیان و ... روی می داد !
این بیت چو.پرثه دار به شمشیر میزند همه را ...
نیز حکایتی است .
کسی میگفت این بیت نشان میدهد حافظ فراماسون بوده است !!! چون فراماسونها چنین پرده داری بر در می گمارده اند !!!

1394/10/29 02:12
واله القرون طبیب (ح-ص)

دیرگاهیست ناچیزی به واقع کمین، کمینه ای به غایت واله، گرداگرد گیتی پویای حق هستم. روزگاری طبابت، غایت القصوای آمال شبابم بود و عشق طب، حقیر را که در نخستین سعی، از وصال به محبوبه ی شیرین خویش در سنه 1383 باز مانده بود، تا سعی هفتم کشانید و النهایه در سنه ی 1388 پنج سال و اندی بعد از نیل به مرتبه دیپلمه گی در رشته طبیعیات وارد دانشکده پزشکی نمود و اینک در واپسین سال عشق بازی هفت ساله با معشوقه دیرین خویش، مقارن با فارغ التحصیلی در علم طب و درمان دردمندانم...
در تمامی آن پنج سال و اندی که در هوای وصال به خاک کوی دوست، هوایی هیچ جز وصال در اندیشه نمی پروراندم و سعی ای زبانزد ساعیان کلان و خرد می نمودم تا دیو سر سخت تهی از احساس کنکور پزشکی را مقهور ساخته و با هزم وی، عزم خویش را بر همگان به اثبات رسانم، ماجرایی چنانم بر تن گذشت که جانی خام را پخته و پخته ای تازه پا را سوزانید و خاکستری از گرد خالص عشق بر جای نهاد؛ ماجرایی که با این غزل نغز از حافظ بی مانند حافظه ی تاریخ عشق رقم خورد....
در این ساحت مجازی ادب و عشق و شعر و واژه ی "گنجور" که نیک سیرتانی چون روفیا، بابک و سایرین را میخوانم، آن آتش خاکستر خواب درونم دیگر بار زبانه ها می کشد و دل را به زبان گشودن و پرده دری از اسراری کهن وا می دارد و عشق است که نعره میکشد اندر درون من... اینک اما بنیوشید نجوای جنونم را:
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که بر هر سر بازار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند......

1395/03/19 00:06
محمد شاملو

من از دوستان حافظ پژوه یک سئوال دارم درموررد بیت (هر می لعل کز آن دست بلورین ستدم آب حسرت شد و در دیده خونبار بماند) تناقضی با سراسر غزلهای حافظ به چشم می خورد زیرا حضرتش همواره برین عقیده است که از معشوق هر چه رسد لطف است چرا اینجا و گمانم فقط اینجا جام از دست معشوق اشک حسرت شده؟

1395/04/30 03:06
یاسررییسوند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس، ،،
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند...
حافظ.
زیبایی تشبیه بیت هفتم
زیبایی تشبیه شاعرانه در این بیت این است که معمولا چشم دلدار را به گل نرگس از جهت شباهت تشبیه میکنند که خمارین است ولیکن اینبار شاعر گل را به چشمان دلدار تشبیه کرده است که گل نرگس چون میخواسته بمانند چشمان دلدار ،شود نه توانست بمانند شود که خمار مست ، و از این سبب هم چون چشمان خمارین ،نشان از حال بیمار نیز دارد ،دیگر گل نرگس تا ابد بیمار بماند...
درواقع زیبایی این تشبیه حافظ در همین جهت عکس و معمول آن است که دیگران بکار میبرده اند .
چشمان خمار ...اشاره به گل نرگس و شباهت آن به چشمان مست گونه ی یار.
چشمان خمارین...شخص بیمار و ناخوش احوال نیز چشمان ش بدین حالت می آید که منظور بیمار همان عاشق یا معشوق در فراق است .یا ناخوش احوالی از شببی دیگر.

1395/05/25 19:07
حسین

دوستان فاضل ، ببخشید که به عنوان یک دوست دار ادبیات جسارت می کنم. به نطر اینجانی در مصرف خرقه ماست که درخانه خمار بماند حافظ غیر مستیقیم می گوید که خرقه یا دلق بی ارزش است وهمان به که نزد خمار به گرو گذاشته شود.

1395/06/26 01:08
روفیا

درود
ظریفی می گفت نامحرم کسی است که جنس را حرام می کند.
حال در رویارویی با هر نعمتی، هر رازی، هر فرصتی نیک می توانیم از روی میزان ضایع کردن آن درصد محرم بودن خود را ارزیابی کنیم!

1395/06/26 07:08
nabavar

روفیا بانو
آوخ که عمر رفت و ز نامحرمان شدم
خوش باشید

1395/06/26 21:08
روفیا

عمر را حرام کردید؟؟
افسوس!
ولی چه کسی نکرده است؟
دریغ و درد که بیشتر تلاش خود را صرف دویدن دنبال سایه ها کردیم...
جسم سایه سایه سایه دلست
جسم کی اندر خور پایه دلست
ولی مولانا می گوید :
عمر همچون جوی نو نو می رسد
مستمری می نماید در جسد
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
شیخ محمود نیز می گوید :
همه از وهم تست این صورت غیر
که نقطه دایره ست از سرعت سیر
یعنی اگر تو در جهان غیر از خدا چیزی می بینی این ناشی از قوه واهمه تست همانگونه که آتشگردان یک نقطه است ولی به جهت سرعت در حرکت دایره وار تو یک دایره کامل می بینی!
یادم می آید در یک فیلم مستند که مجری آن مورگان فریمن بود دیدم فیزیکدانی میگفت یک تیوری درباره جهان هست که می گوید هر آن و هر لحظه یک جهان مجزا و مستقل است ولی به دلیل اینکه در محدوده زمان به طور متوالی می آیند ما خیال میکنیم این جهان این ثانیه همان جهان ثانیه قبل است،
البته موضوع از لحاظ فیزیک بسیار پیچیده و غامض بود و من به طور کامل آنرا نفهمیدم. ولی خیلی شبیه به این حرف مولاناست :
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست!
یعنی ما در اصل در هر آن و هر لحظه می میریم و دوباره زنده می شویم.
شاید بی جهت لحظه ها را متصل می دانیم،
شاید باید چشمها را شست،
شاید که بتوان در هر لحظه جور دیگری به دنیا نگاه کرد،
شاید بشود از قید اندیشه ها و احساسات ناخوشایند خود را رهانید،
شاید بشود دوباره متولد شد،
دوباره کودک...
نوجوان...
سبکبار و پر انرژی شد...
شاید بشود از مرگ نهراسید...

1395/06/26 23:08
گمنام-۱

درد جاودانگی، هراس پیوسته از مرگ ، همان بخش ناپیدای روان ماست که بی که بدانیم از درون می فرسایدمان
عشق درمان این درد است، عشق است که ازین هراسمان می رهاند،
باشد که بی بیم از مرگ، در عشق بپیچیم

1395/06/27 00:08
روفیا

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
...

1395/06/27 00:08
روفیا

مرحبا گمنام_1 عزیز
مرحبا ای عشق خوش سودای ما
ای دوای جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما

1395/06/27 00:08
روفیا

طبیبیم حکیمیم ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم باز خریدیم
سبلهای کهن را غم بی سر و بن را
ز رگهاش و پیهاش به چنگاله کشیدیم

1395/07/23 10:09
روفیا

درود
آیا bang همان بانگ خودمان است؟؟

1395/08/09 13:11
مقدم

بیت اخر اشاره مستقیم به حدیث ثقلین دارد که پیامبر فرمودند: من از بین شما میروم و دو چیز را برای شما به یادگار خواهم گذاشت کتاب خدا و خاندان و اهل بیتم را و تا تا وقای به ایندو تمسک بجویید گمراه نمیشوید.
صدای سخن عشق همان ذکر نام اهل بیت پیامبرعلی الخصوص سیدالشهدا است که حافظ هم از مدح ایشان سخنی بهتر نشنیده است.
من در سرتاسره شعر حافظ ارادت به امامان معصوم رو به وضوح میبینم. یعنی دوست دارم اینگونه شعر را تفسیر کنم

1395/08/15 00:11
آرش

یادگاری که در این گنبد دوار بماند
چه چیز در این دنیا یادگار مانده؟
اشاره به حدیث ثقلین دارد که پیامبر فرمود من میروم و دو چیز را برای شما یادگار خواهم گذاشت.
کتاب خدا و اهل بیتم
خوب سخن عشق یعنی صحبت کردن و مدح این دو یادگاری
در جایی دیگر حافظ میفرماید: عشقت رسد بفریاد ار حود بسان حاظ و الی اخر
این همان عشق است که در پیامبر بیادگار گذاشته که اگر قرآن را در چهرده روایت بخوانی با او بدادت میرسد.
و ان چیزی نیست جز اشکی که برای اهل بیت و علی الخصوص حضرت سید الشهدا میریزید.
هیچ چیز بیشتر از گریه بر حسین به فریادتان نخواهد رسید.
و هیچ سخنی خوشتر از ذکر مصیبت سیدالشهدا نیست
و من الله توفیق

1395/12/09 11:03

سلام
هرمی لعل کزان دست بلورین ستدیم
اب حسرت شد ودر چشم گوهربار بماند
چرا می که از معشوق می گیره تبدیل به اب حسرت میشه ! چرا حسرت ؟ حسرت چه چیزی ؟

1396/03/22 18:05
نادر..

شد که "باز آید" ...... عقل
"جاوید گرفتار بماند" ....... عشق

1396/03/22 19:05
نادر..

م.ش تهرانی عزیز
با مستوری یار مواجه شدن پس از راه یافتن به بارگاهش......
حسرت وصال.. رسیدن به مقام "یکی شدن"...

1396/03/25 19:05
پژمان

در مصراع یازدهم شاملو میگه جز دلم کو ز ازل تا به ابد عاشق رفت.
و ترتیب ابیات هم فرق می کنه
شعر روشاملو به این ترتیب تصحیح کرده.
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
جز دلم کو ز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدم که در این کار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
خرقه پوشان همگی مست گذشتند و گذشت
قصه ی ماست که بر هر سر بازار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
خرقه ی ماست که در خانه ی خمّار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنّار بماند
هر می لعل کز آن جام بلورین ستدم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه ی آن نشدش حاصل و بیمار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفت دل #حافظ روزی
شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند

1396/05/08 12:08
فرخ مردان

اگر از حافظ هیچ چیزی نمی دونستیم، همین یه غزل کافی بود که بگیم سرایندش نابغه بوده. واقعا حیرت آوره.

1396/05/19 08:08

هر که شد مَحرم دل، در حرم ‌یار بماند
وان که این کار ندانست در اِنکار بماند
جایگاهِ عشق دردل است وجایگاهِ عقل درسر. آدمیان را اگربرپایه ی عقل وعشق تقسیم بندی کنیم دودسته هستند: دسته ی اوّل آنهایی که طریق عشق پیش گرفته وبه رای دل تابع اند ودسته ی دوّم کسانی که براساس مصلحت گرایی،ترس ازشکست وارزیابیِ ضرروزیان تصمیم می گیرند وتابع عقل اند.
مَحرم: آشنا وخودی
حَرم: اندرونی وخلوت‌ سرا
انکار: نفی کردن ،مُنکرشدن
معنی بیت:
هرکسی که مَحرم دل شد ترس ِ ازدست دادنِ امتیازات، ترس ِ ازدست دادنِ رفاه وجاه وجلال وو ووو راکنارگذاشت وعشق را پذیرفت، به خلوتگاهِ یارراه پیداخواهدکرد وازلذّتِ وصال ونعمتِ جاودانگی برخوردار خواهدشد.تصمیماتِ عقل برمبنای حفظ منافع،پرهیز ازخطرات وترس ِ ازدست دادن است درحالی که تصمیماتِ عشق بی مَهابا ،دل به دریازدن،به استقبال خطرشتافتن وتنهابراساس رضایتِ معشوق اتخاذمی گردد.
درمصرع دوّم حافظ دست به یک شرینکاری ادبی نیز زده وعبارتِ"هرکه اینکار ندانست درانکاربماند" را بگونه ای درکنارهم چیده و ترکیب نموده که (اینکار) دوبارشنیده می شود امّا اینکار دوّمی(انکار ومنکرشدن است) گرچه چنانچه "انکار" را هم اینکاربخوانیم بازهم معنای موردِ نظرشاعرحاصل خواهدشد! واین بازی حافظانه ایست که خواجه ی خوش ذوق شیرازانجام داده است.
معنی مصرع اگر"انکار" رانیز"اینکار" بخوانیم:
هرکسی اینکار(عشقبازی وانتخاب طریق عشق) راازروی نادانی وناآگاهی ندانست ونتوانست انجام دهد قطعاً دراینکار(برخورداری ازلذتِ وصال وجاودانگی) بازخواهدماند.
معنی مصرع بادرنظرگرفتن همان واژه ی اصلی شعر(انکار):
هرکسی که طریق عشق رابرگزید ومحبّت ورزید وبادل همراه شد شایسته ی وصال خواهدبود وبه خلوتگاه یارراه پیداخواهدکرد. وهرکس که عشق راکناربگذاشت وندانست که عشق طریق رستگاریست درجهل ونادانی فروخواهد ماند. منکرعشق راهِ نجات نداشته ودربندِ انکارمی ماند وهرگزپویایی وبالندگی راتجربه نمی کند.
مُنکران راهم ازاین می دوسه ساغربچشان
وگرایشان نستانند روانی به من آر
اگر از پرده برون شد دل من، عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده‌ی پندار بماند
پرده معانی گوناگونی دارد دراینجا آشکارشدن راز عاشقی وازراه خارج شدن است. البته حافظ ازنظرگاهِ زاهد وصوفی که منکران عشق هستند ازراه خارج شده است! درنظرگاهِ حافظ راه درست همین طریق عشق است. زیرادرمصرع دوّم خدارا سپاس می گوید که راه عشق راانتخاب کرده واز توهّم وخیالپردازی خارج شده است. معلوم می شود که درنظرحافظ، همه چیز بازتابِ یک فروغ ِ روی معشوقِ اَزلیست و این همه تصوّرات وباورها واعتقادات غیراز"عشق" همه پندارو خیالند و جزاوهام چیزی بیش نیستند!
معنی بیت: (ای زاهد وعابدوصوفی) ازاینکه ازراه شما خارج شده ومسیردیگری(عشق) انتخاب کردم عیبم مکنید من خوشحالم وخداراسپاس می گویم که راه درست راپیدا کرده وازوَهم وگمان رهایی یافتم.
حُسن روی تو به یک جلوه که درآینه کرد
این همه نقش درآئینه ی اوهام افتاد
صوفیان واستدند از گِرو می، همه رَخت
دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خمّار بماند
واستدند: بازپس گرفتند ورنگ عوض کردند
دلق: خرقه، لباس درویشی
معنی بیت: صوفیانِ ریاکارکه تامروزباده نوشی می کردند وخرقه درگِرو باده می گذاشتند، بامشاهده ی تغییرشرایط اجتماعی،سیاسی بلافاصله تغییررنگ داده وخرقه های خودرا ازگِروباده آزادکردند وپرهیزگاری پیشه کردند. تنها خرقه ی ماست که هنوز درگروباده هست وماهمچنان همانیم که بودیم وهمان نیزخواهیم بود.
حلقه ی پیرمغان ازازلم درگوش است
برهمانیم که بودیم وهمان خواهدشد
مُحتسب شیخ شد و فِسق خود از یاد بِبُرد
قصّه‌ی ماست که در هر سرِ بازار بماند
مُحتسب: مامور محاسبه گر، ضمناً باتوجّه به اینکه "محتسب" لقبِ امیرمبارزالدین ِ منافق ودورو نیز بوده احتمالاً حافظ این غزل رادرآن روزگاران سروده و روی کارآمدنِ اورا یادآوری کرده است. گویند وی قبل ازبه قدرت رسیدن، سخت به فسق وفجورمشغول بوده و شهرت به فسادداشته، لیکن پس ازبه تخت نشستن رنگ عوض کرده وتبدیل به یک متشرّع ِ متعصّب شده است.! ازهمین روازاوبه عنوان محتسب یادشده است.
معنی بیت: محتسب (امیرمبارزالدّین وهمراهانش) به جلدِشیخ درآمدند وفساد واعمالِ لهو ولعب خودرافراموش کردند، لیکن قصّه ی رندی های ما( شامل شرابخواری ونظربازی وعشقبازی) درکوچه وبازار دهان به دهان می گردد وهمه ازرفتارهای ما صحبت می کنند.
همه کارم زخودکامی به بدنامی کشیدآخر!
نهان کی مانَد آن رازی کزوسازند محفل ها؟
هر مِی لَعل کز آن دست بلورین ستدیم
آبِ حسرت شد و در چشم گُهربار بماند
احتمالاً قبل ازروی کارآمدن ِ امیرمبارزالدّین، اوضاع وفقِ مرادبوده که حافظ با این حسرت ازآن روزها یادیاکرده است.
آب حسرت: اشک چشم، "آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند" در این جانیزحافظ پارادوکسی زیباخَلق کرده است. مخاطب باشنیدنِ واژه ی اشکِ چشم، درذهن خود روان بودن و بارش ِ آن راتصوّرمی کند امّا حافظ می فرماید درچشم گهرباربماند! ماندن وروان بودنِ اشک تناقضی حافظانه ایجادکرده است. این تناقض حسرت وافسوس را دوچندان کرده وبرجسته ترساخته است.
معنی بیت: هرشراب وباده ای که ازدستِ سیمین ساقِ ساقیان مَه روگرفتیم وخوردیم به ناگاه اوضاع دستخوش تغییرشد وقطره قطره ی آن شراب های لعلگون، تبدیل به اشک چشم شد وبرچشمان خونبارمان نشست.
باتوجّه به سرخرنگ بودن شراب، اشکهایی که برچشم حافظ به عنوان آب حسرت نشسته نیز گُهربار وخونین هستند.
تابی سروپاباشد اوضاع فلک زین دست
درسرهوس ساقی دردست شراب اُولی
جز دل من، کز اَزل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
به جز دل عاشق پیشه ی من که همیشه عاشق بوده وخواهد بودهیچ کسی رانشنیدیم که در طریق ِ عشق این چنین ثابت قدم وپایدارمانده باشد!
دراَزل بَست دلم باسرزلفت پیوند
تاابدسرنکشدوزسرپیمان نرود
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه‌ی تو نشدش حاصل و بیمار بماند
نرگس ازسراشتیاق خواست که مثل چشمان توخُماروعشوه آود باشد خودرابه بیماری زد تا شبیهِ توگردد،لیکن چون موّفق نشد شیوه ی نگاهِ تورابیاموزد همانطوربیمارباقی ماند!
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریبِ چشم توصدفتنه درجهان انداخت
از صدای سخن عشق ندیدم خوش‌تر
یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
این بیت درحقیقت چکیده وعصاره ی شرابِ نابیست که درخُمخانه ی دیوان حافظ می جوشد. شرابی که هوشیاری وآگاهی ولذت می بخشد بی آنکه درپی،خماری ودردِ سر وکسالت داشته باشد. هرکس این بیتِ جادویی راملکه ی ذهن خودکند،بی هیچ تردیدی شادمانی و رستگاری ازآن ِ اوست وآرام آرام انسانیّت دروجودِ اونهادینه شده وبه ابدیّت خواهدپیوست...
"گُنبدِ دوّار" همین چرخ فلک است که بی وقفه می چرخد. حضرت حافظ به این دلیل برای بیان این جهان وروزگار باهوشمندی وخوش فکری"گنبدِ دوّار" بکاربُرده که پیچشِ صدای عشق وانعکاس صدا را دردرونِ آن قابلِ درک ترکند وبرای همگان ملموس ترسازد. چراکه درزیرگنبد دوّارپژواک ِصدامی پیچد وآن صدااگرصدای عشق باشد ماندگارترمی گردد.
معنی بیت: هیچ صدایی خوشترازصدای سخن عشق نیست. این صدا جانفزاترین وخیال انگیزترین صدائیست که درکلّ جهان بگوش رسیده، می رسد وخواهدرسید. زیراین گنبدِ دوّارهیچ صدایی جزصدای عشق پایدارنمانده است.
هرکسی ازعشق بی‌بهره باشد، درباتلاق ِانکاربه گِل فروخواهدماند. عشق بُردباری،توانایی و مهربانی می بخشد. عشق آدمی از حَسد وکینه توزی می رهاند. درعشق اطوار ناپسند وجود ندارد. کسی درعشق به اندک چیزی به خشم نمی‌آید و اندیشه ی شرّ نمی‌کند،بدنمی گوید ومیل به ناحق نمی کند. همه چیز کهنه وفرسوده می شودالّاعشق که هرروز وهر لحظه باطراوت وشاداب ترمی گردد. زبان‌ها همه قطع می‌شوند و دانش‌ها در غبار زمان پنهان می‌شوند وهمه چیزرنگ فنا ونابودی می گیرد لیکن آنچه که باقی وزنده می‌ماند "ایمان و امید و عشق" است و ازمیانِ این هر سه، عشق را والاترین مقام است.
هرگزنمیردآنکه دلش زنده شدبه عشق
ثبت است برجریده ی عالم دوام ما
داشتم دَلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خرقه رهنِ مِی و مطرب شد و زنّار بماند
زُنّار: - رشته ای که مسیحیان به وسیله ی آن صلیب را به گردن آویزند. 2 - کُستی ؛ شالی که زردشتیان به کمر بندند. در ادبیّاتِ عرفانی نمادِنامسلمانی وخروج ازدین و کُفراست.
قبل ازآنکه طریق عشق برگزینم درجمع صوفیان به درویشی وصوفیگری مشغول بودم، خرقه ای داشتم وبه وسیله ی آن خودراپرهیزگار نشان می دادم باپوشیدن آن مردم تصوّرمی کردندمن چقدرباتقواهستم! امّا چون دروغ بود وریا! چندان دوامی نیاورد، خرقه رابرای خرید باده به میخانه گروگذاشتم وچون خرقه ای برای پوشیدن نداشتم عیب هایم آشکارگردید وزُنّاری که اززیربرمی بستم وخرقه مانع دیده شدن آن می گشت نمایان شد!.
حافظ این خرقه که داری توببینی فردا
که چه زنّارززیرش به دَغابگشایند!
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد،
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
صورتِ چین: تصاویر ونقّاشی های چینیان. درآن روزگاران گویند که نقّاشان چینی درصورتگری آنقدر ماهر بودند که شهرت جهانی داشتند.
معنی بیت : خطاب به معشوق است. توآنقدردرزیبایی شگفت انگیز هستی که تصاویر ونقّاشی های زیبای چینی، درحیرت وتعجّب فرورفته اند (به اصطلاح خشکشان زده( به همین سبب است که همه جاپراکنده وبردرودیواربی صداچسبیده اند.
هرکونکندفهمی زین کِلکِ خیال انگیز
نقشش به حرام اَرخود صورتگرچین باشد

به تماشاگهِ زلفش دلِ حافظ روزی،
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند!
تماشاگهِ زلف: زلفِ معشوق به تماشاگه تشبیه شده است. آنقدرزیبا،حلقه درحلقه وپُرچین وشکن است که تماشایی شده است.
شد: رفت. ‏
دلِ عاشق پیشه ی حافظ روزی ازسرکنجکاویی به تماشاگهِ زلف‌ یار رفت، رفت که بازگردد امّا تا اَبد گرفتار شد وبازنگشت.
تادل هرزه گردِ من رفت به چین زلف او
زان سفردرازخودعزم وطن نمی کند.

1396/11/31 00:01
نیکومنش

درود بیکران بر دوستان جان
_هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
همانا دل را ماهیتی است مجرد ومنفصل شده از عالم ملکوت که مرکز دریافت فیوضات ربّانی بوده واساس معرفت نفس و رب در سیر مرحله شناختی می باشد به نسبت این تعلق ادراکاتی بر نفس ادمی وارد شده که خارج از چهارچوب شناخت مادی و این جهانی بوده وقابل شرح وبسط با حواس پنج گانه نبوده وحتی در تعبیر و تفسیر از سوی اغیار سودا زدگی و مجنون زدگی خوانده می شود انان که گوش به دریافت های درونی خویش داده و راه را برای ارتباطات بیشتر ان با تزکیه و پاک سازی نفس به روش ماکود اهل نظر و راز باز میگشایند و اسرار ان را بی جهت فاش نمی کنند به حرمت دل واقف شده ودر حریم غیرت الهی قرار می گیرند و خداوند نسبت به انها با نظر رحیمی و مهربانی معامله می کند
2_اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
ای دوستان این اسراری که من از غیب بازگویی میکنم وبه پندار شما مسخره به نظر می رسد و به ان عیب میگذارید حاصل مجاهدتهای سالیان من در راه عشق است که به موجب شب زنده داریها ،
سحر خیزی ها و آستین تعلق از هرچه غیر دوست کوتاه کردن ها و بندگی صاحب نظران و اهل نظر کردن حاصل شده و به موجب آن پرده حجاب به توفیق محبوب ازلی از دل بر داشته شده و من توانسته ام اعتقادات خویش را از پندار به یقین تبدیل کنم
3_صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
متاسفانه در این مسیر پر خطر عشق هستند صوفیانی که خرقه الوده به
به زهد و ریا پوشیده(تظاهر به پاکدامنی می کنند)ودر خفا به انجام کارهای نا صواب همانند سکر از منهیات پرداخته و مردم را پند واندرز می دهند حال انکه من یک پوشش ناچیز بیشتری از تعلقات دنیا ندارم که ان هم در گروی ان ساقی ازلی است که ان را و همه تعلقات مرا اغشته به می ناب معشوقی کرده ودر اختیار خود گرفته است
4_محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
در میان این صوفی نماها می بینم شیوخی را که در گذشته قاضی و حسابرس شرع بوده و حال انکه به بد کارگی و فجور عادت داشتند واکنون برای ره گم کردن پاکبازان و کسب ابرو و نان لباس صوفیگری پوشیده ومنصب راهنمایی و ارشاد برای خویش دست و پا کرده و گذشته خویش را پاک از یاد برده اند ودر حالیکه من که جز شیوه پاکبازی و رندی شیوه دیگری نداشته ام در کوچه وبازار به بد نامی مشهور
شده ام
5_هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
حال من چنین است که در ازل ز دست بلورین ساقی (پروردگار)شراب سرخ رنگ (الست بربکم )را با ندای بلئ نوشیده ام واکنون در حسرت ان باده از چشمم اشگهای گهرین را فرو می ریزم
6_جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
داستان عشق ورزی دل من با محبوب، ازلی و ابدی بوده وهمانند خود در عشق ورزی کسی را ندیده ام که توانسته باشد در عشقش به معشوق خود چون من همیشه استوار و پا برجا باشد
7_گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
بیماری دل من از تماشای چشمان همیشه مستِ نرگس گون معشوقه است که دلم هوس مستی همانند چشمان مست او را داشت ولی نتوانست بدان ارزو رسد ودر این ناکامی بیمار شده و فقط خماری نصیبش شد
8_از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
ای دوستان از صدای زیبای محبوب یگانه که در ازل جام باده به دست، به عاشقان ندای الست بربکم سر داده بود و عاشقان را به شور ومستی دعوت میکرد صدای زیباتری سراغ ندارم واین یادگاری است که تا ابد در عالم هستی باقی خواهد ماند
9_داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
لباس بی ارزش دلق گونی داشتم (زهد وپارسایی)که صدهاعیب مرا می پوشانید و ظاهرم را مقدس مآبانه جلوه می داد که ان زهد و تقوی را هم بر سر فزونی مستی از جام می معشوق از دستم بدادم و اکنون انچه از من هویداست باطنی بسته به کمربند زنار گون الوده به خودنمایی و خودخواهی چون کشیشان صومعه می باشد و این خاصیت شراب است که باطن افراد را مینمایاند
10_بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
ای محبوب ومعشوقه ازلی تو انقدر زیبا و تحسین بر انگیزی که
صورتگری های چینیان که زبانزد عام وخاص است در وصف زیبایی تو عاجز و حیران مانده است ان چنانکه حکایت این فروماندگی بر سر زبانها افتاده و بر سر هر کوی بام در همه دورانها نشانه ای از ان دیده می شود
_به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآیدو جاوید گرفتار بماند
در ابتدا دل حافظ که به حسن روز افزون یار اگاهی پیدا کرده بود به دنبال ان شد که فرصتی را غنیمت شمرده واز زیباییهای زلف یار بهره ای به دست اورده و کامیاب باز گردد ولی به محض رویت جمال بی مانند زلف یار اسیر کمند زلف یار شده و تا ابد گرفتار افسونگری زلف یار گردید.
سربه زیر و کامیاب

*********************
شرح غزل (178) حافظ
*********************
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
(رمل مثمن مخبون محذوف)
**************************
1-هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
***
معانی لغات:
مَحرَم : کسی که اذن دخول در حَرَم و خانه شخصی رادارد ( ناظم الاطباء) ، اهل سَرّ و آنکه در نزد وی بتوان راز را به ودیعه گذاشت ( ناظم الاطباء ) .
حَرَم : حَرَم سرای ، اندورن ، سرای .
در انکار بماند : در انکارخود پا برجا ماند، در بیاعتقادی خود باقی ماند، به صورت منکر و در ناشناختن و ناپذیرا ماندن بماند.
***
تأویل عرفانی:سعادتمندی که شد محرم دل واو را شناخت و حقیقت او کما هو حقه دریافت آن شخص در حرم یار با یار همخانه شدو همان جا بماند.و کسی که هنوز خود را نشناخته او را کی شناسد.او همه در انکار خواهد ماند.
**
معنی معمول:
کسی که راز نگهدار دل شد در سرای محبوب بماند ( جز محارم شد) و آنکه راه ورسم راز داری را ندانست ( دور ماند ) و در بی اعتقادی خود باقی ماند .
**********************************
2-اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
***
معانی لغات:
از پرده برون شد: عنان اختیار از دست داد، پرده دری کرد و رسوا شد.
عیب مکن : خرده مگیر.
نه در پرده پندار بماند: در پرده پندار و اوهام و ظن و گمان باقی نماند.
***
تأویل عرفانی: دل من اگر از پرده پارسایی ریاییبرون شد و مست و رسوای عالم گشت دل ما را عیب مکن ای صوفی لفظی و تلبیس کار صد شکر ایزد که دل ما مثل دل شما نه در پرده پندارکه از دید زهدو تقوی و پارسایی ریایی رهیده شد.
***
معنی معمول: اگر دل من عنان اختیار خود را از دست داده ، پرده دری کرد برآن خرده مگیر . سپاس خدای را که در پرده اوهام باقی نماند .
**********************************
3-صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
***
معانی لغات:
واستدند : باز پس گرفتند .
واستدند از گرو می همه رخت : همگی رخت خود را از گرو شراب در آوردند .
خانه خمّار: خانه شراب فروش .
دلق: خرقه.
***
تأویل عرفانی:دلق بروجه رسوایی و بد نامی ما که در گرو خمار است ولیکن صوفیان کذایی بواسطه هوش وریا رخت تلبیس خود که ستر بر ریا کاری شان بود را واستدند ولیکن رخت ما بئاسطه مدهوشی
ما در خانه خمار باقی ماند.
***
معنی معمول: صوفیان دیگر همه رخت و لباس خود را از گرو و شراب به در آوردند تنها خرقه ماست که در خانه شراب فروش باقی مانده است .
**********************************
4-محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
***
معانی لغات:
محتسب: حساب کننده .- داروغه ،مأمور حکومت که وظیفه اش امر به معروف و نهی از منکر است .
فسق: هر کار زشت، گناه‌آلود، و غیراخلاقی.
***
تأویل عرفانی:از روی اصطلاح محتسب عقل را گویند که خود را شیخ الاسلام دارالبدن میداند و منکر عشق و ارباب عشق است
***
معنی معمول: محتسب زمان (پدر شاه شجاع امیر مبارز الدین) خودشو به شیخی و مسلمانی زد واتفاقی نیفتاد، تنها داستان ( مستی ) ماست که همچنان بر سر کوچه و بازار ( در دهان مردم ) مانده است .
**********************************
5-هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
***
معانی لغات:
میِ لعل: شراب قرمز .
آبِ حسرت: اشک حسرت ، کنایه از دانه اشکی که در پلک چشم باقی مانده و خشک شده و حسرت فرور ریختن از چشم گهر بار را دارد .
***
تأویل عرفانی:هر می محبت خالص که رنگ نور آنسرخ و براق است-که از آن دست نورانی ساقی باقی –جل شأنه –ستدم و نوشیدم از حسرت مشاهده صفای آن می لعل ولطافت دست ساقی ،گویا در دل من آب حسرت شدو از راه چشم قطره ریزبماند.براقی و نورانیتش باعث تراوش از چشم شد.
شَرِبْنا عَلی ذِکْرِ الْحبیب مُدامةً / سَکِرْنا بِها مِنْ قَبْلِ اَنْ یُخْلَقَ الْکَرْمُ
ترجمه : نوشم از یاد تو وز باده آن مست مدام / پیش از آنی که شود تاک بخلقت الزام
لَها الْبدْرِ کَأسٌ وَ هِیَ شَمْسٌ یُدیرُها/ هِلالُ وَ کَمْ یَبْدُو اِذا مُزجَتْ نَجْمُ
ترجمه : جام بدرش مـَثـَل خوروهم او را ساقی. / چون هلالی که حبابش بود او را انجام (انجام =انجم)
***
معنی معمول: هر شراب سرخی که از آن دست بلورین گرفتیم به صورت اشک حسرت در آمد و در بین پلکهای گهر بار باقی ماند
**********************************
6-جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
***
معانی لغات:
جز دل من کز ازل: به جز دل من که از ازل .
عاشق رفت: عاشق باقی ماند ، عاشقانه به رفتن ادامه داد.
***
تأویل عرفانی: جز دل من که از ابتدای سلوک تا انتهای آن حیرانست .با وصف آنکه جاودان کسی را نشیدم که در کار حیرت بماند.
***
معنی معمول: به غیر از دل من که از ازل تا ابد همچنان عاشق پا برجا باقی ماند، شنیده نشد که کس دیگری در کار عشقبازی به صورت همیشگی باقی بماند .
**********************************
7-گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
******
تأویل عرفانی:متعارف است که گل نرگس را بیمار میگویند.به لحاظ زردی او یا به سبب آنکه نرگس به سر شاخ تمایلی دارد
میگوید:نه تنها در مشاهده جمال تو از راه حیرت آب حسرت در دیده من جاری است و نه تنها آنش (نرگش شدنش) شیوه چشم تو حاصلش نشد بیماری عایدش گشت
***
معنی معمول: گل نرگس ، خود را به بیمار زد تا شاید حالت چشم تو را حاصل کند، آن حالت را بدست نیاورد اما بیماری باقی مانده باشد.
**********************************
8-از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
***
معانی لغات:
صدا: پژواک ، بازتابِ آواز .
گنبد دوار :گیتی ،چرخ فلک کنایه از گنبد گردنده آسمان .
***
تأویل عرفانی:از صدای دولت آمای سخن عشق نشنیدم خوشتریادگاری که که در این گنبد دوّارقلک بماند
***
معنی معمول: از پژواک سخنهایی که د رباره عشق گفته اند یادگار خوشایندتری ندیدم که در زیر این گنبد کبود پیچیده وتنین انداز باقی مانده باشد.
**********************************
9- داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
***
معانی لغات:
زُ نّار : بندی که زرتشتیان به هنگام عبادت در پیشگاه آتش مقدس بر کمر بندند و به هنگام خواندن اوراد باز کرده برآن دست می کشند.
***
معنی معمول:
خرقه یی داشتم که عیبهای فراوان مرا در زیر خود پنهان می کرد . این خرقه برای تهیه می ومطرب به رهن گذاشته و زنار کمر من آشکار شد.
در جا دیگر گوید: خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست/ پرده ای بر سر صد عیب نهان میپوشم
**********************************
10- بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
***
معانی لغات:
صورت چین: نقش و نقاشی چین .
حدیث: رویداد تازه ، سرگذشت ، رویداد.
***
تأویل عرفانی:در جناب ساقی باقی که نه تنها در مشاهده جمال تو از ره حیرت آب حسرت در دیده من جاری استبلکه در مشاهده جمال تو صورت چین که نه حس داردو نه هوش چنان حیران شد که حکایت حیرت او همه جا چه بر در دیوار چه غیر ذالک ضرب المثل بماند.
***
معنی معمول: آثار و صورتگری های زیبای صورتگران چینی ، در برابر چهره دلربای تو چنان شگفت زده شد که آثار ان حیرت درهمه جا بر در ودیواری که این آثار هستند باقی مانده .
**********************************
11- به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
***
معانی لغات:
تماشاگه : تماشاگاه ، جای تماشا.
***
تأویل عرفانی:این دل من که از ابتدای سلوک لغایت آن حیرانست وجهش آنست که به تما شاگاه آن محبوب جمیل دل حافظ روزی بدین اراده که باز آید رفت و حال آنکه بطریق دوام حیران بماند و بخود باز نیامد.
***
معنی معمول: رزوی دل حافظ برای تماشا به تماشا گاه زلفش رفت تا پس از تماشا باز آید اما برای همیشه در آن بند گرفتار آمد.
**********************************
تهیه تدوین (جاوید مدرس )(رافض)
**********************************
تأملی بر شرح: جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
این غزل را حافظ پس از قتل شاه ابواسحاق و در زمان حکومت امیر مبارز الدین سروده و بازگو کننده نظرّیات شاعر و مقایسه یی است که در بین شاه ابواسحاق و امیر مبارز الدین به عمل می آید .
شاعر در بیت اول یک اصل مهم عرفانی را می گنجاند و می فرماید کسی که می خواهد از اسرار کاینات سردرآورد باید محرم دل باشد و هر چه را عارف کامل گفت از گوش جان بشنود و باز گو نکند و اگر نتوانست چنین کاری را انجام دهد به ناچار در ردیف منکرین راه ورسم عرفان در آمده و نامحرم تلقی خواهد شد . در بیت دوم می گوید اما به من عیب و ایراد مگیر که دل توهم پردهدری کرده و لب به گفتار گشوده یی، من خدای را شکر می کنم که دلم در پرده اوهام باقی نماند . اینجا برای آنها که معتقدند حافظ مرید فلان دسته یا طرفدار بهمان طریقه بوده است جای مناسبی است که به عمق معنای این بیت توجه کامل نمایند و همانطور که در مقدمه گفته شد از گفته خو د او در یابند که حافظ به پشت همه پرده ها سر زده و از مکنونات قلبی همه صاحب پردگان آگاه شده و بعد از پرده بیرون آمده و خدای را سپاس می کند که از پرده های گوناگون بدر آمده و مرید کسی نشده و خود صاحب معلوماتی شده که آنها را در جای غزلها به صورت عقیده خود باز گو می کند .
شاعر دربیت سوم غزل ، به تعبیراتی که در زمان امیر مبارزالدین برای حفظ شعائر شرع بوجود آمده اشاره می کند و می گوید صوفیانی که در گذشته شراب ومی و میخانه بودند ، حال همگی حفظ ظاهر کرده و تسلیم نظریات امیر مبارزالدین شده با او کنار آمدند تنها یکی منم که هنوز صدای اعتراضم بلند است و در بیت چهارم در تأیید مفاد بیت سوم در مضمون دیگری می گوید : خرقه پوشان متظاهر و محتاط همگی مست بودند با ظاهری متشرّعانه از دست امیر مبازرالدین جان به سلامت به در بردند تنها نام من بر سر زبانها به عنوان فاسق باقی نمانده است .
مصراع اول این بیت به صورت : ( محتسب شیخ شد وفسق خود از یاد ببرد) نیز در نسخ آمده و احتمال داده می شود که این صورت اولیه شعر بعدها توسط حافظ به صورت بالا در آمده و همین صورت اولی اقوی دلیلی است بر اینکه این غزل در زمان محتسب یعنی امیر مبارزالدین سروده شده و شاید به عنوان احتیاط تغییر داده شده باشد . اجمالاً شاعر در بیت پنجم اشاره به خوشیهای که در زمان شیخ ابواسحاق کرده دارد و می گوید همه آن شرابهای شادی ، اشک حسرت شد و در چشم من خُشکش زد . شاعر در ابیات بعدی و با مضامین زیبایی که به کار گرفته گوشه چشمی به عشق و طرفداری خود از شیخ ابواسحاق و یاد ایام گذشته می کند و در بیت مقطع منظور شاعر از تماشاگه زلفش) اشاره صریحی است به رلفان بلند و مشهور شاه شیخ ابواسحاق و شاعر بدینوسیله می خواهد به ما بفهماند که این غزل را در اندوه و فراق چه کسی سروده و ساخته و پرداخته است . زیرا این پادشاه دارای زلفهای بلندی بوده که حافظ در جای غزلهایی که برای او سروده آن را دستاویز مضمون خود قرار می دهد. در پایان اشاره به این نکته ضرور ی است که حافظ مضمون بیت هشتم غزل خود را از نظامی گرفته آنجا که در لیلی و مجنون می گوید:
هر نیک و بدی که در نوایی ست در گنبد عالمش صدایی است
. الحق چه بهتر از عهده آن بر آمده است.
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
تهیه تدوین جاوید مدرس (رافض9

1397/03/31 00:05
بیگانه

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند...!
فوق العاده!...
...

1398/04/08 19:07
عارف

سپاس ار رضای عزیز

1398/04/16 20:07
مهدی ابراهیمی

حافظ سُخَن بِگوی که بَر صَفحه ی جهان
این نَقش مانَد از قَلمَت یادِگارِ عُمر
"حافظ"
از بَرِ وجودِ عزیز‌‌ و شریف‌زَرَش زبانِ قلم دراز و رویِ کاغذ سپید تَر گشته‌ است، باری، وَندر این دایره، وان سرگشته‌ی پابرجا به‌ جانی نازُکانه در سیاهه ی دَوات گشت و می‌رود و به ماتی می‌چَمَد و می‌ماند و دستی ز همه می‌بَرد.
_____
.
حال در تایِ سِحْرِ چشمِ جادُوِ عابد‌فریبِ (او) حیران مانده و در نظّاره‌ی بازیَّ‌ش مُژه بَر هم نزنیم.
.
.
(گَشت بیمار) که [چون چَشمِ تو] (گَردَد) [نَرگس]/ (شیوه‌ی او) [نَشُدَش حاصِل] [و بیمار بِماند]
____
.
در انجام به اَفسون آغاز کرد، آری به بَرچیدن و در کنارِ هم نشاندَنِ لُغاتِی چون [گَشت و بی‌مار]، گَشتی که از گُذار و گَزیدن و گردیدن می‌آید و آن گاه کارسازیِ چشمِ چون تریاکِ تو که در آن میانه بانیِّ آن فِتنه و گُزیدن و آشوب گَشته‌ است و آن هم به طُرفه‌فُتّانی و لابُد گَزیدنی، که [می‌گردد] و می‌چیند و سپس نَرگِس بی‌چاره‌یِ روشندل و بی‌نوا که در آن راه، حاصلی، نه کِشته است و نه‌ دَرَویده‌ است، ولیکن آن ساحرِ تَردَست دست‌کَشَش نیست و راه را روشن‌ تَر می‌نُماید، اندک‌اندک و به(شیوه‌ی او)، و کس نیست که در بَلایِ چشمِ او ابرُوی بِنِشانَد، در نِگرانی‌ش خوَش و چَشان باشیم.
.
[خوابِ آن نرگسِ فُتانِ تو بی‌چیزی نیست]
.
[نروَد اَهلِ نظر از پیِ نابینایی]
___
.
در‌ مَستی و بیماری و شَهلایی نورِ چَشم و سیاهی(سو)، می‌گردد و می‌گردد و در کِناره می‌رود و گوشه می‌گُزیند و گاهن تا آن جا که اُفتد و دانی می‌شود، باری، تا سپیدیِ مَحض، تا نَرگسی، تا (چَشم‌سِفید)ی تا روشندلی، و در فرجامی خوَش و بیمار‌گونه، مات و خیره و بیمار می‌ماند و آنجاست که کارسازی‌ای در کار نیست و کار از کارها گُذشته است.
__
.
دی در گُذار بود و نَظَر سویِ ما نکرد
بیچاره دل که هیچ نَدید از گُذارِ عُمر
"حافظ"
__
.
(دِل) ز {ما} (گوشه) [گِرفت] {اَبرویِ دِلدار کُجاست}》
_
.
(خیالِ سبزخطی) [نَقش] (بَسته‌ام) (جایی)》

1398/04/16 20:07
مهدی ابراهیمی

که طاقِ ابرویِ یارِ مَنَش مُهَندِس شُد
"حافظ"
آن نقاش، مانی‌وار، چون معماری از بَرَش مهندسی کار کرده و قوسی به طاق و رَواق تا به بَرَش کَشیده است.
_____
.
سعدی‌جان در داستانی به پَند و اَندرزی دلِ یار را تا بدآنجا خالی می‌کُند که مپُرس و کَس را یارایِ شنودنَ‌ش نیست.
____
.
در عنفَوانِ جوانی، چنان که اُفتد و دانی، با شاهدی(طالبی) سری و سرّی داشتم به حُکمِ آنکه حَلقی داشت طَیّبُ الاَدا وَ خَلقی کَالبَدرِ اِذا بَدا.
آنکه نَباتِ عارِضَش آبِ حیات می خورد
در شِکَرش نِگه کُند هر که نَبات می خورد
اتّفاقاً به خلافِ طَبع از وی حرکتی بدیدم که نَپسندیدَم. دامن ازو در کَشیدم و مُهره ی مِهرش بَرچیدم و گفتم:
برو هر چه می‌ بایدت پیش گیر
سَرِ ما نداری سَرِ خویش گیر
شنیدَمش که همی‌رفت و می‌گُفت:
شَپَّره، گر وَصلِ آفتاب نخواهد
رونَقِ بازارِ آفتاب نَکاهَد
این بِگُفت و سَفر کرد و پَریشانیِ او در من اثر.
فَقَدتُ زَمانَ الوَصلِ و اَلمرئُ جاهِلُ
بِقَدرِ لَذیذ العَیشِ قَبلَ المَصائِبِ
باز آی و مرا بِکُش، که پیشَت مُردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن
اما به شُکر و منّت باری پس از مُدّتی باز آمد. آن حَلقِ داودی مُتغیّر شده و جَمالِ یوسفی به زیان آمده و بَر "سیبِ زنخدانش" چون "بِه"، (گَردی) نشسته و رونقِ بازارِ حُسنَش شِکسته. مُتَوَقّع که در کِنارش گیرم، کَناره گرفتم و گُفتم:
آن روز که خطِّ شاهِدَت بود
صاحب‌نظر از نَظَر بِراندی
امروز بیامدی به صُلحَش
کَش فَتحه و ضَمه بَر نِشاندی
تازه بهارا وَرَقت زرد شد
دیگ منه، کآتش ما سرد شد
چند خرامی و  تَکبُّر کُنی
دولتِ پارینه  تَصَوُّر کُنی
پیشِ کسی رو که طلبکارِ تُست
ناز بَرِ آن کُن که خریدارِ تُست
سبزه در  باغ گُفته‌اند خوشسَت
داند آنکس که این سُخَن گوید
یعنی از رویِ نیکُوان خطِ سبز
دلِ عُشاق بیشتر جوید
بوستانِ تو گَندِ نازاری‌ست
بس که بَر می‌کُنی و می‌روید
گر صبر کنی وَر نَکُنی، مویِ بناگوش
[این دولتِ ایّامِ نِکویی بِسر آید]
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نَگذاشتَمی تا به قیامت که بَر آید
سوال کردم و گُفتم جمالِ رویِ تُرا
چه شد که مورچه بَر گردِ ماه جوشیده‌ست
جواب داد نَدانم چه بود رویم را
مَگر به ماتَمِ حُسنَم سیاه پوشیدست》
گلستان: باب پنجم ، در عشق و جوانی
___
.
بر جَمالِ تو چِنان صورَتِ چین حیران شد
که حدیثَش همه جا بر دَر و دیوار بماند
"حافظ"
ولیکن با وان نیکُوی و جَمال در‌ تتمه

1398/04/16 20:07
مهدی ابراهیمی

بر جمالِ تو چُنان صورتِ چین حیران شد
که حدیثش همه‌ جا بَر در و دیوار بماند
"حافظ"
در اپتدا این گونه به نظر می آید که؛
《صورتِ زیبایِ چینی ، در برابرِ چهره دل‌رُبایِ تو چُنان مات و شگفت‌ زده گشته که آثارِ آن حیرت همه جا بر در و دیوار به صورتِ نقش باقی مانده است》
(دکتر جلالیان)
_
.
ولیکن آیا از ذهنِ درخشانِ او تنها این نیّت و معنی اراده گشته و بر‌ می‌آید و به یادگار مانده است؟ و وی در کوششِ و زنهارِ دِگر چون سعدی‌جان، جمال و جلوه ی یار را به گَزندِ چین و فُسوسِ زیانِ به پوشیدگی نَشِکسته است.
.
[این دولتِ ایّامِ نِکویی بِسَر آید]
.
و یا بیمِ آن نمی‌رود که این رُخِ زیبا در زیانِ فتحه و ضمه در ریش و سِبلَت و چین و شِکَست شود و حدیثِ حیرانی‌اش این بار باژگونه بر در و دیوار چون انگور تا چین بِشوَد.
آن شاعرِ غم‌پَرست و مهربان این‌بار در ناپرهیزی‌ای نیم‌چه تهدیدی و زنهاری در خیال به رویِ یارَش کشیده است، وگرنه حتا به خیال نیز مات و افتاده یار است.
.
گفتم که ماهِ من شو گُفتا اگر بَر آید》
___
.
روز و شب خوابم نمی‌آید به چشمِ غم‌پَرست
"حافظ"

1398/06/14 22:09
امین

سلام
دوستان همه به عشق اشاره می کنند که ماندگار است .اما یک سوال :
عشق چیست ؟ آیا در میان دوستان کسی می تواند آن را تعریف کند .

1401/10/06 11:01
مشتاق

با درود برامین عزیز و سپاس ازتعریفی که برگ بی برگی عزیز اراده دادند.همانگونه که می دانید عشق علاقه وافر به چیزی یا کسی است. علاقه ای زیاد بحدی که او را بر خود ترجیح دهید. و عشق مطلق خداست. عشق پیدا شد و اتش به همه عالم زد.  برای خدای متعال همه موجودات عزیز و گرامی هستند. برای خدای متعال یک حشره میلیمتری و یک کهکشان عظیم برابر است همه را عاشق است بی تفاوت. ما انسان های که واجد روح الهی هستیم می توانیم به عشق مطلق تبدیل شویم. "عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر اید   ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی."

می توانیم صفات الهی را در خود متجلی کنیم به لطف خدا. انسان زمانی عاشق است که همه موجودات الهی را به یکسان دوست بدارد. انسان عاشق ، سوسک را همانقدر دوست دارد که غزال رعنا را. انسان عاشق فرزند دیگران را همانقدر دوست دارد که فرزند خود را. برای انسان عاشق همه مادران در کل جهان به مانندمادر هستند ، همه پدران در سراسر عالم پدر او هستند ، همه انسان ها از هر دین و مذهب و ملت و نژاد و طایفه و ... همانندخواهر و برادر تنی خود دوست دارد.. همه حیوانات را عاشق است. همه نباتات را دوست دارد و به همه جهان عشق می ورزد. انسان عاشق غمی جز غم انسان ها و حیوانات و گیاهان و اکو سیستم ندارد. وقتی دعا می کند برای خود دعا نمی کند. اصلا خود را نمی بیند. او برای همه انسان ها و موجودات دعا می کند. همانند شیخ خرقانی که گفت اگر در ان سر جهان خاری به پای کسی رفت به پای من رفته است و گفت خدایا جهنمت را تعطیل کن و اگر قرار است کسی را به جهنم ببری مرا ببر. این مختصری از جلوه جمال انسان عاشق است و خداوند در سرزمین ما و سر زمین ها دیگر نمونه های از انسان های عاشق همانند حافظ و مولا نا و سعدی و خرقانی و با یزید و عین القضات و ... افریده است.  همانگونه که حافظ عزیز می فرماید  "من که پی بردم به گنج حسن بی پایان دوست   صد گدایی همچو خود را بعد از این قارون کنم "باشد که چراغ راه ما باشند وما را برسرزمین عشق رهنمون شوند و مانیز مصداق  " به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی   که سود ها بکنی گر این سفر توانی کرد" باشیم. "تا زدیاری کافری عشق مرا اسیر برد    همچو روان عاشقان پاک و زلال و ساده ام" .     اگر اینچنین شویم ایا بهشت جایی دیگر است؟ ایا باز هم شاخه گلی را می شکنیم؟ ایا به انسان دیگر به خشم و نفرت و کینه می نگریم؟ ایا سگی را میکشیم؟ عاشق باشیم و جز عشق پیشه ای پیشه نکنیم." منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن: به همه موجودات و انسانها عشق بورزیم عاشقانه.

1398/07/22 22:10
محمود

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
چرا من هرجور میخونم به این صورت در ذهنم میچرخه
جاودان کس نشنیدیم که در این کار بماند
وزنش مشکلی نداره یعنی بدون «این»؟

1398/10/23 20:12
برگ بی برگی

به نظر می رسد صدا در عصر و زمان حافظ و مولانا به معنای بازتاب یا پژواک بکار می رفته است و نه به معنای امروز آن یا sound و اگر هم به کار رفته است به ندرت میتوان شاهدی برای آن یافت، بلکه بیشتر از بانگ ، ندا و آواز بهره برده اند . مولانا نیز بیتی سروده است که شاهدی بر این امر میباشد :
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
با این تلقی از معنای صدا مفهوم بیت زیبا و معروف این غزل ملموس تر می نماید .
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
و قطعا بازتاب و پژواک سخن عشق است که از سوی بزرگانی همچون حافظ و مولانا و سایر عرفا تا امروز در این گنبد دوار به یادگار مانده است و خوشتر از آن چیزی در جهان وجود حقیقی نداشته و نخواهد داشت .

1403/03/04 20:06
سحر

ممنون

1398/10/30 10:12
امین بهمنی

سلام بی پایان بر دوستان جان
معنی این بیت برای اینجانب کمی گمرا کننده است : چه فرقی است بین صدای سخن عشق و خود عشق؟
پیشاپیش از لطف توجه عالیجنابان سپاسگزارم.

1399/02/25 14:04
برگ بی برگی

هر که شد محرمِ دل در حرمِ یار بماند

وان که این کار ندانست در انکار بماند

غزلی زیبا با محوریت و موضوعِِ عشق است ، پس‌ سلطانِ عشق، حافظ می‌فرماید هر انسانی که عاشق شود بی گمان در حرمِ یار ماندگار و محرمِ دل خواهد شد، و یار یا حضرتِ معشوق نیز اسرار عاشقی بر وی آشکار خواهد نمود، اما کسی که از رسم و راه و چگونگیِ کارِ عاشقی بی خبر بوده و نداند یا نتواند در عشق ثابت قدم بوده و در حرمِ یار بماند، پس در انکارِ عشق پابرجا می‌ماند، یعنی در پرده پندار و توهمات ذهنی گرفتار می شود، حافظ در ادامه غزل و در هر یک از ابیات به شرحِ عشق می‌پردازد. 

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
از پرده برون شدن در موسیقی به خارج شدن از ریتم گفته میشود . معنای دیگر آن آشکار شدن است و بنظر میرسد حافظ در اینجا هر دو معنا را مد نظر داشته است چرا که برخی از ما یک آهنگی را در همان اوان طفولیت از خانواده و اطرافیان بصورت تقلیدی فراگرفته و تا آخر عمر همان را مینوازیم بدون هیچ تغییر یا حتی فکر اینکه ممکن است آهنگ زندگی زیباتری وجود داشته باشد و یکی از دلایل این عدم تغییر نگرش به جهان احتمال به چالش کشیده شدن و قضاوت توسط همان انسان های پیرامون ما باشد که این آبروی خود ساخته را تهدید کنند .به همین جهت تغییر خصوصاً وقتی پای اعتقادات مذهبی در میان باشد بسیار دشوار است . انسانهای بزرگ و با شهامتی چون حافظ این مهم را بدون ترس از برچسب های گوناگون به انجام میرسانند و برخی نیز تا ابد باورهای خطا و باطل را در مرکز خود حفظ و از آن دفاع میکنند و با پرستش باورهای مذهبی بعضاً آمیخته به خرافات متعصبانه تا آخر عمر همین پرده را مینوازند اما حافظ خدا را شکر میگوید که در این پرده پندار و توهم خداپرستی باقی نماند و از این پرده بیرون رفت .
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
صوفیان ریاکار نیز مدعی عشق و رهایی از تعلقات دنیوی شدند و برای دریافت می معرفت از دست حضرتش جامه و خرقه های وابستگی های خود را در گرو آن می قرار دادند اما نتوانستند از اعتقادات و باورهای خود رها شوند و دلتنگ خرقه خرافه و مذهب پرستی خود شده به پرده قبلی خود بازگشته و همه رخت هم هویت شدگی های خود را باز پس گرفتند ." همه رخت"یعنی هرآنچه از تعلقات دنیوی میباشد که باورها نیز جزیی از چیزهای ذهنی و دنیوی قلمداد میشوند .
اما حافظ قول و فعلش یکی بوده و از ریا بیزار است لذا دلق پندارها و توهمات و مذهب پرستی را در خانه خمار یا حضرت معشوق در رهن نگه میدارد تا همواره از می ایزدی و آب خرد . زندگانی بهرمند باشد .
وقتی حافظ یا عرفای دیگر به مذمت صوفیان میپردازند منظور صوفیان واقعی نیستند و همانطور که میدانیم مولانا میفرماید:
از هزاران اندکی زین صوفیند
باقیان در دولت او می زیند

محتسب شیخ شد و فسقِ خود از یاد بِبُرد

قصه ماست که در هر سرِ بازار بِماند

محتسب نمادِ انسانی ست که کارِ عاشقی را نمی داند و در انکارِ عشق پابرجا مانده‌ است در نتیجه با محاسباتِ اشتباه خود گمان می کند بوسیله باورهایِ کهنه آمیخته به خرافات  و با سختگیری و تعیین تکلیفهایی که خود نیز به آنها باور ندارد می‌تواند جایگزینی برای عاشقی یافته و در نهایت به حریمِ یار راه یابد، اما حقیقتِ این کار فسق است چرا که او شهوتِ تغییرِ دیگران را دارد و شرابِ غرورِ زُهدِ خود را می نوشد، پس در حالی شیخ ( پیر) می شود که همین کارهایِ نهیِ از منکر و احکام را که گمان می بُرد کاری معنوی ست  فراموش کرده و از یاد خواهد بُرد، علتِ این فراموشی علاوه بر پیری، عدمِ تأثیر این کار بر شخصِ محتسب و دیگران در جهتِ رشد و کمال می باشد، در مصراع دوم بازار همین جهانِ است که همه ما انسان‌ها  برای تجارت  و با متاعِ عُمرِ خود پای در آن گذاشته ایم، حافظ می‌فرماید اما قصه او که قصه عشق است در هر دو سرِ بازار ،‌یعنی از سرِ بازار که ابتدایِ آفرینش بوده است تا ته بازار که واپسین روزِ حیات است ادامه داشته و ماندگار است، پس‌ مشمول مرور زمان و گذشتِ ایام یا شیخ و شباب نمی شود، یعنی همواره به بهترین نحو کار کرده و در جهتِ ماندن در حریمِ یار نقشِ اصلی را ایفا می کند، حافظ در ابیاتِ بعد به این قصه می پردازد. 

هر میِ لعل کز آن دستِ  بلورین  سِتَدیم

آبِ حسرت شد و در چشمِ گهربار بماند

همانطور که می‌گویند فلانی دستِ خیر دارد و یا ندارد، بلورین نیز صفتِ دستِ روزگار است که هر چه به انسان بدهد مانندِ بلور و شیشه شکننده و ناپایدار می باشد، انسان گمان می کند چیزهایِ ارزشمندی از قبیلِ ثروت و مقام یا جوانی و قدرت بدنی و زیبایی، و یا همسر و فرزندان و یا باورها و اعتقاداتِ خود از دستِ بلورینِ روزگار ستانده و می تواند از آن چیزها شرابِ لعل نوشیده، از آنها کامیاب و بهرمند شود، انسان با کوشش و استعدادِ خود همه یا قسمتی از چیزهایی را که اراده کند می تواند از دستِ زمانه بستاند، پس اگر با توهماتِ خود آنها را در مرکزِ توجه خود قرار داده و از هر یک آن چیزها یا اشخاص و یا اعتقاداتِ خود طلبِ خوشبختی و سعادتمندی کند و بخواهد از آنها شرابِ لعل و کامیابی بنوشد، دستِ روزگار آن را تبدیل به آبِ حسرت می کند، یعنی با شکستنِ این اشخاص و اجسامِ بلورین حسرتِ آنها را بر دلش می گذارد، حسرتی که بصورتِ اشک در چشمِ گهربار او می ماند و تا وقتی جاری نشده و چشم را شستشو ندهد بینش و نگرشِ او به هستی تغییر نخواهدکرد، گُهر بار از این لحاظ که بوسیله همین آبِ حسرت و اشکهایِ جاری شده است که سرانجام انسان به شکنندگیِ دستِ بلورینِ روزگار پی خواهد برد و در نتیجه برایِ آن چیزها و اشخاص و بهبودِ شرایط زندگیِ خود که ذکرِ آنها رفت سعی و تلاش خواهد نمود اما سعادتمندی را در عاشقی و راه یافتن به حرمِِ یار جستجو خواهد نمود و نه در اعتبارهایِ کاذبِ ناشی از بدست آوردنِ آن چیزها، پس از این است که انسان به ارزشمندیِ چنین اشکِ حسرت و چشمِ گهر باری که قابلیتِِ تغییرِ نگاه و بینشِِ وی را نسبت به جهان دارد پی خواهد برد، مولانا نیز در رابطه با نامرادی و تبدیلِ میِ لعل به آبِ حسرت  سروده است؛

از هر طرفی تو را بلا داد  / تا بازکشد به بی جهاتت    یا این ابیات:

عاشقان از بی مرادی هایِ خویش / با خبر گشتند از مولایِ خویش 

بی مرادی شد قلاووزِِ بهشت / حُفَتُ الجنه شنو ای خوش سرشت

و حافظ در غزلی دیگر همین مضمون را به شکلی دیگر بیان نموده است:

من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده برکندم/که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد

 

جز دلِ من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

در وهله نخست معنایِ بیت خودستایی در نظر می‌آید درحالیکه با فروتنی و تواضعی که از حافظ سراغ داریم، بدونِ شک او که تذکرة الاولیای عطار را خوانده و سبقه و عقبه ای از حلاج گرفته تا عاشقانی همچون مولانا را پشتِ سر دارد هرگز خود را تنها عاشق در این جهان و آن هم جاویدان و تا ابد معرفی نمی کند، پس‌معنایی ژرف‌تر مد نظرِ بوده است، در کار بماند یعنی در کارِ عاشقی و پروسه ای که در ابیاتِ پیش از این ذکر شد ماندن است و حافظ می‌فرماید او نشنیده است که استثنایی وجود داشته باشد و کسی مبرا از این فرایندِ عاشقی بوده باشد، یعنی بنا بر عهدِ الست هر انسانی از ازل عاشق بوده و پس از آنکه پای در این جهان می گذارد با سعی و شایستگیِ خود و با الطافِ زندگی به کسبِ علم و درآمد و موفقیت در زندگی می رسد و چیزهایِ با ارزشی مانندِ شغل و درآمد خوب، همسر و فرزندانِ شایسته ، اتومبیل و آپارتمان و ویلا و امثال آن را از دستِ بلورینِ روزگار دریافت می کند، و اکنون خداوند یا زندگی او را به نظاره می نشیند تا چگونگیِ حال و رفتارِ او را پس از بدست آوردنِ آن چیزها ببیند، برای مثال پدر و مادری که سالها در پرورشِ فرزند خود کوشیده و اکنون که فردی موفق را تحویلِ جامعه داده اند از او توقع دارند تا پیوسته به ایشان توجه نموده و به سرکشی و احوالپرسی بیاید اما فرزند که خود دستِ نیاز بسویِ دست بلورین روزگار دراز می کند گرفتارِ است و به یکی دوبار گفتگویِ تلفنیِ  هفتگی اکتفا می کند، در اینجا آبِ حسرت از چشمانِ گهر بارِِ والدین جاری شده که اگر نیک بنگرند از توقعات خود کاسته و آنرا به حداقل می رسانند، پس در می یابند که برای سعادت و نیکبختی تنها یک راه وجود داشته و آن هم اقامت در حرمِ یار است و نه الزاما توجهِ فرزند به آنان، یا دانشمندی را در نظر بگیریم که با همتِ خود و لطفِ خداوند به موفقیت هایِ بزرگی دست یافته است پس‌از مدتی تایید و احترامِ دیگران برای وی بی معنا شده و ذوقی برای این محبوبیت و اشتهار به او دست نمی دهد، پس بطورِ فطری در می یابد که تنها از طریقِ عاشقی و راهیابی به حریمِ حرم است که او می تواند در جهتِ بهرمندیِ عمومِ انسان ها از این دانش احساس نشاط و نیکبختی کند. و مثالهایِ بسیاری از این دست مؤید این مطلب است که هر انسانی این فرایندِ عاشقی را طی خواهد نمود و حافظ می‌فرماید بجز دلِ او که از ازل تا ابد، یعنی از آن سویِ بازار تا به این سوی و الی الابد حتی پس از مرگِ جسمانی در کارِ عاشقی می باشد، هیچ کس دیگری را نیز جاودان ( تا ابد) ندیده است که  در کارِ عاشقی مانده یا به عبارتی از این پروسه برکنار باشد.

گشت بیمار که چون چشمِ تو گردد نرگس

شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

گشت بیمار یعنی بیمارِ عشق شد و حافظ که در بیتِ پیشین خود را مثال زده است در اینجا نیز می فرماید او بیمارِ عشق شد تا به حرمِ یار راه یابد و همچون چشمِ خداوند یا زندگی که چشمِش نرگس یا عدم و جان بین است به چشم و بینشی ورایِ این نگاهِ ذهنی و جسمی دست یابد زیرا تنها راهِ عاشقی و راهیابی به حرم، تغییر بینشِ انسان است، سپس‌ با فروتنی ادامه می دهد این شیوه و فرایندِ طراحی شده ای را که خداوند برایِ عافیتِ انسان و راهیابی به حرمِ یار در نظر گرفته است در موردِ حافظ کار نکرد و آن مطلوب حاصل نشد، پس‌ او همچنان بیمار بماند و به عافیت نرسید، در واقع حافظ به انسانهایی اشاره می کند که علیرغمِ تولیدِ آبِ حسرت توسطِ دستِ بلورینِ روزگار همچنان در انکار مانده و با ستیزه گری نسبت به شیوه طراحی شده زندگی و در نتیجه تحملِ درد و بیماریِ دل ادامه می دهند اما به راهِ عاشقی و حریمِ یار باز نمی گردند، پس‌ چنین اشخاصی خود متضرر گشته، متاعِ عمر و زندگی در بازارِ این جهان را داده اند اما در عوض آنچه بدست آورده اند دلی ست که  در بیماریِ باقی می ماند.

از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبدِ دوار بماند

حافظ آنچه را تا اینجا بر زبان آورده صدایِ سخنِ عشق می داند که خود را از طریقِ او بیان نموده است و خوشتر از این سخن، هیچ سخنِ دیگری در جهان نیست و نخواهدبود، پس‌ از دیدگاهِ بزرگی چون حافظ عشق یعنی محرمِ دل شدن و در حرمِ یار ماندن، یعنی بیرون شدنِ پرده دل از پرده روزمرگی و دلمردگی، عشق یعنی گرو گذاشتنِ دلقِ هم هویت شدگی ها در خانه خمار تا ابد  ، عشق یعنی دریافتِ پیغامِ زندگی در  شکنندگیِ دستِ بلورینِ روزگار و نداشتنِ شهوتِ نوشیدنِ میِ لعلِ چیزها، و عشق یعنی تغییرِ نگرشِ به هستی از چشمِ جسم و جهان بین به چشمِ نرگس و جان بینِ خداوندی.و این سخنِ عشق است که تا گردش و دواریِ چرخِ هستی برجاست یادگاری ماندگار است و جاویدان.

داشتم دلقی و صد عیبِ مرا می پوشید

خرقه رهنِ می و مطرب شد و زُنار بماند

دلق همان دلقِ مرقع است که بوسیله تکه پارچه هایِ کهنه با رنگهایِ مختلف به یکدیگر  وصله می شدند و لباسی ارزان قیمت برای تهیدستان و درویشان فراهم می نمودند، حافظ ودیگر عرفا آن را نمادی از چیزهایی در نظر گرفته اند که انسان در طولِ عمرِ خود از بازارِ این جهان بدست آورده، مانندِ دانش و تحصیلات، همسر و فرزندان، شغل و مقام، ثروت و مسکن و اتومبیل، باورها و اعتقادات و اعتبارات یا هرچیزِ دیگری که از دستِ بلورینِ روزگار ستانده است، سپس‌ با اولویت بندی، هر کدام را در جایگاهِ خود به یکدیگر وصله نموده و هویتِ خود را با این دلق تعریف نموده و آن را بر تن می کند، پس‌از مرگ نیز اطرافیان وی را با همان صفات توصیف کرده و می ستایند، حافظ می‌فرماید اگر انسان آن چیزها را داشته باشد اما الست را به یاد نداشته و تاییدِ ربوبیتِ خداوند برای بازگشت به حرمِ و عاشقی را فراموش کرده باشد دارایِ عیوبی بزرگ است که این دلق پوششی ست برای پوشاندنِ آن صدها عیب، در مصراع دوم  واژه خرقه را بکار می برد که مترادفِِ همان دلق است و ادامه می دهد، حافظ همانطور که پیشتر نیز در بیتِ دوم بیان نمود  این خرقه هم هویت شدگی ها را در میخانه عشق در گروِ می و مطرب گذاشت ( یعنی نام و هستیِ خود را بر باد داد ) تا از شرابِ عشق و مطربی که طرب و شادی را برایِ او به ارمغان می آورد بهره مند شود، و دلش به عشق زنده و در حرم راه یافت، مقیم گردد، و این روش برای حافظ و هر عاشقی کار می کند زیرا پس از ان است که زُنار آشکار شده و برجا بماند، زُنًار کمر بندی بوده است که در برخی بلادِ مسلمانان، اقلیت هایِ مسیحی باید بر کمر می بستند تا از مسلمانان قابل تشخیص باشند اما در اینجا و پیش از چنین کاربردی، به حلقه ای گفته می شد که در گِرداگردِ قدحِ مملو از شراب شکل می گیرد و در اینجا نیز منظور همین است، یعنی پس از در رهنِ دائم قرار دادنِ خرقه تعلقات و توصیفاتِ عاشق است که قدحِ تمامیِ ابعادِ وجودی او پُر از شرابِ عشق و خردِ ایزدی شده و چیزِ بجز این زنار از وی برجای نمی ماند.

بر‌جمالِ تو چنان صورتِ چین حیران شد

که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

بنظر می رسد حافظ اشاره ای دارد به داستانِ مسابقه نقاشی بینِ چینیان و رومیان که مولانا در دفترِ اولِ مثنوی به آن پرداخته است ، پس‌از کُری خواندنِ هنرمندانِ این دو سرزمین به تبحر در نقاشی ست که پادشاه ترتیبِ مسابقه ای را بینِ آنان می دهد و رومیان که می دانندِ حریفِ چینیان نمی شوند فکرِ دیگری کرده و بر دیوارِ روبرویِ دیواری که چینیان در آن نقاشی می کردند کارِ خود را شروع کرده و به صیقلِ آن دیوار پرداختند، رومیان که در آینه ساختن بی رقیب بودند از دیوارِ روبرویِ دیوارِ نقاشیِ بی نظیرِ چینیان آینه ای بدون نقص می سازند و در روزِ موعود در مقابلِ پادشاه از آن پرده برداری می کنند، آینه آنچنان صیقلی و بدنِ عیب بوده است که بازتابِ تصویرِ نقاشیِ چینیان در آن جلوه ای افزون‌تر  از اصلِ نقاشی دارد و به این ترتیب رومیان که نمادّ عاشقانی هستند  که به صیقلِ دل می پردازند تا پادشاه انعکاسِ رخسارِ خود را در آن ببیند برنده بی چون و چرایِ این مسابقه می‌شوند، حافظ می‌فرماید وقتی پادشاه جمال و زیباییِ خود را در دلِ عاشق به نظاره نشست چینیان که نمادِ تصویر سازانِ ذهنی از خداوند هستند آنچنان از این هنرِمندیِ عاشقان در حیرت شدند که این حدیث و قصه همه جا و در همه سرزمین‌ها بر در و دیوار ها ثبت و ماندگار شد، چینیان که نمادِ انسانهایی چون محتسب هستند آنچنان در تصویر سازیِ ذهنی از خداوند تبحر دارند که بجز چشمِ نرگسِ و جان بینِ خداوندی، هر چشمانِ جهان بینی را به اشتباه می اندازد که در نهایت نیز  رای به برنده شدنِ تصویر سازی هایِ محتسب می دهند، اما چشمانِ جان بینی چون مولانا و حافظ که زنگ از دل زدوده و دلی همچون آینه رومیان ساخته و پرداخته اند فریبِ نقاشیِ چینیان را نخورده و در پیِ دیدارِ  رخسارِ  پادشاه از طریقِ آینه دل هستند.

رومیان آن صوفیانند ای پدر/ بی زِ تکرار و کتاب و بی هنر

لیک صیقل کرده اند آن سینه ها / پاک از آز و حرص و بُخل و کینه ها

به تماشاگهِ زلفش دلِ حافظ روزی

شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند

در آخر حافظ تصویر و نقاشی هایِ زیبایِ چینیان را به زیبایی هایِ جهانِ فُرم تشبیه می کند که به خافظ و همه انسانها گفته اند بروید و به تماشایِ این زلف بنشینید ولی باید در برابرِ صورتِ زیبایی هایِ جهانِ فُرم دل را آیینه کرده و با دیدنِ رخسارِ شاه به جهانِ معنا یا حرمِ یار باز گردید، و حافظ با شکسته نفسی خود را مثال زده و می فرماید اما او در فُرم و صورت گرفتار شده و بنظر میرسد تا ابد نیز گرفتار مانده است، در واقع رویِ سخن با کسانی ست که کارِ عاشقی را ندانستند و در انکار مانده اند، وگر نه اگر او گرفتار مانده بود، پس‌ سرچشمه  اینچنین غزلهایِ عاشقانه از کجاست؟

 

 

 

1399/08/31 11:10
ناصر

دوست عزیزونازنین ملقب به برگ بی برگی
ازتفسیزهای زیبایی که درجای جای این سایت ارائه می کنیدبسیاربهره می برم خواستم به این وسیله برای رعایت قانون جبران نهایت تشکروسپاس گزاری ازشما دوست گرامی وپاک طینت راداشته باشم
شادوسربلندباشید

1402/04/16 05:07
برگ بی برگی

سلام و سپاس از شما دوست گرامی و همراهِ عزیز

موفق و پایدار  باشید

1399/08/01 18:11
حسین شنبه‌زاده

برای آقای بهمنی و سایر دوستان، با امید به این‌که ایشون ببینه:
حافظ می‌گه از صَدای سخنِ عشق ندیدم خوش‌تر...
صَدا: برگرفته از سَدا در فارسی، در معنای پژواک.
حافظ گفته «صَدای سخنِ عشق»، و نه خودِ عشق، چون صدا در زیرِ گنبد می‌پیچیه؛ و آسمون رو به گنبد تشبیه کرده (البته در اصل: استعاره کرده). به همین سادگی.

1399/08/05 19:11
آروین

در رابطه با کروی بودن زمین گمان می کنم که قبل از فیثاغورث هم مثلا در قرن سوم در کتب امام احمد ذکر شده است
در واقع مسلمانان از صدر قائل به کروی بودن زمین بوده اند

1399/08/10 10:11
نگار

امروزه می گویند که یکی از ارکان عشق ماندگار صمیمیت است. الان فکر می کنم یعنی همین محرم دل بودن است. رازنگهداریست. پذیرش حقیقت و تحمل راز معشوق است.ومن این رو به عینه دراین شعردیدم. وقتی از حافظ پرسیدم چرا؟ به من گفت( هرکه شد محرم دل درحرم یاربماند). و درنهایت کسی که بیشتر از من عاشق نبود فقط با نشان دادن صمیمیت و تحمل درحرم یاروارد شد و ماند. ومن درانکار و شکِّ واقعی بودن یانبودن یک محبت. اگر کسی را دوست داریم به راحتی خشگمین نشیم. که هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت. اگر توانش رو نداریم اصلا وارد میدان عشق نشیم. وگرنه هرمی لعل که از دست معشوق بگیریم اشک حسرت خواهد شد ودر چشم گهربارخواهدماند. موج خون فشان این دریا درسکوتی سخت چیزی نمانده که من روباخودش ببره. دام سخت است مگریارشود لطف خدا.ملتمس دعا

هر کسی یه تفسیری میکنه مولوی میگه هر کسی یه ظن خود یار من به نظر من با تفسیرای الکی لذت شعر خوانی را از بین نبرین.

1401/01/26 12:03
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1401/03/24 22:05
محمد رضا

در بیت 10 مصرع 2، بر در و دیوار صحیح است و در در و دیوار عاری از معناست، 4 نسخه از 6 نسخه پیوستی هم بر در و دیوار ذکر کرده اند.
با تشکر

1401/03/31 10:05
محمد علی کبیری

به نظر اب حسرت شد و در چشم،گهروار بماند صحیح تره با تشکر

1401/06/05 11:09
فرخ مردان

اجرای خصوصی علی رستمیان در حضور جلیل شهناز محشره. لینک : پیوند به وبگاه بیرونی

1401/10/25 21:12
غمناک ابددوست

سپاس

بسیار لذت بردیم

1401/10/25 21:12
غمناک ابددوست

که حدیثش همه جا "بر" در و دیوار بماند

1402/05/05 08:08
دکتر صحافیان

آنکه آشنا و آگاه رازهای دل شد در حرم نورانی دل باقی ماند و آنکه آشنایی ندانست و نتوانست به انکار پرداخت( انکار عارفان و صوفیان، حال خوش و ... واج آرایی حروف ر، د و ح- جناس این کار و انکار)
۲-اگر در پی عشق دل‌خرابی می‌کنم،خرده نگیر خوشحالم که در پرده خودی و اوهام نیستم( خانلری: دل ما: ابیات متحرک بین من و ما و سرایت حال خوش به همگان- تعریض به مدعیان و منکران مقامات)
۳- صوفیان خرقه‌ها را از گرو میخانه درآوردند، ولی لباس ما همچنان در گرو است.
۴- محتسب فقیه شهر شد و کارهای زشتش را فراموش کرد، ولی داستان شورانگیز ما هنوز بر سر زبان‌هاست( بیت در خانلری نیست و بیت دیگری است:
خرقه‌پوشان دگر مست گذشتند و گذشت
قصه ماست که در هر سر بازار بماند)
۵- هر شراب سرخ که از دستان بلورینش گرفتیم، امروز تبدیل به آب حسرت در چشمان اشک‌ریز شده است(خانلری: ستدم- ایهام: چشمان ما در فراق- چشمان مدعیان در حسرت)
۶- جز دل عاشقم که جاودانه و از ازل تا ابد(در بی‌زمانی همه زمان‌ها حاصل است)در راه عشق رفته، کسی دیگر سراغ نداریم که پای کار عشق بایستد.
۷- گل نرگس بیمار شد تا شبیه چشمانت شود( تشبیه معکوس)، چون تو نشد و در بیماری بماند( خانلری: شیوه او)
۸- یادگاری خوشایندتر از پژواک عشق ندیدم که در این جهان گردنده پابرجا باشد.
۹- لباسم عیبهای نهانم را می‌پوشاند، در گرو شراب گذاشتم، فقط زنارم( کمربند مسیحیان) باقی مانده.
۱۰- بر زیبایی‌ بی مثالت، نقاشی‌های چین حیران مانده و‌اکنون این سرگشتگی بر در و دیوار بجا مانده است( این بیت نیز در خانلری نیست)
۱۱-از آن روز که دل حافظ به تماشای زلف دلکشش رفته است بازنگشته و پیوسته گرفتار آن است( و چه چیزی بهتر ازین که از همه تعلقات رهایت می‌کند)
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

پیوند به وبگاه بیرونی

1402/06/07 20:09
سفید

 

از عمیق‌ترین و زیباترین غزل‌های حافظ...

 

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند...

 

1402/06/09 15:09
بیقرار

حاصل بداهه سرایی با مطلعی از حضرت حافظ 

« هر که شد محرم دل ، در حرم یار بماند»
وان که بیرون شد از این دایره بی بار بماند

پنجه در زلف دوتا هر که نیاویخت به عمر 
حسرتی در دل او با غم بسیار بماند

گل در اندیشه ی بلبل همه نغز است و نکو
مگر آن دیده که در بتکده ی خار بماند

ابر و باد و فلک از بهر عبادت شده مست 
ای خوش آن کس که در این میکده هشیار بماند

زاهد اندر پی تقسیم جنان با خود و خویش
واعظ اندر تعبش تب زده ،بیمار بماند

شب وصلش نکنم جایگزین با زر و سیم
کان پشیزیست که در گنبد دوار بماند

آن که حق گفت و ز حق رمزگشایی بنمود
جرمش این بود که با مغلطه بر دار بماند

ساقی از ساغر خود دل نکند تا به سحر
مگر آن شب که لبش بر لب دلدار بماند

روز خندیدن گل ، چهچه بلبل به چمن
رفت و بلبل به سمن در کف گلزار بماند

سرو بیدارگر از قامت خود آس شده ست
گرچه بی بارتر از  دار سپیدار  بماند

بی‌قرارم که رخت مات کند کیش مرا
زین تطاول که به هر کوچه و بازار بماند

#رضارضایی « بیقرار »

1402/09/15 02:12
جواد احتشامی

شعر حافظ به حق که آیینه تمام نمای روزگاران ما بوده است. هر آنچه حافظ از آن می‌نالد هم‌چنان بر روزگار ما نیز سایه افکنده است.

1404/02/07 09:05
حمید شرفی

در مصرع اول بیت ششم (جز دلِ من کز ازل تا به ابد عاشق رفت)، لغزش وزنی روی داده که از حافظ بعید است. در وزن «فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن» (رمل مثمن مخبون محذوف) به جای «کز» که هجای بلند است، باید یک هجای کوتاه بنشیند تا وزن صحیح باشد. لذا به احتمال قریب به یقین، خطای نگارشی یا نسخه خوانی روی داده و این خطا بر قلم حافظ نمی‌رود.