غزل شمارهٔ ۱۶۶
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۶۶ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۱۶۶ به خوانش سعیده طاهری
غزل شمارهٔ ۱۶۶ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۶۶ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۶۶ به خوانش م. کریمی
غزل شمارهٔ ۱۶۶ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۶۶ به خوانش محمدرضا کاکائی
غزل شمارهٔ ۱۶۶ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۶۶ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۶۶ به خوانش احسان حلاج
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
این شعر را می توان با دو مفهوم مجزا به کار برد بدون در نظر گرفتن دوره وتاریخ در این شعرمی توان این اثر از بزرگتران شعر ها در بیان صعود ورسیدن به کمالات الهی دانست اما با مناسبت های سیاسی بیان رهایی شاعر از دوره ی از رنج ومحنت و ورود به رفاه واسایش دانست وشگر گذاری شاعر در مقابل این نعمت
یک بیت معتبر از قلم افتاده است لطفا منظور فرمایید ..... بعداز این نوربه آفاق دهم ازدل خویش که به خورشید رسیدیم و غبار آخرشد
ساقیا! عمر درازو قدحت پر می باد که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد.
به زبان حافظ نزدیک تر است و مهمتر دعایی است.
جای بیت معتبری که یوسف یاد آوری فرموده است پس از بر آمدن صبح امید از اعتکاف پرده غیب است، که رسیدن به نور اعظم ، به انوار اسپهبدی رانوید می دهد ، درخشان و بی غبار.
* روز هجران و شب فرقت یار آخر شد *
امیدوارم هرچه زودتر برای ما... ما عاشقان سینه چاک درد فراق کشیده ... هم اتفاق بیوفته این پایان فراق یار و این شعر حافظ رو به یاد آنروز حفظ کنیم از همین امروز...
♥♥ روز هجران و شب فرقت یار آخر شد ♥♥
♥ آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد ♥
تیر ماه 1394
سلام من فکر میکنم مصرع ساقیا لطف نمودی ..... خالی از لطف هست و فکر میکنم ساقیا عمر دراز و قدحت پر می باد. خیلی به سخن حافظ نزدیک تر هست (البته هر دو مصرع رو در نسخه های مختلف دیدم)
گل های تازه 46 با آواز ایرج در دستگاه شور
چقدر عالی اجرا میگنه استاد ایرج بیت دوم را در گوشه خسروشیرین
ای وای ک وقتی خوندمش از دنیا جدا شدم . بار چندمه دارم از روش میخونم . ممنون
به نظرمن در بیت مانده به آخر لطف نمودی در برابر که به تدبیر تو قرار گرفته و زیباتر است،یعنی شاعر تدبیر ساقی را لطف حساب می کند و پر بودن قدحش را که این نیز دوباره به برطرف کردن پریشانی خمار برمیگردد دعا میکند.
روز هجران و شبِ فُرقتِ یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخِر شد
ازحال وهوای غزل چنین بنظر می رسد دولتِ مستبّد، بیدادگروسختگیری، روزگار رابه کام همگان تلخ کرده بوده که حافظ ازبه پایان رسیدن این دوره اینچنین اظهارشادمانی وشکرگزاری کرده است. گرچه حافظ اسمی ازپادشاه ودولت جدید ذکرنکرده است لیکن باتوجّه به نوع کلام واحساسات وعواطفِ شاعر،احتمالاً شاه ابواسحاق که یکی ازدوستان صمیمیِ حافظ بشمارمی رود برمسندحکومت تکیه زده وموجب خرسندی وشادی وی شده است.
فُرقت: دوری
فال: طالع ، پیش بینی کردن
اختر: ستاره ی اقبال.درقدیم حوادث واتّفاقات را تاثیر گرفته ازسَعد ونَحس(بد یُمنی وخوش یُمنی ) ستارگان می دانستندوبراین عقیده بودند که هرکسی یک ستاره ی اقبال دارد. حال حافظ دراینجافالی زده که نتیجه ی آن فال این بوده که ستاره ی اقبال بیدادگران درحال عبور وگذشتن است پس دوره ی حاکمیّت آنها به اتمام رسیده است.
آخِرشد: به پایان رسید
معنی بیت: روزفراق وشب دوری ازیار(احتمالاً شاه ابواسحاق) به پایان رسید. فالی زده ام که مبارک است وبراساس آن اطمینان دارم که آن ستاره ی نحس (حکومت ستمگر قبلی) به خاموشی گرائیده وکارش تمام شده است.
حافظ شبِ هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
آن همه ناز و تنّعُم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخِر شد
تنّعُم : فخرفروشی به برخورداری ازنعمت فراوان
"خزان" کنایه ازدولت بیدادگرقبلی و"بهار" دولت جدید است.
معنی بیت: آن دولت خودکامه(خزان) که آن همه نازواِفاده می فروخت وگمان می کردهرگز زوالی پیدا نخواهد کرد دیدیم که درپیش پای بادبهار(دولت جدید) تاب مقاومت نیاورد وچگونه به پایان رسید.
شُکرایزدکه زتاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن وسرو وگل وشمشادت
شُکر ایزد که به اقبال ِکُله گوشه ی گل
نخوت بادِ دی و شوکتِ خار آخر شد
اقبال: به میمنتِ بخت گل
کُله گوشه : گوشه ی کلاه که کنایه از برگهای گل است، تاج گل
نخوت: کِبروخودپسندی
باد دی: بادخزان
شوکت: فرّوشکوه
"خار" کنایه ازدولتیست که سرنگون شده است
معنی بیت: خدای راسپاس که به میمنت بخت گل وشکوهِ تاج گل(دولت جدید) خودخواهی های بادخزان وشوکت پوشالیِ خار(دولت قبلی)فرو ریخت وبه پایان خط رسید.
حباب راچوفتدبادِنخوت اندرسر
کلاه داریش اندرسرشراب رود
صبحِ امیّد که بُد مُعتکف پرده ی غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
صبح امید: امیدواری به صبحی تشبیه شده است.
مُعتکف: درگوشه ای ساکن ماندن،مقیم شدن
معنی بیت: امید که همچون صبحی ازشدّتِ ظلمت ازنظرها پنهان شده بود وطلوع نمی کرد اینک بگوبرآی وطلوع کن که ظلمت ازبین رفته وشب به پایان رسید.
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد
معنی بیت : آن پریشان خاطری های شب های درازهجران وغم واندوهِ فراق یار(شیخ ابواسحاق) همه وهمه به یُمن حضور او ودرسایه ی جلوه های گیسوان اوبه پایان آمدند ومحوشدند.
ظِلّ ممدود خم زلف توام برسرباد
کاندراین سایه قراردل شیداباشد
باورم نیست ز بدعهدی ایّام هنوز
قصّه ی غصّه که در دولت یار آخر شد
معنی بیت: روزگارآنچنان پیمان شکن وتلخ ودردآوربود که هنوز باورنمی کنم دوران عوض شده وبروفق مُراد می چرخد وداستان اندوهبار گذشته باروی کارآمدن دولت یار به پایان رسیده است.
چون نیست نقش دوران درهیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تامِی خوریم حالی
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
تدبیر: چاره اندیشی
تشویش: نگرانی وبیقراری
معنی بیت: ای ساقی لطف وعنایت کردی ودراین دوران جدید به داد عاشقان رسیدی وباچاره اندیشی(دادن شراب گوارا) کسالت وبیقراری راازجان ودل ما زدودی، الهی که جام تو همیشه پُرمِی بادا.
در شمار اَر چه نیاورد کسی حافظ را
شُکرکان مِحنتِ بیحدّ و شمار آخر شد
معنی بیت: اگرچه دردوران گذشته ،کسی به حافظ اهمیّتی نداد وحافظ راازهمه جاطرد وازهمه چیزتحریم کرده بودند امّا خدای راسپاس که آن همه اندوه بی حدوغم بی شمار سپری شدند ورنج مابه پایان رسید.
سپهردورخوش اکنون کندکه ماه رسید
جهان بکام دل اکنون شود که شاه رسید
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
در سال 724 هجری پس از آنکه شیخ ابواسحاق به حکمت اصفهان رسید با تمهیداتی بر شیراز دست یافت و در سال 743 بر شیراز مسلط شد و روزی که به کازرون رفته بود یاغی باستی برادرش مسعود شاه را کشت و با بازگشت شاه به شیراز قاتل متواری و شاه ابوسحاق رسماً به سلطنت رسید و سکه به نام خود کرد. حافظ این غزل را در سال 744 هجری در حالی که 26 ساله بوده ، سروده است.
شاعر مطلع این غزل را با خوشحالی فراوان از اینکه روزهای سخت جنگ و گریز ابواسحاق به پایان رسیده و بر امیر پیر حسین و ملک اشرف چوپانی مسلط و شیراز به تصرف خود در آورده و قاتل برادر را فراری داده شروع و در بیت دوم ، در لباس طنز از یاغی باستی قاتل برادر شاه ابواسحاق که به طور موقت و در غیاب شاه مدت کوتاهی بر امور دست اندازی کرده بود یاد او را به باد خزان و شاه ابو اسحاق را به فصل بهار تشبیه می کند.
شاعر در بیت سوم از نخوت باد دی و شوکت خار نام می برد که مقصود همان یاغی باستی است که پسر امیر چوپان بود و به دستور شیخ حسن بزرگ با امیر مسعود برادر شاه ابواسحاق به شیراز آمدند و او در اثر حسادت امیر مسعود را کشت و مدعی شاه ابواسحاق بود . توضیحاً شاعر از آن جهت برای خار، صفت شوک می آورد که در لسان عربی کلمه شوک به معنای خار است و کلمه شوکت جناسی وهم وزنی برای نخوت می باشد و گرنه خار راشوکتی نبوده و نیست . شاعربا کمال امیدواری به آینده ، در بیت چهارم می گوید صبح امید که مدتها در پشت پرده سیاهی شبهای نومیدی مقیم بوده از این به بعد طلوع می کند و کار شب سیاه را می سازد و همه پریشانی رو به سامان می نهد حافظ چنان از پیروزی ابواسحاق خوشحال و سر مست است که می گوید هنوزم باورم نمی شود که چنین اتفاقی رخ داد و قصه غصه به پایان رسیده است . نکته یی در مقطع کلام به چشم می خورد این است که حافظ می فرماید: در این مبارزه یی که به پیروزی می انجامد هر چند کسی از زحمات حافظ قدر دانی نکرد اما از اینکه آن ایام محنت و بدبختی پشت سر نهاده شد من شکر خد ارا به جا می آورم . این گونه اشارات دلیل بر این است که حافظ در امور مبارزات سیاسی شاه ابو اسحاق بعدها در زمان شاه شجاع کارگزاری مدبر و یاری موافق بوده و بر ما معلوم نیست که چه سمتی در ادراه حکومتی را به عهده داشته است.
فکر می کنم که بیت آخر باید اینجور باشه....
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنتِ بیرون ز شمار آخر ش
به علت اینکه واژه (شمار) در مصرع اول و دوم تناسب دارند.
-..-
یکی نامه بود از گَه باستان
فراوان بدو اَندرون داستان
"فردوسی"
یکی از جِلوههایِ زمان یاد بَریست، فرضِ کارد بِگُذاریم که به کَس بَد مَکُناد خوبَش بِماند، پسِ زَنگارِ زمان بیشی ز دَمِ یادَش را ز دَست در جادهی حواس مینَهد و اَندَکی بَر لبهی باقی ماندهاش میماند و بَس.
_
.
گیلکِ خُلاصهگو وین وَراُفتاده را ز خاطرِ شُما به عمدا [جاخْطَر] در گفت و جانِ خود نِهان داشته است، باری وین ز خاطر جَهیدن و یاد رفتنِ درآن جادهی پُر خَم و چَم و افُسون تا به اکنون در خاطر و روان ما مانده است.
و الباقیِّ ماجرا،
_
.
از aZ( حرف اضافه)، ز z- zi . گیلکی ju koe ((از کُجا))؛ پارسی باستان haca؛ اوستایی haca؛ پهلوی aj؛ هندی باستان saca؛ کردیz ،ze ،az؛ پشتو-j؛ بلوچیas، ac؛ وخی و سرلیکی- z و مانندِ آن
.
.
(ز) یاقوتِ سُرخَست چَرخِ کَبود
نه (از) آب و باد و نه (از) گَرد و دود"
_
.
ایدون که داستانِ ما در تَری و بَری و لَپزِ دریست.
_
.
او دُچارِ حروف و لُغات بود یا لُغات و حروف دُچارِ وی چه توفیر و تفاوت دارد او به غزالِ وادپایِ زبان در غزلِ باده پیمایِ خود بر پَر و بالِ زمان گشتهست وَز آن رو این همه یادگار برایِ ما بَر زمین و زمان به نِهان ماندهست و یادی نیز هم.
آری درین غزل؛
[روزِ هِجران و شبِ فُرقتِ یار آخِر شُد]
بهانه یک رویدادِ تاریخی و پُشتیّ و یاوریِّ دَمِ حافظ درآن نَبرد بود امّا در آن غزل جایِ پایِ آن غزال اَندر دام و نظّارهی شِکارِ ما اُفتان اُفتان اُفتادَست.( در اَندری به چشمِ یوزی بِشوید) تا همه نظّارهی شِکار دَر یابید چون هر ماهرُخِ یابیدنی که یارایِ پِنهان و نِهانِ در خلوتَش نیست.
سُخن ایناست که ما بیتو نَخواهیم حیات
بِشنو ای پِیک، خبر گیر و سُخن بازرسان
"حافظ"
__
.
گیلکی[وال-نَم]، [والان-آویزان].
.
.
دِرازیِ قصّهاش تا بِپا ببین
_
.
آن همه ناز و تَنَعُّم که خَزان میفَرمود
عاقِبَت دَر قَدَمِ بادِ بَهار آخِر شُد
"حافظ"
پَسِ پایِ پاییز را در پیوندِ خامه و قلم کردن و شبِ یلدا در کار و بار کَشیدن پایِ لُغتِ [ گُذشت و اختر و ستارهی شید و فالِ درآن شبِ تار به بارِ یادگار مینَهد و میگُذرد.
.
[(زَدم )این (فال) و (گُذَشت اَختر) و کار آخِر شُد].
.
تا جاخْطَر مان نرفته بگویمت که در گیلکی چیزی که از تَر و تازگی اُفتاده باشد [واگَزاسته یا دَگزاسته] و به قولِ عیالِ ما( وال) باشد که در (وَاَشته و یا وَلَانشته)( گُذاشته یا نَگذاشته) به یادگار ماندهست و [بیشتن] نُمودِ دیگَرَش است، آن بیشتن در رقص و لپزِ گیلکی ( ویشتَن یا وَشتَن) یا واز و وَلَنگ و یا جیلیز و ویلیز تهرانیست اکنون در یادیّ و ز خاطری در داستانِ شیرین و شانهی جادهی خود باشیم.
و پسِ آن نازبادِ فصلِ خزان که در درازدستیای شانه ها بَر بَرگ و مویِ درختان زده است و نَمادَش زردی و زردروییست، آنهم به بَرِ نازِ فراوان و جارُوِ باد، و بیخود نیست زردروییّ و یادِ خاطِرَش.
.
[آن همه ناز و تَنَعُّم که (خَزان) میفَرمود]
.
زمستان و یَلدا و شبدرازیّ و فال و پریشانیِ حال و جامِ مِیزن و کوتهی روز و کُلهگوشهی گُل و شُکرِ ایزد و داستانزن و عاقبتِ پسِ آن دِرازشب و صُبحِ اُمیدی که به اِنتظار مُعتکِفنِشَسته و عاقبتشو را یکجا نهاده و گُذشته است و آن هم به اُمیدِ بهار و غُنچه و روزِ نُوُ گو برون( آیِ) نَفَس و دَمِ حافظ جان.
.
[عاقبت دَر {قَ(دَمِ)} بادِ بَهار آخِر شُد]
.
و اکنون داوِ آن است که یار در پریشان مُوی خورشیدِ رُخ بَر افگند و سایه بر منِ خراب اندازد و کارِ شبِ تار را بپازی و رَقص آرد و سایهاش تا بَرِ ما باشد، و ساقی را گو شب به کوتهی آرد با آن [ قَدَحَتِ] درخشانش.
.
[یک جامِ دِگَر بِگیر و مَن نَتوانَم]
.
.
[مَستم کُن آن چِنان که نَدانَم ز بیخودی
در عرصهی خیال که آمد کُدام رَفت]
.
و شاید او در عرصهی عُمرِ خود روانی و ماناییِ پارهای از دفترِ غزلِ خود را در دلِ سینه و زبانِ مردم بَر شبِ یلدا شان به فال دَرک کرده باشد که میگوید.
.
.
[دَر شُمار ار چه نَیاورد کَسی حافظ را
شُکر کان مِحنَت بیحدّ و شُمار آخِر شد]
بِماند آن داستانِ تاریخیاش.
.
.
اول ز تَحت و فوقِ وجودم خبر نبود
در مَکتبِ تو چنین نُکتهدان شُدم
.
.
باری، او چون هر وزنی درین جهان، بَر فضا و زمان خَم دارد و بَر نیز هم.
و داستانِ ما در کوتَهی و مُختصر گویی دِراز گشت.
.
(ز) چَشمِ من بِپُرس اوضاعِ گَردون
که شب (تا) روز اَختر میشُمارَم"
.
درازیّ شب از مُژگانِ من پُرس
که یک دَم خواب در چَشمَم نَگشته است
"سعدی"
-..-..-
و این بَر اوست؛
شَرحِ شِکَنِ زُلفِ خَم اَندرخَمِ جانان
(کوته) نَتَوان کَرد که این (قِصّه) دِراز است
"حافظ"
درین آگهی که داستانِ قصّهی او به دِراز و کوتهی غمین و شاد و آبدار میشود و نامِ زُلفِ یار نیز در قصّه تا بَرِ ما به پیچ و تاب آمده است پس، این دو بالا را از نَظّارهی خاطِر و شِکارِ او بینیم.
.
.
شَرحِ شِکَنِ زُلفِ خَم اَندَر خَمِ جانان
{کو(ته)} نَتَوان کَرد که این (قِصّه) دِراز است
______
.
در گُذشت و گُذشتهای از کوچهی معشوقهی او به ترس و لرز و در حیا و شرم بدین دو مصرعِ عزیز و شریفاش نَظَری بهتر ازین بیفگنیم و در شاهکارش سر و گَشتی بزنیم.
یکبار اینگونه خوانده میشود که داستانِ این قِصّه که بَر بُلندیست را نمیتوان در خُلاصه و به کوتهی گفت و در شرحِ یاد آورد و در واخوانِ دِگر؛ آن که وان داستان زده وین را همچون قصّهی مویِ تو در پیچِ آب و تاب و بَر بُلندی، تا بپایِ نازنینِ تو نهاده است و شَرحِ آن در کو و گو به کوتهی نَتوان گُفت و شِنُفت و حال نوبتِ آن پیچاش و افسونِ قَلمِ سَحّارَش است که پسِِ شَرحِ شِکَنِ زُلف خَم اَندَر خَم جانان نهاده است؛
کو...... تهِ این قِصّه، که فی الواقع او در درازی و بُلندی رفته است.
.
.
شاید غزال نیز در خَلوتِ پنهانیّ خود نَظّارهای و روزنی به چَشمِ شِکارِ تو دارد.
.
.
[(ای) نسیمِ سَحَری بَندِگیِ مَن بِرَسان]
.
.
(ای) نَسیمِ سَحَری یاد دَهَش عهدِ قدیم
"حافظ"
آیا اینبیت هم از حافظ هست؟
بعداز این نوربه آفاق دهم ازدل خویش که به خورشید رسیدیم و غبار آخرشد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
اما "شوکت خار" به چه معنیست؟
تنها دو بیت در اشعار شاعران است که از شوکت خار یاد شده. یکی بیت بالا از حافظ در قرن 8 هجری و دیگری بیت زیر از قاآنی شیرازی در قرن 13 هجری:
ز قدرش عرش مقداری ز صنعش خاک آثاری
به باغ شوکتش خاری ریاض جنتالمأوی
آیا شوکت در اینجا صرفا به معنای تکبر و خودبینی و یا عظمت و ابهت است؟
واقعیت این است که شوکت یا شوکة کلمه ای عربی به معنی چنگال یا تیغ تیز می باشد و یکی از معنای این کلمه همان معنای عربی آن می باشد.
باسلام و عرض ادب خدمت دوستداران گنجینه ادبیات فارسی
بیت زیبای دیگری از این غزل امیدبخش دیده ام که آوردنش اینجا خالی از لطف نیست:
بعد از این نور به آفاق دهیم از دل خویش
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
کاش، و ای کاش بشه این چند بیت رو یک روزی بالاخره بنویسم.
روزِ هجران و شبِ فُرقتِ یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
حافظ در این غزلِ عارفانه می فرماید او یا سالکی که طیِ طریقِ عاشقی می کند گاهی در روز بسر می بَرَد که هجران است و دوریِ از معشوق و گاه نیز در شبِ ذهن بسر می برد که فُرقت یا فراق است و بطورِ کلی در نقطه مقابلِ وصل قرار دارد، اما سرانجام این هجران و فُرقت آخر شد و اکنون در این لحظه و فارغ از زمان یا روز و شب، موعدِ وصال فرا رسیده است در مصراع دوم فال زدن یعنی با خوش بینی نَفَسِ خیر داشتن است که امروزه هم فالِ نیک زدن یا فالِ بد زدن گفته می شود اما در اینجا معنیِ طالع بینی نیز مدِ نظر می باشد، و بدونِ شک طالعِ سعد آمده که موعدِ وصال فرا رسیده است و اختر یا ستاره نحسی که هر دَم پوینده راهِ عاشقی را به جهت هایِ روز یا شب می بُرد گذشته و افول کرده است، در نتیجه کارِ معنویِ او به فرجام رسیده و آخر شد، البته که کارِ معنوی هیچگاه و حتی پس از مرگِ جسمانی به پایان نخواهد رسید و بینهایت راه است و در اینجا منظور از آخر شد این است که به سرانجامِ خوبی منتهی شد.
آن همه ناز و تَنَعُّم که خزان میفرمود
عاقبت در قدمِ بادِ بهار آخِر شد
در این بیت در مییابیم آن اختری که افول کرد همین خزان است یا خویشتنِ توهمیِ انسان که وقتی انرژیِ زندگی را میگرفت و سپسبه درد و غم تبدیل می کرد بسیار به آن کارِ خود مباهات نموده و بر زمین و زمان ناز می فروخت که اوست که چنین قدرتی را دارد، او می تواند به جوانی و یا قدرتِ بدنیِ خود بنازد و بر اطرافیانِ خود ظلم روا دارد، یا مقامی داشته باشد و حقوقِ مردم را پایمال کند و یا با بدگویی در دیگران تولیدِ درد و رنج کرده سرسبزی و شادابیِ آنان را به یغما ببرد، و یا با وعده و وعید شخصی را فریب داده و به عنوانِ شریکِ جنسی از او بهره برداری کند، انسان گمان می کند با این قبیل کارهایی که برآمده از خویشتنِ توهمیِ اوست متنعم شده و می تواند غذایِ خوبی برایِ این خودِ کاذب بدست آورده و لذتِ آن را بِبَرد.حافظ لفظِ محترمانه "می فرمود" را برایِ او بکار می برد یعنی بدگویی و لعن و نفرین فرستادن بر چنین خویشتنی که خود را رقیبِ جانِ اصلیِ انسان می داند کاری ست بیهوده و نتیجه عکس می دهد، پس سالک می تواند با نرمخویی و صبوری و کارِ مستمر بر روی خود این خویشتنِ توهمی را در کنترلِ خود درآورده و امورِ خود را به دستِ خویشِ اصلی بسپارد، که در مصراع دوم می فرماید در اینصورت عاقبت همه آن ناز و تنعمی که خزان یا خویشتنِ خزان پرستِ انسان میفرمود با طلیعه بهار و در قدمِ بادِ بهاری به باد رفته و آخر می شود.
شکرِ ایزد که به اقبالِ کُلَه گوشه گُل
نخوتِ بادِ دی و شوکتِ خار آخر شد
گُل در اینجا رمزِ انسانِ عاشقی ست که به مرتبه متعالیِ ذکر شده رسیده است و خزانش مُبَدل به بهار گردیده باشد، که در اینصورت کلاه یا تاجِ پادشاهیِ خود را بازپس میگیرد و به اقبال و میمَنَتِ فقط گوشه ای از این تاج است که تکبُرِ سردیِ بادِ زمستانی و همچنین آن شوکت و شکوهِ توهمی را که از ایجادِ درد و خار بودن برای خود و دیگران، به او دست داده بود، همگی آخر شده و به پایان رسیده است و خدا را شکر که چنین سرانجامی نتیجه آن کوشش و کارهایِ معنوی شد.
صبحِ امید که بُد معتکفِ پرده غیب
گو برون آی که کارِ شبِ تار آخر شد
انسانِ عاشق و دارایِ طلب که وضعیتِ اندوه بارِ خویشتنِ توهمی و خزان و نخوتِ خود را می بیند نه در مسجد و بوسیله ذهن، بلکه در پرده غیب امیدوارانه به اعتکاف می نشیند تا شایدِ لطفِ خداوند مشمولِ حالش شده و از این بادِ دی و شبِ ذهن خلاصی یابد و حافظ میفرماید به آن صبحِ امید بگویید با الطافِ خداوند صبحِ امیدواریِ دولتش دمیده، پس از پرده بیرون بیاید زیرا که کارِ شبِ تارِ ذهن به آخر رسیده و صبحِ امید طلوع کرده است.
آن پریشانیِ شب هایِ دراز و غمِ دل
همه در سایه گیسویِ نگار آخر شد
حاصلِ شب هایِ دور و درازِ ذهن همه تشویش و نگرانی و پریشانی ست و غمی که نتیجه این پریشانی ها می باشد بر دلِ انسان مستولی می گردد، پس حافظ میفرماید در زیرِ سایه گیسوی نگار یا عنایتِ حضرت معشوق که سراسر آرامش و امنیتِ خاطر است، همه آن پریشانی و نگرانی ها به پایان می رسد، با توجه به اینکه گیسو نمادِ کثرتِ جذابیتهایِ این جهانی نیز هست و از طرفی نگار تداعی کننده تصویر یا انعکاسِ رخسارِ حضرتِ دوست و تجلی او در جهان ماده است، پس می توان گفت که همه آن پریشانی ها در سایه گیسویِ حضرت معشوق رقم خورده بود که می توانست مأمن و محلِ آرامشِ انسان باشد اما انسان بدلیلِ نخوتِ بادِ دی و بادِ تکبری که در سر داشت، خود موجبِ پریشانی و آشفتگیِ خود را فراهم ساخته بود که سرانجام آخر شد و جایِ خود را به آرامش و امنیتِ خاطر داد.
باورم نیست ز بد عهدیِ ایام هنوز
قصه غصه که در دولتِ یار آخر شد
حافظ آن آشفتگی را که حتی زیرِ سایه گیسویِ نگار گریبانِ انسان را گرفته بود کارِ بد عهدیِ ایام یا روزگار می داند، به اینصورت که انسان از گیسو و جذابیتهایِ این جهانی طلبِ آرامش و خوشبختی می کند اما قانونِ روزگار به این منوال است که بدونِ توجه انسان به رُخسارِ حضرتش، او را در کامیابی از نعمتهایِ بیشمارِ این جهان ناکام می گذارد، یعنی امکانِ اینکه انسان زیرِ این سایه به موفقیتِ تحصیلی و شغلی، کسبِ درآمد و ثروت، پیدا کردنِ همسرِ خوب و ایدهآل، نعمتِ فرزند ، شهرت و محبوبیت، و هزاران خواسته برحقِ خود برسد وجود دارد اما اگر انسان زیرِ سایه این گیسو که تجلی و نگاری از رخسارِ حضرتِ دوست است به مُتجلی و رخسار وصل نگردد و او را در مرکزِ توجهاتِ خود قرار ندهد، پس ایام بد عهدی نموده و او را از کامیابیِ حقیقی در زیرِ سایه گیسو محروم می کند، اما با آخر شدنِ ناز و تنعمِ خزان و خویشتنِ توهمی قصه هایِ فراوانی که همه ما تجربه کرده ایم، از جوانیِ خود، زیبایی و قدرتِ خود، و از همسر و شغل و مقام گرفته تا فرزندان و باورهایِ گوناگون که قصه هایی سراسر غُصه و دردمندی بوده اند و ناکامی، همگی ناباورانه و در کمالِ حیرت به یکباره در دولتِ یار به پایان رسیده و پس از آن از هرآنچه زیرِ سایه گیسویِ آن نگار بدست می آید انسان را به دولت و سعادتمندی می رساند.
ساقیا لطف نمودی قدحت پُر مِی باد
که به تدبیرِ تو تشویشِ خُمار آخر شد
ساقی می تواند رمزِ خدا باشد و یا انسانی که به عشق زنده شده است مانندِ مولانا و حافظ ، پس حافظ به شکرانه اینکه لطفِ ساقی موجبِ آخر شدنِ خزان و خویشتنِ ذهنیِ او شده و به تدبیرِ او بوده است که تشویش و نگرانی از کمبودِ شراب به پایان رسیده است، از خدا می خواهد تا قدح و جامِ وجودِ او که بینهایت است همواره لبریز از میِ ناب باشد، تا پس از این هرگز هیچ عاشقی در این جهان دچارِ خُماری نشود.
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شُکر کان محنتِ بی حدّ و شمار آخر شد
نسبت دادنِ غزلی به این زیبایی و عارفانه به شاهانی که خود خزان بوده و ناز و تَنَعُم به جهان می فروختند در شمار نیاوردنِ حافظ به حساب می آید، یعنی کسی به حافظ نمی بیند که به عشق و بینهایتِ خداوندی زنده شده باشد، زیرا تصورِ عامه از حافظ در آن دوران و متأسفانه امروزه نیز عشرت طلبی بوده و می باشد، اما حافظ خداوند را شکر می گوید زیرا رنج و محنت و دردهایِ بیشماری که در دورانِ خزان و شوکتِ خارِ خویشتنِ ذهنی بر او وارد شده بود، همه آن قصه هایِ غُصه به آخر رسیده و اکنون که تشویشِ خُمار آخر شده ، هرچه هست قصه شادی و شادکامی و سعادتمندیِ اوست و دلی که به عشق زنده شده است.
پیوند به وبگاه بیرونیدانلود آهنگ همایون شجریان با نام شب چله که در بخشی از آهنگ این شعر را میخواند
بهترین فال ممکن، همین غزل است
این غزل را "در سکوت" بشنوید
روز سخت جدایی و شب طاقت فرسای فراق به پایان رسید، زبرا در حال عبور ستاره خجسته فال نیک دیدارش را زدم( نظامی:بسا فالا که از بازیچه برخاست/چو اختر میگذشت آن فال شد راست)
۲- نمیبینی که فخر فروشی و ناز پاییز در گامهای سبز بهار به پایان رسید!
۳- و شکر که از دولت گوشه کلاه گل، غرور زمستان و سیطره خار پایان یافت.
۴-به پگاه امید که برای این پیروزی در پرده غیب به اعتکاف نشسته، بگو طلوع کن که شب تاریک دوری تمام شده است( خانلری: شد معتکف)
۵- همینطور پریشانی شبهای فراق در سایه موهای خوشبو و خوشایند معشوق پایان گرفت(خانلری: از غم دل)
۶- هنوز از شوق باورم نمیشود که پیمان شکنی روزگار و داستان فراق پایان یافته باشد!
۷- ای ساقی که حال خوشمان را با دیدار فراهم ساختی! پیوسته جامت از باده عشرت پر باد! که آشفتگی خمار با چارهجویی تو پایان مییافت.
۸- گرچه کسی حافظ را به حساب نیاورد، اما مهم این است که رنج بیپایان فراق پایان یافته وحال خوش در دسترس.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
آن همه ناز و تَنَعُّم که خزان میفرمود
عاقبت در قدمِ بادِ بهار آخر شد
همه شکوه و جلال دلبرانه ای که از پاییز فراگیر میشد
در برابر موسم جان افزا و روح بخش بهار، نه حرفی برای گفتن دارد و نه یارای ماندن دارد