غزل شمارهٔ ۱۱۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۱۲ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۱۱۲ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۱۲ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۱۲ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۱۲ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۱۲ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۱۱۲ به خوانش اهورا هورخش
غزل شمارهٔ ۱۱۲ به خوانش عرفان حیدری خسرو
غزل شمارهٔ ۱۱۲ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۱۲ به خوانش احسان حلاج
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
سلام :
1- بیت ششم مصرع اول دامن آن سرو چمن صحیح است نه دامن سرو و لب جوی
2- بیت آخر مصرع دوم در فراق رخت صحیح است نه از فراق رخت
از دامن لغت زیبایی داریم و ان دراز دامن است یعنی گسترده و دامنه دار و طولانی
بیت پنجم ، مصرع دوم بدین صورت خوشتر می نماید ، و ای بسا به همین گونه بوده است
هر که پیوست بدو، عمر خوشش کابین داد.
در این مصراع که:
"گنج زر گر نبود کُنج قناعت باقیست" گنج قناعت درست است زیرا یخشیدن و دادن با گنج مناسب است نه با کُنج. .بهمین ترتیب در بیت:
هرکه گنج قناعت به گنج دنیا داد فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
به نظر می رسد مصرع دوم از بیت سوم اینگونه باشد :
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد ( یعنی اختیار دلش در دستان شیرین افتاد )
باسلام غزل فوق رابه زبان محلی ازیک خواننده محلی درکاستی که البته سی دی انهم اخیرادربازارآمده گوش دادم ولی دردیگرقسمتهای کاست خواننده ازباباطاهریادکرده است.
فالی جهت این غزل :
ای صاحب فال،گویاشمامشکلی بزرگ
داریدکه بسیاری میگویندراه حلی،،،،،،،،
برای آن نیست،اماچنین نیست،،،،،،،،،،،،،،
مشکلات بزرگ رامیتوان بابررسی،،،،،،،،
دقیق وباعزت نفس راه حلی برای آن،
پیداکرد،انشاءالله به نتیجه خواهید،،،
رسیدوروزهای خوبی درانتظار،،،،،،،،،،،،،
شماست.
شب خوش
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
نه فرهاد خان!
کنج هم معنای محصّلی دارد و ناصواب نیست.
در ادبیات فارسی شاید هیچ کس به سان انوری ابیوردی اشعار ناب قناعت وش نگفته باشد. همان انوری ِ روزگاری طماع و حریص....
جناب دکتر دادور( انونیموس )
بد نیست بدانید یکی از وزیران آل بویه ( به گمانم صاحب بن عباد ) می فرمود: در آیینه نمی نگرم مبادا چهره یک عجمی ببینم!!!
بله جناب شمس. این بی هویتی از کرامات صاحب بن عباد بوده. جالب اینجاس که تو اصفهان گنبد و بارگاه داره ( منطقۀ توقچی - کوچۀ صاحب بن عباد ) و مردم عین امام زاده میرن ازش حاجت میطلبن!!!! از ماست که بر ماست...
آن که رُخسار تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
این غزل به استنادِ بیت پایانی درمدح "خواجه قوام الدین محمد صاحب عیار" از وزیران سلسله ی آل مظفّر و خدمتگزاران شاه شجاع در قرن هشتم هجری قمری بود. وی علاوه بر درایت در امر وزارت، مردی جنگجو و امیری دلیر بود و در اغلب جنگ های شاه شجاع به عنوان سردار قشون شرکت داشت و عامل اغلب پیروزیهای پادشاه در مقابل مخالفینش بود.
خواجه قوامالدین یکی از ممدوحین حافظ است. چه در قصائد و چه ضمن غزل، بارها به مدح این امیر پرداخته است و حتی پس از قتل وی نیزبه نیکی از او یاد کردهاست.
دردوران شاه شجاع روز به روز بر تقرّب و قدرت خواجه قوامالدین نزد وی افزوده می شد تا این که نزدیکان شاه باسخن چینی های مکرّر، درذهن شاه شجاع تشویش وتردید انداختند. سرانجام شاه شجاع ، وزیر مقتدر و مربی و پشتیبان خود را به زندان افکند و اموالش را ضبط و خود او را در سال 764 هجری قمری، بعد از عذاب و شکنجه ی بسیار کشت و جسدش را پارهپاره نموده و هر پاره ای را به ولایتی فرستاد....
معنی بیت: آنکه (خداوند)تورا توانست اینگونه زیبا به رنگ وبوی گل ِسرخ وگل نسرین بیافریند، بی تردید هم او باهمان خلّاقیت واقتدار خواهد توانست به منِ عاشق ودلداده نیز صبر وشکیبایی وتوان تحمّلِ غم تورا اعطا کند.
می خواست گل که دَم زنداز رنگ وبوی دوست
ازغیرتِ صبانفسش دردهان گرفت.
وانکه گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم توانَد کرَمش دادِ من غمگین داد
تطاول: گردنکشی، تعدّی ودرازدستی. درادبیّات عاشقانه یکی ازویژگی های زلف معشوق، تطاول به معنای غارت قلبهای عشّاق و ربودنِ دلها وبه بندکشیدن آنهاست.
معنی بیت درادامه ی بیت قبلی: وآن کسی که (خداوند) به زلف تواینگونه نبوغ واستعداد در دلکشی ومهارت در دلرّبایی بخشیده، باهمان ذوق وباهمان کرم وبزرگواری خویش، خواهد توانست به دادِ منِ غمگین نیزبرسد. اودادسِتان بزرگیست ودادِ مظلومان عشق رامشتاقانه می ستاند.
عدل سلطان گرنپرسدحال مظلومان عشق
گوشه گیران را زآسایش طمع باید بُرید.
من همان روز زفرهاد طمع ببریدم
که عنان ِدل شیدا به لبِ شیرین داد
طمع ببریدم: دست ازاوکشیدم، یقین کردم ودانستم که ازدست رفتنیست.
معنی بیت: آن روز که دیدم "فرهاد"عاشق شده وبااین عطش دل به نوش لبِ شیرین سپرده است، یقین کردم که فرهاد گرفتار شده ودرطریقی خطرناک گام گذاشته است. دانستم که اوعلاوه بردل، جان خویش رانیزبراین عشق خواهد سپرد.
یارب اندر دلِ آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری برسرفرهاد کند.
گنج زَر گرنبود کُنج ِقناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
بعضی به جای "کُنج قناعت" گنج قناعت راجایگزین کرده اند گرچه درمعنا تفاوت چندانی ایجاد نمی شود وکُنج قناعت نیز ارزشش به این است که گنجی بی پایان دردل خود نهفته دارد لیکن بنظرمی رسد دراینجا حافظ قصد داشته "گنج زرباظاهری فریبنده وبارمعنایی مثبت" را دریک کفه ترازو و "کُنج قناعت با ظاهری ملالت بار وبارمعنایی منفی " را درکفه ی دیگر بگذاردتا به مخاطبین،نشان دهد که ارزش آنها برابرهستند.
حافظ بدان سبب ازکُنج قناعت استفاده کرده تادرذهن مخاطب سئوال ایجاد شود وذهن را به پیداکردنِ پاسخ وادارد وباپرداختن به کاوش، به گنج عظیمی که درکُنج قناعت است دست یابد وآن رااستخراج کند. ضمن آنکه حافظ پیش ازاین یا بعدازاین غزل نیز "قناعت" رابه کُنج تشبیه کرده است.
هرآنکه کُنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
معنی بیت: اگرازگنج وثروت بی نصیب هستم گِله ای نیست چراکه گوشه ی قناعت همیشه به رایگان دردسترس ماست دراین کُنج گنجی بهتراززَر دراختیارما هست،گنجی که بی پایان است و عزّت ونفس واعتمادمی آفریند. آن کس (خداوند) که گنج و ثروت رابه پادشاهان عطا فرموده، گدایان رانیزبی نصیب نکرده وگنجی عظیم درکُنج قناعت گذاشته وبه آنها بخشیده است.
مرو به خانه ی ارباب بی مروّت دهر
که گنج عافیتت درسرای خویشتن است.
خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
کاوین: کابین که مِهر زنان باشد و آن مبلغی است که در وقت نکاح کردن مقرّر کنند.
"عمرخودش کاوین داد" بعضی معتقدند که دراصل "عمرخوشش" بوده است. "عمرخوشش" حافظانه تراست شاید ازخطای خطاطان به اشتباه (خودش) ثبت شده است.
معنی بیت:ظاهروصورتِ جهان، بسیارفریبنده ووسوسه انگیزاست. مثال عروسیست که به واسطه ی آرایش وزیور وزینت،خیلی زیبا وچشم نوازبنظرمی رسد امّا درباطن عجوزه ای مکّار وبی وفاست. هرکه دل به چنین عروسی بسپارد عمرگرانبار خویش رامی بازد. مهریه ی این عروس عمرباارزش است که بایدبه این عجوزه بپردازی!
مجودرستی عهد ازجهانِ سُست نهاد
که این عجوزه عروس هزارداماداست
بعد ازاین دست من و دامنِ سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
دست به دامن کسی یاچیزی شدن یعنی ازاواستمداد خواستن، طلبِ نیاز وخواسته
حافظِ عاشق پیشه،عاشق سروقدی شده که دسترسی بدان به سهولت میسّرنمی شود ناگزیردست به دامنِ سروِ لبِ جویباران شده تامگر بدینوسیله دلِ خون شده راتسلّی بخشد! صبا نیزبابشارتی که ازآمدن بهارمی دهدانگیزه ی حافظ راتقویت می کند.
معنی بیت: ازاین به بعد کنار سرو ولبِ جویباران به عیش وعشرت خواهم پرداخت به ویژه آنکه بادصبا بشارت بهار وفروردین می دهد ومردم رابه عیش ونوش دعوت می کند.
بعدازاین دست من ودامنِ آن سروبلند
که به بالای چَمان ازبُن وبیخم برکَند.
در کفِ غصّه ی دوران دلِ حافظ خون شد
ازفراق رُخت ای خواجه قوام الدّین داد
دل حافظ درنبودِ تو ای خواجه قوام الدّین، ازرویدادهای غم انگیز زندگی خون شد! وقتی بودی همه چیز به خوبی وخوشی بود ازوقتی که نیستی خوبی وخوشی ازاینجارخت بربسته وجای خودرابه اندوه وغصّه سپرده است.
رودبه خواب دوچشم ازخیال توهیهات!
بودصبوردل اندرفراق توحاشاک!
بسیار عالی ممنون از اطلاعات تاریخی شما. یک نکته رو خدمت شما بگم که اشاره به مطالب تاریخی در کتاب هایی چون کتاب حافظ و یا عطار و ... از اهداف نوشتن کتاب نیست و اصل هدف انتقال شناخت اساسی از ساختار خود و جهان و ارتباط این دو باهم و ارتباطی که انسان از درون خود با یک مرجع خاص که میتوانیم آن را خدا بنامیم است. اما نکات تاریخی شما هم بسیار مفید هست سپاس از زحمتی که کشیدید برای نوشتار شما.
دوستان توجه کنن که در دوره حافظ دو وزیر با نام قوام خدمت میکردن. یکی قوام الدین حسن شیرازی، که در زمان سلطنت شاه ابواسحاق وزیر بود و حافظ به او ارادت خاص داشت و با عنوان حاجی قوام هم از او یاد کرده. دومی قوام الدین محمد صاحب عیار است که از وزرای شاه شجاع بود و به دستور شاه به قتل رسید و حافظ او را هم مدح کرده. اینجا دقیقا نمیشه گفت منظور کدومه ولی اولی به نظر درست تر میاد. اگه منظور حاجی قوام باشه این شعر در دوره امیرمبارزالدین سروده شده و با توجه به بیت آخر و "غصه ی دوران" میتونه درست باشه. چون معمولا حافظ از دوره شاه شجاع به نیکی یاد میکنه و ترکیب غصه ی دوران در این دوره از طرف حافظ بعیده.
این کار با صدای استاد شجریان در کاست کنج قناعت هم شنیدنیست
آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به منِ مسکین داد
آن در اینجا اشاره به زندگی یا خداوند است که در وجود و هستی ( تو) تجلی یافته است ، تو یعنی کُلِ هستی و همچنین هر انسانی ، گُل در ادبیاتِ عارفانه یعنی گُل سرخ و نمادِ شکوفایی ، برافروختگی و عاشقی ست و گُلِ نسرین نمادِ بالندگی و رشد و کمال ، در مصراع دوم مسکینی یا فقر از مراحلِ اولیه سلوکِ عاشقانه است و صبر و آرام یعنی حرکتِ آرام همراه با صبر در پیمودنِ راهِ دشوار و پر مخاطره عارفانه است ، پس حافظ خطاب به پویندگانِ راهِ عاشقی میفرماید گُل را بنگر که چگونه ابتدا بصورتِ غنچه ای ناچیز پای در عرصه هسستی می گذارد ، سپس به آرامی و طیِ مراحلی شکفته و به زیبایی می رسد ، یعنی اینگونه نیست که به ناگهان گُلی کمال یافته ، با رنگ و بو از میانِ شاخه و خار سر بر آورد ، همینطور کُلِ جهانِ هستی نیز طیِ میلیاردها سال به صورت و رخسارِ امروز رسیده است ، پس طیِ طریقِ عاشقی نیز به همین ترتیب است و لازمه رسیدن به شکوفاییِ گُل و کمالِ نسترن صبر و شکیبایی می باشد و البته خداوندِ قادر که رنگِ رخسارِ عاشق را برافروخته است ، می تواند با لطف خود آن صبوری را نیز عنایت کند تا مسکینِ عاشق به آرامی با کارِ معنوی به رشد و کمالِ هر روزه برسد . در غزلِ دیگری نیز ناشکیبایی و شتاب را موجبِ بازماندن از ادامه راه می داند :
طریقِ عشق پُر آشوب وفتنه است ای دل ، بیفتد آن که در این راه پُر شتاب رود
وان که گیسوی تو را رسمِ تطاول آموخت
هم تواند کَرمَش دادِ منِ غمگین داد
در اینجا نیز اشاره به چرخِ هستی یا روزگار است و هنگامی که حافظ واژه " تو "را بکار می برد تاکید می کند که کُلِ هستی یک خرد و هشیاری بیش نیست ، پس جورِ گیسو که نمادِ کثرتِ جذابیت هایِ مادی و این جهانی ست نیز تطاول و جفایی ست که انسان بر خود روا می دارد و این رسمی ست که از دیرباز همچنان پابرجاست می باشد ، یعنی دل بستن و عاشق شدن بر گیسویِ هستی و طلبِ سعادتمندی از آن تاوانِ سنگینی دارد که هر انسانی چنین کند بدونِ شک باید بپردازد زیرا چنین رسم و قانونی را خداوند مقرر کرده است ، در مصراع دوم غمگین همان مسکینِ عاشق است که چون غمِ عشق دارد نامرادی ها و جفایِ گیسویِ زندگی را درمی یابد و طلبِ دادخواهی می کند ، پس خداوند با لطف و کَرَمش به این دادخواست رسیدگی کرده ، دادِ مسکینِ عاشق را میستاند ، یعنی دلِ مسکینِ عاشق را از گیسوی هستی بسوی رخسارِ خود تغییرِ جهت می دهد .
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد
این بیت نیز در ادامه مفهومِ ابیات قبلی ست ، فرهاد نمادِ عاشقِ مسکینی ست که او نیز برای وصالِ شیرین باید صبوری کرده ، آرام و پیوسته کوهِ ذهنِ خود را تیشه بزند تا سرانجام آبِ زلالِ زندگی در آن جریان یابد ، اما اگر فرهاد یا هر عاشقِ حقیقی دیگری ناشکیبایی نموده ، عنانِ اختیارِ دل را از دست داده ، با عجله بخواهد یکی دو روزه کوه را شکافته و به لبِ شیرین برسد ، حافظ میفرماید در اینصورت او همان روز یا لحظه از چنین عاشقِ شیدایی قطعِ امید می کند ، طمعِ عارف و بزرگان در رسیدنِ دیگر عاشقان به وصالِ معشوق ، پاک و از جنسِ زندگی ست و چنین پیغامهای معنوی و ابیاتِ ارزشمندی نیز در همین راستا می باشد ، پس بزرگی چون حافظ که طمع دارد بر رسیدنِ همه عاشقان به لبِ شیرین با این مثال تاکید می کند کارِ عاشقی و نفوذ بر کوهِ ذهن که کاری ست بس دشوار و طاقت فرسا ، تنها با صبر میسر است ، چنانچه در جایی دیگر نیز چنین فرموده است؛ گویند که سنگ لعل شود در مقامِ صبر / آری شود ،ولیک بخونِ جگر شود .
گنجِ زر گر نَبوَد کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان ، به گدایان این داد
حافظ اعتقاد دارد کمال طلبی موجبِ تعجیل در رسیدن به لبِ شیرین می شود که در نهایت نیز از آن باز می ماند ، شاهان یعنی بزرگانی چون حافظ ، فردوسی و عطار با صبوری و شکافتنِ کوهِ ذهنِ خود سرانجام به آبِ زندگی و گنجِ زر دست یافتند و پادشاهِ مُلکِ وجودی خود شدند که این گنجِ زر را عنایت و لطفِ آن یگانه پادشاهِ عالم به آنان داده است ، اما گدایان و مسکین عاشقانِ دیگر نیز از لطفِ خداوند محروم نیستند و همین که در راهِ عاشقی قرار دارند باید با تأسی به بزرگان و پادشاهان ، از آنان راهِ دستیابی به آن گنجِ زر را بیاموزند و سعی در بدست آوردن آن را داشته باشند ، اما خداوند به آنان نیز گنجی دیگر داده است و آن قناعت است ، یعنی با کسبِ اندک زری نیز خوشنود باشند و به آن قناعت کنند اما این به معنی توقفِ کارِ معنوی نیست ، بلکه با بهرمندی از آن مقدار زر که بدست آورده است در جهت افزایش و دستیابی به گوشه ای هرچند کوچک از آن گنجِ بزرگ کوشا باشد . کمال گرایی ، مقایسه و تفکُرِ ذهنیِ هیچ یا همه چیز موجبِ سرخوردگی و در نتیجه از دست دادنِ همان اندک زرِ کسب شده می گردد .
خوش عروسیست جهان از رَهِ صورت لیکن
هرکه پیوست بدو ، عمرِ خودش کاوین داد
حافظ تأکید می کند عدمِ قناعت موجبِ بازگشت به ذهن شده و درنتیجه انسان بار دیگر به جهان پیوسته و با عروسِ خوش ولیکن به ظاهر و صورت زیبایِ این جهان ازدواج می کند ، عروسی که به هیچ وجه وفادار نیست و درواقع عجوزه هزار داماد است که خود را بَزک کرده و هرکس به چنین عروسی بپیوندد نه تنها به سعادتمندی نخواهد رسید بلکه عُمرِ ارزشمند و فرصتی را که خداوند یا زندگی برای رسیدن به گنجِ زر به او داده است را از دست خواهد داد ، در جایی دیگر میفرماید؛ عروسِ جهان گرچه در حدِ حُسن است / زِ حد می بَرَد شیوه بی وفایی
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
حافظ میفرماید زین پس دست به دامن آن سرو سبز بلند بالا میشود که میتواند انسان کامل ، دلیل و راهنما و یا به قولی پیر مغان باشد و یا حتی لسان الغیب مستقیما به حضرت دوست اشاره میکند و از او یاری میجوید و لب جوی آب زندگانی مینشیند تا از این آبِ معرفت بهره ای ببرد بخصوص اکنون یعنی هر لحظه که باد صبا ( پیک ایزدی یا پیغامهای زندگی) مژده میآورد که فصل تحول و زنده شدن دوباره انسان به اصل خویشتن است و همانطور که در این فصل طبیعت نو میشود انسان نیز با الهام از طبیعت باید متحول و دگرگون شده از دلبستگی های خود به این جهان دست کشیده جای خدا را در مرکز خود باز کند .
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
حافظ ادامه میدهد دل انسان به دلیل پیوند با عروس و دلبستگی با چیزهایِ این جهان پر از درد و خون شده است و این دردها و غصه ها پایان پذیر نیستند و دورانی و پیوسته میباشد پس مادامی که این خون و درد و غصه ها از دل انسان رخت بر نبندند آرامش و شادی پایدار جایگزین آنها نخواهند شد . در مصرع پایانی همانطور که مولانا در بسیاری اوقات شمس تبریزی را رمز خدا میدانست حافظ نیز از خواجه قوام الدین یا اشخاص دیگری که آنان را دارای خرد ایزدی میدانست بصورت نمادین بهره برده است و از فراق روی معشوق فغان بر میآورد ، آرزوی وصل او و پایان گرفتن تمامی رنجها و خون دلها را میکند . غم و خونِ دل همچنین می تواند اشاره به غمِ عشق باشد و غمی ست که دوران یا روزگار بواسطه فراق و جدایی از اصلِ خود برای مسکین رقم زده و او را غمگین می نماید.
من هیچوقت از نوشتارهای کسانی که بدون رجوع به تصحیحات متفاوت - از خودشون نظر میدن که فلان بیت اگر اینطوری گفته بشه بهتر است - خوشم نیامده ولی احبارا و با پوزش مجبورم خودم هم اینکار را بکنم.
عنان را همیشه به کف یک شخص میدهند نه به لب او.
عنان نفس ز کف دادن از بصیرت نیست.
سگ درنده اسیر قلاده می باید. صائب
همانطور که دوستی هم در بالا اشاره کرده -
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد
به نظر حقیر - بهتر به نظر میرسه.
درود به شما و نکته سنجی دقیق شما. نکته ای که لازمه خدمت دوستان بگم این است که بیانات حافظ جدای از شاهکار ادبی ایشان انتقال یک شناخت حقیقی از ساختار انسان و جهان و ارتباط این دو و ارتباط انسان با خالق است. این شناخت گونه ای هست که تا کنون خود من مشابه اون رو در جایی ندیدم. تنها بین دوستان دیگر که مانند خود حافظ این شناخت رو داشتن مانند عطار و مولوی و حافظ یا پورسینا. پس در کنار نکته سنجی های ادبی بسیار ضروری می دانم که به مفاهیم شناختی که در کتاب هم هست اشاره کنیم. از دید درون شناسی "لب شیرین" حقیقی تر است هر چند "کف شیرین" دقیق تر است. اما جایی که حقیقت جولان می دهد عقل و منطق ناتوان هستند. "لب" جایی است که هم عاشق میبیند و هم از آن می شوند. ما ندای درونی داریم که ندا بیان می شود. ما کشیده نمی شویم و تنها هدایت می شویم. ره روی توسط ما انجام می شود و هدایت از لب شیرین شنیده و دیده می شود. گفتمان بسیار طولانیست در همین اندازه بسنده می کنم.
سلام علیکم
جناب استاد رضا بنده شما را نمیشناسم و متاسفانه در شعر و ادبیات هم بی سواد هستم اما شدیدا از مطالب شما در ذیل اشعار حضرت حافظ رضوان الله تعالی علیه بهره برد ،کاش میشد میدانستم شما که هستید.
اجرکم عندالله
یلحق
معنی خاصه در مصرع
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
چیه؟
خداوند که چهره ات را گلگون و چون نسرین سفید آراسته، توان بخشیدن شکیبایی و آرامش نیز به من بیچاره دارد.
وانگه گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
و خدایی که به موهای زیبایت ستم و دراز دستی را آموخته، می تواند با بخشایشش؟ دادده من غمگین باشد.(ایهام: هر دو بیت سوالی - انکاری یا تمنایی- خوانده شود که اغراق در سرگشتگی عشق دارد)
۳- آن وقت که فرهاد اختیار دل سرگشته را تماما، به لب شیرین سپرد، از نجاتش قطع امید کردم.
۴- گنج طلا اگر نیست، گوشه خرسندی و آسودگی باقی است، به پادشاهان گنج و به گدایان کنج آسایش داده است( بیتهای ۱، ۲ و ۴ اشاره به دادگری خداوند دارد)
۵- ظاهر جهان چون عروسی فریبنده است، اما کسی به عقدش درمی آید، که عمر گرامی و آسودگی خاطر را مهریه اش کند.
۶- ( اکنون با آگاهی از ارزش آسودگی) از دامن سرو و کنار نهر، جدا نمی شوم به ویژه که باد صبا مژده ماه فروردین را داده است.
۷- افسوس که دل حافظ از دست غصه زمانه خون است، در فراق خواجه قوام الدبن( صاحب عیار- وزیر کافی شاه شجاع که ممدوح شاعر بوده در غزل۱۱)فریاد بر می آورم.
غزل رثایی است، که مانند قصیده ابتدا با تغزل شروع می شود، اما عدالت خداوند، دل بریدن از فرهاد، فریفتگی به جاه و ثروت و آسودگی گزیدن اشاره های دقیقی به از دست دادن اوست.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
این غزل را "در سکوت" بشنوید
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
(شاه بیت غزل 112)
گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد
اگر دستیابی به مال دنیا میسر نیست می توان تکیه بر بسندگی (نخواستن در عین نداشتن ) زد، که اگر دارائی دنیا پشتیبان والیان است بی نیازی از آن قدرت نیازمندان خواهد بود.
حافظ از نوابغ دوران بوده و به یقین ما به گرد پای زیبایی شناسی و ادارک حکیمانه حافظ نمیرسیم.
اما ای کاش در این بیت:
گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد.
به جای گدایان واژه دیگری به کار میبرد مانند درویش یا حکیمان.
چون گدا بار منفی دارد (چنان که خود حافظ میگوید :
یارب مباد که گدا معتبر شود).
و قناعت خصلت پسندیدهای است که بهتر است آن را به گدا نسبت ندهیم و از اخلاق گدایان نشماریم بلکه از اخلاق کسانی بدانیم که شخصیتی رشدیافته و پالایش شده دارند.
از طرفی باید دید در چه شرایطی این غزل سروده شده است، شاید همچنان که محتسب در شعر حافظ اشاره به شخص خاصی دارد اینجا نیز اشاره به شخصیتی بوده است.
@ مظفر طاهری
دوست عزیز،
دخل و تصرف در شعر/ اشعار دیگری مجاز نیست، اگر که در نسخ دیگر اینگونه بود که فرمودی آنگاه می شد در باره آن نظر داد... ولی زمانی که این فقط در ذهن شما و به سلیقه شماست آنزمان می باید که شعر خود را به سلیقه خودت بسرایی... نزدیکی و ربط درویشان و حکیمان! هم حکایتی است که من از آن سر در نیاوردم...
باری
به وفور از گَدا یاد کرده، گاه به نیکی:
"گدای خاک در دوست پادشاه من است"
خود را هم گدا خوانده:
"که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی"
"ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس"
"من گدا هوس سروقامتی دارم"
"هر دَمَش با منِ دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایستهٔ اِنعام افتاد"
"من گدا و تمنای وصل او هیهات"....
در آخر
گدا برابر همان درویش است و هر دو از زبانهای ایرانی، برابر با فقیر برگرفته از عربی...
درویش و دریوزه در فارسی برگرفته و تغییر شکل داده شده از دری یُش( سرهم) در پارسی میانه (driyōš), و پیشتر در زبان اوستایی جوان دریغو ( driýu) که به فارسی هم رسیده -> ریغو و ریغونه...و مونث آن دریوی (driuui= driwi) دریوی(ش) -> درویش... همه و همه برابر با فقیر عربی یا پوور انگلیسی (poor)...