گنجور

شمارهٔ ۱۰۰ - در تأسف بر ایام جوانی و شکایت از عوارض پیری و درنصیحت و مناجات

نماند است در چشم من روشنائی
که افتاد با پیریم آشنائی
ز پیری چرا گشت تاریک چشمم
اگر آشنائی بود روشنائی
بهار جوانی فرو ریزد از هم
چو سرمای پیری کند بی نوائی
جوانی و زیبائیم رفت و آمد
ضعیفی و پیری و بی دست و پائی
ز ملک جوانی به پیری رسیدم
بود پاسبانی پس از پادشائی
چنان گوژ گشتم که گویند هرکس
مگر آدمی نیست چارپائی؟
به روز جوانی نکردیم طاعت
که می داشت بازار قوت روائی
به پیرانه سر توبه و طاعت ما
ز بیچارگی دان نه از پارسائی
نخواهد مرا آن نگارین که کردی
بر آئینه دل ز من غم زدائی
خزان کس نخواهد که طعنه کنندش
ز شوخی و بدعهدی و بینوائی
به کردار زشتی به گفتار سردی
به صورت نژندی به قامت دوتائی
به برنائی اندر جمال و بها بد
ربود آب و قدرت سیح و بهائی
به پیری چنانم که هم کمتر آیم
گرم هیچ با خاروخس برگرائی
به بازیگری هست گیتی چو کودک
ازآن کرد با من سه باره دغائی
مرا گفت پیری که ای بازمانده
که آنگاه گل بودی اکنون گیائی
نه ای آلت مطرب و عیش و عشرت
سزاوار زهد و نماز و دعائی
چو گفتم که از چنگ ما را رها کن
برین کشته چون شیر دندان چه خائی
مرا گفت دانی که ممکن نباشد
چگونه بود «عید بی روستائی »
چوبرپای تو بند من گشت محکم
کی از مرگ یابی ز دستم رهائی
من آن کدخدایم که در خانه تن
چو آیم به هم برزنم کدخدائی
برین ناامیدی همی ناله کردم
مراگفت به سرا که خوش می سرائی
خیال جوانی بعذر من آمد
چو شاه فلک بر سریر سمائی
چو طاوس در کله جلوه سازی
چو معشوق در هودج دلربائی
به مهر دل و جان درآویختم زو
چو عاشق به معشوق روز جدائی
زبان عتاب اندرو برگشادم
که آخر بگو تاکی این بی وفائی
یکی دوست از مهر هو پوست بوده
که گفتی مرا جاودان جانفزائی
برفتی و تا رفته ای هیچ روزی
نگفتی که چونی چه کردی کجائی
چنین کی کند دوست با دوست هرگز
نه اهل وفائی که مرد جفائی
ندانستمت قدر و قیمت به وقتی
که بود از توم خوبی و خوش لقائی
عزیزا برم زان سبب خوار بودی
که پنداشتم تا قیامت مرائی
چنان رفتی از پیش چشمم که گفتی
ز برق بصر عکس شمس الضحائی
تو را کی توان داشت در خانه جان
که از روزن عمر باد هوائی
که رنگ بر موی چون پر زاغی
که سایه برسر چو فر همائی
اگرچه مفرج نه ای جان فروزی
و گرچه مفرح نه ای دلگشائی
همایون بنائی مبارک درختی
نکو گوهری بوالعجب کیمیائی
نماندی فزاید فراق تو انده
چه خلقی که در مردگی می برائی
به گوش تو چون ره نشینان به ره بر
همی چشم دارم که ناگه درآئی
جوانی مرا گفت:ای پیر نالان
ز بانگ شتر درد دل را درائی
به من دار گوش ار دل و هوش داری
که دانم که در بند این ماجرائی
نبشتم به تو نامه ای چند اگر چه
مراگفته ای دوستی را نشائی
سلام و دعا گفته و شرک کرده
که کاری و شغلی که باشد نمائی
تو را درد پیری همی رنجه دارد
تو از طیره او مرا جان گزائی
حدیث تو با من بدان کیک ماند
که گفتند او را که ناگه برآئی
آیا رنج پیری چه می خواهی از من
که بر سر مرا سرنبشست قضائی
گران گوش و تاریک چشمم ز دستت
که بر پای من تخته بند بلائی
اگر بر سر و فرق من نور صبحی
به چشم اندرم ظلمت شب چرائی
ربودی مرا از میان جوانان
اگر من چو کاهم تو چون کهربائی
دل من دگر روی شادی نبیند
که تو با سپاه غمم در قفائی
همه عیشها از تو گردد منغص
که تن را وبالی و جان را وبائی
ز تقصیر تو بازماندم ز طاعت
بلای تو باز آورد مبتلائی
در ستم چو بیمار و زنده چو مرده
ز پژمرده روئی و گردنده رائی
نه در طبع لذت نه در شخص قوت
خدایا بدین پیر عاجز گوائی
توئی چاره کار بیچارگان را
که هم دست گیری و هم درگشائی
همه رنج بیچارگان را علاجی
همه درد درماندگان را دوائی
ز توفیق در راه جان هم حدیثی
ز توحید در کوی دل همسرائی
به خلوت سرای شب از خرگه دل
حدیث تو سری بود نه ملائی
به درگاه تو عرضه کردیم حاجت
که گاه کرم خوفها را رجائی
فراوان گناه است ما بندگان را
ز تلبیس ابلیس و نفس هوائی
نمانیم در چاه تاریک عصیان
اگرمان تو پیش آوری روشنائی
ببخشای و تقصیر هامان عفو کن
که در مملکت بس غنی پادشائی
به درگاه تو ما که باشیم که آنجا
امیران اسیرند و شاهان گدائی
دلا بر تو مهربان شد زمانه
که اسباب دنیا نباشد بقائی
هرآنچت دهد عاقبت واستاند
که تو عاریت دار دارالفنائی
به ظاهر جهان چون جوانی است رعنا
ولیکن به باطن چو پیری مرائی
جهان را چو دانی چه بندی درو دل
چرا آزموده همی آزمائی
خداوند را بنده باش مخلص
نه از جمله بندگان بهائی
تو را این شرف بس بود در دو عالم
که گوید جهان آفرین آن مائی
مخور غم که شاهی شوی روز محشر
چو در سایه چتر فضل خدائی
دل مؤمنان را که چون موم باشد
هم از میم رحمت بود مومیائی
قوامی که برد از تنور تفکر
به نان سخن آب شعر سنائی
ز گشت بهشت آورید است گندم
از آن نان بر سدرة المنتهائی
به فرمان یزدان به شهر ملایک
از این میده راتب ده انبیائی
طبیب دلی زآنکه از داوری نان
خرد را دوائی و جان را شفائی
ز مهره نمایان گوهر فروشی
نه از جوفروشان گندم نمائی

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعولن (متقارب مثمن سالم)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نماند است در چشم من روشنائی
که افتاد با پیریم آشنائی
هوش مصنوعی: دیگر در چشمان من نوری باقی نمانده است، چرا که پیری برایم آشنا شده است.
ز پیری چرا گشت تاریک چشمم
اگر آشنائی بود روشنائی
هوش مصنوعی: چرا چشمم به خاطر پیری تاریک شده است؟ اگر کسی در زندگی‌ام وجود داشت که آشنا بود، زندگی‌ام روشن‌تر می‌شد.
بهار جوانی فرو ریزد از هم
چو سرمای پیری کند بی نوائی
هوش مصنوعی: جوانی شاداب و پرنور است، اما با گذشت زمان و ورود به پیری، به تدریج زیبایی و نشاط آن از بین می‌رود و انسان دچار تنهایی و فقر عاطفی می‌شود.
جوانی و زیبائیم رفت و آمد
ضعیفی و پیری و بی دست و پائی
هوش مصنوعی: جوانی و زیباییم به سرعت سپری شد و حالا تنها ضعف و پیری را تجربه می‌کنم و احساس ناتوانی دارم.
ز ملک جوانی به پیری رسیدم
بود پاسبانی پس از پادشائی
هوش مصنوعی: از دوران جوانی به پیری رسیدم و حالا مانند نگهبانی هستم که بعد از فرمانروایی به این وضعیت افتاده است.
چنان گوژ گشتم که گویند هرکس
مگر آدمی نیست چارپائی؟
هوش مصنوعی: به حدی دچار انحراف و تغییر شده‌ام که دیگران می‌گویند به جز انسان، شبیه به یک حیوان هستم.
به روز جوانی نکردیم طاعت
که می داشت بازار قوت روائی
هوش مصنوعی: در دوران جوانی زمانی که می‌توانستیم کارهای نیکو انجام دهیم و از بازار زندگی بهره‌مند شویم، به عبادت و پیروی از اصول نپرداختیم.
به پیرانه سر توبه و طاعت ما
ز بیچارگی دان نه از پارسائی
هوش مصنوعی: در سنین بالا و در حالتی که به ضعف و ناتوانی رسیده‌ایم، به توبه و عبادت رو آورده‌ایم، نه به دلیل پارسا بودن و پاکی، بلکه به خاطر ناتوانی و بیچارگی‌مان.
نخواهد مرا آن نگارین که کردی
بر آئینه دل ز من غم زدائی
هوش مصنوعی: آن دلبر زیبا مرا نمی‌خواهد؛ چرا که از دل من غم را زدوده و زیبایی‌اش را همچون تصویری بر آئینه دل نشانده است.
خزان کس نخواهد که طعنه کنندش
ز شوخی و بدعهدی و بینوائی
هوش مصنوعی: هر کسی دوست ندارد که به خاطر شوخی کردن و عدم وفا و فقرش مورد سرزنش قرار بگیرد.
به کردار زشتی به گفتار سردی
به صورت نژندی به قامت دوتائی
هوش مصنوعی: به طرز بدی رفتار می‌کند، با سخنانی بی‌احساس صحبت می‌کند، چهره‌اش نیز نشان از نارضایتی دارد و قدش هم به شکل نامناسبی است.
به برنائی اندر جمال و بها بد
ربود آب و قدرت سیح و بهائی
هوش مصنوعی: در سیمای زیبا و پرجلال خود، به طرز جادویی جذابیتی دارد که همگان را تحت تأثیر قرار می‌دهد و این زیبایی به قدری چشمگیر است که می‌تواند حتی قدرت و ارزش را نیز تحت الشعاع قرار دهد.
به پیری چنانم که هم کمتر آیم
گرم هیچ با خاروخس برگرائی
هوش مصنوعی: به هنگام پیری، آنچنان سرد و بی‌احساس می‌شوم که حتی کمتر از قبل به دنیا و مسائل آن توجه می‌کنم و نمی‌توانم در دل گرم شوم.
به بازیگری هست گیتی چو کودک
ازآن کرد با من سه باره دغائی
هوش مصنوعی: در این دنیای بی‌ثبات، زندگی مانند بازی کودکانه‌ای است که بارها و بارها برای من نقشه‌کشی شده است.
مرا گفت پیری که ای بازمانده
که آنگاه گل بودی اکنون گیائی
هوش مصنوعی: پیری به من گفت: ای کسی که باقی مانده‌ای، زمانی گل بودی، اما حالا به گیاهی تبدیل شده‌ای.
نه ای آلت مطرب و عیش و عشرت
سزاوار زهد و نماز و دعائی
هوش مصنوعی: تو ابزار شادی و لذت هستی و نمی‌توانی با زهد و نماز و دعا سازگار باشی.
چو گفتم که از چنگ ما را رها کن
برین کشته چون شیر دندان چه خائی
هوش مصنوعی: وقتی گفتم ما را از چنگال خود رها کن، تو چطور می‌توانی به این کشته که مانند شیر دندان دارد، آسیب برسانی؟
مرا گفت دانی که ممکن نباشد
چگونه بود «عید بی روستائی »
هوش مصنوعی: او به من گفت آیا می‌دانی که جشن بدون روستایی چگونه ممکن است؟
چوبرپای تو بند من گشت محکم
کی از مرگ یابی ز دستم رهائی
هوش مصنوعی: وقتی که عشق و وابستگی به تو مرا محکم و به شدت متصل کرده است، آیا می‌توانی از چنگ زندگی و مرگ رهایی یابی؟
من آن کدخدایم که در خانه تن
چو آیم به هم برزنم کدخدائی
هوش مصنوعی: من همان رهبر یا سرپرست خانواده‌ام که وقتی به خانه می‌آيم، همه چیز را به هم می‌زنم و نظم و کنترل را برقرار می‌کنم.
برین ناامیدی همی ناله کردم
مراگفت به سرا که خوش می سرائی
هوش مصنوعی: از ناامیدی خود بسیار نالیدم، که در پاسخ به من گفتند در خانه‌ات خوشحال باش و آواز بخوان.
خیال جوانی بعذر من آمد
چو شاه فلک بر سریر سمائی
هوش مصنوعی: یاد و خیال جوانی به یاد من آمد، مانند اینکه پادشاه آسمان بر تختی آسمانی نشسته باشد.
چو طاوس در کله جلوه سازی
چو معشوق در هودج دلربائی
هوش مصنوعی: مانند طاووس که در حال خودنمایی است، معشوق نیز در هودج جلوه‌ای دلربا و جذاب دارد.
به مهر دل و جان درآویختم زو
چو عاشق به معشوق روز جدائی
هوش مصنوعی: من با تمام عشق و وجودم به او وابسته شدم، همان‌طور که عاشق به معشوقش در روز جدایی دل می‌بندد.
زبان عتاب اندرو برگشادم
که آخر بگو تاکی این بی وفائی
هوش مصنوعی: من زبانش را با خشم و ناراحتی به او گفتم که بالاخره بگو تا کی این بی‌وفایی ادامه دارد؟
یکی دوست از مهر هو پوست بوده
که گفتی مرا جاودان جانفزائی
هوش مصنوعی: دوستی دارم که از محبتش به من احساس زنده بودن و انرژی می‌کنم، به حدی که گویی من تا ابد در زندگی او جاودانه هستم.
برفتی و تا رفته ای هیچ روزی
نگفتی که چونی چه کردی کجائی
هوش مصنوعی: رفتی و از روزی که رفتی هیچ گاه نپرسیدی که وضعیت من چگونه است، چه کار کرده‌ام و کجا هستم.
چنین کی کند دوست با دوست هرگز
نه اهل وفائی که مرد جفائی
هوش مصنوعی: دوست هرگز چنین نمی‌کند که به دوست خیانت کند. کسی که وفادار نیست، در واقع آدمی است که خیانت می‌کند.
ندانستمت قدر و قیمت به وقتی
که بود از توم خوبی و خوش لقائی
هوش مصنوعی: نمی‌دانستم که چقدر برایم ارزشمند هستی، وقتی که در کنارم بودی و خوبی‌هایت را به نمایش می‌گذاشتی.
عزیزا برم زان سبب خوار بودی
که پنداشتم تا قیامت مرائی
هوش مصنوعی: ای عزیز، از آنجا که گمان می‌کردم تا پایان دنیا در خاطرت خواهم ماند، نسبت به تو بی‌احترام و کوچک شده بودم.
چنان رفتی از پیش چشمم که گفتی
ز برق بصر عکس شمس الضحائی
هوش مصنوعی: تو به قدری سریع و بدون خبر از کنار من رفتی که انگار درخشش نور خورشید تو را با خود برده است.
تو را کی توان داشت در خانه جان
که از روزن عمر باد هوائی
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌تواند تو را در خانه‌ وجودت محدود کند، زیرا عمر به سرعت می‌گذرد و تو مانند هوایی از روزنه‌ زندگی عبور می‌کنی.
که رنگ بر موی چون پر زاغی
که سایه برسر چو فر همائی
هوش مصنوعی: موهایش به رنگ سیاه است مانند پرهای کلاغ که سایه‌ای بر روی سرش دارد مانند آن پرنده.
اگرچه مفرج نه ای جان فروزی
و گرچه مفرح نه ای دلگشائی
هوش مصنوعی: هرچند تو مایه‌ی شادی و آرامش جان نیستی و نتوانی دل را شاد کنی، اما من با دیدن تو خوشحال می‌شوم.
همایون بنائی مبارک درختی
نکو گوهری بوالعجب کیمیائی
هوش مصنوعی: درختی با این ویژگی‌ها و صفات عالی و گرانبهاست که مانند یک گنج ارزشمند و شگفت‌انگیز به نظر می‌رسد.
نماندی فزاید فراق تو انده
چه خلقی که در مردگی می برائی
هوش مصنوعی: تو دیگر نیستی و فراق تو باعث اندوه عمیق من شده است. چه بسا موجوداتی که در غم تو مانند مردگان به سر می‌برند.
به گوش تو چون ره نشینان به ره بر
همی چشم دارم که ناگه درآئی
هوش مصنوعی: من به گوش تو همچون رهگذران منتظر هستم که ناگهان وارد شوی.
جوانی مرا گفت:ای پیر نالان
ز بانگ شتر درد دل را درائی
هوش مصنوعی: جوانی به من گفت: ای پیر که از صدای شتر ناله می‌کنی، حالا وقتش است که دردهایت را بیان کنی.
به من دار گوش ار دل و هوش داری
که دانم که در بند این ماجرائی
هوش مصنوعی: اگر دل و فکر و توجهی داری، به من گوش کن، چون می‌دانم که درگیر این داستان هستی.
نبشتم به تو نامه ای چند اگر چه
مراگفته ای دوستی را نشائی
هوش مصنوعی: من برایت چند نامه نوشتم، هرچند که تو به من گفته‌ای که دوستی را نشناسی.
سلام و دعا گفته و شرک کرده
که کاری و شغلی که باشد نمائی
هوش مصنوعی: سلام و دعا کرده، اما در عین حال در کار و شغلش به نوعی به غیر خدا تکیه کرده است.
تو را درد پیری همی رنجه دارد
تو از طیره او مرا جان گزائی
هوش مصنوعی: در حالی که تو از درد و رنج پیری رنج می‌کشی، من به خاطر محبت و احساس تو بی‌نهایت تحت تاثیر قرار می‌گیرم.
حدیث تو با من بدان کیک ماند
که گفتند او را که ناگه برآئی
هوش مصنوعی: داستان تو برای من همچون کیکی است که گفته‌اند ناگهان ظهور خواهد کرد. این جمله نشان‌دهنده این است که واقعیت و حقیقت تو برای من ناگهانی و غیرمنتظره است.
آیا رنج پیری چه می خواهی از من
که بر سر مرا سرنبشست قضائی
هوش مصنوعی: آیا از من چه انتظاری داری در این سن و سال که سرنوشت بر سر من سایه افکنده است؟
گران گوش و تاریک چشمم ز دستت
که بر پای من تخته بند بلائی
هوش مصنوعی: گوشم سنگین و چشمم تاریک شده است، به خاطر این که تو به پای من زنجیر بلا و گرفتاری بسته‌ای.
اگر بر سر و فرق من نور صبحی
به چشم اندرم ظلمت شب چرائی
هوش مصنوعی: اگر نور صبح به سر و صورت من بتابد، چرا در دل شب، ظلمت وجود داشته باشد؟
ربودی مرا از میان جوانان
اگر من چو کاهم تو چون کهربائی
هوش مصنوعی: تو مرا از میان جوانان و هم‌سالانم ربودی، چون من درخشان و بی‌نظیر هستم، تو هم مانند کهربا، جواهری با ارزش و زیبا هستی.
دل من دگر روی شادی نبیند
که تو با سپاه غمم در قفائی
هوش مصنوعی: دل من دیگر هیچ وقت شاد نمی‌شود، چون تو با لشکر غم‌هایت دنبالم هستی.
همه عیشها از تو گردد منغص
که تن را وبالی و جان را وبائی
هوش مصنوعی: تمام لذت‌ها و خوشی‌ها به خاطر وجود تو تحت تأثیر قرار می‌گیرد، زیرا جسم انسان با مشکلات و بیماری‌ها رو به روست و روح نیز با درد و رنج دست وپنجه نرم می‌کند.
ز تقصیر تو بازماندم ز طاعت
بلای تو باز آورد مبتلائی
هوش مصنوعی: به خاطر غفلت تو از انجام کارهای نیک، در عذاب و سختی تو معطل ماندم و از بلا و گرفتاری تو نجات نیافتم.
در ستم چو بیمار و زنده چو مرده
ز پژمرده روئی و گردنده رائی
هوش مصنوعی: در شرایط ظلم و ستم، مثل یک بیمار هستم و حالتی بی‌زندگی دارم. چهره‌ام پژمرده و افسرده است و هیچ نیرویی برای تغییر حالتم ندارم.
نه در طبع لذت نه در شخص قوت
خدایا بدین پیر عاجز گوائی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که نه لذتی در طبیعت وجود دارد و نه نیرویی در شخصیت، پس ای خدا، به این مرد سالخورده و ناتوان بگو.
توئی چاره کار بیچارگان را
که هم دست گیری و هم درگشائی
هوش مصنوعی: تو تنها راه نجات بیچارگان هستی، زیرا هم از آنها حمایت می‌کنی و هم درهای امید را به رویشان می‌گشایی.
همه رنج بیچارگان را علاجی
همه درد درماندگان را دوائی
هوش مصنوعی: تمامی مشکلات و رنج‌های کسانی که در سختی هستند، راه حلی دارند و برای تمام دردهای افرادی که ناامید و درمانده‌اند، درمانی وجود دارد.
ز توفیق در راه جان هم حدیثی
ز توحید در کوی دل همسرائی
هوش مصنوعی: از موفقیت در مسیر زندگی، حکایتی از یگانگی در دلی که به عشق تو می‌تپد، به وجود می‌آید.
به خلوت سرای شب از خرگه دل
حدیث تو سری بود نه ملائی
هوش مصنوعی: در تاریکی شب، وقتی که به دور از هیاهوی دنیا نشسته‌ام، تنها صدای دل‌انگیز تو در ذهنم است و نه صدای کسی دیگر.
به درگاه تو عرضه کردیم حاجت
که گاه کرم خوفها را رجائی
هوش مصنوعی: ما نیاز خود را به تو عرضه کردیم، زیرا در لحظات ترس، امید ما به کرم و بخشش توست.
فراوان گناه است ما بندگان را
ز تلبیس ابلیس و نفس هوائی
هوش مصنوعی: ما انسان‌ها در گناهان زیادی غرق شده‌ایم که ناشی از فریبکاری شیطان و خواسته‌های نفسانی‌مان است.
نمانیم در چاه تاریک عصیان
اگرمان تو پیش آوری روشنائی
هوش مصنوعی: اگر در تاریکی گناه و خطا بمانیم، باعث می‌شود که از آن رهایی نیابیم. اما اگر تو نور را برای ما بیاوری، مسیر درست و روشنی خواهیم یافت.
ببخشای و تقصیر هامان عفو کن
که در مملکت بس غنی پادشائی
هوش مصنوعی: ببخش و خطاهای ما را بپذیر، زیرا در سرزمینی بسیار ثروتمند و قدرتمند زندگی می‌کنیم.
به درگاه تو ما که باشیم که آنجا
امیران اسیرند و شاهان گدائی
هوش مصنوعی: ما چه جایگاهی داریم که در درگاه تو حضور یابیم؟ در آنجا نیکان و بزرگان نیز به زانو درآمده و در حال دست نیاز به سوی تو دراز کرده‌اند.
دلا بر تو مهربان شد زمانه
که اسباب دنیا نباشد بقائی
هوش مصنوعی: ای دل، زمانی که وسایل دنیایی باقی نمی‌ماند، دنیا به تو مهربان خواهد بود.
هرآنچت دهد عاقبت واستاند
که تو عاریت دار دارالفنائی
هوش مصنوعی: هر چیزی که در زندگی به دست می‌آوری، در نهایت از دست می‌رود و همه‌ی این‌ها موقتی و عاریه‌ای هستند.
به ظاهر جهان چون جوانی است رعنا
ولیکن به باطن چو پیری مرائی
هوش مصنوعی: ظاهر جهان مانند جوانی زیبا و شاداب است، اما باطن آن مثل پیری ناتوان و کم‌رمق به نظر می‌رسد.
جهان را چو دانی چه بندی درو دل
چرا آزموده همی آزمائی
هوش مصنوعی: وقتی که به حقیقت جهان آگاه هستی، چرا دل خود را به آزمایش می‌گذاری و همواره در جستجوی تجربیات جدیدی هستی؟
خداوند را بنده باش مخلص
نه از جمله بندگان بهائی
هوش مصنوعی: خداوند را با کمال خلوص و صمیمیت بپرست، نه اینکه فقط به خاطر مقام و منزلت خود، مانند دیگر بندگان از او خدمت بگیری.
تو را این شرف بس بود در دو عالم
که گوید جهان آفرین آن مائی
هوش مصنوعی: تو همین که در دو جهان شناخته شده‌ای، برای تو کافی است که خالق جهان تو را به عنوان یک موجود ارزشمند خطاب می‌کند.
مخور غم که شاهی شوی روز محشر
چو در سایه چتر فضل خدائی
هوش مصنوعی: نگران نباش، زیرا در روز قیامت به سبب رحمت و فضل خداوند می‌توانی به مقام والایی دست یابی، مانند کسی که زیر سایه چتر حمایت الهی قرار دارد.
دل مؤمنان را که چون موم باشد
هم از میم رحمت بود مومیائی
هوش مصنوعی: دل مؤمنان مانند موم نرم و قابل شکل‌گیری است و تحت تأثیر رحمت الهی، شکل می‌گیرد و تراشیده می‌شود.
قوامی که برد از تنور تفکر
به نان سخن آب شعر سنائی
هوش مصنوعی: کسی که از تنور اندیشه نان کلام را بیرون می‌آورد، آب شعر سنائی را به ارمغان می‌آورد.
ز گشت بهشت آورید است گندم
از آن نان بر سدرة المنتهائی
هوش مصنوعی: از بهشت به زمین آمده است؛ گندم را از آنجا برداشت کرده و نانی بر درختی در بالاترین مقام پرورش می‌دهند.
به فرمان یزدان به شهر ملایک
از این میده راتب ده انبیائی
هوش مصنوعی: به دستور خداوند، از میان فرشتگان به شهر بفرستید و پیامبران را به من بدهید.
طبیب دلی زآنکه از داوری نان
خرد را دوائی و جان را شفائی
هوش مصنوعی: دکتری وجود دارد که می‌تواند دل‌ها را درمان کند، زیرا با قضاوت درست خود، نیازهای مادی را برطرف کرده و به جان‌ها آرامش می‌بخشد.
ز مهره نمایان گوهر فروشی
نه از جوفروشان گندم نمائی
هوش مصنوعی: از نمایان شدن سنگ قیمتی، کار فروشنده‌ای را که از گندم‌ها می‌فروشد، نمی‌توان شناخت. به عبارتی، ارزش واقعی یک چیز با ظاهر آن مشخص نمی‌شود.