گنجور

شمارهٔ ۷۰ - در مدح شمس الکفات ابوعلی حسن

چون او بتی شمن نستاید بصد بهار
چون او گلی چمن ننماید بصد بهار
گوئی که هست دو لبش از بسدو عقیق
تشبیه دو لبش ز عقیق و بسد مدار
پیرایه عقیق زبرجد کجا بود
بسد کجا شود صدف دور شاهوار
زلفش بگردد و رخ رنگین شکرشکن
چون گرد لاله زار بهاری بنفشه زار
گاهی ز عشق لاله کنم ناله و فغان
گاهی بگریم از غم هجر بنفشه زار
از مشگ زلف اوست مرا چهره خون ختن
از عود جعد اوست مرا باغ چون قمار
چون آن بت خماری آمد قدح بدست
از مشگ بسته بر گل رخساره اش خمار
بر تخم کو کنار توان کوه بار کرد
کوه است عشق و هست دلم تخم کوکنار
بنگر چو تو بتی ننگارید و نافرید
چون خواجه بزرگ تبار آفریدگار
شمس الکفات شیخ زمن بوعلی حسن
کاحسانش کرد مر علما را بزرگوار
در زینهار اوست جهان سربسر ولیک
از دست او نیابد دینار زینهار
ناورد بخت بد همه گرد عدوی اوست
روی عدوش هست زناورد پرغبار
باغ است این جهان و همه خلق بار اوست
بهتر از این وزیر نیاورد باغ بار
بی امر او امارت زرق است و مخرقه
بی رأی او وزارت وزراست و مستعار
از بهر دوستانش برآید ز خار گل
وز بهر دشمنانش برآید ز خاک خار
باشند دشمنانش همه روزه خارپوش
باشند حاسدانش همه ساله خاکسار
از مهر او بدست چو شکر بود شرنگ
وز کین او بدشت چو چنبر بود چنار
بر دشمنانش گردد چون نار هر چه نور
بر دوستانش گردد چون نور هر چه نار
هرکس کند شکار بکف زر و سیم او
رامش کند ز گیتی دائم دلش شکار؟
کافر چو دید صورتش و سیرتش شنید
در هستی خدای نباشد بدل شک آر
از جود او شده است زمین گوهرین سلب
وز خوی او شده است هوا عنبرین بخار
خواهی که کینش جوئی از بهر آزمون
پیشانی پلنگ و کف اژدها بخار
هم بختیار باشد و هم شوربخت خلق
از گشت چرخ و زوست همه خلق بختیار
آنکس که اختیار کند چرخ را بر او
بر روز پاک باشد کرده شب اختیار
مردیش بی تکلف و رادیش بی ریا
خوبیش بی کران و کریمیش بی شمار
دینار پیش سائل بیش آورد بطبع
هرچند بیش گوید سائل به پیشم آر
با مهر او هلاهل نگزاید و شرنگ
با کین او گزاید شهد و شکر چو مار
بر جسم بدسگالان چون مار کرد موی
در دست نیکخواهان چون موی کرد مار
ای افتخار عالم و ای آفت درم
از خدمت تو بهتر باشد چه افتخار
از سعد روزگار موالیت یار گل
وز آفت زمانه معادیت جفت خار
روئین سفندیار نکردی بجنگ رای
گر روز جنگ تیغ تو دیدی سفندیار
شد روی دوستانت پر از رنگ چون شفق
وز خون دشمنانت شده چون شفق دیار
رأی تو نام بد نپذیرد چو آب نقش
بر دلت فضلها چو بسنگ اندرون نگار
هم با گهر بکینی و هم با درم بکین
هم بر سخا سواری و هم بر سخن سوار
روی مخالفانت چو دینار جعفری
روی موافقانت چو گلبرگ و گل انار
این همچو برگ بید کهن گشته روز باد
وان یک ز شاخ رسته نوآئین و آبدار
شیران جبان بوند ز تیغ تو روز جنگ
شاهان دوتا بوند به پیش تو روز بار
گر نامدم بخدمت بپذیر عذر من
کم هست بسته پایم در کار استوار
از دست خسروانم بر پای پای بست
وز کار چاکرانم در دست دستوار
تا همچو خار باشد زلف بتان برنگ
تا چشم خوبرویان باشد چو زلف یار
در دست دوستانت همواره زلف دوست
بر چشم دشمنانت پیوسته نوک خار

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.