شمارهٔ ۱۲۰
غم من از نفس پندگو چه کم گردد
بر آتشم چو گل و لاله باد دم گردد
بدا معامله، او بی دماغ و من بی دل
خوش آن که معذرتی صرف بر ستم گردد
ترا تنی ست که بر وی سمن خسک پاشد
مرا دلی ست که در وی نشاط غم گردد
نمانده تاب غمش خاطر رقیب مجوی
کسی چه در پی صید گسسته دم گردد
ز ذوق گریه پرستم دل و تو می نگری
نگه مباد ز بار سرشک خم گردد
بدین قدر که لبی تر کنی و من بمکم
ترا ز باده نوشین چه مایه کم گردد
به غصه راضیم اما به دشنه دریابی
دمی که سینه و ناخن هلاک هم گردد
رسیده ایم به کوی تو جای آن دارد
که عمر صرف زمین بوسی قدم گردد
تو پا به پرسش من کرده خاکی و ترسم
که خاک پای تو تاج سر قسم گردد
سبکسری ست به دریوزه طرب رفتن
خوشا دلی که به اندوه محتشم گردد
رخی که در نظرستم به جلوه گل پاشد
تفی که در جگرستم به دیده نم گردد
گرفته خاطر غالب ز هند و اعیانش
بر آن سرست که آواره عجم گردد
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.