گنجور

غزل شمارهٔ ۳۴۶

عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم
که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم
خنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزم
طعنه زد جزع تو بر نالهٔ بی‌تاثیرم
روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم
دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم
عشق برخاست که من آتش عالم سوزم
حسن بنشست که من فتنهٔ عالم گیرم
یک سر موی من از دوست نبینی خالی
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تصویرم
دست در دامن ساقی زدم از بخت جوان
تا نگویند که در باده‌کشی بی‌پیرم
خم زنار من آن زلف چلیپا نشود
تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم
به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم
همت پیر خرابات کند تعمیرم
آه اگر خواجهٔ من بنده‌نوازی نکند
که ز سر تا به قدم صاحب صد تقصیرم
بخت برگشته به امداد من از جا برخاست
که ز مژگان تو آمادهٔ چندین تیرم
آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت
من که شیران جهانند کمین نخجیرم
گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب
که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم
که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم
هوش مصنوعی: عشق به قدری نقشه‌های من را به هم ریخت که موهای زره مانند تو همچون زنجیری بر گردنم افتاد.
خنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزم
طعنه زد جزع تو بر نالهٔ بی‌تاثیرم
هوش مصنوعی: لبخند زیبای تو باعث شادابی و سرزندگی من شد، اما بی‌توجهی و درد تو به ناله‌های بی‌اثر من لطمه زد.
روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم
دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم
هوش مصنوعی: زمانی است که همیشه به آن ابرو نگاه می‌کنم و مدت زیادی است که به این شمشیر نداسته‌ام.
عشق برخاست که من آتش عالم سوزم
حسن بنشست که من فتنهٔ عالم گیرم
هوش مصنوعی: عشق به پا خاست و گفت که من شعله‌ای هستم که همه چیز را می‌سوزاند، در حالی که زیبایی آرام و بی‌خود نشسته است و می‌گوید که من خود در ویرانی و فتنه‌های جهانی نقش دارم.
یک سر موی من از دوست نبینی خالی
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تصویرم
هوش مصنوعی: هر جایی که نقاشی کند، تصویر من پر از عشق و محبت است و هیچ نقطه‌ای از وجودم از دوست خالی نمی‌ماند.
دست در دامن ساقی زدم از بخت جوان
تا نگویند که در باده‌کشی بی‌پیرم
هوش مصنوعی: من از خوش‌شانسی جوانی خود، دامن ساقی را گرفته‌ام تا دیگران نگویند که در هنر میگساری بی‌تجربه‌ام.
خم زنار من آن زلف چلیپا نشود
تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم
هوش مصنوعی: زلف چلیپا، مانندِ زنجیر یا دستبند می‌ماند که به من وصل است. تا زمانی که این زلف به حالت خم و زیبای خود باقی بماند، کسی نمی‌تواند مرا از دین و مذهب خود بیرون کند و تعصب را بر من تحمیل کند. در حقیقت، تا زمانی که عشق و زیبایی این زلف در زندگی‌ام جاری باشد، هیچ گروه و قومیتی نمی‌تواند مرا از خود طرد کند.
به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم
همت پیر خرابات کند تعمیرم
هوش مصنوعی: امروز از خرابی و ویرانی خوشحالم، چون می‌دانم که فردا با لطف و اراده پیر میخانه دوباره به سامان خواهم رسید.
آه اگر خواجهٔ من بنده‌نوازی نکند
که ز سر تا به قدم صاحب صد تقصیرم
هوش مصنوعی: اگر آقایی که من خدمتش هستم به من لطف نکند، باید بگویم که از سر تا پا خطاها و اشتباهات زیادی دارم.
بخت برگشته به امداد من از جا برخاست
که ز مژگان تو آمادهٔ چندین تیرم
هوش مصنوعی: در این بیت، گویا شاعر در لحظه‌ای از نیکبختی یا شگفتی صحبت می‌کند که تقدیر یا سرنوشتش به کمک او آمده و او را از مکانش بلند کرده است. دلیل این حالت، عشق و زیبایی چشمان محبوبش است که باعث شده او در برابر تیرهای عشق، به نوعی آسیب‌پذیر و در معرض خطر قرار گیرد. به عبارتی، این زیبایی چشمان محبوبش مانند تیرهایی است که به سوی او پرتاب می‌شود و او را مجذوب و دچار درد و رنج می‌کند.
آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت
من که شیران جهانند کمین نخجیرم
هوش مصنوعی: چشمان زیبای تو مثل کمان است و من به خاطر آن گرفتار شده‌ام. من که شجاعان و شیران جهان را می‌شناسم، حالا در دام عشق تو اسیر شده‌ام.
گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب
که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم
هوش مصنوعی: اگر از لبانم سخن شیرینی بگنجد، تعجبی ندارد که طوطی به یاد شکر او، سخن زیبا و دلنشینی بگوید.