برگردان به زبان ساده
شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
شبی زال در شبانگاه و وقت خواب نشسته بود و درباره افراسیاب صحبتهای زیادی کرد.
هم از رزمزن نامداران خویش
وزان پهلوانان و یاران خویش
او همچنین از قهرمانان و جنگجویان سرشناسی که دارد، و هم از پهلوانان و همرزمانش سخن گفت.
همیگفت هرچند کز پهلوان
بود بخت بیدار و روشن روان
میگفت هرچند که از جنگجویان و پهلوانان، بخت و اقبال، بلند و نیک میشود.
بباید یکی شاه خسرونژاد
که دارد گذشته سخنها بهیاد
(با این وجود) ما به یک پادشاه نیاز داریم؛ شاهی از نسل بزرگان گذشته و همچنین او دانش و سخن کهن را بداند.
بهکردار کشتیست کار سپاه
همش باد و هم بادبان تخت شاه
سپاه و لشکر همچون کشتییی است که برای حرکت به باد و بادبان نیاز دارد و این هر دو، بهمدد شاه و تخت شاهی بهدست میآید.
اگر داردی طوس و گستهم فر
سپاه است و گردان بسیار مر
اگرچه طوس و گستهم دانا در سپاه هستند، و نیز نیروی بسیار و دلاوران بسیار داریم.
نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت
بباید یکی شاه بیداربخت
تاج و تخت و شاهی زیبنده و مناسب اینافراد نیست، بلکه به یک پادشاه بیداربخت و فیروزمند نیاز داریم.
که باشد بدو فرهٔ ایزدی
بتابد ز دیهیم او بخردی
کسی که از فروغ و نور الهی برخوردار باشد، و نور دانایی و خرد از دیهیم و تاج او بتابد.
ز تخم فریدون بجُستند چند
یکی شاه، زیبای تخت بلند
در میان چند نفر از نسل فریدون، به دنبال یک پادشاه آراسته و برجسته و بلندبخت گشتند.
ندیدند جز پور طهماسپ زو
که زور کیان داشت و فرهنگ گو
بهتر و شایستهتر از پور طهماسب که نام او «زو» بود نیافتند که هم قدرت و اراده «کیانی» داشت و هم فرهنگ و دانش «گو».
بشد قارن و موبد و مرزبان
سپاهی ز بامین و ز گرزبان
از قارنها، موبدها و مرزبانهایی از بامین و گرزبان، سپاهی جمع شد و رفت.
یکی مژده بردند نزدیک زو
که تاج فریدون به تو گشت نو
و به زو مژده دادند که تاج و تخت فریدونی به تو نو شد (و زنده گشت)
سپهدار دستان و یکسر سپاه
ترا خواستند ای سزاوار گاه
سپاهسالار دستان (زال) و همه سپاه و لشکریان، خواهان شما هستند، ای کسی که شایسته این مقام هستی.
چو بشنید زو گفتهٔ موبدان
همان گفتهٔ قارن و بخردان
وقتی او (زو) سخن موبدان را شنید، که گفته و خواسته قارن و خردمندان نیز بود.
بیامد به نزدیک ایران سپاه
به سر بر نهاده کیانی کلاه
به نزد سپاه و لشکریان ایران آمد و تاج کیانی را بر سر نهاد.
بهشاهی بر او آفرین خواند زال
نشست از بر تخت زو پنج سال
زال، شاهی را به او تبریک گفت و بر او آفرین و درود گفت (و اینچنین) زو بهمدت پنج سال شاه بود.
کهن بود بر سال هشتاد مرد
بهداد و بهخوبی جهان تازهکرد
سن زو هشتاد سال بود و با داد و عدل و نیکویی جهان را آباد کرد.
سپه را ز کار بدی باز داشت
که با پاک یزدان یکی راز داشت
سپاه و لشکریان را از بدی بازداشت و دور نگه داشت زیرا که با یزدان پاک، پیمان و رازی (در اینباره) داشت.
گرفتن نیارست و بستن کسی
وزان پس ندیدند کشتن بسی
اجازه نداد کسی را زندانی کنند و دیده نشد افراد زیادی کشته شوند.
همان بد که تنگی بد اندر جهان
شده خشک خاک و گیا را دهان
اما قحطی و خشکسالی در جهان گرفته بود و خاک بیآب و گیاه تشنه بود.
نیامد همی ز آسمان هیچ نم
همی برکشیدند نان با درم
هیچ بارانی نبارید و چنان (قحطی) شد که مردم (بهجای مَن) نان را با (وزن) درهم میخریدند.
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه
به روی اندر آورده روی سپاه
دو لشکر بر آن گونه تا هشت ماه در روبروی هم بهجنگ ایستاده بودند.
نکردند یکروز جنگی گران
نه روز یلان بود و رزم سران
نه روزی نبرد و جنگ بزرگی در گرفت و نه یک روز پهلوانان و سران به (تک و تن بهتن) جنگیدند.
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
سپه را همی پود و تاره نماند
از قحطی و گرسنگی چنان شد که لشکر از هم گسست.
سخن رفتشان یک بهیک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان
در هر دو سوی جنگ، لشکریان همرای و همزبان شدند که این قحطی و بلای آسمانی از کردار بد ماست.
ز هر دو سپه خاست فریاد و غَو
فرستاده آمد به نزدیک زو
از هر دو لشکر فریاد و بیداد برخاست و فرستاده و نمایندهای را نزد زو فرستادند.
که گر بهر ما زین سرای سپنج
نیامد به جز درد و اندوه و رنج
که اگر بهره ما از این دنیای فانی جز درد و غم و رنج نیست.
بیا تا ببخشیم روی زمین
سراییم یک با دگر آفرین
بیایید تا همدیگر را ببخشیم و آشتی کنیم و (بهجای دشمنی) به هم درود بگوییم.
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ
نامداران و سران از ادامه جنگ منصرف شدند زیرا از تنگی و قحطسالی، وقت و فرصتی نمانده بود (که جنگ را ادامه دهند)
بر آن برنهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کین کهن
رای و نظر هر دو بر این شد و توافق کردند که جنگ و دشمنیهای کهنه را کنار بگذارند.
ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته نیارند یاد
جهان را از روی رسم و آیین و دادگرانه تقسیم کنند و از کار (و اختلافات) گذشته حرفی بهمیان نیاورند.
ز دریای پیکند تا مرز تور
ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور
از دریای پیکند تا مرز تور و دور و نزدیک را.
روارو چنین تا به چین و ختن
سپردند شاهی بران انجمن
یک سر تا چین و ختن (و اختیار تقسیم) را بر آن دو انجمن سپردند.
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود
ازو زال را دست کوتاه بود
تا مرز خرگاه، مرز و سرزمین زال شد.
وزین روی ترکان نجویند راه
چنین بخش کردند تخت و کلاه
و از این سوی (خرگاه) ترکان نیایند؛ بدین گونه قلمرو شاهی را تقسیم کردند.
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو
زو (پس از آن) بهسوی پارس لشکر راند، با آنکه پیر بود جهان را آباد و تازه کرد.
سوی زابلستان بشد زال زر
جهانی گرفتند هر یک به بر
زال هم سوی زابلستان شد، جهانی از مردم به شادی یکدیگر را در آغوش گرفتند.
پر از غلغل و رعد شد کوهسار
زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
باران بر کوهستان بارید و زمین پر رونق شد. (یا کوهها پر از فریاد شادی و رعد (صدای دهل) شد و زمین پر از رنگها، بوها و زیباییهای جشن شد)
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
جهان مانند یک عروس شاداب و آراسته شد و چشمهها و باغها پر از آب روان و پاک شد.
چو مردم بدارد نهاد پلنگ
بگردد زمانه بر او تار و تنگ
وقتی که مردمان خوی پلنگی و درندگی پیشه کنند جهان بر آنها تار و تنگ خواهد شد و قحطی خواهد شد. (خوی پلنگی مجازا به معنی دروغ و ریا و دو رنگی نیز هست زیرا پلنگ و پوستش به دورنگی معروف است)
مهان را همه انجمن کرد زو
به دادار بر آفرین خواند نو
زو بزرگان را جمع کرد و خدای را سپاس و آفرین تازه گفت.
فراخی که آمد ز تنگی پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید
زیرا آن گشایش و فراوانی که پس از قحطی و تنگی رسید خدای جهانآفرین راه چارهاش را نمود.
به هر سو یکی جشنگه ساختند
دل از کین و نفرین بپرداختند
در هر طرف جشنی برپا کردند و دلها را از کینه و نفرین پاک کردند.
چنین تا برآمد برین سال پنج
نبودند آگه کس از درد و رنج
تا پنج سال اینچنین بود و هیچکس از درد و رنج خبر نداشت.
ببد بخت ایرانیان کندرو
شد آن دادگستر جهاندار زو
بخت و اقبال ایرانیان کندرو شد و آن شاه دادگستر یعنی زو درگذشت.