گنجور

پادشاهی زو طهماسپ

شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
هم از رزم‌زن نامداران خویش
وزان پهلوانان و یاران خویش
همی‌گفت هرچند کز پهلوان
بود بخت بیدار و روشن روان
بباید یکی شاه خسرو‌نژاد
که دارد گذشته سخن‌ها به‌یاد
به‌کردار کشتی‌ست کار سپاه
همش باد و هم بادبان تخت شاه
اگر داردی طوس و گستهم فر
سپاه است و گردان بسیار مر
نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت
بباید یکی شاه بیداربخت
که باشد بدو فرهٔ ایزدی
بتابد ز دیهیم او بخردی
ز تخم فریدون بجُستند چند
یکی شاه، زیبای تخت بلند
ندیدند جز پور طهماسپ زو
که زور کیان داشت و فرهنگ گو
بشد قارن و موبد و مرزبان
سپاهی ز بامین و ز گرزبان
یکی مژده بردند نزدیک زو
که تاج فریدون به تو گشت نو
سپهدار دستان و یکسر سپاه
ترا خواستند ای سزاوار گاه
چو بشنید زو گفتهٔ موبدان
همان گفتهٔ قارن و بخردان
بیامد به نزدیک ایران سپاه
به سر بر نهاده کیانی کلاه
به‌شاهی بر او آفرین خواند زال
نشست از بر تخت زو پنج سال
کهن بود بر سال هشتاد مرد
به‌داد و به‌خوبی جهان تازه‌کرد
سپه را ز کار بدی باز داشت
که با پاک یزدان یکی راز داشت
گرفتن نیارست و بستن کسی
وزان پس ندیدند کشتن بسی
همان بد که تنگی بد اندر جهان
شده خشک خاک و گیا را دهان
نیامد همی ز آسمان هیچ نم
همی برکشیدند نان با درم
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه
به روی اندر آورده روی سپاه
نکردند یک‌روز جنگی گران
نه روز یلان بود و رزم سران
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
سپه را همی پود و تاره نماند
سخن رفتشان یک به‌یک هم‌زبان
که از ماست بر ما بد آسمان
ز هر دو سپه خاست فریاد و غَو
فرستاده آمد به نزدیک زو
که گر بهر ما زین سرای سپنج
نیامد به جز درد و اندوه و رنج
بیا تا ببخشیم روی زمین
سراییم یک با دگر آفرین
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ
بر آن برنهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کین کهن
ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته نیارند یاد
ز دریای پیکند تا مرز تور
ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور
روارو چنین تا به چین و ختن
سپردند شاهی بران انجمن
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود
ازو زال را دست کوتاه بود
وزین روی ترکان نجویند راه
چنین بخش کردند تخت و کلاه
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو
سوی زابلستان بشد زال زر
جهانی گرفتند هر یک به بر
پر از غلغل و رعد شد کوهسار
زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
چو مردم بدارد نهاد پلنگ
بگردد زمانه بر او تار و تنگ
مهان را همه انجمن کرد زو
به دادار بر آفرین خواند نو
فراخی که آمد ز تنگی پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید
به هر سو یکی جشن‌گه ساختند
دل از کین و نفرین بپرداختند
چنین تا برآمد برین سال پنج
نبودند آگه کس از درد و رنج
ببد بخت ایرانیان کندرو
شد آن دادگستر جهاندار زو

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
شبی زال در شبانگاه و وقت خواب نشسته بود و درباره افراسیاب صحبت‌های زیادی کرد.
هم از رزم‌زن نامداران خویش
وزان پهلوانان و یاران خویش
او هم‌چنین از قهرمانان و جنگجویان سرشناسی که دارد، و هم از پهلوانان و هم‌رزمانش سخن گفت.
همی‌گفت هرچند کز پهلوان
بود بخت بیدار و روشن روان
می‌گفت هرچند که از جنگجویان و پهلوانان‌، بخت و اقبال‌، بلند و نیک می‌شود.
بباید یکی شاه خسرو‌نژاد
که دارد گذشته سخن‌ها به‌یاد
(با این وجود) ما به یک پادشاه نیاز داریم‌؛ شاهی از نسل بزرگان گذشته و همچنین او دانش و سخن کهن را بداند.
به‌کردار کشتی‌ست کار سپاه
همش باد و هم بادبان تخت شاه
سپاه و لشکر همچون کشتی‌یی است که برای حرکت به باد و بادبان نیاز دارد و این هر دو‌، به‌مدد شاه و تخت شاهی به‌دست می‌آید.
اگر داردی طوس و گستهم فر
سپاه است و گردان بسیار مر
اگرچه طوس و گستهم دانا در سپاه هستند، و نیز نیروی بسیار و دلاوران بسیار داریم.
نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت
بباید یکی شاه بیداربخت
تاج و تخت و شاهی زیبنده و مناسب این‌افراد نیست، بلکه به یک پادشاه بیداربخت و فیروزمند نیاز داریم.
که باشد بدو فرهٔ ایزدی
بتابد ز دیهیم او بخردی
کسی که از فروغ و نور الهی برخوردار باشد، و نور دانایی و خرد از دیهیم و تاج او بتابد.
ز تخم فریدون بجُستند چند
یکی شاه، زیبای تخت بلند
در میان چند نفر از نسل فریدون‌، به دنبال یک پادشاه آراسته و برجسته‌ و بلندبخت گشتند.
ندیدند جز پور طهماسپ زو
که زور کیان داشت و فرهنگ گو
بهتر و شایسته‌تر از پور طهماسب که نام او «زو» بود نیافتند که هم قدرت و اراده ‌«کیانی‌» داشت و هم فرهنگ و دانش «گو».
بشد قارن و موبد و مرزبان
سپاهی ز بامین و ز گرزبان
از قارن‌ها، موبد‌ها و مرزبان‌هایی از بامین و گرزبان، سپاهی جمع شد و رفت.
یکی مژده بردند نزدیک زو
که تاج فریدون به تو گشت نو
و به زو مژده دادند که تاج و تخت فریدونی به تو نو شد (و زنده گشت)
سپهدار دستان و یکسر سپاه
ترا خواستند ای سزاوار گاه
سپاه‌سالار دستان (زال) و همه سپاه و لشکریان‌، خواهان شما هستند، ای کسی که شایسته‌ این مقام هستی.
چو بشنید زو گفتهٔ موبدان
همان گفتهٔ قارن و بخردان
وقتی او (زو) سخن موبدان را شنید، که گفته و خواسته قارن و خردمندان نیز بود.
بیامد به نزدیک ایران سپاه
به سر بر نهاده کیانی کلاه
به نزد سپاه و لشکریان ایران آمد و تاج کیانی را بر سر نهاد.
به‌شاهی بر او آفرین خواند زال
نشست از بر تخت زو پنج سال
زال‌، شاهی را به او تبریک گفت و بر او آفرین و درود گفت (و اینچنین) زو به‌مدت پنج سال شاه بود.
کهن بود بر سال هشتاد مرد
به‌داد و به‌خوبی جهان تازه‌کرد
سن زو هشتاد سال بود و با داد و عدل و نیکویی جهان را آباد کرد.
سپه را ز کار بدی باز داشت
که با پاک یزدان یکی راز داشت
سپاه و لشکریان را از بدی بازداشت و دور نگه داشت زیرا که با یزدان پاک‌، پیمان و رازی (در این‌باره‌) داشت.
گرفتن نیارست و بستن کسی
وزان پس ندیدند کشتن بسی
اجازه نداد کسی را زندانی کنند و دیده نشد افراد زیادی کشته شوند.
همان بد که تنگی بد اندر جهان
شده خشک خاک و گیا را دهان
اما قحطی و خشکسالی در جهان گرفته بود و خاک بی‌آب و گیاه تشنه بود.
نیامد همی ز آسمان هیچ نم
همی برکشیدند نان با درم
هیچ بارانی نبارید و چنان (قحطی) شد که مردم (به‌جای مَن) نان را با (وزن) درهم می‌خریدند.
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه
به روی اندر آورده روی سپاه
دو لشکر بر آن گونه تا هشت ماه در روبروی هم به‌جنگ ایستاده بودند.
نکردند یک‌روز جنگی گران
نه روز یلان بود و رزم سران
نه روزی نبرد و جنگ بزرگی در گرفت و نه یک روز پهلوانان و سران به (تک و تن به‌تن) جنگیدند.
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
سپه را همی پود و تاره نماند
از قحطی و گرسنگی چنان شد که لشکر از هم گسست.
سخن رفتشان یک به‌یک هم‌زبان
که از ماست بر ما بد آسمان
در هر دو سوی جنگ‌، لشکریان هم‌رای و هم‌زبان شدند که این قحطی و بلای آسمانی از کردار بد ماست.
ز هر دو سپه خاست فریاد و غَو
فرستاده آمد به نزدیک زو
از هر دو لشکر فریاد و بیداد برخاست و فرستاده و نماینده‌ای را نزد زو فرستادند.
که گر بهر ما زین سرای سپنج
نیامد به جز درد و اندوه و رنج
که اگر بهره ما از این دنیای فانی جز درد و غم و رنج نیست.
بیا تا ببخشیم روی زمین
سراییم یک با دگر آفرین
بیایید تا همدیگر را ببخشیم و آشتی کنیم و (به‌جای دشمنی) به هم درود بگوییم.
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ
نام‌داران و سران از ادامه جنگ منصرف شدند زیرا از تنگی و قحط‌سالی‌، وقت و فرصتی نمانده بود (که جنگ را ادامه دهند)
بر آن برنهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کین کهن
رای و نظر هر دو بر این شد و توافق کردند که جنگ و دشمنی‌های کهنه را کنار بگذارند.
ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته نیارند یاد
جهان را از روی رسم و آیین و دادگرانه تقسیم کنند و از کار (و اختلافات) گذشته حرفی به‌میان نیاورند.
ز دریای پیکند تا مرز تور
ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور
از دریای پیکند تا مرز تور و دور و نزدیک را.
روارو چنین تا به چین و ختن
سپردند شاهی بران انجمن
یک سر تا چین و ختن (و اختیار تقسیم‌) را بر آن دو انجمن سپردند.
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود
ازو زال را دست کوتاه بود
تا مرز خرگاه‌، مرز و سرزمین زال شد.
وزین روی ترکان نجویند راه
چنین بخش کردند تخت و کلاه
و از این سوی (خرگاه) ترکان نیایند؛ بدین گونه قلمرو شاهی را تقسیم کردند.
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو
زو (پس از آن) به‌سوی پارس لشکر راند‌، با آنکه پیر بود جهان را آباد و تازه کرد.
سوی زابلستان بشد زال زر
جهانی گرفتند هر یک به بر
زال هم سوی زابلستان شد‌، جهانی از مردم به شادی یکدیگر را در آغوش گرفتند.
پر از غلغل و رعد شد کوهسار
زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
باران بر کوهستان بارید و زمین پر رونق شد. (یا کوه‌ها پر از فریاد شادی و رعد (صدای دهل) شد و زمین پر از رنگ‌ها، بوها و زیبایی‌های جشن شد)
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
جهان مانند یک عروس شاداب و آراسته شد و چشمه‌ها و باغ‌ها پر از آب روان و پاک شد.
چو مردم بدارد نهاد پلنگ
بگردد زمانه بر او تار و تنگ
وقتی که مردمان خوی پلنگی و درندگی پیشه کنند جهان بر آنها تار و تنگ خواهد شد و قحطی خواهد شد. (خوی پلنگی مجازا به معنی دروغ و ریا و دو رنگی نیز هست زیرا پلنگ و پوستش به دورنگی معروف است)
مهان را همه انجمن کرد زو
به دادار بر آفرین خواند نو
زو بزرگان را جمع کرد و خدای را سپاس و آفرین تازه گفت.
فراخی که آمد ز تنگی پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید
زیرا آن گشایش و فراوانی که پس از قحطی و تنگی رسید خدای جهان‌آفرین راه چاره‌اش را نمود.
به هر سو یکی جشن‌گه ساختند
دل از کین و نفرین بپرداختند
در هر طرف جشنی برپا کردند و دل‌ها را از کینه و نفرین پاک کردند.
چنین تا برآمد برین سال پنج
نبودند آگه کس از درد و رنج
تا پنج سال اینچنین بود و هیچ‌کس از درد و رنج خبر نداشت.
ببد بخت ایرانیان کندرو
شد آن دادگستر جهاندار زو
بخت و اقبال ایرانیان ‌کندرو شد و آن شاه دادگستر یعنی زو درگذشت.

خوانش ها

پادشاهی زوطهماسپ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1392/07/20 16:10
مجید

از پایین سومین بیت به نظرم باید "جشنگه" بشه "جشن گه"

1393/04/15 09:07
مهدی رفیعی

اگر دقت نمائیم بارقه ای از تمایلات حکومتهای ملوک الطوایفی را در رفتار پهلوانان می بینیم ، که در شرایط بحرانی نسبت به تعیین شاه دخالت میکنند و بر خلاف سنن مرسوم اقدام می نمایند . مثلا" تصمیم زال برای انتخاب زو با وجود فرزندان نوذر یعنی طوس و گستهم و در جای دیگر مخالفت زال با تصمیم کیخسرو در انتخاب لهراسبب به جانشینی خود
از آن انجمن زال بر پای خاست
بگفت انچ بودش بدل رای راست
که لهراسب را شاه خواند بداد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
:
نژادش ندانم ندیدم هنر
از این گونه نشنیده ام تاجور
نخوانیم کس نام در کار زار
چو لهراسب را کی کند شهریار

1393/11/28 17:01
یکی

سلام با توجه به شاهنامه ی انتشارات میلاد تصحیح ژول مول(1379) چاپ هفتم ص 106 زال علت نا مناسب بودن طوس و گستهم رو(( هر ان نامور کو نباشدش رای بتخت بزرگی نباشد سزای)) می دونه.

1395/05/08 20:08
محمد حسین خورشیدی

با درود
بند 31 و 32 در این بخش چنین آمده :
ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته ، نیارند یاد
ز دریای پیکند تا مرز تور * *
از آن بخش گیتی ز نزدیک و دور
جناب دکتر کزازی در نوشتار " نامه باستان " این دو بند را چنین آورده :
ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته ، نیارند یاد
ز رودابَد و شیر ، تا مرز تور * *
از آن بخش گیتی ز نزدیک و دور
( رودابَد نام یک شهر بوده و شیر دگرگون شده ی شهر است که آن هم نام یک شهر بوده است )
* نامه باستان . دکتر کزازی . انتشارات سمت . پوشینه دوم . برگ 272 و 273

1396/01/05 18:04
بیک بابا

با توجه به اینکه ورود طهماسب به پادشاهی مصادف است با مشکلات عدیده اجتماع یو طبیعی و شایع شدن اینکه خداوند بر ملت غضب کرده و همین امر منجر به عقد صلحنامه می گردد و این نگاه فردوسی به یکی از دلایل صلح نشان از صلح طلبی وی و حاکم وقت است

1397/12/24 11:02
بهنام

بیک بابای گرامی احتمالا اشتباه تایپی داشتین چون طهماسپ پادشاه نبود و پسرش زو پادشاه بوده

1399/07/19 01:10
مهر

سخن رفتشان یک به یک هم زوان
که از ماست بر ما بد آسمان
ز هر دو سپه خاست فریاد و عَوْ
فرستاده آمد به نزدیک زَوْ
( ظاهرا عو، به اشتباه عفو تایپ شده است.