گنجور

شمارهٔ ۱۴۰

مرا ز عشق تو گر شادیی به جان نرسد
تو شاد باش که جز غم به عاشقان نرسد
روا مدار که بیمار لعل چون شکرت
ز پا در آید و دستش بناردان نرسد
بیان طره تو کردمی و لیک دلم
ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسد
مه ارچه ابلق گردون بزیر ران دارد
بگرد آنرخ جانبخش دلستان نرسد
نشان قد خود ارزانکه راست میپرسی
بسالها چو تو سروی ببوستان نرسد
بیادگار ز من جان بگیر و خورده مگیر
که دست عاشق بیچاره جز بجان نرسد
لب تو مایه ده عمر جاودانست و لیک
چه سود چون بکسی عمر جاودان نرسد
کجا رسم زلبت من بکام چون هرگز
بکام زان دهن تنگ جز زبان نرسد
چگونه ابن یمین آستین بدست آرد
ترا که پای ز عصمت بر آستان نرسد

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.