گنجور

شمارهٔ ۱۲۹

طالع سعد دلم زان رخ گلگون گیرد
خرم آندل که چنین طالع میمون گیرد
عاشق از دور فلک کام دل آنگه یابد
که بدندان لب میگون تو در خون گیرد
بی گل عارضت از خون جگر هر سحری
شبه آید رخ من رنگ طبر خون گیرد
ای بسا فتنه که آن غمزه فتانت کند
و آنگهی بر من آشفته مفتون گیرد
بجز آن رسته دندان و رخ خوب که دید
عقد پروین که وطن در مه گردون گیرد
زلف مشکین تو لیلی است کزو مجنونم
ای خوش آنروز که دست من مجنون گیرد
گفتم ایدل کم آن زلف سیه کارش گیر
کان نه ماریست که در وی دم افسون گیرد
دل مرا گفت چو زلفش مگر آشفته شدی
عاقل آخر کم آن حبل متین چون گیرد
سخن ابن یمین گوش کن ایعشوه فروش
تا همه گوش تو در گوهر موزون گیرد

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.