گنجور

شمارهٔ ۱۱۸

روزگاریکه بهجران توأم میگذرد
فلک آنروز مبادا که ز عمرم شمرد
هر چه بر خاطر من بگذرد از شرح نیاز
مردم چشم من از اشک بنم میسترد
من همانروز که دیدم رخ زیبای ترا
گفتم اینست که دل از غم او جان نبرد
بکرشمه نظری می بکند چشم خوشت
همچو آهوی رمیده که ز پس مینگرد
گل بدوران تو از حسن خود ار لاف زند
به نسیمی ز توأش باد صبا پرده درد
بسته زلف تو شد دل مزنش ناوک چشم
مرغ در دام چو افتاد برون می نپرد
چون بمیرم ز غمت زنده شوم بار دگر
گر بخاکم ز سر کوی تو بادی گذرد
نتوان تافت رخ از دوست که دشمن ز پی است
دل بدو گر نبرد راه طمع هم نبرد
گر نخورد ابن یمین بر ز وصالت چه عجب
تو سهی سروی و از سرو کسی بر نخورد

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.