گنجور

غزل شمارهٔ ۲۸۲۵

محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی
گر همه مژگان ‌گشود آغوش دانستم تویی
حرف غیرت راه می‌زد از هجوم ما و من
بر در دل تا نهادم ‌گوش دانستم تویی
مشت خاک و اینهمه سامان ناز اعجاز کیست
بیش ازین از من غلط مفروش دانستم تویی
نیست ساز هستی‌ام تنها دلیل جلوه‌ات
با عدم هم ‌گر شدم همدوش دانستم تویی
محرم راز حیا آیینه دار دیگر است
هر چه شد از دیده‌ها روپوش دانستم تویی
غفلت روز وداعم از خجالت آب‌ کرد
اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی
بیدل امشب سیر آتشخانهٔ دل داشتم
شعله‌ای را یافتم خاموش دانستم تویی

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی
گر همه مژگان ‌گشود آغوش دانستم تویی
هوش مصنوعی: در حالتی عمیق و غرق در احساسات بودم و هر چیزی که دیدم، به نظر آمد که تو هستی. حتی اگر همهٔ مژگان خود را باز می‌کردند، باز هم می‌فهمیدم تویی که در پس آن قرار داری.
حرف غیرت راه می‌زد از هجوم ما و من
بر در دل تا نهادم ‌گوش دانستم تویی
هوش مصنوعی: وقتی غیرت در دل می‌تپید و به من یادآوری می‌کرد که چه چیزی ارزشمند است، متوجه شدم که تو خودِ حقیقی و مهمی هستی.
مشت خاک و اینهمه سامان ناز اعجاز کیست
بیش ازین از من غلط مفروش دانستم تویی
هوش مصنوعی: این شعر به ما یادآوری می‌کند که هرچه داریم و چه وارد زندگی‌مان می‌شود، در اصل نتیجه‌ای از همان خاک و طبیعت است. با وجود تمام زیبایی‌ها و نظم‌هایی که در زندگی به چشم می‌خورد، در نهایت، همه چیز به یک منبع اولیه و ساده برمی‌گردد. شاعر به تأمل در این موضوع می‌پردازد و در واقع به تعجبش از این همه زیبایی و نظم در برابر اصل و اساس خود اشاره می‌کند. او حس می‌کند که در درک این معما به اشتباه رفته و شاید در تلاش برای پیدا کردن دلیلی فراتر از آن باشد.
نیست ساز هستی‌ام تنها دلیل جلوه‌ات
با عدم هم ‌گر شدم همدوش دانستم تویی
هوش مصنوعی: وجودم تنها به خاطر زیبایی توست، حتی اگر با بی‌وجودی یکی شوم، باز هم می‌دانم که تو هستی.
محرم راز حیا آیینه دار دیگر است
هر چه شد از دیده‌ها روپوش دانستم تویی
هوش مصنوعی: آنکه راز حیا را می‌داند، آینه‌ای است که هر آنچه در دل‌هاست را نشان می‌دهد. هر چه از نگاه‌ها پنهان مانده، فهمیدم که تویی که آن را می‌پوشانی.
غفلت روز وداعم از خجالت آب‌ کرد
اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی
هوش مصنوعی: غفلت روز و شب من از شرم، مانند آب ریختن اشک‌ها بود؛ در حالتی که من بیهوش بودم، فهمیدم که تو هستی.
بیدل امشب سیر آتشخانهٔ دل داشتم
شعله‌ای را یافتم خاموش دانستم تویی
هوش مصنوعی: امشب دل من پر از شور و التهاب بود، و در میان شعله‌های آتش احساس کردم که یک شعله خاموش است. به نظرم رسید که این شعله نماد تو هستی.

حاشیه ها

1393/11/15 06:02
مجتبی خراسانی

یَا غَایَةَ آمَالِ الْعَارِفِینَ
در اواخر محرم الحرام بود که سخت بیمار شد و شدیدا تب کرد و چند روز بعد خوب شد و غسلی کرد و نمازی گزارد و شکر خدا را بجای آورد.
همه فکر کردند که دیگر بیماری سراغش نخواهد رفت. اهل و عیالش شاد بودند ولی او خود از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد با خبر بود. آدم که بیدل شد از همه چیز سر در می آورد. روز چهار شنبه چهارم ماه صفر باز هم تب کرد و افتاد به بستر بیماری و پنجم صفر سال 1133 هجری قمری با همه خداحافظی کرد و رفت آنگونه رفت که حتی خودش هم با خبر نشد و از خود فقط زخم هایش را باقی گذاشت. بیدل که خوابید تازه انگار زخم هایش بیدار شده باشند شروع کردند به جلوه فروشی که ما چنینیم و چنانیم. زخم هایش آنقدر زخمند که پس از این همه سال سرخ مانده اند و هیچ کس جگر رویایی با آن ها را ندارد تا بپرسد که شما از دل کدام تیغ مبارک تراویده اید و از کدام نشئه ی فارغ از مرهم می آیید.
بیدل که چشمش را بست و دلش وا شد از بالینش یک غزل پیدا کردند و یک رباعی و این آخرین پاره های جگر بیدل بود که از دهانش بیرون ریخته بود و روی کاغذ را رنگین کرده بود. و آن رباعی این بود:
بیدل کلف سیاه پوشی نشوی
تشویش گلوی نوحه جوشی نشوی
بر خاک بمیر و همچنان رو بر باد
مرگت سبک است بار دوشی نشوی
ایینه اش زلال باد.

1393/11/15 06:02
مجتبی خراسانی

آدم که بیدل شد از همه چیز سر در می آورد