گنجور

بخش ۳۹ - آمدن امیر به غزنین

و پیش تا امیر، رضی اللّه عنه، حرکت کرد از رباط کروان‌ معتمدی برسید از آن کوتوال بو علی‌ و دو چتر سیاه و علامت سیاه‌ و نیزه‌های خرد همه در غلاف دیبای سیاه بیاورد با مهد پیل و مهد استر و آلت دیگر، که این همه بشده بود، و بسیار جامه نابریده و حوائج و هر چیزی از جهت خویش‌ فرستاده. و بضرورت بموقع خوب افتاد این خدمت که کرد . و والده امیر و حرّه ختّلی‌ و دیگر عمّات‌ و خواهران و خاله‌گان‌ همچنین معتمدان فرستاده بودند با بسیار چیز. و اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان‌ هر چیزی بفرستادند، که سخت بینوا بودند.

و مردم غزنین بخدمت استقبال میآمدند و امیر، رضی اللّه عنه، چون خجلی‌ که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین برین جمله نبوده بود، یَفْعَلُ اللَّهُ- ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ . و امیر در غزنین آمد روز شنبه هفتم شوّال و بکوشک نزول کرد.

و دل وی خوش میکردند که احوال جهان یکسان نیست و تا سر بجای است، خللها را دریافت باشد. امّا چنان نبود که وی ندانست که چه افتاده است، که در راه غور که میآمد، یک روز این پادشاه میراند و قوم‌ با وی چون بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان عبد اللّه قراتگین و دیگران، و بو الحسن و این سالار سخن نگارین‌ درپیوستند و می‌گفتند که «این چنین حالی برفت و نادره‌ بیفتاد نه از جلادت‌ خصمان بلکه از قضاء آمده و حالهای دیگر که پوشیده نیست. و چون خداوند در ضمان سلامت‌ بدار ملک رسید، کارها از لونی دیگر بتوان ساخت، که اینک عبد اللّه قراتگین‌ میگوید که اگر خداوند فرماید، وی بهندوستان رود و ده هزار پیاده گزیده آرد که جهانی را بسنده باشد و سوار بسیار آرد و ساخته ازینجا قصد خصمان کرده آید که سامان جنگ ایشان شناخته آمد تا این خلل زایل گردد.» و ازین گونه سخن میگفتند هم بو الحسن و هم عبد اللّه. امیر روی بخواجه عبد الرّزّاق کرد و گفت «این چه هوس‌ است که ایشان میگویند؟! بمرو گرفتیم‌ و هم بمرو از دست برفت.» و سخن پادشاهان سبک و خرد نباشد خاصّه از این چنین پادشاه که یگانه روزگار بود. و وی بدین سخن مرو آن خواست که «پدر ما امیر ماضی‌ ملک خراسان بمرو یافت که سامانیان را بزد، و خراسان اینجا از دست ما بشد .» و این قصّه هم چنین نادر افتاد، و ما اعجب احوال الدّنیا، که امیر ماضی آمده بود تا کار را بر وی بنهد و بازگردد و از ما طاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه سالاران وی که خراسان او را باشد، و او را از ایزد، عزّ ذکره، چنان خواست و واجب داشت و از قصّه نبشتن هر کسی نداند که این احوال چون بود تا خوانندگان را فایده بحاصل آید که احوال تاریخ گذشته اهل حقایق‌ را معلوم باشد. و من ناچار در تصنیف‌ کار خویش میکنم، و اللّه اعلم بالصّواب‌ .

بخش ۳۸ - قصیدهٔ چهارم اسکافی: و در آن روزگار که به غزنین بازآمدیم با امیر، و کس را دل نمانده بود از صعبی این حادثه و خود بس بقا نبود این پادشاه بزرگ را، رحمة اللّه علیه، من می‌خواستم که چنین که این نامه را نبشتم بعذر این حال و این هزیمت را در معرض خوبتر بیرون آوردم. فاضلی بیتی چند شعر گفتی تا هم نظم بودی و هم نثر. کس را نیافتم از شعرای عصر که درین بیست سال بودند اندرین دولت که بخواستم، تا اکنون که این تاریخ اینجا رسانیدم از فقیه بو‌حنیفه‌‌، ایّده اللّه‌، بخواستم و وی بگفت و سخت نیکو گفت و بفرستاد  ‌«و کلّ خیر عندنا من عنده‌» و کار این [فاضل‌] برین بنماند، و فال من کی خطا کند؟ و اینک در مدّتی نزدیک از دولت خداوند سلطان ابو المظفّر ابراهیم‌، اطال اللّه بقاءه‌، و عنایت عالی [وی‌] چندین تربیت یافت و صلتهای گران استد و شغل اشراف ترنک‌ بدو مفوّض‌ شد، و به چشم خرد به ترنک نباید نگریست که نخست ولایت خوارزمشاه آلتونتاش بود، رحمة اللّه علیه. و قصیده‌ این است.بخش ۴۰ - قصّهٔ امیر منصور نوح سامانی: چنان خواندم در اخبار سامانیان که چون امیر نوح بن منصور گذشته شد () ببخارا، پسرش که ولی عهد بود ابو الحارث منصور را بر تخت ملک نشاندند و اولیا و حشم بر وی بیارامیدند، و سخت نیکو روی و شجاع و سخنگوی جوانی بود، امّا عادتی‌ داشت هول‌، چنانکه همگان از وی بترسیدندی. و نشستن وی بجای پدر در رجب سنه سبع و ثمانین و ثلثمائه‌ بود. کار را سخت نیکو ضبط کرد و سیاستی قوی نمود . و بگتوزون‌ سپاه سالار بود بنشابور [و] برخلاف امیر محمود. و امیر محمود ببلخ بود، برایستاد نکرد او را که نشابور بربگتوزون یله کند . و امیر خراسان دل هر دو نگاه میداشت اما همّتش‌ بیشتر سوی بگتوزون بود. چون امیر محمود را این حال مقرّر گشت، ساختن گرفت تا قصد بگتوزون کند. بگتوزون بترسید و بامیر خراسان بنالید، و وی از بخارا قصد مرو کرد با لشکرها، و فائق الخاصّه‌ با وی بود، و خواستند تا این کار را بر وجهی بنهند، چنانکه جنگی و مکاشفتی‌ نباشد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و پیش تا امیر، رضی اللّه عنه، حرکت کرد از رباط کروان‌ معتمدی برسید از آن کوتوال بو علی‌ و دو چتر سیاه و علامت سیاه‌ و نیزه‌های خرد همه در غلاف دیبای سیاه بیاورد با مهد پیل و مهد استر و آلت دیگر، که این همه بشده بود، و بسیار جامه نابریده و حوائج و هر چیزی از جهت خویش‌ فرستاده. و بضرورت بموقع خوب افتاد این خدمت که کرد . و والده امیر و حرّه ختّلی‌ و دیگر عمّات‌ و خواهران و خاله‌گان‌ همچنین معتمدان فرستاده بودند با بسیار چیز. و اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان‌ هر چیزی بفرستادند، که سخت بینوا بودند.
هوش مصنوعی: امیر به سمت هدف خود حرکت کرد و از رباط کروان، شخصی به نام معتمدی را فرستاد تا از کوتوال بو علی دو چتر سیاه، علامت و نیزه‌های کوچک را که در غلافی از پارچه سیاه قرار داشتند، بیاورد. همچنین سایر ابزارهای مورد نیاز همراه با مهد پیل و مهد استر را نیز آماده کرد. این اقدامات به خوبی در زمان مناسب انجام شد. مادر امیر، حرّه ختّلی و دیگر اعضای خانواده مانند عمات، خواهران و خاله‌ها نیز چیزهای زیادی ارسال کردند. همچنین دوستان و خدمتکاران و انواع دیگر افراد لشکر نیز از طرف آنان هر چه نیاز داشتند، برایشان ارسال کردند، زیرا وضعیتشان بسیار سخت بود.
و مردم غزنین بخدمت استقبال میآمدند و امیر، رضی اللّه عنه، چون خجلی‌ که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین برین جمله نبوده بود، یَفْعَلُ اللَّهُ- ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ . و امیر در غزنین آمد روز شنبه هفتم شوّال و بکوشک نزول کرد.
هوش مصنوعی: مردم غزنین به سمت او می‌آمدند و امیر، که خداوند از او راضی باشد، به خاطر اینکه این‌گونه استقبال از پادشاهان و سپاه در غزنین بی‌سابقه بود، در دل خود احساس خجالت می‌کرد. او روز شنبه هفتم شوّال به غزنین رسید و در کاخ خود مستقر شد.
و دل وی خوش میکردند که احوال جهان یکسان نیست و تا سر بجای است، خللها را دریافت باشد. امّا چنان نبود که وی ندانست که چه افتاده است، که در راه غور که میآمد، یک روز این پادشاه میراند و قوم‌ با وی چون بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان عبد اللّه قراتگین و دیگران، و بو الحسن و این سالار سخن نگارین‌ درپیوستند و می‌گفتند که «این چنین حالی برفت و نادره‌ بیفتاد نه از جلادت‌ خصمان بلکه از قضاء آمده و حالهای دیگر که پوشیده نیست. و چون خداوند در ضمان سلامت‌ بدار ملک رسید، کارها از لونی دیگر بتوان ساخت، که اینک عبد اللّه قراتگین‌ میگوید که اگر خداوند فرماید، وی بهندوستان رود و ده هزار پیاده گزیده آرد که جهانی را بسنده باشد و سوار بسیار آرد و ساخته ازینجا قصد خصمان کرده آید که سامان جنگ ایشان شناخته آمد تا این خلل زایل گردد.» و ازین گونه سخن میگفتند هم بو الحسن و هم عبد اللّه. امیر روی بخواجه عبد الرّزّاق کرد و گفت «این چه هوس‌ است که ایشان میگویند؟! بمرو گرفتیم‌ و هم بمرو از دست برفت.» و سخن پادشاهان سبک و خرد نباشد خاصّه از این چنین پادشاه که یگانه روزگار بود. و وی بدین سخن مرو آن خواست که «پدر ما امیر ماضی‌ ملک خراسان بمرو یافت که سامانیان را بزد، و خراسان اینجا از دست ما بشد .» و این قصّه هم چنین نادر افتاد، و ما اعجب احوال الدّنیا، که امیر ماضی آمده بود تا کار را بر وی بنهد و بازگردد و از ما طاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه سالاران وی که خراسان او را باشد، و او را از ایزد، عزّ ذکره، چنان خواست و واجب داشت و از قصّه نبشتن هر کسی نداند که این احوال چون بود تا خوانندگان را فایده بحاصل آید که احوال تاریخ گذشته اهل حقایق‌ را معلوم باشد. و من ناچار در تصنیف‌ کار خویش میکنم، و اللّه اعلم بالصّواب‌ .
هوش مصنوعی: دل او را خوش می‌کردند که اوضاع دنیا یکسان نیست و تا زمانی که سر بر جای خود است، مشکلات قابل درک هستند. اما او به خوبی می‌دانست که چه بر او گذشته است. در راه غور که می‌آمد، یک روز این پادشاه مورد حمله قرار گرفت و همراهان او مثل بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان عبد الله قراتگین، و دیگران، به گفتگو پرداختند. آن‌ها می‌گفتند که این وضعیت پیش آمده نه از شجاعت دشمنان، بلکه به خاطر قضا و ققدر است و مسایل دیگری که پنهان نیست. وقتی خداوند سلامت ملک را تأمین کرد، می‌توان کارها را به گونه‌ای دیگر سامان داد. اکنون عبد الله قراتگین می‌گفت که اگر خداوند بخواهد، به هند خواهد رفت و ده هزار پیاده انتخاب شده و سواران بسیار خواهد آورد تا به جنگ خصمان برود و نقاط ضعف آن‌ها را بشناسد تا مشکلات حل شود. بو الحسن و عبد الله این گونه صحبت می‌کردند. امیر به عبد الرزاق نگاه کرد و گفت: «این چه آرزویی است که آن‌ها می‌گویند؟! ما مری را به دست آوردیم و دوباره آن را از دست دادیم.» و سخن پادشاهان نباید سبک و کم‌ارزش باشد، به‌خصوص از این پادشاه که یگانه عصرش بود. او به این دلیل درباره مرو صحبت می‌کرد که پدرش، امیر ماضی، در مرو سرنگون کردن سامانیان را مشاهده کرد و خراسان را از دست داد. این ماجرا نیز نادر بود و به وضوح نشان از عجایب دنیا داشت که امیر ماضی آمده بود تا کار را به آن شکل پیش ببرد و بازگردد و از ما به عنوان امیر خراسان اطاعت شود. از خداوند، عزّ ذکره، چنین خواسته‌ای بود و هیچ‌کس نمی‌داند که این احوال چگونه بوده است تا خوانندگان به حقایق تاریخی آگاه شوند. من ناگزیر هستم که کار خود را تنظیم کنم و خداوند داناتر به حق است.

خوانش ها

بخش ۳۹ - آمدن امیر به غزنین به خوانش سعید شریفی