گنجور

بخش ۲۴ - آزردن بونصر از امیر

[مراسم جشن مهرگان‌]

و امیر، رضی اللّه عنه، بجشن مهرگان نشست روز سه‌شنبه بیست و هفتم ذو الحجّه، و بسیار هدیه و نثار آوردند. و شعرا را هیچ نفرمود، و بر مسعود رازی‌ خشم گرفت و فرمود تا او را بهندوستان فرستادند، که گفتند که او قصیده‌یی گفته است و سلطان را در آن نصیحتها کرده. و در آن قصیده این دو بیت بود.

مخالفانِ تو موران بدند و مار شدند
بر آر زود ز مورانِ مار گشته دمار
مده زمانشان‌ زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود، ار روزگار یابد مار

این مسکین‌ سخت نیکو نصیحتی کرد، هر چند فضول‌ بود و شعرا را با ملوکان‌ این نرسد و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابر زرپاش‌ سستی گرفته بود و کم باریدی. و مناقشه‌ها میرفت. و عمر بپایان آمده بود. و حال مردم و دولت دنیا این است. و این روزگار مهرگان نیز بگذشت و بپایان آمد.

در سنه احدی و ثلثین و اربعمائه‌ که غرّتش‌ سه‌شنبه بود، امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکان دولت‌ و سالاران [و] سخن گفتندی ازین مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر بنشستی و در این باب تا شب کار میراندی‌ . و بهیچ روزگار ندیدند که او تن چنین در کار داد. و نامه‌ها میرسید از هر جایی که خصمان نیز کارهای خویش میسازند و یاری دادند بوری‌تگین را بمردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسران علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایت ماوراء النّهر ازیشان بستاند. و پسر آلتونتاش خندان‌ نیز با آن قوم‌ دوستی پیوست. و بند جیحون‌ از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان، چنانکه در نامه‌یی خواندیم از آموی‌ که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای تبری در دست‌، پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت: شنودم که گنجهای زمین خراسان از زیرزمین بیرون میکنند، من نیز بیامدم تا لختی ببرم. و امیر ازین اخبار بخندیدی، امّا کسانی که غور کار میدانستند، برایشان این سخن صعب بود.

و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی‌ میرسید.

بو الحسن عبد الجلیل‌ خلوتی کرد با امیر، رضی اللّه عنه، و گفت «ما تازیکان‌ اسب و اشتر زیادتی‌ داریم بسیار، و امیر جهت لشکر آمده بزیادت حاجتمند است، و همه از نعمت و دولت وی ساخته‌ایم، نسختی‌ باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت.» و غرض درین نه خدمت بود، بلکه خواست بر نام استادم بو نصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت‌ او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بروی دل گران‌تر کند. امیر را این سخن ناموافق‌ نیامد. و بو الحسن بخطّ خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک‌ را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت: فرمان بردارم، و از دلهای ایشان ایزد، عزّ و جلّ، دانست. و بو نصر بر آسمان آب برانداخت‌ که «تا یک سر اسب و اشتر بکار است!» و اضطرابها کرد و گفت: «چون کار بو نصر بدان منزلت رسید که بگفتار چون بو الحسن ایدونی‌ بر وی ستور نویسند، زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد.» و پیغام داد بزبان بو العلاء طبیب که «بنده پیر گشته و این اندک مایه تجمّلی‌ که دارد خدمت راست‌، و چون بدین‌ حاجت آید، فرمان خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند؟ » بو العلا گفت: خواجه را مقرّر هست‌ که من دوستدار قدیم اویم؟ گفت: هست‌ .

گفت: این پیغام ناصواب است، که سلطان نه آن است که بود و با هر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد . و مرا ازین عفو کند که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید.

استادم رقعتی نبشت سخت درشت‌ و هر چه او را بود صامت و ناطق‌ در آن تفصیل داد و این پیغام که بو العلا را میداد در رقعت مشبع‌تر افتاد؛ و بوثاق آغاجی‌ آمد- و هرگز این سبکی‌ نکرده بود در عمر خویش- و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن‌ و رقعت بدو داد و [او] ضمان‌ کرد که وقتی سره‌ جوید و برساند.

و استادم بدیوان باز آمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار درد کننده‌ که برسیده بود. بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت: خواجه عمید را بگوی که رسانیدم و گفت «عفو کردم‌ وی را ازین»، و بخوشی گفت‌، تا دل مشغول ندارد. و رقعه بمن بازداد و پوشیده گفت: استادت را مگوی، که غمناک شود: امیر رقعه بینداخت‌ و سخت در خشم شد و گفت «گناه نه بو نصر راست، ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت‌ کرده‌اند، بگذاشته‌ایم‌ .» من بدیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم، خدمت کرد و لختی سکون گرفت‌ . و بازگشت‌ و مرا بخواند.

چون نان بخوردیم، خالی کرد و گفت: من دانم که این نه سخن امیر بود، حقّ صحبت و ممالحت‌ دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجّت گرفته‌ تا با من نگویی، بگوی تاره کار بنگرم. آنچه گفته بود آغاجی بگفتم. گفت «دانستم، و همچنین چشم داشتم. خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست. من دل بر همه بلاها خوش کرده‌ام و بگفتار چون بو الحسنی چیزی ندهم.» بازگشتم. و وی پس از آن غمناک و اندیشه‌مند میبود. و امیر، رضی اللّه عنه، حرمت وی نگاه میداشت. یک روزش‌ شراب داد و بسیار بنواخت‌ و او شادکام و قوی دل بخانه بازآمد و بو منصور طبیب طیفور را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان، و بو سعید بغلانی نیز بیامد، و نائب استادم بود در شغل بریدی‌ هرات، در میانه بو سعید گفت: این باغچه بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است‌، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. گفت: نیک آمد. بو سعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم.

بخش ۲۳ - مذاکرات بوسهل و قاضی منصور: و گفتم درین قصّه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس، هر چند این تاریخ جامع سفیان‌ میشود از درازی که آن را داده میآید، بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روزینه‌ ثبت کنم، قصّه تمامتر باشد. و من این ابیات نداشتم و بگویم که بدست من چون افتاد: مردی بود بهرات که او را قاضی منصور گفتندی، رحمة اللّه علیه؛ و در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت. و شراب و عشرت دوست‌ داشت و بدانسته‌ که خذ العیش و دع الطّیش‌، و داد از دنیای فریبنده بباید ستد، و راه دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد. و شمّامه‌ پیش بزرگان بود، چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی بهیچ نشمردندی‌ . و حالی‌ داشت با بو سهل زوزنی بحکم مناسبت در ادب، و پیوسته بهم بودندی و شراب خوردندی. و این روز قاضی منصور پگاه‌ رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب نیک [ویرا] دریافته‌، بو سهل سوی او قطعه‌یی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت بر آن روی‌، بو سهل دیگر نبشت و وی هم نبشت، و نیامد و روز بگذشت. من در حسرت آن قطعات بودم تا آنگاه که بدست بازآمد. و سبب یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندان منصور خاسته بود نام او مسعود و اختلاف‌ داشت نزدیک این قاضی و هر چه ازین باب رفتی تعلیق کردی‌ .بخش ۲۵ - گذشته شدن بونصر: [مرگ بو نصر مشکان‌]

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

[مراسم جشن مهرگان‌]
هوش مصنوعی: جشن مهرگان یک جشن باستانی ایرانی است که در آن احترام به مهر یا خورشید و آغاز فصل پاییز گرامی داشته می‌شود. این جشن معمولاً با برپایی آیین‌ها و مراسم خاصی برگزار می‌شود که شامل پخت غذاهای خوشمزه، اجرای موسیقی و رقص، و همچنین گردهمایی خانواده‌ها و دوستان است. در این مراسم، مردم با لباس‌های سنتی دور هم جمع می‌شوند و به شادی و نشاط می‌پردازند. این جشن نشان‌دهنده دوستی، محبت و اتحاد در جامعه ایرانی است.
و امیر، رضی اللّه عنه، بجشن مهرگان نشست روز سه‌شنبه بیست و هفتم ذو الحجّه، و بسیار هدیه و نثار آوردند. و شعرا را هیچ نفرمود، و بر مسعود رازی‌ خشم گرفت و فرمود تا او را بهندوستان فرستادند، که گفتند که او قصیده‌یی گفته است و سلطان را در آن نصیحتها کرده. و در آن قصیده این دو بیت بود.
هوش مصنوعی: امیر، که مورد رضایت خداوند است، در جشن مهرگان که در روز سه‌شنبه بیست و هفتم ذو الحجه برگزار شد، شرکت کرد و هدایا و نذورات فراوانی دریافت کرد. او به شاعران هیچ توجهی نکرد و از مسعود رازی عصبانی شد و دستور داد او را به هندوستان بفرستند؛ زیرا گفته شد که او شعری سروده و در آن نصیحت‌هایی برای سلطان آورده است. در این شعر، دو بیت خاص وجود داشت.
مخالفانِ تو موران بدند و مار شدند
بر آر زود ز مورانِ مار گشته دمار
هوش مصنوعی: دشمنان تو مانند موریانه بودند، اما اکنون به مارهایی تبدیل شده‌اند. به سرعت اقدام کن تا از این موریانه‌های تغییر شکل یافته، نابود شوند.
مده زمانشان‌ زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود، ار روزگار یابد مار
هوش مصنوعی: مدت زمانشان را بیشتر از این نکن و روزگار را از آنها دور نساز، چرا که اگر زمان بر آنها بگذرد، مانند اژدها می‌شوند و اگر روزگار به آنها ماری بدهد، خطرناک خواهند شد.
این مسکین‌ سخت نیکو نصیحتی کرد، هر چند فضول‌ بود و شعرا را با ملوکان‌ این نرسد و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابر زرپاش‌ سستی گرفته بود و کم باریدی. و مناقشه‌ها میرفت. و عمر بپایان آمده بود. و حال مردم و دولت دنیا این است. و این روزگار مهرگان نیز بگذشت و بپایان آمد.
هوش مصنوعی: این آدم ساده، نصیحت خوبی کرد، هرچند که شاید بی‌مورد بود و شاعران به اندازه‌ی ملوک نمی‌رسیدند و نوازندگان هم در این زمان از پاداش خبری نداشتند، چون این روزها بارش ها کم شده بود و بحث‌ها ادامه داشت. عمر هم در حال گذر بود و وضع مردم و وضعیت دنیا چنین بود. و روزگار مهرگان هم به همین صورت گذشت و به پایان رسید.
در سنه احدی و ثلثین و اربعمائه‌ که غرّتش‌ سه‌شنبه بود، امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکان دولت‌ و سالاران [و] سخن گفتندی ازین مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر بنشستی و در این باب تا شب کار میراندی‌ . و بهیچ روزگار ندیدند که او تن چنین در کار داد. و نامه‌ها میرسید از هر جایی که خصمان نیز کارهای خویش میسازند و یاری دادند بوری‌تگین را بمردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسران علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایت ماوراء النّهر ازیشان بستاند. و پسر آلتونتاش خندان‌ نیز با آن قوم‌ دوستی پیوست. و بند جیحون‌ از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان، چنانکه در نامه‌یی خواندیم از آموی‌ که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای تبری در دست‌، پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت: شنودم که گنجهای زمین خراسان از زیرزمین بیرون میکنند، من نیز بیامدم تا لختی ببرم. و امیر ازین اخبار بخندیدی، امّا کسانی که غور کار میدانستند، برایشان این سخن صعب بود.
هوش مصنوعی: در سال 431 هجری که روز سه‌شنبه بود، امیر هر روز به خودش عزم کرد که پیش از اینکه به خلوت برود، تا صبح با وزیر و دیگر ارکان دولت و فرماندهان درباره موضوع مهمی که در پیش داشتند، صحبت کند. سپس به تنهایی به کارش ادامه می‌داد و تا شب مشغول کار بود. در هیچ دوره‌ای ندیده بودند که او اینگونه به کار مشغول باشد. در این حین نامه‌هایی از جاهای مختلف می‌رسید که دشمنان نیز مشغول کارهای خود بودند و به بوری‌تگین کمک کردند تا جنگ‌های شدیدی علیه پسران علی‌تگین انجام دهد و آنان را شکست دهد. به نظر می‌رسید که ممکن است آنها ولایت ماوراء النهر را نیز از آن خود کنند. پسر آلتونتاش نیز با آن جماعت همراه شد و بند جیحون را از هر سمت باز کردند و مردم برای غارت خراسان به آنجا آمدند. از جمله، در نامه‌ای از آموی نوشته شده بود که پیرزنی را دیدند که یک دست، یک چشم و یک پایش بریده شده بود و تبر در دست داشت. وقتی از او پرسیدند که چرا آمده، گفت: شنیدم که گنج‌های زمین خراسان از زیرزمین بیرون می‌آورند، من هم آمدم تا مشتی از آن ببرم. امیر از این اخبار خندید، اما کسانی که به درستی اوضاع را می‌دانستند، این سخن را جدی نمی‌گرفتند.
و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی‌ میرسید.
هوش مصنوعی: آنچه از غزنین درخواست کرده بودیم را آوردند و لشکرهای زیادی به سمت ما رسیدند.
بو الحسن عبد الجلیل‌ خلوتی کرد با امیر، رضی اللّه عنه، و گفت «ما تازیکان‌ اسب و اشتر زیادتی‌ داریم بسیار، و امیر جهت لشکر آمده بزیادت حاجتمند است، و همه از نعمت و دولت وی ساخته‌ایم، نسختی‌ باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت.» و غرض درین نه خدمت بود، بلکه خواست بر نام استادم بو نصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت‌ او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بروی دل گران‌تر کند. امیر را این سخن ناموافق‌ نیامد. و بو الحسن بخطّ خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک‌ را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت: فرمان بردارم، و از دلهای ایشان ایزد، عزّ و جلّ، دانست. و بو نصر بر آسمان آب برانداخت‌ که «تا یک سر اسب و اشتر بکار است!» و اضطرابها کرد و گفت: «چون کار بو نصر بدان منزلت رسید که بگفتار چون بو الحسن ایدونی‌ بر وی ستور نویسند، زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد.» و پیغام داد بزبان بو العلاء طبیب که «بنده پیر گشته و این اندک مایه تجمّلی‌ که دارد خدمت راست‌، و چون بدین‌ حاجت آید، فرمان خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند؟ » بو العلا گفت: خواجه را مقرّر هست‌ که من دوستدار قدیم اویم؟ گفت: هست‌ .
هوش مصنوعی: بو الحسن عبد الجلیل با امیر ملاقات کرد و گفت: «ما تعداد زیادی اسب و الاغ داریم و امیر نیاز به نیرو برای لشکر دارد. باید فهرستی تهیه کنیم و نام هر کس را در آن بنویسیم.» هدف او از این کار کمک نبود، بلکه می‌خواست روی نام استادم بو نصر چیزی نوشته شود و می‌دانست که او این را نخواهد پذیرفت و به همین دلیل دل امیر را بد خواهد کرد. اما این صحبت برای امیر خوشایند نبود. بو الحسن با خط خود فهرستی نوشت و نام تمام افراد را در آن گنجاند و وقتی به آنها ارائه شد، همه گفتند: «فرمانبرداریم» و خداوند از دل‌های آنان آگاه بود. بو نصر به آسمان استغاثه کرد که «تا زمانی که یک سر اسب و الاغ داریم!» و مضطرب شد و گفت: «چون کار بو نصر به این وضعیت رسید که مانند بو الحسن از او درخواست کنند، زندان و خواری و فقر و مرگ بر او خوشایند خواهد شد.» او پیامی به زبان بو العلاء، پزشک، فرستاد که «من پیر شده‌ام و این مقدار کم تجملاتی که دارم برای خدمت به حق است و اگر به این نیاز دچار شوم، برای چه قلعه‌ای دستور می‌دهید تا به آنجا بروم و بمانم؟» بو العلاء گفت: «آیا خواجه نمی‌داند که من دوستدار او هستم؟» او پاسخ داد: «بله، می‌داند.»
گفت: این پیغام ناصواب است، که سلطان نه آن است که بود و با هر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد . و مرا ازین عفو کند که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید.
هوش مصنوعی: او گفت: این پیام اشتباه است، زیرا سلطان کسی نیست که اکنون به نظر می‌رسد و با هر فردی بهانه‌ای می‌آورد. نباید اجازه داد که آسیب و آزار به کسی برسد. همچنین از او می‌خواهم که مرا ببخشد، چرا که نمی‌توانم سخن نادرستی درباره‌اش بشنوم.
استادم رقعتی نبشت سخت درشت‌ و هر چه او را بود صامت و ناطق‌ در آن تفصیل داد و این پیغام که بو العلا را میداد در رقعت مشبع‌تر افتاد؛ و بوثاق آغاجی‌ آمد- و هرگز این سبکی‌ نکرده بود در عمر خویش- و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن‌ و رقعت بدو داد و [او] ضمان‌ کرد که وقتی سره‌ جوید و برساند.
هوش مصنوعی: استادم نامه‌ای را با خط بزرگ و خوانا نوشت و هر آنچه در دلش بود، چه بیان کرده و چه سکوت کرده بود، به تفصیل بیان نمود. این پیام به بو العلا منتقل شد و به صورت واضح‌تری نوشته شد. همچنین، بوثاق آغاجی که تا آن زمان هرگز اینقدر فروتنانه رفتار نکرده بود، شروع به انجام خدمت و بندگی زیاد نمود و نامه را به او داد و او ضمانت کرد که آن را در زمان مناسب به مقصد برساند.
و استادم بدیوان باز آمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار درد کننده‌ که برسیده بود. بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت: خواجه عمید را بگوی که رسانیدم و گفت «عفو کردم‌ وی را ازین»، و بخوشی گفت‌، تا دل مشغول ندارد. و رقعه بمن بازداد و پوشیده گفت: استادت را مگوی، که غمناک شود: امیر رقعه بینداخت‌ و سخت در خشم شد و گفت «گناه نه بو نصر راست، ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت‌ کرده‌اند، بگذاشته‌ایم‌ .» من بدیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم، خدمت کرد و لختی سکون گرفت‌ . و بازگشت‌ و مرا بخواند.
هوش مصنوعی: استادم به دیوان بازگشت و به آغاجی دستور داد که پیغامی را سریعاً برساند، چرا که امیر از اخبار نگران‌کننده‌ای که شنیده بود بسیار عصبانی بود. پس از مدتی، آغاجی از نزد سلطان خارج شد و مرا صدا زد و گفت: به خواجه عمید بگویم که پیغام را رسانیدم و امیر گفت «او را عفو کردم» و این را با خوشی بیان کرد تا دلش مشغول نشود. او سپس مکتوبی را به من داد و به آرامی گفت: به استادت نگو که ناراحت شود. امیر نامه را به زمین انداخت و بسیار عصبانی شد و گفت: «گناه به نصر مربوط نیست، ما هستیم که سیصد هزار دینار را به حالت معلق درآورده‌ایم.» من به دیوان رفتم، نامه را پیش او گذاشتم و پیغام اولیه را به او دادم. او برای لحظه‌ای ساکت شد و سپس برگشت و مرا دوباره صدا زد.
چون نان بخوردیم، خالی کرد و گفت: من دانم که این نه سخن امیر بود، حقّ صحبت و ممالحت‌ دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجّت گرفته‌ تا با من نگویی، بگوی تاره کار بنگرم. آنچه گفته بود آغاجی بگفتم. گفت «دانستم، و همچنین چشم داشتم. خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست. من دل بر همه بلاها خوش کرده‌ام و بگفتار چون بو الحسنی چیزی ندهم.» بازگشتم. و وی پس از آن غمناک و اندیشه‌مند میبود. و امیر، رضی اللّه عنه، حرمت وی نگاه میداشت. یک روزش‌ شراب داد و بسیار بنواخت‌ و او شادکام و قوی دل بخانه بازآمد و بو منصور طبیب طیفور را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان، و بو سعید بغلانی نیز بیامد، و نائب استادم بود در شغل بریدی‌ هرات، در میانه بو سعید گفت: این باغچه بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است‌، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. گفت: نیک آمد. بو سعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم.
هوش مصنوعی: بعد از اینکه نان خوردیم، شخصی احساس خود را بیان کرد و گفت که این صحبت‌ها از طرف امیر نیست. او به سنت‌های قدیمی احترام گذاشت و اگر کسی چیز دیگری گفته باشد و دلیلی نیاورد که با من صحبت نکند، آن را بررسی می‌کند. او آنچه که آغاجی گفته بود را دوباره مطرح کرد و به این نکته اشاره کرد که او از کسانی است که برای خدمت به پادشاهان تلاش می‌کنند، اما در عوض وفا و احترامی نمی‌بینند. او تصمیم گرفته بود که با مشکلات روبه‌رو شود و از گفته‌های زیبا چیزی نگوید. سپس به خانه برگشت و بعد از آن غمگین و در فکر بود. امیر نیز به او احترام می‌گذاشت. یک روز به او نوشیدنی داد و بسیار مهربان بود که او را خوشحال و امیدوار به خانه برگرداند. او سپس پزشک خودش، بو منصور، را دعوت کرد و من نیز حضور داشتم. دیگران هم آمدند و نوازندگانی هم بودند. بو سعید بغلانی، که قبلاً استاد من در کار فرماندهی هرات بود، نیز آمد و در میانه صحبت گفت که باغچه‌اش در فاصله نیم فرسنگی از شهر بسیار خوب قرار دارد و امیدوار است که فردا آنجا بیایند. او از این موضوع خوشحال بود و بو سعید سپس به خانه‌اش برگشت تا کارهایی را سامان دهد و ما هم به خانه خود برگشتیم.

خوانش ها

بخش ۲۴ - آزردن بونصر از امیر به خوانش سعید شریفی

حاشیه ها

1402/10/14 23:01
امیر خلیلی

و امیر از این اخبار بخندیدی ...