گنجور

بخش ۳۴ - حکایت سبکتگین و آهو بره

حکایت امیر عادل سبکتگین با آهوی ماده و بچه او و ترحّم کردن بر ایشان و خواب دیدن‌

از عبد‌الملک مستوفی‌ به بست شنیدم هم در سنه خمسین و اربعمائه- و این آزاد- مرد مردی دبیر است و مقبول‌القول‌ و بکار آمده‌ و در استیفا آیتی‌ - گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین، رضی اللّه عنه، بست بگرفت و بایتوزیان‌ برافتادند، زعیمی‌ بود به ناحیت جالقان‌، وی را احمد بوعمر گفتندی، مردی پیر و سدید و توانگر. امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و به خود نزدیک کرد. و اعتمادش با وی‌ بدان جایگاه بود که هر شبی مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی. و نیز با وی خلوت‌ها کردی شادی و غم و اسرار گفتی. و این پیر دوست پدر من بود، احمد بو ناصر مستوفی. روزی با پدرم می‌گفت- و من حاضر بودم- که امیر سبکتگین با من شبی حدیث می‌کرد و احوال و اسرار [و] سرگذشت‌های خویش باز می‌نمود .

پس گفت: پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ‌ و دونده بود، چنانکه هر صید که پیش آمدی، بازنرفتی‌ . آهویی دیدم ماده و بچه با وی. اسب را برانگیختم‌ و نیک نیرو کردم‌ و بچه از مادر جدا ماند و غمی‌ شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی براندم، آوازی به گوش من آمد. باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من‌ می‌آمد و غریوی‌ و خواهشکی‌ می‌کرد. اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت. بازگشتم، و دو سه بار همچنین می‌افتاد و این بیچارگک‌ می‌آمد و می‌نالید تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان می‌آمد دلم بسوخت و با خود گفتم: ازین آهو بره چه خواهد آمد؟

برین مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بی‌جو بمانده، سخت تنگ‌دل شدم و چون غمناک‌ در وثاق‌ بخفتم. به خواب دیدم پیرمردی را سخت فره‌مند که نزدیک من آمد و مرا می‌گفت: «یا سبکتگین، بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک‌ بدو بازدادی و اسب خود را بی‌جو یله‌کردی‌، ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان‌ به تو و فرزندان تو بخشیدیم؛ و من رسول آفریدگارم، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و لا اله غیره‌ .» من بیدار شدم و قوی‌دل گشتم و همیشه ازین خواب همی‌اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بمانَد تا آن مدّت که ایزد، عزّذکره، تقدیر کرده است.

حکایت موسی پیغمبر، علیه السّلام، با بره گوسپند و ترحّم کردن وی بر وی‌ چون پیر جالقانی این حکایت بکرد. پدرم گفت: سخت نادر و نیکو خوابی‌ بوده است، این بخشایش و ترحّم کردن بس نیکوست، خاصّه بر این بی‌زبانان که از ایشان رنجی نباشد چون گربه و مانند وی، که چنان خواندم در اخبار موسی، علیه السّلام، که بدان وقت که شبانی می‌کرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره‌ می‌راند، وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به نیرو آمدی؛ چون نزدیک حظیره رسید بره‌یی بگریخت، موسی، علیه السّلام، تنگ‌دل شد و بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد، چوبش بزند. چون بگرفتش، دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت «ای بیچاره درویش‌، در پس بیمی نه، و در پیش امیدی نه، چرا گریختی و مادر را یله کردی؟» هرچند که در ازل‌ رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود، بدین ترحّم که بکرد، نبوّت بر وی مستحکم‌تر شد.

این دو خواب نادر و این حکایت بازنمودم تا دانسته آید و مقرّر گردد که این دولت در این خاندان بزرگ بخواهد ماند روزگار دراز، پس برفتم بسر قصّه‌یی که آغاز کرده بودم تا تمام گفته آید.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

حکایت امیر عادل سبکتگین با آهوی ماده و بچه او و ترحّم کردن بر ایشان و خواب دیدن‌
هوش مصنوعی: داستانی درباره‌ی امیر عادل سبکتگین و آهوی ماده و جوجه‌ی او وجود دارد که در آن او به این حیوانات رحم می‌کند و خواب‌های خاصی می‌بیند.
از عبد‌الملک مستوفی‌ به بست شنیدم هم در سنه خمسین و اربعمائه- و این آزاد- مرد مردی دبیر است و مقبول‌القول‌ و بکار آمده‌ و در استیفا آیتی‌ - گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین، رضی اللّه عنه، بست بگرفت و بایتوزیان‌ برافتادند، زعیمی‌ بود به ناحیت جالقان‌، وی را احمد بوعمر گفتندی، مردی پیر و سدید و توانگر. امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و به خود نزدیک کرد. و اعتمادش با وی‌ بدان جایگاه بود که هر شبی مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی. و نیز با وی خلوت‌ها کردی شادی و غم و اسرار گفتی. و این پیر دوست پدر من بود، احمد بو ناصر مستوفی. روزی با پدرم می‌گفت- و من حاضر بودم- که امیر سبکتگین با من شبی حدیث می‌کرد و احوال و اسرار [و] سرگذشت‌های خویش باز می‌نمود .
هوش مصنوعی: در سال 450 هجری، مردی به نام احمد بوعمر که پیر و مقتدر و ثروتمند بود، در منطقه جالقان زندگی می‌کرد. وقتی امیر سبکتگین، با کمال رحمت و احترام، به بست وارد شد و بر دشمنانش غلبه کرد، این مرد را به نزد خود آورد و به او محبت و توجه نشان داد. اعتماد امیر به احمد بوعمر به حدی بود که هر شب او را دعوت می‌کرد و با هم وقت می‌گذرانیدند. این دو مرد در کارها و مسائل شخصی خود با هم گفتگو می‌کردند و این پیر، دوستی نزدیک با پدر راوی نیز داشت. یک روز در حضور راوی، احمد بوعمر به پدرش گفت که امیر سبکتگین در شبی با او درباره زندگی و رازهای خود صحبت کرده و داستان‌هایش را بازگو کرده است.
پس گفت: پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ‌ و دونده بود، چنانکه هر صید که پیش آمدی، بازنرفتی‌ . آهویی دیدم ماده و بچه با وی. اسب را برانگیختم‌ و نیک نیرو کردم‌ و بچه از مادر جدا ماند و غمی‌ شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی براندم، آوازی به گوش من آمد. باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من‌ می‌آمد و غریوی‌ و خواهشکی‌ می‌کرد. اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت. بازگشتم، و دو سه بار همچنین می‌افتاد و این بیچارگک‌ می‌آمد و می‌نالید تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان می‌آمد دلم بسوخت و با خود گفتم: ازین آهو بره چه خواهد آمد؟
هوش مصنوعی: سپس گفت: قبل از اینکه به غزنین برسم، یک روز در نزدیکی زمان نماز دیگر، به دشت رفتم و به بلخ سفر کردم. تنها یک اسب داشتم که خیلی تند و دویدنی بود و هر حیوانی که به پیش می‌آمد، او را نمی‌ترسانید. در آنجا یک آهو دیدم که مادرش و بچه‌اش همراه او بودند. من اسب را به حرکت درآوردم و به سرعت به سمت آن‌ها رفتم و تلاش کردم تا بچه آهو را از مادرش جدا کنم. موفق شدم و آن بچه را گرفتم و بر زین گذاشتم و به سمت خانه برگشتم. در حالی که روز به سمت غروب می‌رفت و نزدیک وقت نماز شام بود، وقتی کمی جلوتر رفتم، صدایی به گوشم رسید. وقتی برگردم، دیدم که مادر بچه آهو در پی من می‌آید و نالان و خواهش‌کنان صدا می‌زند. من دوباره اسب را به سمت او برگرداندم تا شاید او را هم بگیرم و سریع‌تر حرکت کردم. چند بار همینطور پیش آمد و آن بیچاره همچنان در پی من می‌آمد و نالان می‌کرد تا به نزدیک شهر رسیدم. در آن لحظه، وقتی دیدم مادر همچنان ناله می‌زند، دلم به حالش سوخت و با خود فکر کردم که از این آهو بچه چه خواهد شد؟
برین مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بی‌جو بمانده، سخت تنگ‌دل شدم و چون غمناک‌ در وثاق‌ بخفتم. به خواب دیدم پیرمردی را سخت فره‌مند که نزدیک من آمد و مرا می‌گفت: «یا سبکتگین، بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک‌ بدو بازدادی و اسب خود را بی‌جو یله‌کردی‌، ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان‌ به تو و فرزندان تو بخشیدیم؛ و من رسول آفریدگارم، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و لا اله غیره‌ .» من بیدار شدم و قوی‌دل گشتم و همیشه ازین خواب همی‌اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بمانَد تا آن مدّت که ایزد، عزّذکره، تقدیر کرده است.
هوش مصنوعی: به مادر مهربان باید رحم کرد. بچه را به صحرا بردم، او به سمت مادرش دوید و هر دو به دشت رفتند. من هم به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بدون علف مانده بود، خیلی دلگیر شدم و در حالت غمناک به خواب رفتم. در خواب دیدم که یک پیرمرد دانا به نزدیک من آمد و به من گفت: "ای سبکتکین، بدان که بخشی که نسبت به آن آهوی ماده کردی و بچه را به او برگرداندی و اسب خود را بدون علف رها کردی، ما شهری به نام غزنین و زاولستان را به تو و فرزندان تو عطا کردیم؛ و من پیام‌آور خدایم." وقتی بیدار شدم، دلگرم شدم و همیشه به آن خواب فکر می‌کردم و حالا به این مقام رسیده‌ام. و مطمئنم که حکومت در خانواده و فرزندان من خواهد ماند تا زمانی که خداوند مقدر کرده است.
حکایت موسی پیغمبر، علیه السّلام، با بره گوسپند و ترحّم کردن وی بر وی‌ چون پیر جالقانی این حکایت بکرد. پدرم گفت: سخت نادر و نیکو خوابی‌ بوده است، این بخشایش و ترحّم کردن بس نیکوست، خاصّه بر این بی‌زبانان که از ایشان رنجی نباشد چون گربه و مانند وی، که چنان خواندم در اخبار موسی، علیه السّلام، که بدان وقت که شبانی می‌کرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره‌ می‌راند، وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به نیرو آمدی؛ چون نزدیک حظیره رسید بره‌یی بگریخت، موسی، علیه السّلام، تنگ‌دل شد و بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد، چوبش بزند. چون بگرفتش، دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت «ای بیچاره درویش‌، در پس بیمی نه، و در پیش امیدی نه، چرا گریختی و مادر را یله کردی؟» هرچند که در ازل‌ رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود، بدین ترحّم که بکرد، نبوّت بر وی مستحکم‌تر شد.
هوش مصنوعی: حکایت موسی پیامبر و مهربانی‌اش به یک بره گوسفند، داستان جالبی است. پدرم می‌گفت این خواب بسیار نادر و زیبایی بوده و نشان‌دهنده اهمیت بخشش و مهربانی، به‌ویژه نسبت به موجودات بی‌زبان است. داستان می‌گوید که هنگامی که موسی در حال نگهداری از گوسفندان بود، در یک شب بارانی و تاریک، یکی از بره‌ها فرار کرد. موسی بسیار ناراحت شد و به دنبالش دوید تا او را بگیرد و تنبیه کند. اما وقتی بره را گرفت، دلش به حالش سوخت و او را در کنار گذاشت و با مهربانی با او صحبت کرد و از او خواست که نترسد. این رفتار مهربانانه موسی سبب شد که مقام نبوّت او مستحکم‌تر شود.
این دو خواب نادر و این حکایت بازنمودم تا دانسته آید و مقرّر گردد که این دولت در این خاندان بزرگ بخواهد ماند روزگار دراز، پس برفتم بسر قصّه‌یی که آغاز کرده بودم تا تمام گفته آید.
هوش مصنوعی: این دو خواب نادر و این داستان را بازگو کردم تا مشخص شود و مشخص گردد که این حکومت در این خاندان بزرگ می‌خواهد برای مدت طولانی ادامه یابد. سپس به سراغ ادامه داستانی رفتم که قبلاً شروع کرده بودم تا به طور کامل بیان شود.

خوانش ها

بخش ۳۴ - حکایت سبکتگین و آهو بره به خوانش سعید شریفی