گنجور

بخش ۱۷ - گلهٔ طاهر از بونصر

یک روز چنان افتاد که امیر مثال داده بود تا جمله مملکت را چهار مرد اختیار کنند مشرفی را، کردند، و امیر طاهر را گفت «بو نصر را بباید گفت تا منشور- های ایشان نبشته شود.» و طاهر بیامد و بو نصر را گفت. گفت «نیک آمد، تا نسخت کرده آید.» طاهر چون متربّدی‌ بازگشت و وکیل در خویش را نزدیک من فرستاد و گفت «با تو حدیثی فریضه دارم، و پیغامی است سوی بو نصر، باید که چون از دیوان بازگردی، گذر سوی من‌ کنی.» من باستادم بگفتم، گفت: بباید رفت. پس چون از دیوان بازگشتم، نزدیک او رفتم- و خانه بکوی سیمگران‌ داشت در شارستان بلخ‌ - سرائی دیدم چون بهشت آراسته و تجمّلی عظیم، که مروّتش و همتش تمام بود و حرمتی داشت و مرا با خویشتن در صدر بنشاند؛ و خوردنی را خوانی‌ نهادند سخت نیکو با تکلّف بسیار، و ندیمانش بیامدند و مطربان ترانه‌زنان‌، و نان بخوردیم و مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند. آنجا شدیم. تکلّفی دیدم فوق الحدّ و الوصف‌ . دست بکار بردیم و نشاط بالا گرفت. چون دوری چند شراب بگشت، خزینه‌دارش بیامد و پنج تا جامه مرتفع‌ قیمتی پیش من نهادند و کیسه‌یی پنج هزار درم، و پس برداشتند . و بر اثر آن بسیار سیم و جامه دادند ندیمان و مطربان و غلامان را.

پس در آن میان مرا گفت پوشیده که «منکر نیستم بزرگی و تقدّم خواجه عمید بو نصر را و حشمت بزرگ که یافته است از روزگار دراز، امّا مردمان می‌دررسند و بخداوند پادشاه نام و جاه می‌یابند. هرچند ما دو تن امروز مقدّمیم درین دیوان، من او را شناسم و کهترویم. مرا خداوند سلطان شغلی دیگر خواهد فرمود، بزرگتر از این که دارم. تا آنگاه که فرماید، چشم دارم، چنانکه من حشمت و بزرگی او نگاه دارم، او نیز مرا حرمتی دارد. امروز که این منشور مشرفان فرمود، در آن باب سخن با من‌ از آن گفت که او را و دیگران را مقرّرست که بمعاملات و رسوم دواوین و اعمال و اموال به از وی‌ راه برم. امّا من حرمت او نگاه داشتم و با وی بگفتم، و توقّع چنان بود که مرا گفتی نبشتن، و چون نگفت، آزارم آمد . و ترا بدین رنجه کردم تا این با تو بگویم تا تو چنان که صواب بینی، بازنمایی‌ .»

در حال آنچه گفتنی بود، بگفتم و دل او را خوش کردم. و اقداح‌ بزرگتر روان گشت. و روز بپایان آمد و همگان بپراگندیم. سحرگاهی‌ استادم مرا بخواند.

برفتم و حال بازپرسید، و همه بتمامی شرح کردم. بخندید، رضی اللّه عنه، و گفت:

«امروز بتو نمایم حال معاملت دانستن و نادانستن.» و من بازگشتم. و وی برنشست‌، و من نیز بر اثر او برفتم. چون بار دادند از اتّفاق و عجایب را امیر روی به استادم کرد و گفت «طاهر را گفته بودم حدیث منشور اشراف‌ تا با تو بگوید. آیا نسخت کرده آمده است؟» گفت «سوادی‌ کرده‌ام، امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد و نبشته آید. گفت «نیک آمد.» و طاهر نیک از جای بشد. و بدیوان بازآمدیم، بو نصر قلم دیوان‌ برداشت و نسخت کردن گرفت و مرا پیش بنشاند تا بیاض میکردم، و تا نماز پیشین در آن روزگار شد، و از پرده منشوری بیرون آمد که همه بزرگان و صدور اقرار کردند که در معنی اشراف کس آن چنان ندیده است و نخواهد دید.

و منشور بر سه دسته کاغذ بخطّ من مقرمط نبشته شد، و آن را پیش امیر برد و بخواند و سخت پسند آمد، و ازان منشور نسختها نبشته شد، و طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی بدانست‌ و پس از آن تا آنگاه که بوزارت عراق رفت با تاش فراش، نیز در حدیث کتابت سخن برننهاد و فرود ننهاد . هرچند چنین بود استادم مرا سوی او پیغامی نیکو داد. برفتم و بگذاردم و او بران سخت تازه و شادمانه شد. و پس ازان میان هر دو ملاطفات‌ و مکاتبات پیوسته گشت بهم نشستند و شراب خوردند که استادم در چنین ابواب یگانه روزگار بود با انقباض‌ تمام که داشت، علیه رحمة اللّه و رضوانه.

بخش ۱۶ - ترتیب کار دیوان: و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هر چه ناخوش‌تر، و هر روز کارش بر بالا بود و تجمّلی نیکوتر. و نواخت امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خود از حدّ و اندازه بگذشت از نان دادن‌ و زبر همگان نشاندن‌ و بمجلس شراب خواندن‌ و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن، هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیار دان‌تر خود مردم‌ نتواند بود، محسودتر و منظورتر گشت‌ و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمّل و آلت. و آخر چون کار بآخر رسید، چشم بد درخورد، که محمودیان از حیلت نمی‌آسودند، تا مرد را بیفگندند و بغزنین آوردند موقوف شده‌ و قصّه‌یی که او را افتاد، بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست. و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پای مردیها او میکرد، تا جمله روی بدو دادند، چنانکه هر روز چون از در کوشک‌ بازگشتی، کوکبه‌یی سخت بزرگ با وی بودی. و محمودیان حیلت می‌ساختند و کسان را فراز میکردند تا از وی معایب و صورتها می‌بنگاشتند، و امیر البتّه نمی‌شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی- و از وی دریافته‌تر و کریم‌تر و حلیم‌تر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده- تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود، بامدادان در صفّه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته‌ پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب، و می‌نشستند و می‌ایستادند و غازی از در درآمد، و مسافت دور بود تا صفّه، امیر دو حاجب را فرمود که «پذیره سپاه‌سالار روید.» و بهیچ روزگار هیچ سپاه‌سالار را کس آن نواخت یاد نداشت، حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند، و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده، و چون‌ حجّاب‌ بدو رسیدند، سر فرود برد و زمین بوسه داد، و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند. امیر روی سوی او کرد، گفت: «سپاه‌سالار ما را بجای برادر است، و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت، بهیچ حال بر ما فراموش نیست، و بعضی را از آن حق گزارده آمد و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید. و می‌شنویم [که‌] گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس‌ می‌سازند. و اگر تضریبی‌ کنند تا ترا بما دل‌مشغول گردانند، نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی، که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی.» غازی برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت: چون رأی عالی در باب بنده برین جمله است، بنده از کس باک ندارد. امیر فرمود تا قبای خاصّه آوردند و فراپشت او کردند، برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد. امیر فرمود تا کمر شکاری‌ آوردند مرصّع بجواهر، و وی را پیش خواند و بدست عالی‌ خویش بر میان او بست. او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی‌ که کس مانند آن یاد نداشت.بخش ۱۸ - آمدن خواجه احمد حسن به بلخ: محرّم این سال غرتش‌ سه‌شنبه بود. امیر مسعود، رضی اللّه عنه، این روز از کوشک در عبد الاعلی‌ سوی باغ رفت تا آنجا مقام کند . دیوانها آنجا راست کرده بودند و بسیار بناها زیادت کرده بودند آنجا. و یک سال که آنجا رفتم، دهلیز [و] درگاه و دکانها همه دیگر بود که این پادشاه فرمود، که چنان دانستی در بناها که هیچ مهندس را بکس نشمردی‌ ؛ و اینک سرای نو که بغزنین می‌بینند، مرا گواه بسنده است. و بنشابور شادیاخ‌ را درگاه و میدان نبود هم او کشید بخطّ خویش، سرایی بدان نیکویی و چندین سرایچه‌ها و میدانها تا چنان است که هست. و به بست، دشت چوگان لشکرگاه امیر پدرش، چندان زیادتها فرمود، چنانکه امروز بعضی بر جای است. و این ملک در هر کاری آیتی بود، ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یک روز چنان افتاد که امیر مثال داده بود تا جمله مملکت را چهار مرد اختیار کنند مشرفی را، کردند، و امیر طاهر را گفت «بو نصر را بباید گفت تا منشور- های ایشان نبشته شود.» و طاهر بیامد و بو نصر را گفت. گفت «نیک آمد، تا نسخت کرده آید.» طاهر چون متربّدی‌ بازگشت و وکیل در خویش را نزدیک من فرستاد و گفت «با تو حدیثی فریضه دارم، و پیغامی است سوی بو نصر، باید که چون از دیوان بازگردی، گذر سوی من‌ کنی.» من باستادم بگفتم، گفت: بباید رفت. پس چون از دیوان بازگشتم، نزدیک او رفتم- و خانه بکوی سیمگران‌ داشت در شارستان بلخ‌ - سرائی دیدم چون بهشت آراسته و تجمّلی عظیم، که مروّتش و همتش تمام بود و حرمتی داشت و مرا با خویشتن در صدر بنشاند؛ و خوردنی را خوانی‌ نهادند سخت نیکو با تکلّف بسیار، و ندیمانش بیامدند و مطربان ترانه‌زنان‌، و نان بخوردیم و مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند. آنجا شدیم. تکلّفی دیدم فوق الحدّ و الوصف‌ . دست بکار بردیم و نشاط بالا گرفت. چون دوری چند شراب بگشت، خزینه‌دارش بیامد و پنج تا جامه مرتفع‌ قیمتی پیش من نهادند و کیسه‌یی پنج هزار درم، و پس برداشتند . و بر اثر آن بسیار سیم و جامه دادند ندیمان و مطربان و غلامان را.
هوش مصنوعی: روزی پیش‌آمد که امیر تصمیم گرفته بود چهار نفر را به‌عنوان مسئولان مملکت انتخاب کند. او به امیر طاهر گفت که باید با بو نصر صحبت کند تا اسناد مربوط به آنها تهیه شود. طاهر به ملاقات بو نصر رفت و گفت که خوب است تا نسخه‌ها آماده شود. طاهر وقتی برگشت، وکیل خود را نزد من فرستاد و گفت که باید پیامی برای بو نصر دارم و بعد از بازگشت از دیوان باید به ملاقات من بیایی. من از او شنیدم و به محض اینکه از دیوان بازگشتم، به دیدن او رفتم. او در محله‌ای در بلخ خانه‌ای داشت که بسیار زیبا و پرزرق و برق بود. فضایی مانند بهشت ایجاد کرده بود و با احترام خاصی از من پذیرایی کرد و مرا در صدر نشاند. سفره‌ای که برایمان چیده بودند بسیار عالی و جلوه‌دار بود و با زحمت زیاد تزیین شده بود. به محفل آمدند و موسیقی‌دانی که ترانه می‌خواندند حضور داشتند. بعد از مدتی که مشغول خوردن و نوشیدن شدیم، خزانه‌دار او آمد و پنج دست لباس قیمتی و کیسه‌ای با پنج هزار درم برای من گذاشت و سپس آن‌ها را برداشت. در ادامه، مقدار زیادی طلا و لباس به ندیمان، موسیقی‌دانان و خدمتکارانش دادند.
پس در آن میان مرا گفت پوشیده که «منکر نیستم بزرگی و تقدّم خواجه عمید بو نصر را و حشمت بزرگ که یافته است از روزگار دراز، امّا مردمان می‌دررسند و بخداوند پادشاه نام و جاه می‌یابند. هرچند ما دو تن امروز مقدّمیم درین دیوان، من او را شناسم و کهترویم. مرا خداوند سلطان شغلی دیگر خواهد فرمود، بزرگتر از این که دارم. تا آنگاه که فرماید، چشم دارم، چنانکه من حشمت و بزرگی او نگاه دارم، او نیز مرا حرمتی دارد. امروز که این منشور مشرفان فرمود، در آن باب سخن با من‌ از آن گفت که او را و دیگران را مقرّرست که بمعاملات و رسوم دواوین و اعمال و اموال به از وی‌ راه برم. امّا من حرمت او نگاه داشتم و با وی بگفتم، و توقّع چنان بود که مرا گفتی نبشتن، و چون نگفت، آزارم آمد . و ترا بدین رنجه کردم تا این با تو بگویم تا تو چنان که صواب بینی، بازنمایی‌ .»
هوش مصنوعی: در میان گفت‌وگو به من گفت که «من بزرگیش و مقام خواجه عمید بو نصر را انکار نمی‌کنم و می‌دانم که او از زمان‌های دور به مقام و جایگاه بالایی رسیده است، اما مردم به خداوند شاه نام و مقام می‌آورند. اگرچه امروزه ما هر دو در این دیوان حاضر هستیم، من او را می‌شناسم و مقامش را می‌دانم. خداوند سلطان برای من شغلی خواهد فرمود که از این مقام بالاتر باشد. تا آن زمان، من چشم به راه هستم و همچنانکه بزرگیش را محترم می‌شمارم، او نیز به من احترام دارد. امروز وقتی که این منشور صادر شد، در مورد آن با من سخن گفت و فرمود که او و دیگران موظف هستند که در امور و رسوم دیوان‌ها و معاملات به من راهنمایی شوند. اما من حرمت او را نگاه داشتم و با او صحبت کردم، و انتظار داشتم که او نویسنده را به من بسپارد، ولی چون این کار را نکرد، ناراحت شدم. بنابراین، من تو را به این زحمت انداختم تا این موضوع را با تو در میان بگذارم و تو هر طور که صلاح می‌دانی، آن را بیان کنی.»
در حال آنچه گفتنی بود، بگفتم و دل او را خوش کردم. و اقداح‌ بزرگتر روان گشت. و روز بپایان آمد و همگان بپراگندیم. سحرگاهی‌ استادم مرا بخواند.
هوش مصنوعی: هرچه لازم بود را گفتم و دل او را شاد کردم. سپس افراد دیگر رفتند و روز به پایان رسید و همه پراکنده شدند. صبح روز بعد، استادم مرا فراخواند.
برفتم و حال بازپرسید، و همه بتمامی شرح کردم. بخندید، رضی اللّه عنه، و گفت:
هوش مصنوعی: من رفتم و او دوباره از من سوال کرد و من همه چیز را به طور کامل شرح دادم. او خندید و گفت:
«امروز بتو نمایم حال معاملت دانستن و نادانستن.» و من بازگشتم. و وی برنشست‌، و من نیز بر اثر او برفتم. چون بار دادند از اتّفاق و عجایب را امیر روی به استادم کرد و گفت «طاهر را گفته بودم حدیث منشور اشراف‌ تا با تو بگوید. آیا نسخت کرده آمده است؟» گفت «سوادی‌ کرده‌ام، امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد و نبشته آید. گفت «نیک آمد.» و طاهر نیک از جای بشد. و بدیوان بازآمدیم، بو نصر قلم دیوان‌ برداشت و نسخت کردن گرفت و مرا پیش بنشاند تا بیاض میکردم، و تا نماز پیشین در آن روزگار شد، و از پرده منشوری بیرون آمد که همه بزرگان و صدور اقرار کردند که در معنی اشراف کس آن چنان ندیده است و نخواهد دید.
هوش مصنوعی: امروز به تو نشان می‌دهم که چطور باید بدانیم و ندانیم. من برگشتم و او نیز بر جای خود نشسته بود. وقتی بار را آماده کردند، امیر به استادم اشاره کرد و گفت: «من به طاهر گفته بودم که حدیث منشور اشراف را برای تو بگوید. آیا نسخه‌اش آمده است؟» او پاسخ داد: «من نسخه‌برداری کرده‌ام، امروز برگه‌ای آماده می‌شود تا خداوند نوشته شود.» امیر گفت: «خوب است.» و طاهر با نشاط از جا بلند شد. ما به دیوان بازگشتیم، بو نصر قلم دیوان را برداشت و شروع به نوشتن کرد و مرا هم به نشستن دعوت کرد تا برگه را آماده کنم. تا زمان نماز پیشین، پرده‌ای از منشوری کنار رفت که همه بزرگواران و شخصیت‌ها تأیید کردند که در معنای اشراف، هیچ‌کس چیزی مشابه این را نه دیده و نه خواهد دید.
و منشور بر سه دسته کاغذ بخطّ من مقرمط نبشته شد، و آن را پیش امیر برد و بخواند و سخت پسند آمد، و ازان منشور نسختها نبشته شد، و طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی بدانست‌ و پس از آن تا آنگاه که بوزارت عراق رفت با تاش فراش، نیز در حدیث کتابت سخن برننهاد و فرود ننهاد . هرچند چنین بود استادم مرا سوی او پیغامی نیکو داد. برفتم و بگذاردم و او بران سخت تازه و شادمانه شد. و پس ازان میان هر دو ملاطفات‌ و مکاتبات پیوسته گشت بهم نشستند و شراب خوردند که استادم در چنین ابواب یگانه روزگار بود با انقباض‌ تمام که داشت، علیه رحمة اللّه و رضوانه.
هوش مصنوعی: منشوری بر روی سه دسته کاغذ با خط زیبای من نوشته شد و آن را نزد امیر بردند و او آن را خواند و بسیار پسندید. از آن منشور چند نسخه تهیه کردند. طاهر بیک به یکباره از شوق بی‌تاب شد و تمامی ابعاد آن را دریافت. از آن زمان تا وقتی که به وزارت عراق رفت، همچنان در مورد ثبت این موضوع، بحث ها و تلاش ها ادامه داشت. با این حال، استاد من پیامی نیکو برای او فرستاد. من رفتم و پیام را به او رساندم و او از این خبر بسیار خوشحال و شاد شد. پس از آن دو طرف مذاکرات و مکاتبات دوستانه‌ ای برقرار کردند و به هم ملحق شدند و نوشیدنی نوشیدند، چرا که استاد من در این امور به تنهایی بی‌نظیر بود با وجود تمام سخت‌گیری هایی که داشت، خدایش بیامرزد و رضوان الهی بر او باد.

خوانش ها

بخش ۱۷ - گلهٔ طاهر از بونصر به خوانش سعید شریفی