گنجور

حکایت ۲۲

آورده‌اند که در ایام ماضى مردى بود و زنى داشت بسیار سر خود و بى‌تمیز و بى‌ادب، هر چند شوهر گوشت بخانه میآورد بیشتر آن گوشت را زن کباب کردى و بخوردى و تتمه دیگر را صرف چاشت نمودى و بخوردى، چنانکه اکثر اوقات طعام بیگوشت بنزد شوهر آوردى یا آنکه اندکى گوشت بر روى طعام بودى. پس آن شوهر از بسکه چنان دیده بود کمتر گوشت بخانه میبرد، مگر گاهى که مهمان داشت. قضا را روزى بمهان عزیزى رسید، از بازار نیم من گوشت خرید و بخانه رفت که طعام از براى مهمان مهیا کند و خود آن مرد بکارى مشغول گردید. آن زن دید که شوهر از خانه بیرون رفت فرصت یافته نصف آن گوشت را قیمه کرد بخورد و با خود گفت معلوم نیست که تا چند روز دیگر گوشت بخانه بیاورد پس اولى آنست که این گوشت را برده بخانه‌ى همسایه و یا قرض بدهم و یا بسپارم و یا اینکه بر سبیل مهربانى و تواضع تقدیم همسایه نمایم تا بوقت دیگر بکار من بیاید. و الحاصل باقى آن گوشت را برداشته بخانه‌ى همسایه داد. و چون شوهرش بخانه آمد گفت: اى زن طعام پسته شده یا نه؟. زن گفت: نه! مرد از شنیدن جواب برآشفت و گفت: چرا.؟ زن گفت: غافل شدم گوشت را گربه برد!. چون آن مرد چنان شنید از خانه بدر آمد و همان گربه را پیدا نمود و زن هم گفت همین گربه است که گوشت را برد، مرد آن گربه را گرفت و بزن گفت سنک و ترازو را بیاورد و گربه را در ترازو گذاشت و بکشید، گربه نیم من بود بعد مرد گفت. اى زن نگاه کن من گربه را کشیدم نیم من است!، دست از گربه برداشت و بزن در آویخت و او را میزد و میگفت که تو میگوئى گوشت را گربه خورد و من گربه را در حضور تو کشیدم، اگر اینکه کشیدم گربه است پس گوشت کجا است؟ و اگر گوشت است پس گربه کجاست؟ و او را میزد تا وقتى که بیطاقت شد، پس از اینکه بهوش و طاقت آمد گفت راستش این است که قدرى را خوردم و قدرى باقیمانده را بهمسایه سپردم. پس اى موش! اگر قتل عام این شهرها که گفتى بمقتضاى حکمت الهى بود پس شیخ را در آن چکار است؟ و اگر بدعاى شیخ بود بحکمت چکار دارد. پس میباید که گوینده و اعتقاد کننده‌ى این قول را بطریق آن زن خائن که مردش او را بسیاست منزجر ساخت معالجه و معامله نمود تا که دیگر این چنین دروغ بى‌فروغ نگوید. اى موش سؤالى دارم و میخواهم که جواب آن را براستى بگوئى!. موش گفت: اى شهریار اگر خوانده باشم یا شنیده باشم جواب خواهم گفت، در هر حال شما بفرمائید؟. گربه گفت: اگر کسى از جهل و نادانى مدتى گناه بسیار کرده باشد و بعد از آن که فهمیده و دانا شود و توبه کند و رجوع بجانب اقدس الهى آورد آیا خداوند عالم و عالمیان او را مغفرت دهد یا نه. موش گفت: بلى! خداوند عالمیان ارحم الراحمین و اکرم الاکرمین است بى‌شک و شبهه‌ او را مى‌بخشد. گربه گفت: اگر برعکس این باشد چه گوئى؟. موش گفت: نفهمیدم! از این صریح‌تر بیان فرما!. گربه گفت: اگر کسى با کمال دانش و عقل و تقوى و صلاح عبادت کرده و مدتى بزیارت حج و طواف و عمره و عتبات در مقام خضوع و خشوع و صلاحیت بسر برده باشد و بیک مرتبه برگردیده باشد و خمر بخورد و زنار در بندد و خوک بچراند و ترک جمیع عبادات کند، آیا این گونه کسى صاحب کشف و کرامات خواهد بود یا نه؟. موش گفت: خیر چنین شخصى مرتد است و در شرع مستوجب حد رجم است و اگر او را بسوزانى از گناه پاک شدن ندارد. گربه گفت: پس آنانى که ایشان را صاحب کشف و کرامات خوانند و پیر خود میدانند حال ایشان چون است؟. موش گفت: آن چنان کسان کودنان بیعقل و شعورند و یا دیوانه و یا کافر خواهند بود. گربه گفت: در این باب دیگر حرفى دارى!. موش گفت: چنین است که گفتم، در این خصوص حرفى ندارم. گربه گفت: در تذکره‌ى یکى از مشایخ نقل است که کسى در مکه‌ى معظمه‌ى زادها اللّه شرفا و تعظیما، در خواب دید که با سیصد تن از مریدان بموافقت همدیگر بکعبه رفته و خمر خورده و بت پرستیده و زنار بسته و خوک چرانیده و این همه از آن سبب کرده که عاشق نرسائى بوده و مرتکب آن عملهاى نامشروع شده و ترک آن قسم عملهاى ناخوش را نکرده!. اى موش! این هم از جمله کراماتست؟ در این چه میگوئى؟!. موش گفت: چنین کسى را چگونه شخص خوب داند مگر کسى که بیعقل و دیوانه بوده باشد. اما اى شهریار! انسان هر چه باشد جائز الخطاست و از عنصر مختلف خلق شده و نفس و هوى در آن راه دارد و شیطان فریب دهنده در پى است و افعال و اوضاع دنیا در هر ساعت خود را جلوه میدهد، پس احتمال دارد کسى که با این همه علت که در اوست سهوى و خطائى کرده باشد، پس بر عاقل لازم نیست که هر گاه از فرد جاهل افراد فرقه‌یى عمل غیر مناسبى بظهور رسد همه را بر او قیاس کند پس از گفتگوى زیاد در این موضوع گربه گفت: اى موش! از تو مزخرفات بسیار شنیده‌ام لکن در خاطرم نیست، اکنون هر کدام را جواب نگفته‌ام بگو تا جواب آنرا گویم!. موش گفت: اى شهریار! اینقدر میدانم که خبث و غیبت را نفهمیده‌یى و این خوب نیست، دیگر اختیار با شما است. گربه گفت: اى موش! من خبث و غیبت را نفهمیده‌ام؟، موش گفت: بلى! اینقدر میدانم که گفته‌اند: در هیچ سرى نیست که سرى ز خدا نیست. گربه گفت: اى موش! در این حرفى که گفتى خبث و غیبت است و یا در موعظه و منع امور خبث و غیبت باشد؟ در حالتیکه جمیع کتب معتبر خالى از این احوال نیست، اولا در قرآن مجید در آیه‌هاى آن مثل قصص پیشینیان مانند نمرود و شداد و عاد و ثمود و فرعون مذکور است که کل از اهل کفر و ضلال و بت‌پرست بوده‌اند و همچنین احادیث و اخبار از کفار و منافقین و اشرار، و حکایت خیر و شر و وعد و وعید و تهدید، از حد بیشمار. و تو اینها را خبث و غیبت میدانى؟. اى موش آیا چند روزى قبل از این که از چنگ من رهائى یافتى اگر از براى کسى نقل واقعه کنى، عجبا این غیبت باشد؟!. موش گفت. نه!. گربه گفت: باید دانست که غیبت کدام است و خبث کدام. غیبت حرف پشت سر کردن و صحبت از برادر مؤمن است که در برابر او چیزى نتوان گفت، و چون او غائب شود از براى دیگرى صحبت دشوار و ناملایم‌ از او کنى و این غیبت است. و خبث آنست که بگوئى فلانى حوصله ندارد و پریشان است و چیزى ندارد و مبلغى هم قرض دارد و نجابت ندارد، زیرا پدرش فلان کس بود و مادرش فلانه بود و از این قسم حرفها. و اما آنچه در باب بیعقل و نادان و جاهل و منافق و بى‌نماز و گمراه گوئى و یا شنوى این مباحثه و درس و عبادت خواهد بود. و اما اینکه گفتى، در هیچ سر نیست که سرى ز خدا نیست، این معنى و مغزى دارد زیرا آنچه در نفوس مکنون است آن سر الهى باشد و هر کس بر آن مطلع باشد لابد سر و عرفان الهى در او موجود است و خداى تعالى هر کس و هر چیز را که آفریده همه را بقدرتى فایق و مصلحتى و حکمتى آفریده است و هیچکس در هیچ چیز باطل خلق نشده و خدایرا در این حکمتها و مصلحتها است و چون کسى را بر آن مصلحت و حکمت راه نیست لهذا آن را گویند سر، و آن سر نیز متفاوت است، مثل آنکه سر سایه‌ى آسمان است بر مخلوقات، پس تفاوت بسیار است، و بعضى از اسرار الهى محفوظ و مصون از ادراک اغلب انسان است و بعضى هم از اسرار و آثار قدرت کامله بعقل و شعور در مى‌آید. و همچنین انسان هر قدر که دانا میگردد آثار قدرت الهى در سینه و دل او جلوه‌گر گردد، و بعضى هم از معرفت الهى و آثار قدرت و رحمت خبر نداشته و مزخرفى چند گویند که عقل و نقل راه بصحت و فهم آن نداشته و آن را اسرار الهى نام نهند، این نوع اسرار مانند بیهوشى و کیف کسى است که چون قلندرى و جاهلى بنگ کشیده و اشتها بر او مستولى شده و چیز بسیار خورده و عقل و دانش از او زائل شده از جاده‌ى خیالات مختلفه او را بهندوستان برد و بر تخت و پیل سوار شده بزرگیها و شوکتهاى خیالیه بیند و در اثر بخار معده و تأثیر کیف بنگ، وسوسه‌ى شیطان از قبیل مکر و تزویر و چیزهاى دیگر در خیال او صورت مى‌بندد. چون قلندران نادان جاهل چنان دیده‌اند، لهذا تخم شجره‌ى ملعون را جزء اعظم و حب الاسرار نامیده‌اند. اى موش! سرى که قلندران در کیفیت بنک مشاهده میکنند بسیار بهتر از این اسرار و رموزیست که این فرقه قیاس کرده و گمان برده‌اند. موش گفت: اى شهریار! سؤالى میخواهم کرد، لکن خواهش دارم از روى تامل و تفکر از براى من بیان فرمائى تا که خاطر نشین من شود و بدانم که تصوف چیست؟ و صوفى کیست؟. گربه گفت: اى موش! صوفى در اصل صوف بوده و اهل تحقیق گفته‌اند، صاد صوفى از صبر است و واوش از وفا و فایش از فنا و در قول بعضى دیگر، صادش صلاحیت و واوش وقار و فایش فقر و فاقه، و بسیارى هم گفته‌اند که صوفى یعنى راستکار و پاک دل و طاهر و پاکیزه اعتقاد و صالح، که خالى از عشق و مکر و حیله و کید و تزویر و شید و سالوس و حماقت و سفاهت بوده باشد و آنچه از خدا و رسول و علماء شریعت باو رسیده همه را از روى صدق و صفا، راست و درست فهمیده و بآن قیام نماید، نه آنکه صوفى باید دین علیحده و معرفتى غیر از معرفتى که از ائمه‌ى هدى نقل شده داشته باشد، و باید آن را بدلیل آثار و قدرت و صنعت صانع دانسته و بیان نماید نه اینکه بغیر از این طریق دین و مذهبى و قاعده‌یى چند از روى راه تقلید و هواى نفس و فریب شیطان، ساخته و بر آن اسمى و نامى گذاشته و خود را صوفى شمرند. صوفى که بمعنى راستکار است هر گاه بر کسى اطلاق گردد که در او این معنى نباشد، چنان میماند که اسم و مسمى غیر مطابق و بى‌ثمر باشد. مثلا اگر کسى را که آهنگرى داشته باشد جراح گویند و یا اینکه خیاط را زرگر نامند، این اطلاق بیجا و بى‌ثمر است و براى آنکس که باین نام نامیده شود جز دروغ که بهم رسیده ابدا فایده‌یى ندارد. ولکن هر گاه کسى را بآن شرط که گذشت او را صوفى گویند، لا شک اطلاق آن بر آنکس صحیح و در آن نقص و عیبى واقع نمیشود. پس هر گاه صوفى از تقلید و عناد بگذرد و بشرع شریف رسول عمل کند و بصدق و صفا سلوک نماید صوفى حقیقى خواهد شد و هر گاه مطلب و مسلک او تقلید و ریا و کید و شید و زرق و سالوس باشد، هر گاه او را صوفى خوانند و یا او خود را صوفى نامند فى الواقع او بشخصى ماند که گناهکار باشد و خود را طاهر نام گذارد. پس بگفتى طاهر پلید مطهر نمیشود و باطلاق آن اسم بر او هرگز پاکیزه نخواهد بود، زیرا گفته‌اند: بر عکس نهند نام زنگى کافور. پس چون جاهل و ابله و نادان، این گونه اسماء مثل صوفى و طاهر را شنود گمان کند داراى آن اسم مرد خوب و پاکیزه کردار و خوش رفتار است. پس از این گربه گفت. اى موش! اگر دیگر حرفى دارى بگو!. موش گفت: آمنا و صدقنا!. گربه گفت: آمنا گفتن تو بمن مثل شرکت کردن آن دو یهودى میوه فروش میماند که با یکدیگر دکان بشراکت داشتند. موش گفت: این قضیه چه بوده؟ بیان فرما تا بشنوم!. گربه گفت:

حکایت ۲۱: آورده‌اند که در زمان سلطان محمود غزنوى تاجرى بود و او کنیز بسیار جمیله‌یى داشت که بجمال و وجاهت و فصاحت آراسته بود آن کنیز را انیس و جلیس خود ساخته بود و بى‌آن کنیز دمى نمى‌آسود. چون مدتى بر این بگذشت آن تاجر را سفر روى نمود، باربندى کرده میخواست که متوجه سفر شود، با خود گفت که اگر این کنیز را همراه خود ببرم در سفر نگاهداشتن او از نظر نامحرم مانند رفقاى سفر و غیره، مشکل است و تو را در این مملکت اقربا و قوم و خویش هم نیست. چندى متفکر شد بعد از تأمل بسیار بخاطرش رسید که علاجى جز این نیست که کنیز را بقاضى این شهر بسپارم زیرا که پادشاه را هم دستى باو نیست و او بر مسند دیانت و امانت و صلاح منصوب است و سلسله‌ى مهارت مردمان در شرع بتصدیق و تجویز او منتظم ساخته شود، البته این تدبیر معتبر خواهد بود. معهذا برخاست و بخانه‌ى قاضى آمد و تحفه‌ى لایق همراه خود برد و شرح حال را عرض نمود و مبلغى زر را بجهت مأکول و ملبوس کنیز تسلیم قاضى نمود و کنیز را باو سپرد و روانه‌ى سفر شد. قاضى دید که تاجر بسفر رفت، و مدتى از این بگذشت قاضى کنیز را طلب کرد و گفت: تاجر تو را بمن بخشیده است اکنون شما از آن من هستى و باید که با من بسازى و دلنواز من باشى تا من دیده‌ى امید خود را بجمال تو روشن سازم و تو را از روى آرزو دمساز خود دانسته بر خواتین حرم خود ممتاز و سرافراز گردانم. کنیز در جواب گفت: اى قاضى عجب است از مردم عاقل که از براى سهلى، خود را بنقصان کلى اندازند و کارى کنند که موجب شرمندگى دنیا و آخرت بوده باشد. قاضى گفت: آن کدامست که سبب شرمندگى دنیا و آخرت میشود؟. کنیز گفت: اول آنکه میگوئى که تاجر مرا بتو بخشیده، و اگر این قول صحیح است پس چرا در حضور من سفارش مرا بتو میکرد و وجه نفقه و کسوت را بتو میداد؟، پس این مسأله ظاهر است هم بر تو و هم بر من و حق شاهد است که تو دروغ میگوئى و خداوند عالمیان در شأن دروغگو فرموده: «ان الله لا یحب الکاذبین». و دروغ تو بجهت اینست که نیت بد و قصد خیانت دارى و در شأن خیانتکار خداوند عالمیان فرموده: إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْخائِنِینَ. پس ظاهر و معلوم است که تو از این صفات ذمیمه ملاحظه ندارى. قاضى گفت: آن کدام است؟. کنیز گفت: پروردگار عالم حاضر و ناظر و شاهد و بر اسرار جمیع خلایق آگاه، و عالم بر اینست که تو قصد بد و خیانت را با همچو من ضعیفه‌یى که از عقل ناقص و از دانش و تدبیر عاجز و اسیر و بیکس و بى‌اختیار است، دارى. پس میان عالم و جاهل چه فرق و امتیاز است؟، گویا همه عالم دروغگو و خائنند؟!. قاضى گفت: اى کنیز! من میخواهم که چون من با تو محبت دارم، تو هم با من مهربان باشى و اگر نه تو را تنبیه و سیاست کردن آسان است. کنیز گفت: من عاجزم و حقیر و بیکس و با خود این فکر میکنم که از آن روز که مرا اسیر کرده‌اند و از مادر و پدر و اقربا جدا ساخته‌اند و از ملک خود بملک دیگر برده‌اند بسیارى چون من را در این واقعه بشمشیر برنده هلاک ساخته‌اند و این همه قضیه و بلیه که دیده و شنیده‌ام خداوند عالمیان همه را بر من سهل و آسان گردانیده پس قصه‌ى سیاست و تعذیب تو باین کمینه چه خواهد کرد؟! و مرا از گرسنگى و برهنگى پروائى نیست، و کشتن امریست بهتر از آنکه کسى نزد پروردگار خجل و شرمسار باشد. الحال اى قاضى! اختیار دارى، اگر گمان میکنى که من با تو رام میشوم و سازش نموده و تن در دهم بنهایت غلط رفته‌یى! و این امریست محال، و آنچه در باب سیاست من بخاطر دارى تقصیر و تکاهل مکن. قاضى از این گفتگو برآشفت و کنیز را بسیار بزد و مقید ساخت. چون چند روزى دیگر بگذشت باز قاضى بخانه‌یى که کنیز را مقید ساخته بود آمد و زبان بنیاز و لومه بگشاد و گفت: اى بیعقل! حیف باشد که چون تو کسى در بند باشى و گرسنگى و برهنگى بکشى! چرا دست در گردن من در نیاورى که بعیش و عشرت بگذرانى و کنیزان و غلامان و خواجه‌سرایان همه در خدمت تو باشند؟. آخر اى بیعقل من از تاجر کمتر نیستم بیا و از غرور و جهل و نادانى بیرون آى و بجاده‌ى عیش و شادکامى درآى تا چند روزه‌ى عمر خود را بفراغت بگذرانیم. کنیز گفت: اى قاضى! عیش را بر خود حرام کرده‌ام و بر آنچه واقع میشود در عین رضایم. پس از این قاضى در خشم شد و آن کنیز بیچاره را بسیارى بزد و باز محبوس ساخت. در آن محله که قاضى خانه داشت فاحشه‌یى بود، برادران فاحشه از اعمال و اطوار او خبر گرفتند نیمه شبى او را بقتل رسانیدند و در میان کوچه انداختند، چون روز شد، حاکم شهر امر داد مردم محله را گرفتند و قاتل را طلب نمود. کدخدایان محضرى ساخته بمضمون اینکه فاحشه‌یى بود در کمال بى‌عصمتى جهال محله او را بشب کشته‌اند، و اکثر مردم محضر را نزد قاضى آوردند و قاضى او را مهر کرد و آنها را خلاص نمود و آن محضر را نزد خود نگاهداشت و با خود فکر کرد که چون تاجر از سفر آید و بمن ادعاى کنیز نماید محضر را بدو نمایم و دعوى او را باطل سازم و حجتى بهتر از این نمیباشد. و دیگر بهمان طریق روزها کنیز را نصیحت مینمود و او قبول نمیکرد و قاضى او را سیاست میکرد، تا کار بجائى رسید که انبر سرد و گرم از کنیزک میگرفت و تمام بدن او را مجروح میساخت. تا اینکه بعد از دو سال دیگر، تاجر از سفر آمد و از راه یکسره بدر خانه‌ى قاضى آمد، چرا که اشتیاق بسیارى بدیدار کنیز داشت. غلامى از غلامان قاضى بدر خانه بود، آن غلام را گفت که عرض حقیر را بقاضى برسان و بگو که فلان تاجر میخواهد تو را سلام کند. غلام برفت و قاضى را خبر نمود، قاضى با خود گفت که اگر یکمرتبه انکار کنم خوب نیست لهذا غلامرا گفت که برو تاجر را بگو که قاضى در خواب است‌ شما فردا بیائید!. تاجر بیچاره با وجود آن خواهش و اشتیاق که با کنیز داشت مأیوسانه برگشت و بخانه خود رفت، آنشب تا صبح متفکر بود. قاضى هم سفارش بغلامان کرده بود که چون فردا تاجر بیاید بگوئید که خویشان حرم قاضى بمهمانى آمده‌اند و سه روز قاضى بمهماندارى مشغول است و بیرون نمیآید. چون صبح صادق شد تاجر با خود فرمود گفت که چون مدتیست قاضى کنیز را نگاهداشته تحفه‌یى باید جهت ایشان برم و کنیز خود را بخانه آورم، لهذا اقمشه‌یى چند از پارچه‌هاى اعلى در بقچه‌یى بسته بر دوش غلام نهاده بدرب خانه‌ى قاضى فرستاد، چون غلام تاجر بدر خانه‌ى قاضى آمد آن بقچه را باندرون فرستاد، پس از وصول آن قاضى غلام خود را فرستاد و گفت: اى تاجر! قاضى مهمان دارد و جمعى از خویشان حرمش مهمانند و تا چند روز بیرون نمیآید، شما تشریف ببرید هر وقت قاضى بیرون تشریف آورد شما را خبر خواهیم کرد!. پس تاجر بیچاره مضطرب و متفکر شده برگشت. بارى تا مدت یکماه قاضى بتأخیر دفع الوقت کرده بعد از مدت یکماه، قاضى روزى بدیوانخانه نشسته بود ناگاه تاجر باندرون آمد و سلام کرد. قاضى جواب نداد و تغافل نمود. آن تاجر بیچاره در گوشه‌یى نشست تا آنکه قاضى از دیوانخانه فارغ شد و برخواست که برود آن مرد تاجر گفت: اى قاضى! واجب العرضى دارم. گفت: بگو!: گفت: بنده آن مرد تاجرم که کنیز خود را بتو سپردم، چند وقت است مکرر میآیم و بخدمت شما نمیرسم، امروز که بخدمت شما رسیدم و سلام کردم جواب سلام ندادید، جهت چیست؟ بفرمائى!. قاضى گفت: السلام علیک و رحمة اللّه و برکاته! اول مرتبه که آمدى چرا مرا خبر نکردى، معذور بدار که تو را نشناختم! حالا خوش آمدى! خیر مقدم!، بارى سفر شما بطول انجامید. تاجر گفت: سفر چنین است گاه واقع میشود که کسى بنیت یکماه میرود دو سال سفرش طول میکشد. قاضى گفت: بکدام طرف سفر کرده بودى!. گفت. اى قاضى از اینجا بهندوستان رفتم و از آنجا خرید کردم و بروم رفتم، پس از آن از راه تبریز و خوى متوجه وطن شدم. قاضى گفت: آن پارچه‌ها که چند روز قبل از این جهت ما فرستاده بودید گویا متاع هند بود و از سوقات روم و تبریز چرا جهت ما چیزى نیاوردى؟ تاجر سر بزیر انداخته گفت: چیزى از روم و تبریز نیاورده بودم که لایق باشد!. قاضى گفت: اى تاجر! آنچه از باب کنیز شما بر ما واقع شده زیاده از حد و بیان است زحمت بسیار کشیدم لکن از براى خاطر شما همه را منظور داشته تحمل نمودم، اما چگونگى واقع مختصرش اینست: اى تاجر! چون کنیز شما تا مدت یکسال بیمار بود و کوفتهاى عظیم داشت و آزار ذات الجنب و ذات الصدر داشت و استسقاء و اسهال و تب نوبه و تب لرز و یرقان و قولنج و دردسر و آزار باد بواسیر و از مرضهاى دیکر هم بسیار عارض او شده بود، حکماى حاذق بر سر او حاضر ساخته و مبلغهاى خطیر خرج ادویه و معاجین و صفوف و شربت و عرق کردیم و مبلغ ده دوازده تومان خرج حکماء و اطباء گردید، حال نقل کردن آن همه زحمات لزوم ندارد، انشاء اللّه تعالى فردا صحبت خواهیم داشت. این بگفت و روانه حرم شد. تاجر بیچاره ناامید برگشت و با خود میگفت حکایت غریب است و قاضى عجب مرد با انصافیست! الحکم للّه، حالا بروم شاید که فردا کنیز را بستانم. چون صبح شد تاجر بیچاره مبلغ ده دوازده تومان زر و پارچه‌یى چند برداشت و بدر خانه‌ى قاضى برد و بغلامان گفت: عرض کنید که مرد تاجر آمده است و کنیز را میخواهد!. پس از عرض غلامان، قاضى گفت: بروید بتاجر بگوئید که امشب مهمان مائید، انشاء اللَّه شب تشریف میآورید!. تاجر بیچاره باز مضطرب شد و حیران برگردید. پس چون شب بر آمد تاجر برخاست و بخانه‌ى قاضى آمد و غلامان قاضى را خبر کردند، تاجر را بیاورید و بمهمانخانه بنشانید. بعد از ساعتى که قاضى آمد، تاجر از جاى برخواست تعظیم و تکریم بجا آورد و گرم صحبت شدند. قاضى گفت: اى تاجر! شما تازه از سفر آمده‌اید و لایق نبود که یکدفعه بمجرد باز آمدن از سفر، سخن چنین بر دوستان خود گفتن، باین سبب روزى صبر و عدم مکالمه در طلب شما شد، اما اصل مسأله اینست که کنیز روزى از روزها اراده‌ى حمام کرد و از خانه بیرون رفت، دیگر او را ندیدم تا آنکه یک روزى جمعى از جهال محله، فاحشه‌یى بکشتند چون آن خبر منتشر شد معلوم گردید که همان کنیزک بود که فاحشه شده بود و جهال محله از روى تعصب و غیرت او را کشته بودند. تاجر چون این سخن را شنید بسیار مضطرب و پریشان خاطر شد و دیوانه‌وار از خانه‌ى قاضى بیرون آمد و در فکر این بود که آیا قاضى راست میگوید؟، و اگر راست میگوید کى این معنى بر من ظاهر خواهد شد؟ و اگر دروغ میگوید این نوع دروغ را چگونه خاطر نشان قاضى نمایم؟ پس از تفکر با خود گفت اولى اینست که عریضه‌یى در این خصوص باید نوشت و بدربار پادشاهى سلطان محمود رفته و آن را بمحضر سلطان رسانم. لهذا تاجر عریضه‌یى نوشت و در آن کیفیت مسأله را بعرض پادشاه رسانید. چون پادشاه از مضمون عریضه مطلع گردید کس فرستاد قاضى را حاضر ساختند. چون قاضى بحضور سلطان حاضر شد، پادشاه پرسید: اى قاضى! چرا این کنیزى که تاجر بتو سپرده و بسفر رفته و الحال آمده کنیز او را تسلیم نمیکنى؟ و در سال مبلغهاى کلى از مال تجار و امانت مردم حسب- الشرع بمهر و حکم تو صورت و فیصل مییابد و هر گاه تو را از این نوع اعتبار و دین دارى بوده باشد لازم آنست که شر تو را از سر مردمان رفع و دفع کنیم و دیگرى را تعیین نموده تا رواج کار خلایق بوده باشد. قاضى گفت: پادشاها! بر عمر و دولتت بقا باد! تاجر کنیزى امانت باین فقیر سپرده بسفر رفت، پس از مدتى کنیز او روزى بحمام رفت و باز نیامد، و در این باب آنچه را قبلا بجهت تاجر نقل کرده بود بعرض پادشاه رسانید و محضرى که کدخدایان مهر و امضاء نموده بودند بیرون آورده تقدیم سلطان نمود. چون سلطان محضر را دید بتاجر فرمود: هر گاه کنیز تو فاحشه شده باشد و کشته شده است در این باب قاضى چه تقصیرى دارد؟!. تاجر بیچاره را جواب نماند و حیران و سرگردان و غمناک برگردید و بمنزل خود رفت، و قاضى هم خوشحال بخانه آمد و کنیز را طلبید و شروع در سیاست کرد که شاید او را راضى کند تا که دست خود را در گردن او درآورد. کنیز با این همه سیاست که کشیده بود و بدن او تماماً مجروح شده بود، راضى بآن امر شنیع نگردید. قاضى پس از آن کنیز را بزندان فرستاد. قاضى خاطر جمع از طرف تاجر گشته با خود میگفت که دیوان این امر بسلطان رسید و طى شد دیگر تاجر را املى نمانده و قطع تعلق کنیز را نموده برفت. اما قاعده‌ى سلطان محمود این بود که اکثر شبها از خانه بیرون میآمد و بر سر گذرها و کوچه‌ها مستمع اقوال و مترصد دانستن اعمال و احوال و کردار وضیع و شریف میبود و تفحص حال مردم از غنى و فقیر میکرد و اطلاع از احوال مردم میگرفت و بفقیر و درویش انعام میداد. قضا را شبى بر حسب عادت از خانه بیرون آمد و بر سر کوچه‌یى رسید دید که دکانى را باز کرده‌اند و آواز و صدا از جمعى میآید. سلطان بطور آهسته آهسته پیش آمد و گوش بداد، شنید که جماعتى از جهالان، بازى پادشاه و وزیر میکردند. سلطان لمحه‌یى بایستاد، قضا را شخصى از آنها قاپى انداخت، قاپش امیر آمد، چون آن رفیقان دیدند که آن مرد امیر شد همه بر آن شخص خندیدند بسبب آنکه آن مرد سفیه و مجهول و نادان بود و در ضبط و ربط بازى و حکومت شعورى نداشت که گویا بتواند امر و نهى دینى را فیصل دهد. در آن مجمع پسرى بود که کلاه نمدى بر سر داشت بآن مرد زبان تمسخر و ریشخند دراز کرده و حاضرین میخندیدند. آن مرد که امیر شده بود گفت: اى پسر چرا اینقدر میخندى، مگر میر شدن من پسند تو نیست؟ آن پسر گفت: میدانى! میر شدن تو در ضبط و ربط امور حکومتى مانند حکم کردن سلطان محمود میماند در مسأله و قضیه قاضى و تاجر و کنیز!. پادشاه چون این سخن را شنید آن دکان و آن پسر را نشان کرده برفت و آن شب تا صبح متفکر در این واقعه بود که آیا این چه قضیه‌ییست و حرف آن‌ پسر چه باشد؟ و البته بى‌جهت نیست! چون صبح شد پادشاه بر تخت سلطنت قرار گرفت و خدمه را فرمود که بروید بفلان محله و بدرب دکان فلانى و پسرى باین نشان که کلاه نمدى بر سر دارد و دیشب نشسته بود با جمعى بازى میر و وزیر میکردند تفحص نموده و آن پسر را را برداشته بتعجیل هر چه تمامتر بیاورید. آن خدمه بر خاک مذلت افتاده روان شدند تا بآن محله که سلطان فرموده بود رسیدند، فى الفور کدخداى محله را طلبدیدند و او حاضر شد، شرح مقدمه را بکدخدا بیان نمودند بعد از تفحص بسیار و تجسس بیشمار آن پسر را پیدا کردند و او پسر گازر شوخ، کچلى، ظریفى، لاقیدى، بى‌محاباتى، صاحب‌شعورى و زبان‌آورى بود و آن پسر را پدر پیرى بود. چون آن پدر بر سر محله آمد، دید که خادم پادشاه پسر را میخواهد، بسیار مضطرب شد و گفت: اى پسر خانه‌ات خراب شود براى فتنه‌یى که بر پا کرده‌یى! کى باشد که از هم و غم تو آسوده مانم؟ کاشکى من تو را نداشتمى! زیرا گفته‌اند:حکایت ۲۳: آورده‌اند که در شهر کاشان دو شخص دکان خربزه فروشى داشتند، میخریدند و میفروختند. یکى همیشه در دکان بود و یکى در تردد و گردش، و آن شریک که در تردد بود از شریک دیگر پرسید که امروز چیزى فروخته‌یى؟. گفت: نه و اللّه!. گفت: چیزى خورده‌یى!. گفت: نه!. گفت: پس خربزه‌ى بزرگى که دیروز نشان کرده‌ام کجا رفته که حالا معلوم و پیدا نیست؟! و من در فکر آنم که در وقت خوردن آن خربزه رفیق داشته‌یى یا نه؟ و این گفتگو را که میکنم میخواهم بدانم که رفیق تو که بوده است. شریک گفت: اى مرد بواللّه العظیم سوگند که رفیقى نداشته و من نخورده‌ام!. آن مرد بشریکش گفت: من کسى را باین کج خلقى و تند خوئى ندیده‌ام که بهر حرفى از جاى درآید و قسم خورد، من کى مضایقه در خوردن خربزه با تو کرده‌ام؟ مطلب و غرض آنست میترسم این خربزه را اگر تنها خورده باشى آسیبى بتو رسد چرا که آن خربزه بسیار بزرگ بوده. آن رفیق بشریک خود گفت: بخدا و رسول و بقرآن و دین و مذهب و ملت قسم که من نخورده‌ام!. بعد آن مرد گفت: حالا اینها را که تو میگوئى اگر کسى بشنود گمان میکند که من در خوردن خربزه با تو مضایقه داشته‌ام، زینهار اى برادر از براى اینچنین چیز جزئى از جاى برآئى! اینقدر میخواهم که بگوئى تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فداى سر تو، بگذار خورده باشى. آن مرد از شنیدن این گفتگو بیتاب شد و بدنیا و آخرت و بمشرق و بمغرب و بعیسى و موسى قسم خورد که من ابدا نخورده‌ام. آن مرد گفت: این قسمها را براى کسى بخور که تو را نشناخته باشد، با وجود این من قول تو را قبول و باور دارم که تو نخورده‌یى اما کج خلقى تا باین حد خوب نمیباشد. الحاصل پس از گفتگوى زیاد. آن شریک بیچاره گفت: اى برادر من نگاه کن ببین! تو چرا اینقدر بى‌اعتقادى؟ قسمى و سوگندى دیگر نمانده که یاد نمایم، پس از این از من چه میخواهى؟، این خربزه را بهر قیمت که میدانى بفروش میرسد از حصه‌ى من کم نموده و حساب کن!. آن مرد گفت: اى یار من از آن گذشتم و قیمت هم نمیخواهم، بد کردم، اگر من بعد از این مقوله حرف زنم مرد نباشم، میخواهم حالا بدانم که پوست آن خربزه باسب دادى و یا بیابو و یا بدور انداختى؟. آن فقیر تاب نیاورد، گریبان خود را پاره پاره کرد و رو بصحرا نمود. اى موش تو نیز در هر حرفى پانصد کلمه از من دلیل و نظیر خواستى و قبول کردى و باز از سر نو گرفتى و گفتگو میکنى. موش چون این نظیر را از گربه شنید سکوت اختیار کرد. گربه گفت: اى موش چرا ساکت شده‌یى؟. موش گفت: اى شهریار بیش از این دردسر دادن خوب نیست، اگر شفقت فرمائى تا برویم و صحبت را بوقت دیگر گذرانیم اصلح و بهتر خواهد بود، چرا که گفته‌اند: یار باقى صحبت باقى‌ گربه گفت. بلى بسیار خوب! حالا تو برو بخانه‌ى خود که ما هم برویم، لکن اى موش میخواهم مرا حلال و آزاد کنى زیرا که اراده‌ى سفر خراسان دارم و میترسم که مبادا اجل در رسد و مرگ امان ندهد که بار دیگر بصحبت یکدیگر برسیم، چرا که گفته‌اند.

اطلاعات

منبع اولیه: سید صادق هاشمی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آورده‌اند که در ایام ماضى مردى بود و زنى داشت بسیار سر خود و بى‌تمیز و بى‌ادب، هر چند شوهر گوشت بخانه میآورد بیشتر آن گوشت را زن کباب کردى و بخوردى و تتمه دیگر را صرف چاشت نمودى و بخوردى، چنانکه اکثر اوقات طعام بیگوشت بنزد شوهر آوردى یا آنکه اندکى گوشت بر روى طعام بودى. پس آن شوهر از بسکه چنان دیده بود کمتر گوشت بخانه میبرد، مگر گاهى که مهمان داشت. قضا را روزى بمهان عزیزى رسید، از بازار نیم من گوشت خرید و بخانه رفت که طعام از براى مهمان مهیا کند و خود آن مرد بکارى مشغول گردید. آن زن دید که شوهر از خانه بیرون رفت فرصت یافته نصف آن گوشت را قیمه کرد بخورد و با خود گفت معلوم نیست که تا چند روز دیگر گوشت بخانه بیاورد پس اولى آنست که این گوشت را برده بخانه‌ى همسایه و یا قرض بدهم و یا بسپارم و یا اینکه بر سبیل مهربانى و تواضع تقدیم همسایه نمایم تا بوقت دیگر بکار من بیاید. و الحاصل باقى آن گوشت را برداشته بخانه‌ى همسایه داد. و چون شوهرش بخانه آمد گفت: اى زن طعام پسته شده یا نه؟. زن گفت: نه! مرد از شنیدن جواب برآشفت و گفت: چرا.؟ زن گفت: غافل شدم گوشت را گربه برد!. چون آن مرد چنان شنید از خانه بدر آمد و همان گربه را پیدا نمود و زن هم گفت همین گربه است که گوشت را برد، مرد آن گربه را گرفت و بزن گفت سنک و ترازو را بیاورد و گربه را در ترازو گذاشت و بکشید، گربه نیم من بود بعد مرد گفت. اى زن نگاه کن من گربه را کشیدم نیم من است!، دست از گربه برداشت و بزن در آویخت و او را میزد و میگفت که تو میگوئى گوشت را گربه خورد و من گربه را در حضور تو کشیدم، اگر اینکه کشیدم گربه است پس گوشت کجا است؟ و اگر گوشت است پس گربه کجاست؟ و او را میزد تا وقتى که بیطاقت شد، پس از اینکه بهوش و طاقت آمد گفت راستش این است که قدرى را خوردم و قدرى باقیمانده را بهمسایه سپردم. پس اى موش! اگر قتل عام این شهرها که گفتى بمقتضاى حکمت الهى بود پس شیخ را در آن چکار است؟ و اگر بدعاى شیخ بود بحکمت چکار دارد. پس میباید که گوینده و اعتقاد کننده‌ى این قول را بطریق آن زن خائن که مردش او را بسیاست منزجر ساخت معالجه و معامله نمود تا که دیگر این چنین دروغ بى‌فروغ نگوید. اى موش سؤالى دارم و میخواهم که جواب آن را براستى بگوئى!. موش گفت: اى شهریار اگر خوانده باشم یا شنیده باشم جواب خواهم گفت، در هر حال شما بفرمائید؟. گربه گفت: اگر کسى از جهل و نادانى مدتى گناه بسیار کرده باشد و بعد از آن که فهمیده و دانا شود و توبه کند و رجوع بجانب اقدس الهى آورد آیا خداوند عالم و عالمیان او را مغفرت دهد یا نه. موش گفت: بلى! خداوند عالمیان ارحم الراحمین و اکرم الاکرمین است بى‌شک و شبهه‌ او را مى‌بخشد. گربه گفت: اگر برعکس این باشد چه گوئى؟. موش گفت: نفهمیدم! از این صریح‌تر بیان فرما!. گربه گفت: اگر کسى با کمال دانش و عقل و تقوى و صلاح عبادت کرده و مدتى بزیارت حج و طواف و عمره و عتبات در مقام خضوع و خشوع و صلاحیت بسر برده باشد و بیک مرتبه برگردیده باشد و خمر بخورد و زنار در بندد و خوک بچراند و ترک جمیع عبادات کند، آیا این گونه کسى صاحب کشف و کرامات خواهد بود یا نه؟. موش گفت: خیر چنین شخصى مرتد است و در شرع مستوجب حد رجم است و اگر او را بسوزانى از گناه پاک شدن ندارد. گربه گفت: پس آنانى که ایشان را صاحب کشف و کرامات خوانند و پیر خود میدانند حال ایشان چون است؟. موش گفت: آن چنان کسان کودنان بیعقل و شعورند و یا دیوانه و یا کافر خواهند بود. گربه گفت: در این باب دیگر حرفى دارى!. موش گفت: چنین است که گفتم، در این خصوص حرفى ندارم. گربه گفت: در تذکره‌ى یکى از مشایخ نقل است که کسى در مکه‌ى معظمه‌ى زادها اللّه شرفا و تعظیما، در خواب دید که با سیصد تن از مریدان بموافقت همدیگر بکعبه رفته و خمر خورده و بت پرستیده و زنار بسته و خوک چرانیده و این همه از آن سبب کرده که عاشق نرسائى بوده و مرتکب آن عملهاى نامشروع شده و ترک آن قسم عملهاى ناخوش را نکرده!. اى موش! این هم از جمله کراماتست؟ در این چه میگوئى؟!. موش گفت: چنین کسى را چگونه شخص خوب داند مگر کسى که بیعقل و دیوانه بوده باشد. اما اى شهریار! انسان هر چه باشد جائز الخطاست و از عنصر مختلف خلق شده و نفس و هوى در آن راه دارد و شیطان فریب دهنده در پى است و افعال و اوضاع دنیا در هر ساعت خود را جلوه میدهد، پس احتمال دارد کسى که با این همه علت که در اوست سهوى و خطائى کرده باشد، پس بر عاقل لازم نیست که هر گاه از فرد جاهل افراد فرقه‌یى عمل غیر مناسبى بظهور رسد همه را بر او قیاس کند پس از گفتگوى زیاد در این موضوع گربه گفت: اى موش! از تو مزخرفات بسیار شنیده‌ام لکن در خاطرم نیست، اکنون هر کدام را جواب نگفته‌ام بگو تا جواب آنرا گویم!. موش گفت: اى شهریار! اینقدر میدانم که خبث و غیبت را نفهمیده‌یى و این خوب نیست، دیگر اختیار با شما است. گربه گفت: اى موش! من خبث و غیبت را نفهمیده‌ام؟، موش گفت: بلى! اینقدر میدانم که گفته‌اند: در هیچ سرى نیست که سرى ز خدا نیست. گربه گفت: اى موش! در این حرفى که گفتى خبث و غیبت است و یا در موعظه و منع امور خبث و غیبت باشد؟ در حالتیکه جمیع کتب معتبر خالى از این احوال نیست، اولا در قرآن مجید در آیه‌هاى آن مثل قصص پیشینیان مانند نمرود و شداد و عاد و ثمود و فرعون مذکور است که کل از اهل کفر و ضلال و بت‌پرست بوده‌اند و همچنین احادیث و اخبار از کفار و منافقین و اشرار، و حکایت خیر و شر و وعد و وعید و تهدید، از حد بیشمار. و تو اینها را خبث و غیبت میدانى؟. اى موش آیا چند روزى قبل از این که از چنگ من رهائى یافتى اگر از براى کسى نقل واقعه کنى، عجبا این غیبت باشد؟!. موش گفت. نه!. گربه گفت: باید دانست که غیبت کدام است و خبث کدام. غیبت حرف پشت سر کردن و صحبت از برادر مؤمن است که در برابر او چیزى نتوان گفت، و چون او غائب شود از براى دیگرى صحبت دشوار و ناملایم‌ از او کنى و این غیبت است. و خبث آنست که بگوئى فلانى حوصله ندارد و پریشان است و چیزى ندارد و مبلغى هم قرض دارد و نجابت ندارد، زیرا پدرش فلان کس بود و مادرش فلانه بود و از این قسم حرفها. و اما آنچه در باب بیعقل و نادان و جاهل و منافق و بى‌نماز و گمراه گوئى و یا شنوى این مباحثه و درس و عبادت خواهد بود. و اما اینکه گفتى، در هیچ سر نیست که سرى ز خدا نیست، این معنى و مغزى دارد زیرا آنچه در نفوس مکنون است آن سر الهى باشد و هر کس بر آن مطلع باشد لابد سر و عرفان الهى در او موجود است و خداى تعالى هر کس و هر چیز را که آفریده همه را بقدرتى فایق و مصلحتى و حکمتى آفریده است و هیچکس در هیچ چیز باطل خلق نشده و خدایرا در این حکمتها و مصلحتها است و چون کسى را بر آن مصلحت و حکمت راه نیست لهذا آن را گویند سر، و آن سر نیز متفاوت است، مثل آنکه سر سایه‌ى آسمان است بر مخلوقات، پس تفاوت بسیار است، و بعضى از اسرار الهى محفوظ و مصون از ادراک اغلب انسان است و بعضى هم از اسرار و آثار قدرت کامله بعقل و شعور در مى‌آید. و همچنین انسان هر قدر که دانا میگردد آثار قدرت الهى در سینه و دل او جلوه‌گر گردد، و بعضى هم از معرفت الهى و آثار قدرت و رحمت خبر نداشته و مزخرفى چند گویند که عقل و نقل راه بصحت و فهم آن نداشته و آن را اسرار الهى نام نهند، این نوع اسرار مانند بیهوشى و کیف کسى است که چون قلندرى و جاهلى بنگ کشیده و اشتها بر او مستولى شده و چیز بسیار خورده و عقل و دانش از او زائل شده از جاده‌ى خیالات مختلفه او را بهندوستان برد و بر تخت و پیل سوار شده بزرگیها و شوکتهاى خیالیه بیند و در اثر بخار معده و تأثیر کیف بنگ، وسوسه‌ى شیطان از قبیل مکر و تزویر و چیزهاى دیگر در خیال او صورت مى‌بندد. چون قلندران نادان جاهل چنان دیده‌اند، لهذا تخم شجره‌ى ملعون را جزء اعظم و حب الاسرار نامیده‌اند. اى موش! سرى که قلندران در کیفیت بنک مشاهده میکنند بسیار بهتر از این اسرار و رموزیست که این فرقه قیاس کرده و گمان برده‌اند. موش گفت: اى شهریار! سؤالى میخواهم کرد، لکن خواهش دارم از روى تامل و تفکر از براى من بیان فرمائى تا که خاطر نشین من شود و بدانم که تصوف چیست؟ و صوفى کیست؟. گربه گفت: اى موش! صوفى در اصل صوف بوده و اهل تحقیق گفته‌اند، صاد صوفى از صبر است و واوش از وفا و فایش از فنا و در قول بعضى دیگر، صادش صلاحیت و واوش وقار و فایش فقر و فاقه، و بسیارى هم گفته‌اند که صوفى یعنى راستکار و پاک دل و طاهر و پاکیزه اعتقاد و صالح، که خالى از عشق و مکر و حیله و کید و تزویر و شید و سالوس و حماقت و سفاهت بوده باشد و آنچه از خدا و رسول و علماء شریعت باو رسیده همه را از روى صدق و صفا، راست و درست فهمیده و بآن قیام نماید، نه آنکه صوفى باید دین علیحده و معرفتى غیر از معرفتى که از ائمه‌ى هدى نقل شده داشته باشد، و باید آن را بدلیل آثار و قدرت و صنعت صانع دانسته و بیان نماید نه اینکه بغیر از این طریق دین و مذهبى و قاعده‌یى چند از روى راه تقلید و هواى نفس و فریب شیطان، ساخته و بر آن اسمى و نامى گذاشته و خود را صوفى شمرند. صوفى که بمعنى راستکار است هر گاه بر کسى اطلاق گردد که در او این معنى نباشد، چنان میماند که اسم و مسمى غیر مطابق و بى‌ثمر باشد. مثلا اگر کسى را که آهنگرى داشته باشد جراح گویند و یا اینکه خیاط را زرگر نامند، این اطلاق بیجا و بى‌ثمر است و براى آنکس که باین نام نامیده شود جز دروغ که بهم رسیده ابدا فایده‌یى ندارد. ولکن هر گاه کسى را بآن شرط که گذشت او را صوفى گویند، لا شک اطلاق آن بر آنکس صحیح و در آن نقص و عیبى واقع نمیشود. پس هر گاه صوفى از تقلید و عناد بگذرد و بشرع شریف رسول عمل کند و بصدق و صفا سلوک نماید صوفى حقیقى خواهد شد و هر گاه مطلب و مسلک او تقلید و ریا و کید و شید و زرق و سالوس باشد، هر گاه او را صوفى خوانند و یا او خود را صوفى نامند فى الواقع او بشخصى ماند که گناهکار باشد و خود را طاهر نام گذارد. پس بگفتى طاهر پلید مطهر نمیشود و باطلاق آن اسم بر او هرگز پاکیزه نخواهد بود، زیرا گفته‌اند: بر عکس نهند نام زنگى کافور. پس چون جاهل و ابله و نادان، این گونه اسماء مثل صوفى و طاهر را شنود گمان کند داراى آن اسم مرد خوب و پاکیزه کردار و خوش رفتار است. پس از این گربه گفت. اى موش! اگر دیگر حرفى دارى بگو!. موش گفت: آمنا و صدقنا!. گربه گفت: آمنا گفتن تو بمن مثل شرکت کردن آن دو یهودى میوه فروش میماند که با یکدیگر دکان بشراکت داشتند. موش گفت: این قضیه چه بوده؟ بیان فرما تا بشنوم!. گربه گفت:
هوش مصنوعی: در زمان‌های قدیم، مردی با زنی همسر بود که بسیار خود رأی و بی‌ادب بود. هر وقت شوهر برای خانواده‌اش گوشت می‌آورد، زن بیشتر آن را کباب می‌کرد و خود می‌خورد و کم‌تر از بقیه آن را برای شوهرش می‌گذارد. در نتیجه، شوهر در نهایت کمتر گوشت به خانه می‌آورد، مگر وقتی که مهمانی داشت. یک روز او تصمیم می‌گیرد برای یک مهمان عزیز، مقداری گوشت بخرد، اما وقتی از خانه خارج می‌شود، همسرش فرصت را غنیمت شمرده و نصف گوشت را قیمه می‌کند تا بخورد. سپس با خود می‌اندیشد که شاید شوهرش مدت‌ها گوشت نیاورد و بهتر است که باقی‌مانده را به همسایه بدهد. وقتی شوهر به خانه بازمی‌گردد و از او می‌پرسد که آیا غذا آماده است یا نه، زود جواب می‌دهد که گوشت را گربه برده است. شوهر از این پاسخ به شدت عصبانی می‌شود و گربه را پیدا می‌کند. وقتی او متوجه می‌شود که گربه نیم من گوشت است، به همسرش می‌گوید که اگر این گربه گوشت را برده، پس آن کجاست؟ در نهایت، همسرش اعتراف می‌کند که بخشی از گوشت را خورده و قسمتی را به همسایه داده است. این داستان به نوعی نشان‌دهنده خیانت و دروغ‌گویی است. در ادامه، بین دو شخصیت گربه و موش، بحث‌های فلسفی و دقیق‌تری شکل می‌گیرد، از جمله مسائل درباره توبه و گناه، مفهوم صوفی و حقیقت آن و ... که به نقد احوال و رویکردهای مختلف افراد می‌پردازد. در نهایت نتیجه‌گیری می‌شود که انسان‌ها ممکن است دچار خطا شوند و باید بین خیر و شر تمایز قائل شوند.