گنجور

بخش پنجم - قسمت دوم

دست در حلقه ی آن زلف دو تا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
من چه گویم که ترا نازکی طبع لطیف
تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد سایه پرور من از که کمتر است؟
از آستان پیر مغان سر چرا کشم
دولت در این سرای و گشایش در این در است
در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس
بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
یک قصه بیش نیست غم عشق واین عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حلال تر از شیر مادراست
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد

جفر را بیست و هشت جزء است. هر جزئی را بیست و هشت صفحه است و هر صفحه را بیست و هشت سطر و هر سطری را بیست و هشت بیت است و هر بیتی را چهار حرف.

حرف اول به عدد اجزاء است و دوم به عدد صفحات و سوم به عدد سطور و چهارم به عدد بیوت. پس اسم جفر مثلا در بیست بیستم از سطر هفدهم صفحه ی شانزدهم جزء سوم یافته آید.

ادیبی را با همسرش مشاجره شد و کار به عزم متارکه انجامید. زن گفت: طول مصاحبت به خاطر آور! گفت: بخدا سوگند جز همان ترا گناه دیگری نزد من نیست.

جماعتی گرد بهلول بودند. یکی از آن میان او را پرسید: میدانی من کیستم؟ گفت: بلی به خدا. نسبت را نیز می شناسم. تو چون دنبلان کوهی هستی نه اصلی ثابت داری نه فرعی.

مخفت ای دیده چندان غافل و مست
چو هشیاران برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک
دایم دل خود به معصیت شاد کنی
چون غم رسدت خدای را یاد کنی
دنیا زتو رفته وترا دعوا ترک
گنجشک پریده را چه آزاد کنی؟
با فاقه و فقر همنشینم کردی
بی مونس و بی یار غمینم کردی
این مرتبه ی مقربان در تو است
آیا به چه خدمت این چنینم کردی؟
به چشمی ناز بی اندازه کردن
به دیگر چشم عهدی تازه کردن
عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می پرسید در جنگ
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده
خم گیسوش آب از دل کشیده
به گیسو سبزه را بر گل کشیده
شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمار خیزش
چه خوش باشد در آغاز جوانی
دو دلبر را به هم سودای جانی
گه از ابرو عتاب آغاز کردن
که از مژگان بیان راز کردن
گهی از دور باش غمزه راندن
گهی از گوشه های چشم خواندن
فشرده عشق در دل ها قدم سخت
خرد برده به صحرای عدم رخت
درون جان خیال زلف و بالا
چو دزد خانگی جاسوس کالا
می تلخ است جور گلعذاران
که هر چندش خوری باشد گواران
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها داده است
که ای بلندنظر شاهباز سد ره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
ترا ز کنگره ی عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه ی نغزم و زهروی یاد است
حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدا داد است
بحری است بر عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
آن دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را به منع عقل مترسان و می بیار
کاین شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
فرصت شمر طریقه ی رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه ی حافظ به هیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
چون درد دلی گویم در خواب کنی خود را
این درد دل است آخر افسانه نمیگویم
گر علم لدنی همه از برداری
سودت نکند چو نفس کافر داری
سر را به زمین چه مینهی بهر نماز
آن را به زمین بنه که در سرداری
خوشحال مجردی جهان پیمائی
وز نیک و بد زمانه بی پروائی
خورشید صفت سیرکنان در عالم
هر روز به منزلی و هر شب جائی
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
صبرم شد و عقل رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت در پایم ریخت

متوکل وصیف خادم را شیفته بود. روزی وی با جامه ای نیکو به نزد وی شد. متوکل را خوش آمد و فتح بن خاقان را گفت: آیا دوستش میداری ای فتح؟ گفت: از آن روی که تو او را دوست می داری، دوستش ندارم. بل از آن جهت که او ترا دوست می دارد.

در ره عشق نشد کس بیقین محرم راز
هر کسی برحسب فهم گمانی دارد
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

از سخنان یکی از حکیمان: مرد خرسند، در آنچه به دنیا پیش آید گرامی است و در آنچه در عقبی پیش آید، ثواب کار.

- خرسندی ملکی مخفی است و دلشادی به قضا، زندگانئی خوش و گوارا.

شد خاک قدم طوبی، آن سروسهی قدرا
ما اعظمه شأنا، ماارفعه قدرا
ای پیکر روحانی از زلف بنه دامی
در قید تعلق کش، ارواج مجرد را
من زنده و تو خیزی، خون دگران ریزی
هر لحظه از این غصه خواهم بکشم خود را

ابن جوزی از شفیق بلخی نقل کرد که: به سال یکصد و چهل و نه بهر حج گزاردن بیرون شدم و به قادسیه فرود آمدم. در آن جا جوانی زیباروی و گندمگون را دیدم در جامه ای پشمین و روی پوشی و نعلینی در پا که از مردمان دورتر بنشسته بود.

به خود گفتم: این جوان از صوفیان است و خواهد که بر دوش دیگران بار بود. به خدا سوگند که نزدش روم و سرزنشش کنم.

نزدیکش که شدم، و مرا دید بسویش روانم، گفت: ای شفیق: «اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم ». به خود گفتم این جوان بنده ای صالح است خود را به وی رسانم و از او پرسم.

در این هنگام، وی از دیدگان من پنهان گشت. پس از آن، هنگامی که به «واقصه » فرود آمدیم، دیدمش که نماز میخواند و اعضایش همی لرزید و اشگش روان بود.

به خود گفتم، بنزدش شوم و از او عذر خواهم. وی نماز خویش به ایجاز برخواند و سپس گفت: ای شفیق «انی لعقار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی ».

به خود گفتم، او که دوبار به فراست راز مرا بخواند، از ابدال است. تا این که به «زباله » فرود آمدیم. وی را دیدم که بر سر چاه بایستاده، مشکی در دست و آب همی خواهد.

ناگاه مشک به چاه افتاد. آن جوان چشم به آسمان گرداند و گفت: آن گاه که تشنه ی آب شوم تو پروردگار منی - و آن زمان که گرسنه ی طعامی شوم نیز. خداوند، مرا جز تو کسی نیست.

شفیق گفت: بخدا سوگند در این هنگام دیدم که آب چاه بالا آمد. جوان مشک خود بگرفت، پر آب ساخت، وضو بساخت و چهار رکعت بخواند.

سپس به جانب تپه شنی که آن نزدیکی بود رفت و چند مشتی ریگ در مشک ریخت و سپس نوشید. وی را گفتم: از آنچه خداوند به تو روزی ساخته، مرا نیز ده.

گفت: ای شفیق. نعمت های ظاهری و باطنی خداوند همیشه بر ما پیوسته است. تو گمان خویش به خداوند نیکوبدار. سپس مشک را بمن داد.

از آن بنوشیدم. آن را آبی آمیخته با قاووت و شکر یافتم که تا آن زمان لذیذتر و خوش بوتر از آن ننوشیده بودم. پس از آن دیگر وی را ندیدم تا زمانی که به مکه شدیم و شبی وی را در کنار گنبد میزاب، نیمه شب دیدم که با گریه و ناله نماز همی خواند.

سپیده که زد: نماز دیگری بخواند، طواف کرد و خارج شد. من نیز در پی او برفتم. و بدیدم که خدم حشم و اموال و غلامان فراوان دارد و برخلاف آن است که در راه ویرا دیده ام، مردمان گردش جمع همی شوند و سلامش همی گویند و از وی برکت جویند.

پرسیدمشان که او کیست؟ گفتند: موسی بن جعفر کاظم(ع) است. گفتم: اگر این فضل و عجاب از آن جز او بود به شگفت همی آمدم.

اندر آن معرض که خود را زنده سوزند اهل درد
ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندو زنی است
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت از این کاخ دل افروز
چه خوش باغی است باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی
خوش است این کهنه دیر پر فسانه
اگر مردن نبودی در میانه
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی، گویدت خیز
عشقبازان که تماشای نگار اندیشند
ننگشان باد اگر زانکه زعار اندیشند
کسوت مردم عیار بر آن قوم حرام
که در اندیشه ی گنج اند و زمار اندیشند
آذری از گل این باغ به بوئی نرسند
نازکانی که زآزردن خار اندیشند

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دست در حلقه ی آن زلف دو تا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
هوش مصنوعی: نمی‌توان به زلف‌های زیبای تو تکیه کرد و در عین حال بر وعده‌های تو و نسیم صبح اعتماد داشت.
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
هوش مصنوعی: غیرتم باعث شد که عاشق محبوب جهانی شوم، اما نمی‌توانم روز و شب به مردم ناله و فریاد بزنم.
من چه گویم که ترا نازکی طبع لطیف
تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد
هوش مصنوعی: من چه بگویم که لطافت و حساسیت تو به حدی است که حتی نمی‌توان با صدای آرام برایت دعا کرد.
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد سایه پرور من از که کمتر است؟
هوش مصنوعی: باغ من نیازی به درختان بلند و زیبا مثل سرو و صنوبر ندارد، زیرا سایه‌سار شمشاد من به خودی خود ارزش بیشتری دارد.
از آستان پیر مغان سر چرا کشم
دولت در این سرای و گشایش در این در است
هوش مصنوعی: چرا از درگاه استاد مغان دور شوم؟ خوشبختی و راه نجات در این مکان و در این در است.
در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس
بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
هوش مصنوعی: در محله ما تنها دل‌های شکسته را می‌خرند و بس، اما در طرف دیگر بازار فروش افراد مختلف وجود دارد.
یک قصه بیش نیست غم عشق واین عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
هوش مصنوعی: عشق داستانی بیشتر نیست و جالب اینکه این داستان، در هر زبانی که می‌شنوم، تکراری و همیشگی به نظر می‌رسد.
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
هوش مصنوعی: ما به خاطر فقر و قناعت خود شرمنده نیستیم؛ بگذار پادشاه بگوید که روزی از پیش تعیین‌شده وجود دارد.
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حلال تر از شیر مادراست
هوش مصنوعی: ای عزیز، تو چه دینی را برگزیده‌ای؟ که خون ما برای تو حلال‌تر از شیر مادران است.
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد
هوش مصنوعی: آیا کسی هست که بتواند زبان گل سوسن را درک کند؟ تا از او بپرسد چرا رفت و چرا دوباره برگشت؟
جفر را بیست و هشت جزء است. هر جزئی را بیست و هشت صفحه است و هر صفحه را بیست و هشت سطر و هر سطری را بیست و هشت بیت است و هر بیتی را چهار حرف.
هوش مصنوعی: جفر شامل بیست و هشت بخش است. هر بخش از بیست و هشت صفحه تشکیل شده و هر صفحه شامل بیست و هشت سطر است. هر سطر نیز شامل بیست و هشت بیت می‌باشد و هر بیت دارای چهار حرف است.
حرف اول به عدد اجزاء است و دوم به عدد صفحات و سوم به عدد سطور و چهارم به عدد بیوت. پس اسم جفر مثلا در بیست بیستم از سطر هفدهم صفحه ی شانزدهم جزء سوم یافته آید.
هوش مصنوعی: حرف اول نشان‌دهنده تعداد اجزاء است، حرف دوم تعداد صفحات، حرف سوم تعداد سطور و حرف چهارم تعداد بیوت را نشان می‌دهد. بنابراین، برای مثال، اسم "جفر" در بیستمین جزء، در سطر هفدهم صفحه شانزدهم پیدا می‌شود.
ادیبی را با همسرش مشاجره شد و کار به عزم متارکه انجامید. زن گفت: طول مصاحبت به خاطر آور! گفت: بخدا سوگند جز همان ترا گناه دیگری نزد من نیست.
هوش مصنوعی: ادیبی با همسرش به مشاجره‌ای دچار شد و تصمیم به جدایی گرفتند. زن به او گفت: به خاطر بیاور چه مدت با هم بوده‌ایم! او پاسخ داد: به خدا قسم، هیچ گناهی جز تو برای من وجود ندارد.
جماعتی گرد بهلول بودند. یکی از آن میان او را پرسید: میدانی من کیستم؟ گفت: بلی به خدا. نسبت را نیز می شناسم. تو چون دنبلان کوهی هستی نه اصلی ثابت داری نه فرعی.
هوش مصنوعی: گروهی به دور بهلول جمع شده بودند. یکی از آنها از بهلول پرسید: آیا می‌دانی من کیستم؟ بهلول پاسخ داد: بله، به خدا سوگند. من نسبت تو را هم می‌شناسم. تو شبیه دنبلان کوهی هستی که نه اصل ثابت و محکمی داری و نه زیر بنای مشخصی.
مخفت ای دیده چندان غافل و مست
چو هشیاران برآور در جهان دست
هوش مصنوعی: ای چشم، چرا این‌قدر بی‌خبر و مستی؟ مانند هشیاران در این دنیا دست‌به‌کار شو.
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک
هوش مصنوعی: اگر آنقدر در دل زمین فرو بروی که فراموش شوی، زمان و جهان دیگر به یاد تو نخواهند بود.
دایم دل خود به معصیت شاد کنی
چون غم رسدت خدای را یاد کنی
هوش مصنوعی: هر وقت دل خود را با گناه خوشحال می‌کنی، وقتی که غم به سراغت بیاید، فقط یاد خدا می‌افتی.
دنیا زتو رفته وترا دعوا ترک
گنجشک پریده را چه آزاد کنی؟
هوش مصنوعی: دنیا از تو دور شده و تو به دعوا مشغولی، در حالی که پرنده‌ای کوچک از قفس پریده و تو چه کار می‌توانی کنی که او را آزاد کنی؟
با فاقه و فقر همنشینم کردی
بی مونس و بی یار غمینم کردی
هوش مصنوعی: مرا در کنار فقر و تنگدستی قرار دادی و بدون همراه و یاری، غمگین و دل شکسته‌ام کردی.
این مرتبه ی مقربان در تو است
آیا به چه خدمت این چنینم کردی؟
هوش مصنوعی: این بار اوج نزدیکی و مقام قربی که دارم به خاطر تو است. آیا به خاطر چه نوع خدمتی این دستاورد را نصیب من کردی؟
به چشمی ناز بی اندازه کردن
به دیگر چشم عهدی تازه کردن
هوش مصنوعی: با نگاهی زیبا و دلربا، محبت خود را نشان دادن و نسبت به چشمی دیگر، عهد و پیمانی تازه بستن.
عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می پرسید در جنگ
هوش مصنوعی: اگرچه عتاب و سرزنش او مانند ضربه شیشه به سنگ قیمتی دردناک بود، اما او همچنان در میانه جنگ قیمت و ارزش خود را می‌پرسید.
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده
هوش مصنوعی: دو شکر مانند سنگ عقیق، که به خاطر زیبایی‌اش درخشان و خوش‌رنگ است، و دو گیسوی زیبا که با تابی دلنشین همچون دمی سحرآمیز به دور خود پیچیده، توصیف شده‌اند.
خم گیسوش آب از دل کشیده
به گیسو سبزه را بر گل کشیده
هوش مصنوعی: موهایش مانند رودخانه‌ای است که آب را از دل خود عبور می‌دهد و سبزه را بر روی گل‌ها می‌پراکند.
شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمار خیزش
هوش مصنوعی: نسیم خوشبو و ملایم باعث شده است که عطر گل نرگس، که حالتی بیمارگونه دارد، در فضا پخش شود و بر زیبایی فضا بیفزاید.
چه خوش باشد در آغاز جوانی
دو دلبر را به هم سودای جانی
هوش مصنوعی: در آغاز جوانی، چه خوب است که دو معشوق با هم عشق و شوقی را تجربه کنند.
گه از ابرو عتاب آغاز کردن
که از مژگان بیان راز کردن
هوش مصنوعی: گاهی با ابرو اشاره‌ای سر آغاز می‌شود و از مژگان رازهایی بیان می‌شود.
گهی از دور باش غمزه راندن
گهی از گوشه های چشم خواندن
هوش مصنوعی: گاهی با نگاه کردن از دور، افراد را فریب می‌دهی و گاهی هم با اشاره‌های زیرکانه از گوشه چشم، پیام‌های پنهانی را منتقل می‌کنی.
فشرده عشق در دل ها قدم سخت
خرد برده به صحرای عدم رخت
هوش مصنوعی: عشق در دل‌ها به شدت فشرده شده و عقل با گام‌هایی سنگین به بیابان نابودی وارد شده است.
درون جان خیال زلف و بالا
چو دزد خانگی جاسوس کالا
هوش مصنوعی: در دل جانم، تصویر مو و زیبایی‌اش همچون دزدی که به آرامی در کمین است، در حال نظارت بر گنجینه‌ای ارزشمند است.
می تلخ است جور گلعذاران
که هر چندش خوری باشد گواران
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که اگرچه طعم می نوشیدنی تلخ است و به نظر ناخوشایند می‌آید، اما هر چقدر هم که تلخ باشد، باز هم پس از نوشیدن احساس لذت و آرامش به انسان می‌دهد. در واقع، تلخی‌ها می‌توانند به زیبایی‌هایی در زندگی منجر شوند.
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
هوش مصنوعی: بیا و ببین که آرزوها و آمال ما خیلی مستحکم نیستند و به راحتی از بین می‌روند. بیا و نوشیدنی بیاور، زیرا عمر ما نیز در حال گذر است و همه چیز بی‌ثبات است.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
هوش مصنوعی: من برده‌ی آرزوهایی هستم که تحت تأثیر هیچ چیزی در این دنیا نیستم و از هرگونه وابستگی و تعلق آزاد هستم.
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها داده است
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چگونه بگویم که دیشب در میخانه چقدر مست و بی‌خود بودم و در همین حال، خبری از عالم غیب به من رسید که بشارت‌های زیادی داده بود.
که ای بلندنظر شاهباز سد ره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
هوش مصنوعی: ای شاهباز با بینش و دوراندیش، تو که به بلندای آسمان‌ها پرواز می‌کنی، جایگاه تو در خویش نیست. اینجا فقط یک مکان آکنده از درد و رنج است و تو شایسته‌تری که در فضایی بهتر و آزادتر زندگی کنی.
ترا ز کنگره ی عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
هوش مصنوعی: تو را از بلندای آسمان می‌خوانند و می‌گوید که نمی‌دانم در این لحظه چه اتفاقی افتاده است.
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه ی نغزم و زهروی یاد است
هوش مصنوعی: نگران غم‌های دنیا نباش و نصیحت مرا فراموش نکن، زیرا این یک نکته‌ی ظریف و جذاب است که باید به یاد داشته باشی.
حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدا داد است
هوش مصنوعی: حسد چه نیازی داری، ای کسی که در نظم سخن ضعیف هستی؟ حافظ از خداوند خواسته تا دلش را بپذیرد و به سخن‌اش لطف کند.
بحری است بر عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هوش مصنوعی: در این عشق دریایی وجود دارد که هیچ راهی برای خروج از آن نیست، جز تسلیم کامل و فدا کردن جان.
آن دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
هوش مصنوعی: زمانی که دل را به عشق بسپاری، آن لحظه‌ای خوش است و در کارهای نیک نیازی به استخاره و بررسی نیست.
ما را به منع عقل مترسان و می بیار
کاین شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
هوش مصنوعی: ما را از ترس اینکه عقل ما را از چیزی منع کند، نترسان و شراب برای ما بیاور، زیرا این مقام‌دار در سرزمین ما هیچ قدرتی ندارد.
فرصت شمر طریقه ی رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
هوش مصنوعی: فرصت را غنیمت بشمار؛ چون راه و روش رندی و زیرکی، مانند نشانه‌ای که مسیر رسیدن به گنج را نشان می‌دهد، برای همه افراد آشکار نیست.
نگرفت در تو گریه ی حافظ به هیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
هوش مصنوعی: دل من که به هیچ‌وجه از سنگ سخت‌تر نیست، تحت تأثیر گریه و اشک‌های حافظ قرار نگرفت و حیرت‌زده نشد.
چون درد دلی گویم در خواب کنی خود را
این درد دل است آخر افسانه نمیگویم
هوش مصنوعی: وقتی در خواب از درد دلم صحبت می‌کنم، خودت را درگیر این مشکلات نکن. این درد دل واقعی است و من قصه‌ای نمی‌بافم.
گر علم لدنی همه از برداری
سودت نکند چو نفس کافر داری
هوش مصنوعی: اگر تمام علوم الهی و معنوی را هم به دست آوری، اما نفس کافر و گمراهی داشته باشی، این علوم به تو هیچ سودی نخواهد رساند.
سر را به زمین چه مینهی بهر نماز
آن را به زمین بنه که در سرداری
هوش مصنوعی: سر را به زمین نگذار برای نماز، بلکه آن را به زمین بگذار که در مقام و اهمیت تو تقدیر می‌شود.
خوشحال مجردی جهان پیمائی
وز نیک و بد زمانه بی پروائی
هوش مصنوعی: شاد بودن از زندگی تنها و سفر کردن در دنیا، بدون نگرانی از خوبی‌ها و بدی‌های زمانه.
خورشید صفت سیرکنان در عالم
هر روز به منزلی و هر شب جائی
هوش مصنوعی: خورشید با ویژگی‌هایش هر روز به مکانی جدید می‌تابد و هر شب به جایی دیگر می‌رود.
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
صبرم شد و عقل رفت و دانش بگریخت
هوش مصنوعی: عشق به سراغم آمد و موجب شور و هیجان در وجودم شد. صبر و حوصله‌ام از بین رفت و عقل و دانش از من فرار کردند.
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت در پایم ریخت
هوش مصنوعی: در این واقعه هیچ دوستی به کمک من نیامد، جز چشمم که هر چه از محبت و احساس داشت، به پای من ریخت.
متوکل وصیف خادم را شیفته بود. روزی وی با جامه ای نیکو به نزد وی شد. متوکل را خوش آمد و فتح بن خاقان را گفت: آیا دوستش میداری ای فتح؟ گفت: از آن روی که تو او را دوست می داری، دوستش ندارم. بل از آن جهت که او ترا دوست می دارد.
هوش مصنوعی: متوکل به وصیف خادم علاقه‌مند بود. یک روز وصیف با لباس زیبایی به نزد متوکل آمد. متوکل از دیدن او خوشحال شد و به فتح بن خاقان گفت: آیا تو او را دوست داری ای فتح؟ فتح پاسخ داد: من به خاطر اینکه تو او را دوست داری، او را دوست ندارم. بلکه به این دلیل که او تو را دوست دارد.
در ره عشق نشد کس بیقین محرم راز
هر کسی برحسب فهم گمانی دارد
هوش مصنوعی: در مسیر عشق، هیچ کس به طور قطع نمی‌تواند به رازهای آن پی ببرد. هر انسانی بر اساس درک و فهم خود، گمان‌هایی درباره این رازها دارد.
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
هوش مصنوعی: زاهد که به ظواهر بسیار اهمیت می‌دهد، از حالت درونی ما خبر ندارد و هر چیزی که درباره ما بگوید، نباید ما را نگران کند یا به واکنش وادارد.
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هوش مصنوعی: رفتن به میخانه فقط برای افرادی است که در زندگی خود حقیقی و صادق هستند، زیرا افرادی که خود را به فروش گذاشته‌اند، نمی‌توانند به محلهٔ شراب‌فروشان دسترسی پیدا کنند.
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
هوش مصنوعی: هر آنچه که از ظهور ناهنجار ماست، به خاطر قامت نامناسب ماست وگرنه عدم حضور تو در مرتبه‌ی بلندی از دیگران نیست.
از سخنان یکی از حکیمان: مرد خرسند، در آنچه به دنیا پیش آید گرامی است و در آنچه در عقبی پیش آید، ثواب کار.
هوش مصنوعی: از گفتار یکی از دانشمندان: فردی که در دنیا خوشنود باشد، در آنچه که اتفاق می‌افتد ارزشمند است و در آنچه که در آخرت پیش می‌آید، پاداش اعمالش را خواهد گرفت.
- خرسندی ملکی مخفی است و دلشادی به قضا، زندگانئی خوش و گوارا.
هوش مصنوعی: خرسندی یک احساس عمیق و پنهانی است که به رضایت از زندگی و قضا و قدر مرتبط می‌شود و می‌تواند زندگی را خوشایند و دلپذیر کند.
شد خاک قدم طوبی، آن سروسهی قدرا
ما اعظمه شأنا، ماارفعه قدرا
هوش مصنوعی: خاک پای درخت طوبی، به خاطر ارزش و مقام بلندی که دارد، به قدری محترم و باعظمت است که هیچ کس نمی‌تواند آن را نادیده بگیرد.
ای پیکر روحانی از زلف بنه دامی
در قید تعلق کش، ارواج مجرد را
هوش مصنوعی: ای موجود روحانی، از موهای خود دام‌هایی برپا کن و روح‌های آزاد را به بند کش.
من زنده و تو خیزی، خون دگران ریزی
هر لحظه از این غصه خواهم بکشم خود را
هوش مصنوعی: من زنده‌ام و تو در حال حرکت هستی، در حالی که هر لحظه دیگران دچار درد و رنج می‌شوند. از این غم و اندوه همواره خود را به مرگ خواهم کشید.
ابن جوزی از شفیق بلخی نقل کرد که: به سال یکصد و چهل و نه بهر حج گزاردن بیرون شدم و به قادسیه فرود آمدم. در آن جا جوانی زیباروی و گندمگون را دیدم در جامه ای پشمین و روی پوشی و نعلینی در پا که از مردمان دورتر بنشسته بود.
هوش مصنوعی: ابن جوزی از شفیق بلخی نقل می‌کند که در سال ۱۴۹ هجری، برای انجام مناسک حج خارج شدم و به قادسیه رسیدم. در آنجا جوانی زیبا و گندم‌گون را دیدم که لباس پشمی پوشیده بود و صورتش را پوشانده بود و نعلینی به پا داشت. او در دورتر از دیگران نشسته بود.
به خود گفتم: این جوان از صوفیان است و خواهد که بر دوش دیگران بار بود. به خدا سوگند که نزدش روم و سرزنشش کنم.
هوش مصنوعی: به خودم گفتم: این جوان از صوفیان است و می‌خواهد که بارش بر دوش دیگران باشد. به خدا قسم، نزد او می‌روم و او را سرزنش می‌کنم.
نزدیکش که شدم، و مرا دید بسویش روانم، گفت: ای شفیق: «اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم ». به خود گفتم این جوان بنده ای صالح است خود را به وی رسانم و از او پرسم.
هوش مصنوعی: وقتی نزدیک او شدم و او مرا دید که به سمتش می‌روم، گفت: «ای شفیق، از بسیاری از گمان‌ها بپرهیزید، زیرا برخی از گمان‌ها گناه هستند». به ذهنم آمد که این جوان، بنده‌ای صالح است و باید به او نزدیک شوم و از او بپرسم.
در این هنگام، وی از دیدگان من پنهان گشت. پس از آن، هنگامی که به «واقصه » فرود آمدیم، دیدمش که نماز میخواند و اعضایش همی لرزید و اشگش روان بود.
هوش مصنوعی: در این لحظه، او از نظر من ناپدید شد. بعد از آن، وقتی به «واقصه» رسیدیم، او را دیدم که در حال نماز است و بدنش می‌لرزید و اشک‌هایش جاری بود.
به خود گفتم، بنزدش شوم و از او عذر خواهم. وی نماز خویش به ایجاز برخواند و سپس گفت: ای شفیق «انی لعقار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی ».
هوش مصنوعی: به خودم گفتم که به او بروم و از او عذرخواهی کنم. او نماز خود را به سرعت خواند و سپس گفت: ای شفیق، من به کسانی که توبه کرده‌اند و ایمان آورده‌اند و اعمال صالح انجام داده‌اند، نزدیک می‌شوم.
به خود گفتم، او که دوبار به فراست راز مرا بخواند، از ابدال است. تا این که به «زباله » فرود آمدیم. وی را دیدم که بر سر چاه بایستاده، مشکی در دست و آب همی خواهد.
هوش مصنوعی: به خودم گفتم، او که دو بار به‌خوبی راز مرا فهمید، باید از افراد فرزانه باشد. تا این که به «زباله» رسیدیم. او را دیدم که کنار چاه ایستاده و با مشکی در دست، در حال آب‌خواهی بود.
ناگاه مشک به چاه افتاد. آن جوان چشم به آسمان گرداند و گفت: آن گاه که تشنه ی آب شوم تو پروردگار منی - و آن زمان که گرسنه ی طعامی شوم نیز. خداوند، مرا جز تو کسی نیست.
هوش مصنوعی: ناگهان مشک به چاه سرنگون شد. آن جوان به آسمان نگاه کرد و گفت: هنگامی که تشنه آب شوم، تنها تو پروردگار منی و زمانی که گرسنه غذا شوم نیز. خداوند، جز تو کسی ندارم.
شفیق گفت: بخدا سوگند در این هنگام دیدم که آب چاه بالا آمد. جوان مشک خود بگرفت، پر آب ساخت، وضو بساخت و چهار رکعت بخواند.
هوش مصنوعی: شفیق گفت: به خدا قسم در این لحظه متوجه شدم که آب چاه بالا آمده است. آن جوان مشک خود را برداشت، آن را پر از آب کرد، وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند.
سپس به جانب تپه شنی که آن نزدیکی بود رفت و چند مشتی ریگ در مشک ریخت و سپس نوشید. وی را گفتم: از آنچه خداوند به تو روزی ساخته، مرا نیز ده.
هوش مصنوعی: سپس به سمت تپه شنی که در نزدیکی بود رفت و چند مشت شن در مشکش ریخت و بعد نوشید. به او گفتم: از آنچه خداوند به تو عطا کرده، به من هم بده.
گفت: ای شفیق. نعمت های ظاهری و باطنی خداوند همیشه بر ما پیوسته است. تو گمان خویش به خداوند نیکوبدار. سپس مشک را بمن داد.
هوش مصنوعی: او گفت: ای دوست! نعمت‌های ظاهری و باطنی خداوند همیشه بر ما جاری است. تو باید به خداوند خوش‌باور باشی. بعد از این حرف، مشک را به من داد.
از آن بنوشیدم. آن را آبی آمیخته با قاووت و شکر یافتم که تا آن زمان لذیذتر و خوش بوتر از آن ننوشیده بودم. پس از آن دیگر وی را ندیدم تا زمانی که به مکه شدیم و شبی وی را در کنار گنبد میزاب، نیمه شب دیدم که با گریه و ناله نماز همی خواند.
هوش مصنوعی: من از آن نوشیدم و آن را آبی دیدم که با قاووت و شکر ترکیب شده بود. تا آن لحظه، هیچ نوشیدنی لذیذتر و خوش بوتر از آن را نچشیده بودم. بعد از آن دیگر او را ندیدم تا اینکه به مکه رفتیم. شبی، در کنار گنبد میزاب، نیمه شب، او را دیدم که در حال گریه و ناله نماز می‌خواند.
سپیده که زد: نماز دیگری بخواند، طواف کرد و خارج شد. من نیز در پی او برفتم. و بدیدم که خدم حشم و اموال و غلامان فراوان دارد و برخلاف آن است که در راه ویرا دیده ام، مردمان گردش جمع همی شوند و سلامش همی گویند و از وی برکت جویند.
هوش مصنوعی: زمانی که صبح شد، او نماز دیگری خواند، طواف کرد و از آنجا خارج شد. من هم به دنبالش رفتم. دیدم که او افرادی بسیاری به عنوان خدم و اموال و غلامان دارد، که برخلاف چیزی بود که در راه او دیده بودم. مردم دورش جمع شده بودند، به او سلام می‌کردند و از او برکت می‌خواستند.
پرسیدمشان که او کیست؟ گفتند: موسی بن جعفر کاظم(ع) است. گفتم: اگر این فضل و عجاب از آن جز او بود به شگفت همی آمدم.
هوش مصنوعی: از آن‌ها پرسیدم که او کیست؟ گفتند: او موسی بن جعفر کاظم (ع) است. گفتم: اگر این علم و فضیلت از کسی جز او بود، بسیار تعجب می‌کردم.
اندر آن معرض که خود را زنده سوزند اهل درد
ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندو زنی است
هوش مصنوعی: در جایی که کسانی به خاطر درد و رنج خودشان را می‌سوزانند، مردان خدا کم نیستند، حتی آنها که شاید کمتر از یک زن هندو باشند.
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت از این کاخ دل افروز
هوش مصنوعی: اگر یکصد سال هم در این دنیای زیبا بمانیم، باز هم روزی باید از این زندگی شگفت‌انگیز وداع کنیم.
چه خوش باغی است باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی
هوش مصنوعی: باغ زندگی چه زیبا و دل‌انگیز است، اگر از تیرگی‌ها و مشکلات دور باشیم و در امان بمانیم.
خوش است این کهنه دیر پر فسانه
اگر مردن نبودی در میانه
هوش مصنوعی: اینکه در این مکان قدیمی و پر از داستان زندگی کنیم، خوشایند است، اما اگر زندگی در میانه‌ی آن نبود، مرگ نیز وجود نداشت.
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی، گویدت خیز
هوش مصنوعی: این کاخ زیبا به خاطر سردی‌اش احساس دل‌زدگی می‌کند، چون وقتی آن را گرم می‌کنی، از تو می‌خواهد که بروی.
عشقبازان که تماشای نگار اندیشند
ننگشان باد اگر زانکه زعار اندیشند
هوش مصنوعی: عاشقانی که beauty و زیبایی معشوق را می‌نگرند و به آن فکر می‌کنند، اگر به جای توجه به زیبایی، به مشکلات و عیوب بپردازند، زشت و ناپسند است.
کسوت مردم عیار بر آن قوم حرام
که در اندیشه ی گنج اند و زمار اندیشند
هوش مصنوعی: پوشش و رفتار انسان‌های با ارزش و اصیل برای مردمی که فقط به دنبال ثروت و زرنگی هستند، ناپسند و نامناسب است.
آذری از گل این باغ به بوئی نرسند
نازکانی که زآزردن خار اندیشند
هوش مصنوعی: اگر کسی در پی لذت از زیبایی‌ها و گل‌های این باغ باشد، باید مراقب باشد، زیرا لطیفانی که به خیالت خود را آزار می‌دهند، هرگز به عطری نخواهند رسید.