گنجور

بخش ۹۴ - ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر

آن فانی مطلق آن باقی برحق آن محبوب الهی آن معشوق نامتناهی آن نازنین مملکت آن بستان معرفت آن عرش فلک سیر قطب عالم ابوسعید ابوالخیر قدس الله سره پادشاه عهد بود بر جمله اکابر و مشایخ و از هیچکس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که ازو و هیچ شیخ را چندان اشراف نبود که او را در انواع علوم به کمال بود و چنین گویند که در ابتدا سی هزار بیت عربی خوانده بود و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظی وافر داشت و در عیوب نفس دیدن و مخالفت هوا کردن به اقصی الغایه بود و در فقر و فنا و ذل و تحمل شأنی عظیم داشت و در لطف و سازگاری آیتی بود خاصه در فقر از این جهت بود که گفته‌اند هر جاکه سخن ابوسعید رود همه دلها را وقت خوش شود زیرا که از ابوسعید با وجود ابوسعید هیچ نمانده است و او هرگز من و ما نگفت؛ همیشه ایشان گفت. من و ما به جای ایشان می‌گویم تا سخن فهم افتد و پدر او ابوالخیر نام داشت وعطار بود.

نقلست که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود چنانکه سرائی ساخته بود و جمله دیوار آنرا صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته شیخ طفل بود گفت: یا بابا از برای من خانه ای بازگیر ابوسعید همه آن خانه را الله بنوشت پدرش گفت: این چرا نویسی گفت: تو نام سلطان خویش می‌نویسی و من نام سلطان خویش پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد.

نقلست که شیخ گفت: آن وقت که قرآن می‌آموختم پدر مرا به نماز آدینه برد در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که ازمشایخ کبار بود پیش آمد پدرم را گفت: که ما از دنیا نمی‌توانستیم رفت که ولایت خالی می‌دیدیم و درویشان ضایع می‌ماندند اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را ازین کودک نصیب خواهد بود پس گفت: چون از نماز بیرون آئی این فرزند را پیش من آور بعد از نماز پدر مرا به نزدیک شیخ برد بنشستم طاقی در صومعه‌ی او بود نیک بلند پدرم را گفت: ابوسعید را بر کتف گیر تا قرص را فرود آرد که بر آن طاقست پدر مرا درگرفت پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرودآوردم قرص جوین بود گرم چنانکه دست مرا از گرمی آن خبر بود شیخ دو نیم کرد نیمه‌ی ای به من داد گفت: بخور نیمه‌ی ای او بخورد پدرم را هیچ نداد ابوالقاسم چون آن قرص بستد چشم پر آب کرد پدرم گفت: چونست که از آن مرا هیچ نصیب نکردی تا مرا نیز تبرکی بودی ابوالقاسم گفت: سی سال است تا این قرص بر آن طاقست و با ما وعدی کرده بودند که این قرص در دست هر کس که گرم خواهد شد این حدیث بروی ظاهر خواهد بودن اکنون ترا بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود پس گفت: این دو سه کلمه‌ی ما یاددار لئن ترد همتک مع الله طرفة عین خیرلک مما طلعت علیه الشمس یعنی اگر یک طرفةالعین همت با حق داری ترا بهتر از آنکه روی زمین مملکت تو باشد و یکبار دیگر شیخ مرا گفت: که ای پسر خواهی که سخن خداگوئی گفتم خواهم گفت: در خلوت این می‌گوی شعر:

من بی‌تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر موئی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

همه روز این بیت می‌گفتم تا به برکت این بیت در کودکی راه حق برمن گشاده شد.

و گفت: یک روز از دبیرستان می‌آمدم نابینائی بود ما را پیش خود خواند گفت: چه کتاب می‌خوانی گفتم فلان کتاب گفت: مشایخ گفته‌اند حقیقت العلم ما کشف علی السرایر من نمی‌دانستم حقیقت معنی چیست و کشف چه بود تا بعد از شش سال درمرو پیش عبدالله حصیری تحصیل کردم چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفال تحصیل کردم چنانکه همه شب در کار بودمی و همه روز درتکرار تا یکبار بدرس آمدم چشمها سرخ کرده قفال گفت: بنگرید تا این جوان شبانه در چه کار است وگمان بدبردی پس نشسته گوش داشتم خود را نگونسار کرده بودم و در چاهی ذکر می‌گفتم و از چشم من خون میافتاد تا یک روز استاد از آن معنی با من کلمه ای بگفت: از مرو بسرخس رفتم و با بوعلی زاهد تعلق ساختم و سی روز روزه داشتمی و در عبادت بودمی و گفت: یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسی را دیدم بر تل خاکستر نشسته و پاره ای پوستین کهنه می‌دوخت وچوبی و ابریشم چند برو بسته که این ربابست و گرداگرد او نجاست انداخته و او از عقلای مجانین بود چون چشم او بر من افتاد پاره‌ی ای نجاست بشورید و بر من انداخت من سینه پیش او داشتم و آنرا به خوشی قبول کردم گفتم که پاره‌ی ای رباب زن پس گفت: ای پسر برین پوستینت دوزم گفتم حکم تراست بخیه‌ی ای چند بزد و گفت: اینجات دوختم پس برخاستم و دست من بگرفت و می‌برد در راه پیرابوالفضل حسن که یگانه‌ی عهد بود پیش آمد و گفت: یا ابوسعید راه تونه اینست که می‌روی براه خویش رو پس شیخ لقمان دست من بدست او داد و گفت: بگیر که او از شما است پس بدو تعلق کردم پیر ابوالفضل گفت: ای فرزند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود گفتند با خلق بگوئید که الله یکیست او را شناسید او را باشید کسانی که این معنی دانند این کلمه می‌گفتند تا این کلمه گشتند و این کلمه بر ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنی شدند و در این کلمه مستغرق گشتند و این سخن مرا صید کرد و آنشب در خواب نگذاشت دیگر روز بدرس رفتم ابوعلی تفسیر این آیت می‌گفت: قل الله ثم ذرهم بگوی که خداوند باقی همه را دست بدار و آن ساعت دری در سینه ما گشادند و مرا از من بستدند و امام ابوعلی آن تغیر بدید گفت: دوش کجا بوده‌ی ای گفتم که نزدیک پیر ابوالفضل گفت: اکنون برخیز که حرام شد ترا از آن معنی بدین سخن آمدن پس به نزدیک پیر شدم واله و متحیر همه این کلمه گشته چون پیر مرا دید گفت: مستک شده‌ای همی ندانی پس و پیش گفتم یا شیخ چه فرمائی گفت: درآی و هم‌نشین این کلمه باش که این کلمه با تو کارها دارد مدتی در این کلمه بودم پیرگفت: اکنون لشکرها بر سینه تو تاختن آورد و ترا بردند برخیز و خلوت طلب کن و به مهنه آمدم و سی سال در کنجی بنشستم پنبه برگوش نهادم و می‌گفتم الله الله هرگاه که خواب یا غفلتی درآمدی سیاهی با حربه‌ی آتشین از پیش محراب پدید آمدی با هیبتی بانگ بر من زدی گفتی قل الله تا همه ذره‌های من بانگ در گرفت که الله الله.

نقلست که درین مدت یکی پیراهن داشت هر وقت که بدریدی پاره ای بروی دوختی تا بیست من شده بود وصایم الدهر بودی هر شب بیک نان روزه گشادی و درین مدت شب و روز نخفت و به هر نماز غسلی کردی رو به حصار نهادی و گیاه می‌خوردی پدرش او را طلبیدی و به خانه آوردی و او باز می‌گریختی و رو به صحرا می‌نهادی.

نقلست که پدر شیخ گفت: که من در سرای به زنجیر محکم کردمی و گوش می‌داشتمی تا ابوسعید سرباز نهادی گفتمی که در خواب شد من نیز بخفتمی شبی در نیم شب از خواب درآمدم ابوسعید را ندیدم برخاستم و طلب می‌کردم درخانه نبود و زنجیر همچنان بسته بود پس چند شب گوش داشتم وقت صبح درآمدی آهسته به جامه خواب رفتی و بر وی ظاهر نمی‌کردم آخر شبی او را گوش داشتم چندانکه می‌رفت من بر اثر او می‌رفتم تا به رباطی رسید و درمسجد شد و در فراز کرد چوبی در پس در نهاد از بیرون نگاه می‌کردم در گوشه‌ی آن مسجد در نماز ایستاد چون از نماز فارغ شد چاهی بود رسنی بر پای خود بست و چوب بر سر چاه نهاد وخویشتن را بیاویخت و قرآن را ابتدا کرد تا سحر ختم تمام کرده بود آنگاه برآمد و در رباط به وضو کردن مشغول شد من به خانه بازآمدم و برقرار خود بخفتم تا او درآمد چنانکه هر شب سرباز نهاد پس من برخاستم و خود را از او دورداشتم و چنانکه معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتم بعد از آن چند شب گوش داشتم همچنان می‌کرد چندانکه توانستی و خدمت درویشان را قیام نمودی و در یوزه کردی از جهت ایشان و با ایشان صحبت داشتی.

نقلست که اگر او را مشکل افتادی در حال به سرخس رفتی معلق در هوا میان آسمان و زمین و آن مشکل از پیر ابوالفضل پرسیدی تا روزی مریدی از آن پیر ابوالفضل پیر را گفت: ابوسعید در میان آسمان و زمین میاید پیر گفت: تو آن بدیدی گفت: دیدم گفت: تا نابینا نشوی نمیری و در آخر عمر نابینا شد.

نقلست که پیر ابوالفضل ابوسعید را پیش ابو عبدالرحمن سلمی فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابوالفضل باز آمد پیر گفت: اکنون حال تمام شد با میهنه باید شد تا خلق را بخدای خوانی.

نقلست که ابوسعید هفت سال دیگر در بیابان گشت و گل کن می‌خورد و با سباع می‌بود و درین مدت چنان بی‌خود بود که گرما و سرما دراو اثر نمی‌کرد تا روزی بادی و دمه‌ای عظیم برخاست چنانکه بیم بود که شیخ را ضرری رساند گفت: این از سری خالی نیست روی به آبادانی کرد تا به گوشه‌ی دهی رسید خانه‌ی ای دید پیرزنی و پیرمردی آتشی کرده و طعامی ساخته بودند شیخ سلام کرد و گفت: مهمان می‌خواهید؟ گفتند خواهیم شیخ در رفت و گرم شد چیزی بخورد و بیاسود پشت به دیوار باز نهاد و بی‌خود در خواب شد آواز شخصی شنید که می‌گفت: فلان کس چندین سالست تا گل کن می‌خورد وهرگزهیچکس چنین نیاسود پس گفتند برو که ما بی‌نیازیم به میان خلق رو تا از تو آسایشی بدلی رسد چون شیخ بمهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند تا کار به جایی رسید که گفت: پوست خربزه که ازما بیفتادی به بیست دینار می‌خریدند و یکبار ستور ما آب بریخت بر سر خویش مالیدند.

و گفت: ما جمله کتابها درخاک کردیم و بر سر آن دکانی ساختیم که اگر بخشیدمی یا بفروختمی دید آن منت بودی به امکان رجوع به مسئله پس از آن ما را بماندند که آن نه مابودیم آوازی آمد از گوشه مسجد که اولم یکف بربک نوری در سینه‌ی ما پدید آمد و حجابها برخاست تا هرکه ما را قبول کرده بود دیگرباره به انکار پدید آمد تا کار بدانجا رسید که به قاضی رفتند و به کافری بر ما گواهی دادند و به هر زمین که ما درشدمانی، گفتند بشومی این درین زمین گیاه نروید تا روزی در مسجد نشسته بودم زنان بربام آمدند و خاکستر بر سر من کردند آوازی آمد که اولم یکف بربک تا جماعتیان از جماعت باز استادند و گفتند این مرد دیوانه شده است تاچنان شد که هرکه در همه شهر بود یک کف خاکروبه داشتی صبر کردی تا ما آنجا رسیدیم بر سر ما ریختی.

و گفت: ما را عزیمت شیخ ابوالعباس قصاب پدید آمد که نقیب مشایخ بود پیر ابوالفضل وفات کرده بود در قبضی تمام می‌رفتم در راه پیری دیدیم که کشت می‌کرد نام او ابوالحسن خرقانی بود چون مرا بدید گفت: اگر حق تعالی عالم پر ارزن کردی و آنگاه مرغی بیافریدی و سوز این حدیث در سینه‌ی وی نهادی و گفتی تا این مرغ عالم ازین ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید و درین سوز و درد خواهی بود ای ابوسعید هنوز روزگاری نبود ازین سخن قبض ما برخاست و واقعه حل شد.

نقلست که به آمل شد پیش ابوالعباس قصاب مدتی آنجا بود ابوالعباس او را در برابر خود خانه داد و شیخ پیوسته در آن خانه بودی و به مجاهده وذکر مشغول بودی و چشم بر شکاف درمی‌داشتی و مراقبت شیخ ابوالعباس می‌کردی یک شب ابوالعباس فصد کرده بود رگش گشاده و جامه‌اش آلوده شده از خانه بیرون آمد او دوید و رگ او ببست و جامه‌ی او بستد و جامه خود پیش داشت تا درپوشید و جامه‌ی ابوالعباس نمازی کرد وهم در شب خشک کرد و پیش ابوالعباس برد ابوالعباس گفت: ترا درباید پوشید پس جامه به دست خود در ابوسعید پوشید بامداد اصحاب جامه‌ی شیخ در بر ابوسعید دیدند و جامه‌ی ابوسعید در بر شیخ تعجب کردند ابوالعباس گفت: دوش بشارتها رفته است جمله نصیب این جوانمرد مهنگی آمد مبارکش باد پس ابوسعید را گفت: بازگرد و به مهنه رو تا روزی چند این علم بر در سرای تو برند شیخ با صدهزار فتوح به حکم اشارت بازگشت.

نقلست که ریاضت شیخ سخت بود چنانکه آن وقت که نکاح کرده بود و فرزندان پدید آمده هم در کار بود تا به حدی که گفت: آنچه ما را می‌بایست که حجاب به کلی مرتفع گردد و بت به کلی برخیزد حاصل نمی‌شد شبی با جماعت خانه شدم و مادر ابوطاهر را گفتم تا پای من به رشته‌ی ای محکم باز بست و مرا نگون کرد وخود برفت و در ببست و من قرآن می‌خواندم و گفتم ختم کنم همچنان نگونسار آخر خون به روی من افتاد و بیم بود که چشم مرا آفتی رسد گفتم سود نخواهد داشت همچنین خواهم بود ما را ازین حدیث می‌باید خواه چشم باش خواه مباش و خون از چشم بر زمین چکید و از قرآن به فسیکفیکهم الله رسیده بودم در حال این حدیث فروآمد و مقصود حاصل شد.

و گفت: کوهی بود و در زیر آن کوه غاری بود که هر که در آن نگریستی زهره‌اش برفتی بدانجا رفتم و با نفس گفتم از آنجا فرو افتی بمیری تا نخسبی و جمله قرآن ختم کنی ناگاه به سجود رفتم خواب غلبه کرد فرو افتادم بیدار شدم خود را در هوا دیدم زنهار خواستم حق تعالی مرا بر سر کوه آورد.

نقلست که یک روز زیر درختی بید فرود آمده بود و خیمه زده و کنیزکی ترک پایش می‌مالید و قدحی شربت بر بالینش نهاده و مریدی پوستینی پوشیده بود و در آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مرید شکسته می‌شد و عرق از وی می‌ریخت تا طاقتش برسید بر خاطرش بگذشت که خدایا او بنده‌ای و چنین در عز و ناز و من بنده‌ای و چنین مضطر و بیچاره و عاجز شیخ در حال بدانست و گفت: ای جوانمرد این درخت که تو می‌بینی هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار ازین درخت در آویخته و مریدان را چنین تربیت می‌کرد.

نقلست که رئیس بچه‌ای را به مجلس او گذر افتاد سخن وی شنید درد این حدیث دامنش گرفت توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ هرچه داشت همه در راه شیخ نهاد تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد وهرگز شیخ از برای فردا هیچ ننهادی پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن و یک سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان ویک سال دیگر دریوزه فرمود و مردمان به رغبتی تمام زنبیل او پر می‌کردند از آنکه معتقد فیه بود بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ چیز به وی نمی‌دادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمی‌کردند و او را می‌راندند و جفاها می‌کردند و با وی آمیزش نمی‌کردند و او همه روز از ایشان می‌رنجید اما شیخ با او نیک بود بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت و زجر کرد و براند او همچنان می‌بود اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دریوزه رفت و مویزی بدو ندادند و او درین سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند شب چهارم در خانقاه سماع بودو طعامهای لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت: که هیچش مدهید و درویشان را گفت: چون بیاید راهش مدهید پس آن جوان از دریوزه باز رسید با زنبیل تهی و خجل و سه شبانروز گرسنه بود وضعیف گشته خود را در مطبخ انداخت راهش ندادند چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند او بر پای می‌بود و شیخ و اصحاب دروی ننگریستند چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وی افتاد گفت: ای ملعون مطرود بدبخت چرا از پی کاری نروی جوان را در آن ضعف و گرسنگی بزدند و بیرون کردند و در خانقاه در بستند جوان امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین بدست نیامده و دنیا رفته به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت: خداوندا تو می‌دانی و می‌بینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمی‌پذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الا تو ازین جنس زاری می‌کرد و زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده ناگاه آن حال بدو فرو آمد و آن دولت که می‌طلبید روی نمود مست و مستغرق شد شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که شمعی برگیرید تا برویم و شیخ و یاران می‌رفتند تا بدان مسجد جوان را دید روی بر خاک نهاده و اشک باریدن گرفت چون شیخ و اصحاب را دید گفت: ای شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردی و مرا از حال خود شورانیدی شیخ گفت: تنها می‌بایدت که بخوری؟ هرچه یافتی ما بدان شریکیم جوان گفت: ای شیخ از دلت می‌آید که مرا آنهمه جفا کنی شیخ گفت: ای فرزند تو از همه خلق امید نبریدی حجاب میان تو و خدا ابوسعید بود و درتو خبر از این یک بت نمانده بود آن حجاب چنین از برابر تو بر توانست گرفت و نفس تو چنین توانست شکست اکنون برخیز که مبارکت باد.

نقلست که از حسن مؤدب که خادم خاص شیخ بود که گفت: در نشابور بودم به بازرگانی چون آوازه‌ی شیخ بشنیدم به مجلس او رفتم چون چشم شیخ بر من افتاد گفت: بیا که بر سر زلف تو کارها دارم و من منکر صوفیان بودم پس در آخر مجلس از جهت درویشی جامه‌ی ای خواست و مرا در دل افتاد که دستار خود بدهم پس گفتم مرا از آمل به هدیه آورده‌اند و ده دینار قیمت اینست تن زدم شیخ دیگر بار آواز داد هم در دلم افتاد باز پشیمان شدم همچنین سوم بار کسی در پهلوی من نشسته بود گفت: شیخا خدای با بنده‌ی سخن گوید شیخ گفت: از بهر دستاری طبری خدای تعالی سه بار به این مرد که در پهلوی تو نشسته است سخن گفت: و او می‌گوید ندهم که قیمت آن ده دینار است و از آمل به هدیه آورده‌اند چون این سخن بشنیدم لرزه بر من افتاد پیش شیخ رفتم و جامه بیرون کردم و توبه کردم و هیچ انکاری در دلم نماند هر مال که داشتم همه در راه شیخ نهادم و به خادمی او کمر بستم.

نقلست که پیری گفت: در جوانی به تجارت رفتم در راه مرو چنانکه عادت کاروانی باشد از پیش برفتم و خواب بر من غلبه کرد و از راه بیک سو رفتم و بخفتم و کاروان بگذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب برآمد از جای برفتم اثر کاروان ندیدم که همه راه ریگ بود پاره‌ی ای بدویدم و راه گم کردم ومدهوش شدم چون به خود بازآمدم یک طرف اختیار کردم تا آفتاب گرم شد و تشنگی و گرسنگی بر من اثر کرد و دیگر قوت رفتن نماند صبر کردم تا شب شد همه روز رفتم چون شب شد به صحرائی رسیدم پر خاک و خاشاک و گرسنگی و تشنگی به غایت رسید و گرمائی سخت شد شکسته دل شدم و دل بر مرگ نهادم پس جهد کردم تا خود را بر بلندی افکنم و گرد صحرا نگریستم از دور سبزی ای دیدم دلم قوی شد روی بدان جانب نهادم چشمه آب بود آب خوردم و وضو ساختم و نماز کردم چون وقت زوال شد یکی پدید آمد روی بدین آب آورد مردی دیدم بلند بالای سفیدپوست محاسن کشیده و مرقعی پوشیده به کنار آب آمد و طهارت کرد ونماز بگذارد و برفت من با خود گفتم که چرا به او سخن نکردی پس صبر کردم تا نماز دیگر باز آمد من پیش او رفتم و گفتم ای شیخ از بهر خدا مرا فریادرس که از نشابورو ازکاروان جدا افتاده و بدین احوال شده دست من بگرفت شیر را دیدم که از آن بیابان برآمد و او را خدمت کرد شیخ دهان به گوش شیر نهاد و چیزی بگفت: پس مرا بر شیر نشاند وگفت: چشم برهم نه هر جا که شیر باستد تو از وی فرود آی چشم بر هم نهادم شیر در رفتن آمد و پاره ای برفت و باستاد و من ازوی فرود آمدم چشم بازکردم شیر برفت قدمی چند برفتم خود را به بخارا دیدم یک روز به در خانقاه می‌گذشتم خلقی بسیار دیدم پرسیدم که چه بوده است گفتند شیخ ابوسعید آمده است من نیز رفتم نگاه کردم آن مرد بود که مرا بر شیر نشانده بود روی بمن کرد و گفت: که سر مرا تا من زنده‌ام به هیچ کس مگو که هرچه در ویرانی بینند در آبادانی نگویند چون این سخن بگفت: نعره از من برآمد و بیهوش شدم.

نقلست که اول که شیخ به نشابور می‌آمد آن شب سی تن از اصحاب ابوالقاسم قشیری به خواب دیدند که آفتاب فرو آمدی استاد نیز آن خواب دید روز دیگر آواز در شهر افتاد که شیخ ابوسعید می‌رسد استاد مریدان را حجت گرفت که به مجلس او مروید چون شیخ ابوسعید درآمد مریدان که خواب دیده بودند همه به مجلس او رفتند استاد را از آن غباری پدید آمد به زیارت شیخ نیامد و یک روز بر سر منبر گفت: که فرق میان من و ابوسعید آنست که ابوسعید خدای را دوست می‌دارد و خدایتعالی ابوالقاسم را دوست می‌دارد پس ابوسعید ذره‌ی بود و ما کوهی این سخن با شیخ گفتند شیخ گفت: ما هیچ نیستیم آن کوه و آن ذره همه اوست به استاد رسانیدند که شیخ چنین از بهر تو گفته است استاد را از آن سخن انکاری پدید آمد بر سر منبر گفت: هر که به مجلس ابوسعید رود مهجوری یا مطرودی بود همان شب مصطفی را درخواب دید که می‌رفت استاد پرسید که یا رسول الله کجا می‌روی گفت: به مجلس ابوسعید می‌روم هرکه به مجلس او نرود مهجوری بود یا مطرودی استاد چون از خواب درآمد متحیر عزم مجلس شیخ کرد برخاست تا وضو کند در متوضا وجود را از بیرون جامه به دست گرفته بود و استبرا می‌کرد و خود را از بیرون جامه بدست گرفتن سنت نیست پس فراز شد وکنیزک را گفت: برخیز و لگام و طرف زین بمال پس بامداد برنشست و عزم مجلس شیخ کرد و مشغله‌ی سگان می‌آمد که یکدیگر را می‌دریدند استاد گفت: چه بوده است گفتند سگی غریب آمده است سگان محله روی دروی آورده‌اند و دروی میافتند استاد با خود گفت: سگی نباید کرد و درغریب نباید افتاد و غریب‌نوازی باید کرد اینک رفتم به خدمت شیخ از در مسجد درآمده خلق متعجب بماندند استاد نگاه می‌کرد آن سلطنت و عظمت شیخ می‌دید در خاطرش بگذشت که این مرد به فضل و علم از من بیشتر نیست به معامله برابر باشیم این اعزاز از کجا یافته است شیخ به فراست بدانست روی بدو کرد وگفت: ای استاد این حال آن وقت جویند که خواجه نه به سنت خود را گرفته بود و استبرا کند پس کنیزک را گوید برخیز و طرف زین بمال استاد به یکبارگی از دست برفت و وقتش خوش گشت شیخ چون از منبر فرود آمد به نزدیک استاد شد یکدیگر را درکنار گرفتند استاد از آن انکار برخاست و میان ایشان کارها بازدید آمد تا استاد بار دیگر بر سر منبر گفت: که هر که به مجلس ابوسعید نرود مهجور و مطرود بود که اگر آنچه اول گفتم به خلاف این بود اکنون چنین می‌گویم.

نقلست که استاد ابوالقاسم سماع را معتقد نبود یک روز به درخانقاه شیخ می‌گذشت و در خانقاه سماعی بود بر خاطر استاد بگذشت که قوم چنین فاش سر و پای برهنه کرده برگردند در شرع عدالت ایشان باطل بود وگواهی ایشان نشنوند شیخ در حال کسی از پس استاد فرستاد که بگو ما را در صف گواهان کی دیدی که گواهی بشنوند یا نه.

نقلست که زن استاد ابوالقاسم که دختر شیخ ابوعلی دقاق بود از استاد دستوری خواست تا به مجلس شیخ رود استاد گفت: چادری کهنه بر سر کن تا کسی را ظن نبود که تو کیستی آخر بیامد و بر بام در میان زنان نشست شیخ در سخن بود گفت: این از ابوعلی دقاق شنیدم و اینک جزوی از اجزای او کدبانو که این بشنید بیهوش شد و از بام در افتاد شیخ گفت: خدایا بدین بام باز ببر همانجا که بود معلق در هوا بماند تا زنان بر بامش کشیدند.

نقلست که در نشابور امامی بود او را ابوالحسن تونی گفتندی و شیخ را سخت منکر بود چنانکه لعنت می‌کرد و تا شیخ در نشابور بود بسوی خانقاه یکبار نگذشته بود روزی شیخ گفت: اسب را زین کنید تا به زیارت ابوالحسن تونی رویم جمعی به دل انکار می‌کردند که شیخ به زیارت کسی می‌رود که برو لعنت می‌کند شیخ با جماعتی برفتند در راه منکری بیرون آمد و شیخ را لعنت می‌کرد جماعت قصد زخم او کردند شیخ گفت: آرام گیرید که خدای برین لعنت بوی رحمت کند گفتند چگونه گفت: او پندارد که ما بر باطلیم لعنت بر آن باطل می‌کند از برای خدا آن منکر چون این سخن بشنید در دست و پای اسب شیخ افتاد و توبه کرد گفت: دیدید که لعنت که برای خدای کنند چه اثر دارد پس شیخ باز راه کسی را بفرستاد تا ابوالحسن را خبر کند که شیخ به سلام تو میاید درویش برفت و اورا خبر کرد ابوالحسن تونی نفرین کرد وگفت: او نزد من چه کار دارد او را به کلیسیا می‌باید رفت که جای او آنجاست درویش بازآمد و حال بازگفت: شیخ عنان اسب بگردانید و گفت: بسم الله چنان باید کرد که پیر فرموده است روی به کلیسیا نهاد ترسایان بکار خویش بودند چون شیخ را دیدند همه گرد وی درآمدند که تا به چه کار آمده است و صورت عیسی و مریم قبله گاه خود کرده بودند شیخ بدان صورت‌ها بازنگریست و گفت: اانت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون الله تو می‌گوئی مرا و مادرم را به خدا گیرید اگردین محمد بر حقست همین لحظه هر دو سجده کنند خدای را درحال آن هر دو صورت بر زمین افتادند چنانکه رویهایشان سوی کعبه بود فریاد از ترسایان برآمد و چهل تن زنار ببریدند و ایمان آوردند شیخ رو به جمع کرد وگفت: هر که بر اشارت پیران رود چنین باشد از برکات آن پیر این خبربه ابوالحسن تونی رسید حالتی عظیم بدودرآمد گفت: آن چوب پاره بیارید یعنی محفه مرا پیش شیخ ببرید او را در محفه پیش شیخ بردند نعره می‌زد ودر دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد و مرید شیخ شد.

نقلست که قاضی ساعد که قاضی نشابور بود و منکر شیخ بود و شنیده بود که شیخ گفته اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال نخوریم قاضی یک روز امتحان را دو بره فربه هر دو یکسان یکی ازوجه حلال و یکی ازحرام بریان کرد و پیش شیخ فرستاد و خود پیش رفت قضا را چند ترک مست بدان غلامان رسیدند طبقی که بره حرام در آنجا بود از ایشان بزور گرفتند و بخوردند کسان قاضی از در خانقاه درآمدند و یک بریان پیش شیخ نهادند قاضی در ایشان می‌نگریست بهم بر می‌آمد شیخ گفت: ای قاضی فارغ باش که مردار به سگان رسید و حلال به حلال خواران قاضی شرم زده شد و از انکار برآمد.

نقلست که روزی شیخ مستی را دید افتاده گفت: دست به من ده گفت: ای شیخ برو که دستگیری کار تو نیست دستگیر بیچارگان خداست شیخ را وقت خوش شد.

نقلست که شیخ با مریدی به صحرا بیرون شد در آن صحرا گرگ مردم خوار بود ناگاه گرگ آهنگ شیخ کرد مرید سنگ برداشت و در گرگ انداخت شیخ گفت: چه می‌کنی از بهرجانی با جانوری مضایقه نتوان کرد.

و گفت: اگر هشت بهشت درمقابله یک ذره نیستی ابوسعید افتد همه محو و ناچیز گردد.

و گفت: به عدد هر ذره راهیست به حق اماهیچ راه بهتر و نزدیکتر از آن نیست که راحتی به دل مسلمانی رسدکه ما بدین راه یافتیم.

نقلست که درویشی گفت: او را کجا جوئیم گفت: کجاش جستی که نیافتی اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی در هرچه نگری او را بینی.

نقلست که شیخ را وفات نزدیک آمد گفت: ما را آگاه کردند که این مردمان که اینجا می‌آیند ترا می‌بینند ما ترا از میان برداریم تا اینجا آیند ما را بینند.

وگفت: ما رفتیم و سه چیز به شما میراث گذاشتیم رفت و روی و شست و شوی و گفت و گوی.

وگفت: فردا صد هزار باشند بی‌طاعت خداوند ایشان را بیامرزد گفتند ایشان که باشند گفت: قومی باشند که سر در سخن ما جنبانیده باشند.

نقلست که سخنی چند دیگر می‌گفت و سر در پیش افکند ابروی او فرو می‌شد وهمه جمع می‌گریستند پس بر اسب نشست و به جمله موضعها که شبها و روزها خلوتی کرده بود رسید و وداع کرد.

نقلست که خواجه ابوطاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی یک روز بر لفظ شیخ رفت که هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر می‌رسند هر آرزو که خواهد بدهم ابوطاهر بشنید بر بام خانقاه رفت دید که جمعی درویشان می‌آیند شیخ را خبر داد گفت: چه می‌خواهی گفت: آنکه به دبیرستان نروم گفت: مرو گفت: هرگز نروم شیخ سر در پیش افکند آنگاه گفت: مرو اما انافتحنا از بریاد گیر ابوطاهر خوش شد و انافتحنا از بر کرد چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد خواجه ابوطاهر وام بسیار داشت به اصفهان شد که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود خواجه او را چنان اعراز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علوی ای بود عظیم منکر صوفیان بود نظام الملک را ملامت کرد که مال خود به جمعی می‌دهی که ایشان وضو نمی‌دانند و از علوم شرعی بی‌بهره‌اند مشتی جاهل دست آموز شیطان شده نظام الملک گفت: چه گوئی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغولند علوی شنیده بود که ابوطاهر قرآن نمی‌داند گفت: اتفاقست که امروز بهتر صوفیان ابوطاهرست و او قرآن نمی‌داند نظام الملک گفت: او را بطلبیم که تو سورتی از قرآن اختیار کنی تا برخواند پس ابوطاهر را با جمعی از بزرگان وصوفیان حاضر کردند نظام الملک علوی را گفت: کدام سوره خواهی تاخواجه ابوطاهر برخواند گفت: سوره انافتحنا پس ابوطاهر انافتحنا آغاز کرد و می‌خواند و نعره می‌زد و می‌گریست چون تمام کرد آن علوی خجل شد ونظام الملک شاد گشت پس پرسید که سبب گریه و نعره زدن چه بود خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت: کسی که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرضی رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند بین که درجه‌ی او چگونه باشد پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد.

نقلست از شیخ ابوعلی بخاری که گفت: که شیخ را به خواب دیدم بر تختی نشسته گفتم یا شیخ ما فعل الله شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید گفت: گوئی در میان افکند و خصم را چوگان شکست و می‌زد از این سو بدان سو بر مراد خویش والسلام و الاکرام.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: رباعی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن فانی مطلق آن باقی برحق آن محبوب الهی آن معشوق نامتناهی آن نازنین مملکت آن بستان معرفت آن عرش فلک سیر قطب عالم ابوسعید ابوالخیر قدس الله سره پادشاه عهد بود بر جمله اکابر و مشایخ و از هیچکس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که ازو و هیچ شیخ را چندان اشراف نبود که او را در انواع علوم به کمال بود و چنین گویند که در ابتدا سی هزار بیت عربی خوانده بود و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظی وافر داشت و در عیوب نفس دیدن و مخالفت هوا کردن به اقصی الغایه بود و در فقر و فنا و ذل و تحمل شأنی عظیم داشت و در لطف و سازگاری آیتی بود خاصه در فقر از این جهت بود که گفته‌اند هر جاکه سخن ابوسعید رود همه دلها را وقت خوش شود زیرا که از ابوسعید با وجود ابوسعید هیچ نمانده است و او هرگز من و ما نگفت؛ همیشه ایشان گفت. من و ما به جای ایشان می‌گویم تا سخن فهم افتد و پدر او ابوالخیر نام داشت وعطار بود.
... و او هرگز من و ما نگفت؛ همیشه ایشان (می)گفت. (اکنون من، عطار، از زبان شیخ بوسعید) من و ما به جای ایشان می‌گویم تا سخن فهم افتد (زیرا اگر جملات نقل قول از شیخ بوسعید با واژه "ایشان" شروع شود، باعث کج‌فهمی مخاطب می‌شود) ...
نقلست که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود چنانکه سرائی ساخته بود و جمله دیوار آنرا صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته شیخ طفل بود گفت: یا بابا از برای من خانه ای بازگیر ابوسعید همه آن خانه را الله بنوشت پدرش گفت: این چرا نویسی گفت: تو نام سلطان خویش می‌نویسی و من نام سلطان خویش پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد.
هوش مصنوعی: پدر شیخ، به سلطان محمود غزنوی ارادت داشت و به همین دلیل، خانه‌ای ساخته بود که دیوارهای آن با تصاویری از سلطان و سربازان و فیل‌هایش زینت شده بود. وقتی شیخ کوچولو از پدرش خواست تا برای او خانه‌ای بسازد و بگوید که تمام آن خانه به نام خدا نوشته شود، پدرش از او پرسید چرا چنین چیزی می‌خواهد. شیخ پاسخ داد که تو نام سلطان خودت را می‌نویسی و من هم نام سلطان خودم را می‌نویسم. پدر از این حرف خوشش آمد و بعد از اینکه به کارهای قبلی‌اش فکر کرد، پشیمان شد و تصمیم گرفت نقش‌ها را پاک کند و توجهش را به خواسته‌های شیخ جلب کند.
نقلست که شیخ گفت: آن وقت که قرآن می‌آموختم پدر مرا به نماز آدینه برد در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که ازمشایخ کبار بود پیش آمد پدرم را گفت: که ما از دنیا نمی‌توانستیم رفت که ولایت خالی می‌دیدیم و درویشان ضایع می‌ماندند اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را ازین کودک نصیب خواهد بود پس گفت: چون از نماز بیرون آئی این فرزند را پیش من آور بعد از نماز پدر مرا به نزدیک شیخ برد بنشستم طاقی در صومعه‌ی او بود نیک بلند پدرم را گفت: ابوسعید را بر کتف گیر تا قرص را فرود آرد که بر آن طاقست پدر مرا درگرفت پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرودآوردم قرص جوین بود گرم چنانکه دست مرا از گرمی آن خبر بود شیخ دو نیم کرد نیمه‌ی ای به من داد گفت: بخور نیمه‌ی ای او بخورد پدرم را هیچ نداد ابوالقاسم چون آن قرص بستد چشم پر آب کرد پدرم گفت: چونست که از آن مرا هیچ نصیب نکردی تا مرا نیز تبرکی بودی ابوالقاسم گفت: سی سال است تا این قرص بر آن طاقست و با ما وعدی کرده بودند که این قرص در دست هر کس که گرم خواهد شد این حدیث بروی ظاهر خواهد بودن اکنون ترا بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود پس گفت: این دو سه کلمه‌ی ما یاددار لئن ترد همتک مع الله طرفة عین خیرلک مما طلعت علیه الشمس یعنی اگر یک طرفةالعین همت با حق داری ترا بهتر از آنکه روی زمین مملکت تو باشد و یکبار دیگر شیخ مرا گفت: که ای پسر خواهی که سخن خداگوئی گفتم خواهم گفت: در خلوت این می‌گوی شعر:
هوش مصنوعی: روزی شیخ ابوالقاسم گرگانی که از بزرگان و مشایخ بوده، به پدرم گفت که وقتی به دنیا آمدیم، ولایت و جانشینی خالی بود و درویشان در خطر بودند. اما حالا که این بچه را دیدم، خیالم راحت شد که او در آینده به عالم خدمت خواهد کرد. سپس از پدرم خواست که بعد از نماز، مرا پیش او بیاورد. بعد از نماز، پدر مرا به نزد شیخ برد و من در جایی نشستم که او در آنجا بود. شیخ از پدرم خواست که مرا روی دوش خود بگذارد تا از یک دیسک که روی طاق بود، پایین بیاورد. پدرم مرا در آغوش گرفت و من آن دیسک گرم از جو را پایین آوردم. شیخ دو نیم کرد و نیمه‌ای به من داد و دیگری را خودش خورد، اما به پدرم چیزی نداد. وقتی شیخ دیسک را گرفت، چشمانش پر از اشک شد و پدرم پرسید که چرا به او هیچ چیزی نداد. شیخ جواب داد که این دیسک سی سال بر طاق بوده و وعده‌ای داده شده که هر کس گرمش کند، راز آن بر او آشکار خواهد شد و این بشارت را به تو می‌دهم که این بچه پسر تو خواهد بود. سپس گفت که این چند کلمه را به یاد داشته باش: اگر یک لحظه همتت با خدا باشد، بهتر از هر چیزی است که روی زمین داری. در ادامه، شیخ از من خواست که اگر می‌خواهم خدا را بشنوم، می‌توانم در تنهایی شعر بگویم.
من بی‌تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
هوش مصنوعی: من بدون تو هیچ زمانی نمی‌توانم آرامش داشته باشم و به خاطر خوبی‌هایت نمی‌توانم شمارش کنم.
گر بر تن من زبان شود هر موئی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
هوش مصنوعی: اگر هر مویی از بدنم زبان شود، نمی‌توانم حتی یک شکر از تو را به هزار زبان بیان کنم.
همه روز این بیت می‌گفتم تا به برکت این بیت در کودکی راه حق برمن گشاده شد.
هوش مصنوعی: هر روز این شعر را تکرار می‌کردم و به لطف این شعر، در دوران کودکی‌ام، مسیر درست و حقیقت برایم روشن شد.
و گفت: یک روز از دبیرستان می‌آمدم نابینائی بود ما را پیش خود خواند گفت: چه کتاب می‌خوانی گفتم فلان کتاب گفت: مشایخ گفته‌اند حقیقت العلم ما کشف علی السرایر من نمی‌دانستم حقیقت معنی چیست و کشف چه بود تا بعد از شش سال درمرو پیش عبدالله حصیری تحصیل کردم چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفال تحصیل کردم چنانکه همه شب در کار بودمی و همه روز درتکرار تا یکبار بدرس آمدم چشمها سرخ کرده قفال گفت: بنگرید تا این جوان شبانه در چه کار است وگمان بدبردی پس نشسته گوش داشتم خود را نگونسار کرده بودم و در چاهی ذکر می‌گفتم و از چشم من خون میافتاد تا یک روز استاد از آن معنی با من کلمه ای بگفت: از مرو بسرخس رفتم و با بوعلی زاهد تعلق ساختم و سی روز روزه داشتمی و در عبادت بودمی و گفت: یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسی را دیدم بر تل خاکستر نشسته و پاره ای پوستین کهنه می‌دوخت وچوبی و ابریشم چند برو بسته که این ربابست و گرداگرد او نجاست انداخته و او از عقلای مجانین بود چون چشم او بر من افتاد پاره‌ی ای نجاست بشورید و بر من انداخت من سینه پیش او داشتم و آنرا به خوشی قبول کردم گفتم که پاره‌ی ای رباب زن پس گفت: ای پسر برین پوستینت دوزم گفتم حکم تراست بخیه‌ی ای چند بزد و گفت: اینجات دوختم پس برخاستم و دست من بگرفت و می‌برد در راه پیرابوالفضل حسن که یگانه‌ی عهد بود پیش آمد و گفت: یا ابوسعید راه تونه اینست که می‌روی براه خویش رو پس شیخ لقمان دست من بدست او داد و گفت: بگیر که او از شما است پس بدو تعلق کردم پیر ابوالفضل گفت: ای فرزند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود گفتند با خلق بگوئید که الله یکیست او را شناسید او را باشید کسانی که این معنی دانند این کلمه می‌گفتند تا این کلمه گشتند و این کلمه بر ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنی شدند و در این کلمه مستغرق گشتند و این سخن مرا صید کرد و آنشب در خواب نگذاشت دیگر روز بدرس رفتم ابوعلی تفسیر این آیت می‌گفت: قل الله ثم ذرهم بگوی که خداوند باقی همه را دست بدار و آن ساعت دری در سینه ما گشادند و مرا از من بستدند و امام ابوعلی آن تغیر بدید گفت: دوش کجا بوده‌ی ای گفتم که نزدیک پیر ابوالفضل گفت: اکنون برخیز که حرام شد ترا از آن معنی بدین سخن آمدن پس به نزدیک پیر شدم واله و متحیر همه این کلمه گشته چون پیر مرا دید گفت: مستک شده‌ای همی ندانی پس و پیش گفتم یا شیخ چه فرمائی گفت: درآی و هم‌نشین این کلمه باش که این کلمه با تو کارها دارد مدتی در این کلمه بودم پیرگفت: اکنون لشکرها بر سینه تو تاختن آورد و ترا بردند برخیز و خلوت طلب کن و به مهنه آمدم و سی سال در کنجی بنشستم پنبه برگوش نهادم و می‌گفتم الله الله هرگاه که خواب یا غفلتی درآمدی سیاهی با حربه‌ی آتشین از پیش محراب پدید آمدی با هیبتی بانگ بر من زدی گفتی قل الله تا همه ذره‌های من بانگ در گرفت که الله الله.
هوش مصنوعی: روزی که از دبیرستان برمی‌گشتم، فردی نابینا ما را صدا زد و از من پرسید چه کتابی می‌خوانم. وقتی گفتم فلان کتاب است، او گفت که مشایخ گفته‌اند "حقیقت العلم، کشف بر سرائر است." در آن زمان نمی‌دانستم که این جمله چه معنایی دارد. بعد از شش سال تحصیل در مرو نزد عبدالله حصیری، و پس از وفات او پنج سال دیگر به یادگیری نزد امام قفال مشغول شدم. شب‌ها تا دیروقت کار می‌کردم و روزها هم درس می‌خواندم. یک بار که به کلاس آمدم، با چشم‌های سرخ در حال درس بودنم، قفال متوجه‌ام شد و فکر می‌کرد که خوابم برده. نشسته و گوش می‌دادم، در آن لحظه به قدری غرق در ذکر بودم که از چشمانم خون می‌ریخت. روزی یکی از استادانم مطلبی درباره آن کشف برایم بیان کرد. بعد به سرخس رفتم و با بوعلی زاهد آشنا شدم و سی روز به عبادت گذراندم. یک روز به شیخ لقمان سرخسی برخوردم که بر تلی از خاکستر نشسته و در حال دوختن پوستین بود. وقتی مرا دید، دستانش را شست و نجاست را به من انداخت و من با کمال محبت آن را پذیرفتم. سپس او دست مرا گرفت و به سمت پیر ابوالفضل حسن برد. پیر هم گفت که مسیر تو این است. شیخ لقمان به پیر ابوالفضل گفت که او از شماست و بدین ترتیب من به او وابسته شدم. پیر ابوالفضل به من گفت که همه پیامبران فقط یک منظور داشتند: همگان را به وحدانیت خدا دعوت کنند. آنها این کلمات را گفتند و به همین خاطر مستغنی از سخن شدند و در این کلمات غرق گشتند. این سخن نتوانست خواب از چشمانم برباید و روز بعد در درس امام ابوعلی بودم که او تفسیر آیه‌ای درباره خداوند را می‌گفت. در آن لحظه دری در سینه‌ام باز شد و من از خود بیخود شدم. امام ابوعلی تغییر مرا احساس کرد و پرسید که کجا بودم. وقتی گفتم پیش پیر ابوالفضل بودم، او دستور داد که از آن حالت عبور کنم. وقتی به نزد پیر برگشتم، او متوجه حال متحیر من شد و گفت که هم‌نشین این کلمه شو که با تو مسائل مهمی دارد. مدتی در آن کلمه ماندم تا اینکه پیر به من گفت که اکنون لشکرها بر سینه‌ات یورش آوردند و تو را بردند. پس از آن به مهنه رفتم و سی سال در گوشه‌ای نشستم و مدام ذکر "الله" می‌گفتم. هر زمانی که خواب یا غفلت به من دست می‌داد، موجودی سیاه با چهره‌ای هولناک از پیش محراب ظاهر می‌شد و بر من ندا می‌زد که بگو "الله"، و من هم به تبعیت از او همه وجودم به حرکت درمی‌آمد و نام خدا را می‌گفتم.
نقلست که درین مدت یکی پیراهن داشت هر وقت که بدریدی پاره ای بروی دوختی تا بیست من شده بود وصایم الدهر بودی هر شب بیک نان روزه گشادی و درین مدت شب و روز نخفت و به هر نماز غسلی کردی رو به حصار نهادی و گیاه می‌خوردی پدرش او را طلبیدی و به خانه آوردی و او باز می‌گریختی و رو به صحرا می‌نهادی.
هوش مصنوعی: در این مدت، شخصی پیراهنی داشت که هر بار که پاره می‌شد، قطعه‌ای از آن را می‌دوخت تا اینکه به بیست تکه رسید. او همیشه روزه‌دار بود و هر شب با نانی روزه‌اش را می‌شکست. در این زمان، او نه شب و نه روز نمی‌خوابید و برای هر نماز، غسل می‌کرد. او به سمت حصار می‌رفت و گیاه می‌خورد. پدرش او را صدا کرد و به خانه آورد، اما او دوباره فرار کرد و به بیابان رفت.
نقلست که پدر شیخ گفت: که من در سرای به زنجیر محکم کردمی و گوش می‌داشتمی تا ابوسعید سرباز نهادی گفتمی که در خواب شد من نیز بخفتمی شبی در نیم شب از خواب درآمدم ابوسعید را ندیدم برخاستم و طلب می‌کردم درخانه نبود و زنجیر همچنان بسته بود پس چند شب گوش داشتم وقت صبح درآمدی آهسته به جامه خواب رفتی و بر وی ظاهر نمی‌کردم آخر شبی او را گوش داشتم چندانکه می‌رفت من بر اثر او می‌رفتم تا به رباطی رسید و درمسجد شد و در فراز کرد چوبی در پس در نهاد از بیرون نگاه می‌کردم در گوشه‌ی آن مسجد در نماز ایستاد چون از نماز فارغ شد چاهی بود رسنی بر پای خود بست و چوب بر سر چاه نهاد وخویشتن را بیاویخت و قرآن را ابتدا کرد تا سحر ختم تمام کرده بود آنگاه برآمد و در رباط به وضو کردن مشغول شد من به خانه بازآمدم و برقرار خود بخفتم تا او درآمد چنانکه هر شب سرباز نهاد پس من برخاستم و خود را از او دورداشتم و چنانکه معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتم بعد از آن چند شب گوش داشتم همچنان می‌کرد چندانکه توانستی و خدمت درویشان را قیام نمودی و در یوزه کردی از جهت ایشان و با ایشان صحبت داشتی.
هوش مصنوعی: پدر شیخ روایت کرده که او را در خانه به زنجیر بسته و از او مراقبت می‌کرده است. یک شب، وقتی ابوسعید به خواب رفت، او نیز خوابش برد. در نیمه‌های شب او از خواب بیدار شد و ابوسعید را نیافت. به جستجوی او پرداخت ولی در خانه نبود و زنجیر هنوز بر او بود. شب‌های بعد همچنان گوش می‌داد تا این که صبح روزی ابوسعید را دید که آرام به سوی خوابش می‌رود. او تصمیم گرفت که او را تعقیب کند. ابوسعید به یک رباط رفت، وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از نماز، او رسنی به پا کرد و خود را بر بالای چاه آویخت و شروع به خواندن قرآن کرد تا سحرگاه. بعد از پایان قرآن، به وضو پرداخت و سپس به خانه برگشت. شیخ هم به خواب رفت و صبحگاه او را بیدار کرد تا با هم به جماعت نماز بروند. بعد از آن، چند شب دیگر هم او به همین کار ادامه داد و خود را به درویشان نزدیک‌تر کرد و با آنها معاشرت داشت.
نقلست که اگر او را مشکل افتادی در حال به سرخس رفتی معلق در هوا میان آسمان و زمین و آن مشکل از پیر ابوالفضل پرسیدی تا روزی مریدی از آن پیر ابوالفضل پیر را گفت: ابوسعید در میان آسمان و زمین میاید پیر گفت: تو آن بدیدی گفت: دیدم گفت: تا نابینا نشوی نمیری و در آخر عمر نابینا شد.
هوش مصنوعی: نقل شده است که اگر در زمان سختی و مشکل، به سرخس بروی، در حالی که در هوا معلق هستی بین آسمان و زمین، و از پیر ابوالفضل پرسش کنی، یکی از مریدان آن پیر این موضوع را بیان کرده است: ابوسعید در این حال بین آسمان و زمین ظاهر می‌شود. پیر پاسخ داده که آیا تو این را دیده‌ای؟ مرید می‌گوید: بله، دیده‌ام. پیر ادامه می‌دهد: تا زمانی که نابینا نشوی، نمی‌میری و در نهایت در پایان عمر، آن فرد نابینا می‌شود.
نقلست که پیر ابوالفضل ابوسعید را پیش ابو عبدالرحمن سلمی فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابوالفضل باز آمد پیر گفت: اکنون حال تمام شد با میهنه باید شد تا خلق را بخدای خوانی.
هوش مصنوعی: پیر ابوالفضل ابوسعید را به سوی ابو عبدالرحمان سلمی روانه کردند تا از او خرقه‌ای دریافت کند. وقتی ابوالفضل به نزد پیر برگشت، او گفت: حالا همه‌چیز آماده است و باید با میهنه همراه شویم تا مردم را به سوی خدا دعوت کنیم.
نقلست که ابوسعید هفت سال دیگر در بیابان گشت و گل کن می‌خورد و با سباع می‌بود و درین مدت چنان بی‌خود بود که گرما و سرما دراو اثر نمی‌کرد تا روزی بادی و دمه‌ای عظیم برخاست چنانکه بیم بود که شیخ را ضرری رساند گفت: این از سری خالی نیست روی به آبادانی کرد تا به گوشه‌ی دهی رسید خانه‌ی ای دید پیرزنی و پیرمردی آتشی کرده و طعامی ساخته بودند شیخ سلام کرد و گفت: مهمان می‌خواهید؟ گفتند خواهیم شیخ در رفت و گرم شد چیزی بخورد و بیاسود پشت به دیوار باز نهاد و بی‌خود در خواب شد آواز شخصی شنید که می‌گفت: فلان کس چندین سالست تا گل کن می‌خورد وهرگزهیچکس چنین نیاسود پس گفتند برو که ما بی‌نیازیم به میان خلق رو تا از تو آسایشی بدلی رسد چون شیخ بمهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند تا کار به جایی رسید که گفت: پوست خربزه که ازما بیفتادی به بیست دینار می‌خریدند و یکبار ستور ما آب بریخت بر سر خویش مالیدند.
هوش مصنوعی: ابوسعید سال‌ها در بیابان به سر برد و به خوردن گل کن مشغول بود. او با جانوران درنده زندگی می‌کرد و در این مدت به حدی مست و بی‌خبر از دنیا شده بود که تحت تأثیر گرما و سرما قرار نمی‌گرفت. تا اینکه روزی طوفانی وزید و دمی شدید به وقوع پیوست که بیم آن می‌رفت که به او آسیب برساند. در این حال، تصمیم گرفت به آبادانی برود و به گوشه‌ای از یک ده رسید. در آنجا خانه‌ای دید که یک پیرزن و پیرمرد آتشی روشن کرده و غذایی پخته بودند. شیخ به آن‌ها سلام کرد و پرسید آیا مهمان می‌خواهند؟ آن‌ها گفتند که مایلند. شیخ وارد شد و کمی گرم شد، سپس چیزی خورد و استراحت کرد و به خواب رفت. در خواب، صدایی شنید که می‌گفت فلانی چندین سال است که گل کن می‌خورد و هرگز کسی به مانند او نمی‌خوابد. سپس به او گفتند که برود و میان مردم باشد تا آسایشی به آن‌ها برسد. وقتی شیخ به مهنه برگشت، عده زیادی توبه کردند و همسایگانش همه شراب‌خوری را کنار گذاشتند. تا جایی که حتی پوست خربزه‌ای که از میان آن‌ها افتاده بود، به قیمت بالایی به فروش می‌رفت و یک بار یکی از حواریون آب بر سر خود ریخت.
و گفت: ما جمله کتابها درخاک کردیم و بر سر آن دکانی ساختیم که اگر بخشیدمی یا بفروختمی دید آن منت بودی به امکان رجوع به مسئله پس از آن ما را بماندند که آن نه مابودیم آوازی آمد از گوشه مسجد که اولم یکف بربک نوری در سینه‌ی ما پدید آمد و حجابها برخاست تا هرکه ما را قبول کرده بود دیگرباره به انکار پدید آمد تا کار بدانجا رسید که به قاضی رفتند و به کافری بر ما گواهی دادند و به هر زمین که ما درشدمانی، گفتند بشومی این درین زمین گیاه نروید تا روزی در مسجد نشسته بودم زنان بربام آمدند و خاکستر بر سر من کردند آوازی آمد که اولم یکف بربک تا جماعتیان از جماعت باز استادند و گفتند این مرد دیوانه شده است تاچنان شد که هرکه در همه شهر بود یک کف خاکروبه داشتی صبر کردی تا ما آنجا رسیدیم بر سر ما ریختی.
هوش مصنوعی: وی گفت: ما همه کتاب‌ها را در زمین دفن کردیم و بر روی آن، دکانی ساختیم. اگر آن کتاب‌ها را می‌بخشیدیم یا می‌فروختیم، دیگران به ما منت می‌گذاشتند که امکان رجوع به مسائل وجود دارد. پس از آن، ما در وضعیتی ماندیم که دیگر آن کار متعلق به ما نبود. ناگهان صدایی از گوشه مسجد به گوش رسید که ابتدا یک نور در دل ما پدیدار شد و حجاب‌ها کنار رفت. هر کس که ما را پذیرفته بود، حال بار دیگر منکرت کرد. کار به جایی رسید که به قاضی رفتند و در مورد کفر ما شهادت دادند. در هر مکانی که ما می‌رفتیم، می‌گفتند اینجا گیاهی نمی‌روید. تا اینکه یک روز در مسجد نشسته بودم و زنان از بالاترین نقطه آمدند و خاکستر بر سر من پاشیدند. صدایی آمد که ابتدا یک نور به دل ما تابید و جماعتی از جمعیت دور شدند و گفتند این مرد دیوانه شده است. تا آنجا که هر کسی در شهر بود، صبر کرد تا ما به آنجا برسیم و بر سر ما خاکروبه ریختند.
و گفت: ما را عزیمت شیخ ابوالعباس قصاب پدید آمد که نقیب مشایخ بود پیر ابوالفضل وفات کرده بود در قبضی تمام می‌رفتم در راه پیری دیدیم که کشت می‌کرد نام او ابوالحسن خرقانی بود چون مرا بدید گفت: اگر حق تعالی عالم پر ارزن کردی و آنگاه مرغی بیافریدی و سوز این حدیث در سینه‌ی وی نهادی و گفتی تا این مرغ عالم ازین ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید و درین سوز و درد خواهی بود ای ابوسعید هنوز روزگاری نبود ازین سخن قبض ما برخاست و واقعه حل شد.
هوش مصنوعی: شخصی به نام ابوسعید بیان کرد که به سفر شخصی به نام شیخ ابوالعباس قصاب رفته بود، که نقیب مشایخ بود. در این سفر، متوجه شد که پیر ابوالفضل فوت کرده و او به دلایل روحانی در حالت نگرانی و گرفتاری بود. در مسیر، با پیری به نام ابوالحسن خرقانی برخورد کرد. وقتی این پیر او را دید، به او گفت که اگر خداوند، عالمی پر از دانه‌های ارزن ایجاد کند و سپس پرنده‌ای بیافریند، و در دل آن پرنده سوز و درد این حدیث را بگذارد و بگوید تا زمانی که این پرنده نتواند دانه‌های ارزن را پاک کند، تو به خواسته‌ات نخواهی رسید و دچار درد و رنج خواهی بود. ابوسعید از این سخن پیر متوجه شد که مشکلش حل شده و احساس راحتی کرد.
نقلست که به آمل شد پیش ابوالعباس قصاب مدتی آنجا بود ابوالعباس او را در برابر خود خانه داد و شیخ پیوسته در آن خانه بودی و به مجاهده وذکر مشغول بودی و چشم بر شکاف درمی‌داشتی و مراقبت شیخ ابوالعباس می‌کردی یک شب ابوالعباس فصد کرده بود رگش گشاده و جامه‌اش آلوده شده از خانه بیرون آمد او دوید و رگ او ببست و جامه‌ی او بستد و جامه خود پیش داشت تا درپوشید و جامه‌ی ابوالعباس نمازی کرد وهم در شب خشک کرد و پیش ابوالعباس برد ابوالعباس گفت: ترا درباید پوشید پس جامه به دست خود در ابوسعید پوشید بامداد اصحاب جامه‌ی شیخ در بر ابوسعید دیدند و جامه‌ی ابوسعید در بر شیخ تعجب کردند ابوالعباس گفت: دوش بشارتها رفته است جمله نصیب این جوانمرد مهنگی آمد مبارکش باد پس ابوسعید را گفت: بازگرد و به مهنه رو تا روزی چند این علم بر در سرای تو برند شیخ با صدهزار فتوح به حکم اشارت بازگشت.
هوش مصنوعی: در یک روایت گفته شده است که شخصی به نام ابوسعید به آمل رفت و مدتی در آنجا نزد ابوالعباس قصاب زندگی کرد. ابوالعباس برای او خانه‌ای فراهم کرد و ابوسعید مدام در آن خانه مشغول عبادت و ذکر بود. او همچنین مراقب شیخ ابوالعباس بود. یک شب، ابوالعباس خون‌گیری کرده و لباسش آلوده شده بود. ابوسعید به سرعت به کمک او رفت، رگ او را بست و لباسش را تمیز کرد، همچنین لباسی که خود داشت را برای پوشش او تهیه کرد. صبح روز بعد، دوستان شیخ، ابویسعید را دیدند که لباس شیخ را به تن دارد و لباس خود او را هم در برابران دیده بودند. ابوالعباس گفت که او در شب نشانه‌های خوش‌شانسی را دریافت کرده و این جوانمرد شایسته‌ی این نعمت است. سپس به ابوسعید گفت که به مهنه بازگردد و چند روز در آنجا باقی بماند، و به او وعده داد که علم به در خانه‌اش خواهد آمد. ابوسعید با توفیق‌های فراوان، به سوی مهنه بازگشت.
نقلست که ریاضت شیخ سخت بود چنانکه آن وقت که نکاح کرده بود و فرزندان پدید آمده هم در کار بود تا به حدی که گفت: آنچه ما را می‌بایست که حجاب به کلی مرتفع گردد و بت به کلی برخیزد حاصل نمی‌شد شبی با جماعت خانه شدم و مادر ابوطاهر را گفتم تا پای من به رشته‌ی ای محکم باز بست و مرا نگون کرد وخود برفت و در ببست و من قرآن می‌خواندم و گفتم ختم کنم همچنان نگونسار آخر خون به روی من افتاد و بیم بود که چشم مرا آفتی رسد گفتم سود نخواهد داشت همچنین خواهم بود ما را ازین حدیث می‌باید خواه چشم باش خواه مباش و خون از چشم بر زمین چکید و از قرآن به فسیکفیکهم الله رسیده بودم در حال این حدیث فروآمد و مقصود حاصل شد.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که نشان می‌دهد ریاضت شیخ بسیار سخت بود. او در زمانی که ازدواج کرده و فرزندانش به دنیا آمده بودند، به این نتیجه رسید که باید تمام پرده‌ها کنار برود و بت‌ها به کلی نابود شوند. یک شب پس از این که به خانه برگشت، مادر ابوطاهر از او خواست تا پایش را به یک ریسمان محکم ببندد و خودش به بیرون رفت. شیخ در حالتی خاص، مشغول خواندن قرآن بود و تصمیم داشت ختم آن را انجام دهد. در حین خواندن، ناگهان خون به صورتش ریخت و نگران شد که ممکن است چشمانش آسیبی ببیند. با این حال، با خود گفت که این وضعیت سودی ندارد و باید با آن کنار بیاید. او در این لحظه به یاد آیه‌ای از قرآن افتاد و به دنبال آن به مقصد خود رسید.
و گفت: کوهی بود و در زیر آن کوه غاری بود که هر که در آن نگریستی زهره‌اش برفتی بدانجا رفتم و با نفس گفتم از آنجا فرو افتی بمیری تا نخسبی و جمله قرآن ختم کنی ناگاه به سجود رفتم خواب غلبه کرد فرو افتادم بیدار شدم خود را در هوا دیدم زنهار خواستم حق تعالی مرا بر سر کوه آورد.
هوش مصنوعی: او گفت: کوهی بود و زیر آن کوه غاری وجود داشت که هر کس به آن نگاه می‌کرد، جراتش از بین می‌رفت. به آنجا رفتم و با خود گفتم که اگر از آنجا بیفتم می‌میرم و تا زمانی که از خواب نروم، تمام قرآن را ختم می‌کنم. ناگهان به سجده افتادم و خواب مرا فرا گرفت. وقتی بیدار شدم، خود را در آسمان دیدم و از خداوند خواستم که مرا بر سر کوه برگرداند.
نقلست که یک روز زیر درختی بید فرود آمده بود و خیمه زده و کنیزکی ترک پایش می‌مالید و قدحی شربت بر بالینش نهاده و مریدی پوستینی پوشیده بود و در آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مرید شکسته می‌شد و عرق از وی می‌ریخت تا طاقتش برسید بر خاطرش بگذشت که خدایا او بنده‌ای و چنین در عز و ناز و من بنده‌ای و چنین مضطر و بیچاره و عاجز شیخ در حال بدانست و گفت: ای جوانمرد این درخت که تو می‌بینی هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار ازین درخت در آویخته و مریدان را چنین تربیت می‌کرد.
هوش مصنوعی: روزی فردی زیر درختی بید نشسته بود و خیمه‌ای برپا کرده بود. کنیزکی در حال مالش پایش بود و ظرفی شربت در کنار او قرار داشت. یک مرید که پوستینی بر تن داشت، در زیر نور گرم آفتاب ایستاده بود و به شدت از گرما عذاب می‌کشید. عرق بر بدنش میریخت و در نهایت طاقت او به سر رسید. در دلش این فکر خطور کرد که خدایا، تو بنده‌ای داری که این‌گونه در آسایش زندگی می‌کند و من بنده‌ای دارم که این‌چنین در سختی و عذابی به سر می‌برد. شیخ این افکار را در وی مشاهده کرد و گفت: ای جوانمرد، بدان که من زیر این درخت، هشتاد بار قرآن را ختم کرده‌ام و همواره در سختی‌ها به مریدانم آموزش می‌دادم.
نقلست که رئیس بچه‌ای را به مجلس او گذر افتاد سخن وی شنید درد این حدیث دامنش گرفت توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ هرچه داشت همه در راه شیخ نهاد تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد وهرگز شیخ از برای فردا هیچ ننهادی پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن و یک سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان ویک سال دیگر دریوزه فرمود و مردمان به رغبتی تمام زنبیل او پر می‌کردند از آنکه معتقد فیه بود بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ چیز به وی نمی‌دادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمی‌کردند و او را می‌راندند و جفاها می‌کردند و با وی آمیزش نمی‌کردند و او همه روز از ایشان می‌رنجید اما شیخ با او نیک بود بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت و زجر کرد و براند او همچنان می‌بود اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دریوزه رفت و مویزی بدو ندادند و او درین سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند شب چهارم در خانقاه سماع بودو طعامهای لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت: که هیچش مدهید و درویشان را گفت: چون بیاید راهش مدهید پس آن جوان از دریوزه باز رسید با زنبیل تهی و خجل و سه شبانروز گرسنه بود وضعیف گشته خود را در مطبخ انداخت راهش ندادند چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند او بر پای می‌بود و شیخ و اصحاب دروی ننگریستند چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وی افتاد گفت: ای ملعون مطرود بدبخت چرا از پی کاری نروی جوان را در آن ضعف و گرسنگی بزدند و بیرون کردند و در خانقاه در بستند جوان امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین بدست نیامده و دنیا رفته به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت: خداوندا تو می‌دانی و می‌بینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمی‌پذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الا تو ازین جنس زاری می‌کرد و زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده ناگاه آن حال بدو فرو آمد و آن دولت که می‌طلبید روی نمود مست و مستغرق شد شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که شمعی برگیرید تا برویم و شیخ و یاران می‌رفتند تا بدان مسجد جوان را دید روی بر خاک نهاده و اشک باریدن گرفت چون شیخ و اصحاب را دید گفت: ای شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردی و مرا از حال خود شورانیدی شیخ گفت: تنها می‌بایدت که بخوری؟ هرچه یافتی ما بدان شریکیم جوان گفت: ای شیخ از دلت می‌آید که مرا آنهمه جفا کنی شیخ گفت: ای فرزند تو از همه خلق امید نبریدی حجاب میان تو و خدا ابوسعید بود و درتو خبر از این یک بت نمانده بود آن حجاب چنین از برابر تو بر توانست گرفت و نفس تو چنین توانست شکست اکنون برخیز که مبارکت باد.
هوش مصنوعی: روایت شده که رئیس، بچه‌ای را به مجلس خود دعوت کرد و وقتی صحبت‌های او را شنید، تحت تأثیر قرار گرفت و توبه کرد. او تمام ثروت خود را به شیخ هدیه داد و شیخ نیز آن روز همه آن را در میان درویشان تقسیم کرد. شیخ هیچ چیزی برای روز بعد نگه نداشت و به آن جوان توصیه کرد که همیشه روزه بگیرد، ذکر بگوید و نماز شب بخواند. او یک سال به خدمت مشغول شد و کارهایی مثل پاک کردن زمین و حمل کلوخ انجام داد، سپس در سال بعد به حمام می‌رفت و خدمت درویشان می‌کرد. در سال سوم او را به دَریوزه‌طلبی واداشت و مردم با رغبت به او کمک می‌کردند زیرا به او ایمان داشتند. اما پس از مدتی، مردم او را تحقیر کردند و دیگر به او چیزی نمی‌دادند. شیخ نیز به یارانش گفت که از او دوری کنند و او را رنج بدارند در حالی که شیخ همچنان با او نیکو می‌رفت. اما در نهایت خود شیخ هم از او خواست که اذیتش کند و به جمع گفت که چگونه با او سرد رفتار کند. به مرور، جوان سه روز در دَریوزه‌طلبی گشت و چیزی نیافت و در این مدت کسی به او نان نداد. شب چهارم، وقتی که در خانقاه سماع برگزار شد، شیخ از خادم خواست که به او چیزی ندهند و به درویشان گفت که وقتی او می‌آید راه را برایش باز نکنند. جوان از دَریوزه به خانقاه بازگشت اما با سبدی خالی و حالتی شرمنده و ضعیف، با کف و تهی دست و گرسنه بود. وقتی سفره را آماده کردند، او را به آنجا راه ندادند. در این حال که برپا ایستاده بود، شیخ به او نگاهی انداخت و گفت: «ای ملعون، چرا هنوز به دنبال کار نمی‌روی؟» و جوان را بیرون کردند. جوان تمامی امیدش را از انسان‌ها قطع کرده و مال و مقامش را از دست داده و به کلی در دین و دنیایش به عجز و ناکامی دچار شده بود. او در مسجد و بر روی خاک افتاد و گفت: «خداوندا، تو می‌دانی که چقدر از من رانده شده‌ام و هیچ کسی مرا نمی‌پذیرد و تنها درد من درد توست و هیچ پناهی ندارم مگر تو.» در حال زاری، اشک‌هایش زمین را خیس کرد و ناگهان حالتی به او دست داد که در جستجوی دولت و فضل الهی بود. شیخ و یارانش به مسجد آمدند و جوانی را دیدند که بر زمین افتاده و اشک می‌ریزد. جوان خطاب به شیخ گفت: «ای شیخ، چرا این همه خیالت را بر من می‌گیری؟» شیخ جواب داد: «تو باید به آنچه یافته‌ای راضی باشی، ما هم با تو شریکیم.» جوان با دلخوری گفت: «آیا قلب تو اجازه می‌دهد که اینقدر به من جفا کنی؟» شیخ پاسخ داد: «به خاطر اینکه تو از همه مخلوقات قطع امید کردی و تنها با خدا ارتباط داری، حجاب بین تو و خدا برطرف شده و اکنون که نفس تو شکسته است، مبارکت باد و برخیز.»
نقلست که از حسن مؤدب که خادم خاص شیخ بود که گفت: در نشابور بودم به بازرگانی چون آوازه‌ی شیخ بشنیدم به مجلس او رفتم چون چشم شیخ بر من افتاد گفت: بیا که بر سر زلف تو کارها دارم و من منکر صوفیان بودم پس در آخر مجلس از جهت درویشی جامه‌ی ای خواست و مرا در دل افتاد که دستار خود بدهم پس گفتم مرا از آمل به هدیه آورده‌اند و ده دینار قیمت اینست تن زدم شیخ دیگر بار آواز داد هم در دلم افتاد باز پشیمان شدم همچنین سوم بار کسی در پهلوی من نشسته بود گفت: شیخا خدای با بنده‌ی سخن گوید شیخ گفت: از بهر دستاری طبری خدای تعالی سه بار به این مرد که در پهلوی تو نشسته است سخن گفت: و او می‌گوید ندهم که قیمت آن ده دینار است و از آمل به هدیه آورده‌اند چون این سخن بشنیدم لرزه بر من افتاد پیش شیخ رفتم و جامه بیرون کردم و توبه کردم و هیچ انکاری در دلم نماند هر مال که داشتم همه در راه شیخ نهادم و به خادمی او کمر بستم.
هوش مصنوعی: روایتی هست که حسن مؤدب، که خدمتکار خاص شیخ بود، نقل می‌کند که در نشابور با بازرگانی ملاقات کرد. وقتی صدای شهرت شیخ را شنید، به مجلس او رفت. وقتی شیخ او را دید، گفت: بیا که در مورد موهای تو کارهایی دارم. حسن به شدت به صوفیان شک و تردید داشت. اما در انتهای جلسه، شیخ خواست که از او جامه‌ای بپوشد و حسن در دلش تصمیم گرفت که دستاری که از آمل به عنوان هدیه آورده بود را بدهد. او گفت که این دستار به ارزش ده دینار است و نمی‌تواند آن را بدهد. سپس شیخ دوباره صدایش را بلند کرد و او دوباره دچاره تردید شد. پس از چند بار دیگر، شخصی که در کنار او نشسته بود گفت: ای شیخ، خداوند با این بنده سخن می‌گوید. شیخ پاسخ داد: به خاطر دستار امیری، خداوند سه بار با این مرد سخن گفت و او می‌گوید که نمی‌دهد چون قیمت آن ده دینار است و از آمل آورده شده است. وقتی حسن این را شنید، ترسی به او دست داد و به نزد شیخ رفت، جامه‌اش را کنار گذاشت و تصمیم به توبه گرفت و هیچ انکاری در دلش نماند. او تمام دارایی‌اش را در راه خدمت به شیخ قرار داد و به خادمی او مشغول شد.
نقلست که پیری گفت: در جوانی به تجارت رفتم در راه مرو چنانکه عادت کاروانی باشد از پیش برفتم و خواب بر من غلبه کرد و از راه بیک سو رفتم و بخفتم و کاروان بگذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب برآمد از جای برفتم اثر کاروان ندیدم که همه راه ریگ بود پاره‌ی ای بدویدم و راه گم کردم ومدهوش شدم چون به خود بازآمدم یک طرف اختیار کردم تا آفتاب گرم شد و تشنگی و گرسنگی بر من اثر کرد و دیگر قوت رفتن نماند صبر کردم تا شب شد همه روز رفتم چون شب شد به صحرائی رسیدم پر خاک و خاشاک و گرسنگی و تشنگی به غایت رسید و گرمائی سخت شد شکسته دل شدم و دل بر مرگ نهادم پس جهد کردم تا خود را بر بلندی افکنم و گرد صحرا نگریستم از دور سبزی ای دیدم دلم قوی شد روی بدان جانب نهادم چشمه آب بود آب خوردم و وضو ساختم و نماز کردم چون وقت زوال شد یکی پدید آمد روی بدین آب آورد مردی دیدم بلند بالای سفیدپوست محاسن کشیده و مرقعی پوشیده به کنار آب آمد و طهارت کرد ونماز بگذارد و برفت من با خود گفتم که چرا به او سخن نکردی پس صبر کردم تا نماز دیگر باز آمد من پیش او رفتم و گفتم ای شیخ از بهر خدا مرا فریادرس که از نشابورو ازکاروان جدا افتاده و بدین احوال شده دست من بگرفت شیر را دیدم که از آن بیابان برآمد و او را خدمت کرد شیخ دهان به گوش شیر نهاد و چیزی بگفت: پس مرا بر شیر نشاند وگفت: چشم برهم نه هر جا که شیر باستد تو از وی فرود آی چشم بر هم نهادم شیر در رفتن آمد و پاره ای برفت و باستاد و من ازوی فرود آمدم چشم بازکردم شیر برفت قدمی چند برفتم خود را به بخارا دیدم یک روز به در خانقاه می‌گذشتم خلقی بسیار دیدم پرسیدم که چه بوده است گفتند شیخ ابوسعید آمده است من نیز رفتم نگاه کردم آن مرد بود که مرا بر شیر نشانده بود روی بمن کرد و گفت: که سر مرا تا من زنده‌ام به هیچ کس مگو که هرچه در ویرانی بینند در آبادانی نگویند چون این سخن بگفت: نعره از من برآمد و بیهوش شدم.
هوش مصنوعی: روزی مردی سالخورده گفت: در جوانی به سفر تجارتی رفتم. در راه مرو، همان‌طور که معمول کاروان‌هاست، جلوتر رفتم و خواب بر من غلبه کرد. از جاده منحرف شدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم، کاروان گذشته بود و من در خواب مانده بودم تا اینکه آفتاب درآمد. وقتی برخواستم، هیچ نشانه‌ای از کاروان ندیدم و تمام زمین زیر پا ریگ بود. در حالی که گم شده بودم، سعی کردم راهی انتخاب کنم تا آفتاب گرم شد و تشنگی و گرسنگی بر من چیره گشت. وقتی شب شد، به دشت خاکی رسیدم و حالتی بسیار سخت داشتم. ناامید و در فکر مرگ بودم. در تلاش برای یافتن سرپناه، از جایی بالا رفتم و دور و برم را نگاه کردم. از دور چیزی سبز دیدم و دلم شاد شد. به سمت آن رفتم و متوجه شدم که چشمه آبی وجود دارد. آب نوشیدم و وضو گرفتم و نماز خواندم. وقتی وقت زوال شد، مردی بلندقد و سفیدپوست با محاسن و لباسی مرقع به کنار آب آمد، وضو گرفت و نماز خواند و رفت. به خودم گفتم چرا با او سخن نگفتم. صبر کردم تا نماز دیگری بخواند و نزد او رفتم و کمک خواستم. او دستم را گرفت و شیری از آن بیابان ظاهر شد. شیخ با شیر صحبت کرد و سپس مرا بر روی آن نشاند. گفت که چشمانم را ببندم و هر جا که شیر می‌ایستد، من هم از آن پایین بیایم. چشمانم را بستم و شیر به راه افتاد. بعد از مدتی که شیر ایستاد، من از آن پایین آمدم و وقتی چشمانم را باز کردم، خود را در بخارا دیدم. یک روز در بیرون خانقاه، جمعیتی را دیدم و پرسیدم چه خبر است. گفتند شیخ ابوسعید آمده است. به او نزدیک شدم و دیدم همان مردی است که مرا بر شیر نشاند. او به من گفت: هرگز در مورد چیزی که در ویرانی می‌بینی، با کسی صحبت نکن، چون در آبادانی هست. وقتی این را گفت، احساس عجیبی به من دست داد و بی‌هوش شدم.
نقلست که اول که شیخ به نشابور می‌آمد آن شب سی تن از اصحاب ابوالقاسم قشیری به خواب دیدند که آفتاب فرو آمدی استاد نیز آن خواب دید روز دیگر آواز در شهر افتاد که شیخ ابوسعید می‌رسد استاد مریدان را حجت گرفت که به مجلس او مروید چون شیخ ابوسعید درآمد مریدان که خواب دیده بودند همه به مجلس او رفتند استاد را از آن غباری پدید آمد به زیارت شیخ نیامد و یک روز بر سر منبر گفت: که فرق میان من و ابوسعید آنست که ابوسعید خدای را دوست می‌دارد و خدایتعالی ابوالقاسم را دوست می‌دارد پس ابوسعید ذره‌ی بود و ما کوهی این سخن با شیخ گفتند شیخ گفت: ما هیچ نیستیم آن کوه و آن ذره همه اوست به استاد رسانیدند که شیخ چنین از بهر تو گفته است استاد را از آن سخن انکاری پدید آمد بر سر منبر گفت: هر که به مجلس ابوسعید رود مهجوری یا مطرودی بود همان شب مصطفی را درخواب دید که می‌رفت استاد پرسید که یا رسول الله کجا می‌روی گفت: به مجلس ابوسعید می‌روم هرکه به مجلس او نرود مهجوری بود یا مطرودی استاد چون از خواب درآمد متحیر عزم مجلس شیخ کرد برخاست تا وضو کند در متوضا وجود را از بیرون جامه به دست گرفته بود و استبرا می‌کرد و خود را از بیرون جامه بدست گرفتن سنت نیست پس فراز شد وکنیزک را گفت: برخیز و لگام و طرف زین بمال پس بامداد برنشست و عزم مجلس شیخ کرد و مشغله‌ی سگان می‌آمد که یکدیگر را می‌دریدند استاد گفت: چه بوده است گفتند سگی غریب آمده است سگان محله روی دروی آورده‌اند و دروی میافتند استاد با خود گفت: سگی نباید کرد و درغریب نباید افتاد و غریب‌نوازی باید کرد اینک رفتم به خدمت شیخ از در مسجد درآمده خلق متعجب بماندند استاد نگاه می‌کرد آن سلطنت و عظمت شیخ می‌دید در خاطرش بگذشت که این مرد به فضل و علم از من بیشتر نیست به معامله برابر باشیم این اعزاز از کجا یافته است شیخ به فراست بدانست روی بدو کرد وگفت: ای استاد این حال آن وقت جویند که خواجه نه به سنت خود را گرفته بود و استبرا کند پس کنیزک را گوید برخیز و طرف زین بمال استاد به یکبارگی از دست برفت و وقتش خوش گشت شیخ چون از منبر فرود آمد به نزدیک استاد شد یکدیگر را درکنار گرفتند استاد از آن انکار برخاست و میان ایشان کارها بازدید آمد تا استاد بار دیگر بر سر منبر گفت: که هر که به مجلس ابوسعید نرود مهجور و مطرود بود که اگر آنچه اول گفتم به خلاف این بود اکنون چنین می‌گویم.
هوش مصنوعی: روایت شده است که وقتی شیخ به نشابور آمد، آن شب سی نفر از شاگردان ابوالقاسم قشیری خوابی دیدند که آفتاب در حال غروب بود. روز بعد خبر در شهر پخش شد که شیخ ابوسعید در راه است. استاد از مریدان خواست که به مجلس او نروند. اما مریدان که خواب را دیده بودند، به مجلس شیخ رفتند و استاد به علت غم و اندوه نتوانست به ملاقات شیخ برود. یک روز بر سر منبر گفت که تفاوت او و ابوسعید در این است که ابوسعید خدا را دوست دارد و خدا نیز ابوالقاسم را دوست دارد. او ابوسعید را به ذره و خود را به کوهی تشبیه کرد. برخی از شاگردان این سخن را به شیخ رساندند و او در منبر اعلام کرد که هرکس به مجلس ابوسعید برود، از محبوبیت دور شده است. شب بعد، استاد در خواب پیامبر اسلام را دید که به مجلس ابوسعید می‌رود و به او گفت هرکسی به مجلس او نرود، دور شده است. وقتی استاد از خواب بیدار شد، تصمیم به رفتن به مجلس شیخ ابوسعید گرفت. در حین وضو گرفتن، موضوعی پیش آمد که زن کنیز را به کار گرفت. پس از آن استاد به سمت مجلس شیخ رفت و در راه با وضعیتی مواجه شد که سگان به هم می‌پریدند و گفتند سگی غریبه آمده است. استاد با خود اندیشید که نباید سگ را آزار داد و باید با غریبه‌ها مهربان بود. او وارد مجلس شیخ شد و متوجه شد که عظمت و مقام شیخ بیشتر از اوست، و این برایش عجیب بود. شیخ به خوبی متوجه حال او شد و گفت که این وضعیت در زمانی پیش می‌آید که کسی در حال وضو با لباسی مناسب نیست. استاد وقتی از منبر پایین آمد، به نزد شیخ رفت و در نهایت دو نفر یکدیگر را در آغوش کشیدند. استاد از انکار خود دور شد و بار دیگر در منبر گفت که هرکسی به مجلس ابوسعید نرود، دور و بی‌محبت است و اگر پیشتر چیز دیگری گفته بود، حالا نظرش تغییر کرده است.
نقلست که استاد ابوالقاسم سماع را معتقد نبود یک روز به درخانقاه شیخ می‌گذشت و در خانقاه سماعی بود بر خاطر استاد بگذشت که قوم چنین فاش سر و پای برهنه کرده برگردند در شرع عدالت ایشان باطل بود وگواهی ایشان نشنوند شیخ در حال کسی از پس استاد فرستاد که بگو ما را در صف گواهان کی دیدی که گواهی بشنوند یا نه.
هوش مصنوعی: روزی استاد ابوالقاسم به خانقاه شیخ می‌گذشت و متوجه شد که عده‌ای در حال سماع هستند و پا برهنه دور خود می‌چرخند. او فکر کرد که این کار بر اساس قوانین شرع نادرست است و شهادت آنها پذیرفته نمی‌شود. در این حین، شیخ کسی را فرستاد تا از استاد بپرسد که آیا او شاهدی دیده که گواهی آنها را بشنود یا نه.
نقلست که زن استاد ابوالقاسم که دختر شیخ ابوعلی دقاق بود از استاد دستوری خواست تا به مجلس شیخ رود استاد گفت: چادری کهنه بر سر کن تا کسی را ظن نبود که تو کیستی آخر بیامد و بر بام در میان زنان نشست شیخ در سخن بود گفت: این از ابوعلی دقاق شنیدم و اینک جزوی از اجزای او کدبانو که این بشنید بیهوش شد و از بام در افتاد شیخ گفت: خدایا بدین بام باز ببر همانجا که بود معلق در هوا بماند تا زنان بر بامش کشیدند.
هوش مصنوعی: زنی که همسر استاد ابوالقاسم بود و دختر شیخ ابوعلی دقاق به استاد دستور داد که او را به مجلس شیخ ببرد. استاد به او گفت چادر کهنه‌ای روی سرش بگذارد تا کسی متوجه نشود که او کیست. او هم آمد و در بین زنان روی بام نشسته بود، در حالی که شیخ در حال صحبت بود. شیخ گفت که این را از ابوعلی دقاق شنیده‌است و در همین لحظه زن که از گوشه‌ای این را می‌شنید، بیهوش شد و از بام افتاد. شیخ از خداوند خواست که او را دوباره به بام برگرداند و او معلق در هوا بماند تا زنان او را بر روی بام بکشند.
نقلست که در نشابور امامی بود او را ابوالحسن تونی گفتندی و شیخ را سخت منکر بود چنانکه لعنت می‌کرد و تا شیخ در نشابور بود بسوی خانقاه یکبار نگذشته بود روزی شیخ گفت: اسب را زین کنید تا به زیارت ابوالحسن تونی رویم جمعی به دل انکار می‌کردند که شیخ به زیارت کسی می‌رود که برو لعنت می‌کند شیخ با جماعتی برفتند در راه منکری بیرون آمد و شیخ را لعنت می‌کرد جماعت قصد زخم او کردند شیخ گفت: آرام گیرید که خدای برین لعنت بوی رحمت کند گفتند چگونه گفت: او پندارد که ما بر باطلیم لعنت بر آن باطل می‌کند از برای خدا آن منکر چون این سخن بشنید در دست و پای اسب شیخ افتاد و توبه کرد گفت: دیدید که لعنت که برای خدای کنند چه اثر دارد پس شیخ باز راه کسی را بفرستاد تا ابوالحسن را خبر کند که شیخ به سلام تو میاید درویش برفت و اورا خبر کرد ابوالحسن تونی نفرین کرد وگفت: او نزد من چه کار دارد او را به کلیسیا می‌باید رفت که جای او آنجاست درویش بازآمد و حال بازگفت: شیخ عنان اسب بگردانید و گفت: بسم الله چنان باید کرد که پیر فرموده است روی به کلیسیا نهاد ترسایان بکار خویش بودند چون شیخ را دیدند همه گرد وی درآمدند که تا به چه کار آمده است و صورت عیسی و مریم قبله گاه خود کرده بودند شیخ بدان صورت‌ها بازنگریست و گفت: اانت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون الله تو می‌گوئی مرا و مادرم را به خدا گیرید اگردین محمد بر حقست همین لحظه هر دو سجده کنند خدای را درحال آن هر دو صورت بر زمین افتادند چنانکه رویهایشان سوی کعبه بود فریاد از ترسایان برآمد و چهل تن زنار ببریدند و ایمان آوردند شیخ رو به جمع کرد وگفت: هر که بر اشارت پیران رود چنین باشد از برکات آن پیر این خبربه ابوالحسن تونی رسید حالتی عظیم بدودرآمد گفت: آن چوب پاره بیارید یعنی محفه مرا پیش شیخ ببرید او را در محفه پیش شیخ بردند نعره می‌زد ودر دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد و مرید شیخ شد.
هوش مصنوعی: در نشابور امامی به نام ابوالحسن تونی وجود داشت که شدیداً به شیخ اعتقادی نداشت و او را نفرین می‌کرد. تا زمانی که شیخ در نشابور بود، ابوالحسن هرگز به خانقاه نیامد. روزی شیخ خواست به زیارت ابوالحسن برود و گروهی از مردم نسبت به این موضوع نارضایتی داشتند. در مسیر، فردی که هنوز اعتقادش به ابوالحسن را داشت، به شیخ توهین کرد. عده‌ای خواستند به او حمله کنند، اما شیخ آنها را آرام کرد و گفت که او فکر می‌کند ما بر باطل هستیم و برای خدا ما را نفرین می‌کند. این سخن باعث شد تا آن نفرین‌کننده نرم شود و از او عذرخواهی کند. سپس شیخ پیامی برای ابوالحسن فرستاد که به او خبر دهد‌‌‌؛ اما ابوالحسن از آمدن شیخ ناراضی بود و به او پیشنهاد کرد که به کلیسا برود. شیخ تصمیم گرفت به کلیسا برود و وقتی وارد آنجا شد، ترسایان دور او جمع شدند. شیخ از آنها پرسید که آیا آنها به او و مادرش به عنوان الهه نماز می‌برند. به محض اینکه این صحبت‌ها را کرد، تصاویر عیسی و مریم به زمین افتادند و عده‌ای از ترسایان ایمان آوردند. این اتفاق به گوش ابوالحسن رسید و او که بسیار متاثر شده بود، خواست تا با خود به دیدار شیخ بیاید و در نهایت به مرید شیخ تبدیل شد.
نقلست که قاضی ساعد که قاضی نشابور بود و منکر شیخ بود و شنیده بود که شیخ گفته اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال نخوریم قاضی یک روز امتحان را دو بره فربه هر دو یکسان یکی ازوجه حلال و یکی ازحرام بریان کرد و پیش شیخ فرستاد و خود پیش رفت قضا را چند ترک مست بدان غلامان رسیدند طبقی که بره حرام در آنجا بود از ایشان بزور گرفتند و بخوردند کسان قاضی از در خانقاه درآمدند و یک بریان پیش شیخ نهادند قاضی در ایشان می‌نگریست بهم بر می‌آمد شیخ گفت: ای قاضی فارغ باش که مردار به سگان رسید و حلال به حلال خواران قاضی شرم زده شد و از انکار برآمد.
هوش مصنوعی: قاضی ساعد، که قاضی نشابور بود و به شیخ اعتقادی نداشت، شنیده بود که شیخ گفته است اگر تمام دنیا خون طلق شود، ما هیچ‌گاه جز حلال نخواهیم خورد. یک روز قاضی تصمیم گرفت او را آزمایش کند و دو بره فربه و یکسان آماده کرد؛ یکی از آنها حلال و دیگری حرام بود. سپس آن‌ها را بریان کرد و به نزد شیخ فرستاد، در حالی که خود نیز پیش رفت. گروهی از جوانان مست به قاضی رسیدند و طبق غذا را که بره حرام روی آن بود، با زور از او گرفتند و خوردند. در این بین، افرادی از خانقاه بیرون آمدند و یک بره بریان حلال را به نزد شیخ آوردند. قاضی به آن‌ها نگاه می‌کرد و هر لحظه بر شرمندگی‌اش افزوده می‌شد. شیخ به او گفت: ای قاضی، نگران نباش، چرا که گوشت مردار به سگان رسید و حلال به افرادی که حلال‌خوار نیستند. قاضی از این سخن شرمنده شد و دیگر نمی‌توانست به انکار ادامه دهد.
نقلست که روزی شیخ مستی را دید افتاده گفت: دست به من ده گفت: ای شیخ برو که دستگیری کار تو نیست دستگیر بیچارگان خداست شیخ را وقت خوش شد.
هوش مصنوعی: روزی، شیخی مست و گیج را دیدند که افتاده است. او به شیخ گفت: "دستم را بگیر." شیخ پاسخ داد: "ای شیخ، برو. کمک به تو کار من نیست، بلکه وظیفه خدا کمک به بیچارگان است." این صحبت باعث شد که حال شیخ بهتر شود و خوشحال شود.
نقلست که شیخ با مریدی به صحرا بیرون شد در آن صحرا گرگ مردم خوار بود ناگاه گرگ آهنگ شیخ کرد مرید سنگ برداشت و در گرگ انداخت شیخ گفت: چه می‌کنی از بهرجانی با جانوری مضایقه نتوان کرد.
هوش مصنوعی: روزی شیخی با یکی از شاگردانش به دشت رفت. در آن دشت، گرگی که به مردم حمله می‌کرد، ظاهر شد. ناگهان، گرگ به سمت شیخ حمله‌ور شد. شاگرد برای دفاع از شیخ سنگی برداشت و به طرف گرگ پرتاب کرد. شیخ به او گفت: چرا این کار را می‌کنی؟ باید از جانوری که به ما آسیب می‌زند، خویشتن‌داری کرد.
و گفت: اگر هشت بهشت درمقابله یک ذره نیستی ابوسعید افتد همه محو و ناچیز گردد.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر هشت بهشت در برابر یک ذره کوچک نباشد، پس همه چیز دیگری که وجود دارد، ناچیز و فسرده خواهد شد.
و گفت: به عدد هر ذره راهیست به حق اماهیچ راه بهتر و نزدیکتر از آن نیست که راحتی به دل مسلمانی رسدکه ما بدین راه یافتیم.
هوش مصنوعی: او گفت: به تعداد هر ذره‌ای، راهی به سوی حقیقت وجود دارد، اما هیچ راهی بهتر و نزدیک‌تر از راهی نیست که آرامش به دل یک مسلمان برسد و ما این راه را پیدا کرده‌ایم.
نقلست که درویشی گفت: او را کجا جوئیم گفت: کجاش جستی که نیافتی اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی در هرچه نگری او را بینی.
هوش مصنوعی: روایت شده که درویشی گفت: او را از کجا باید پیدا کرد؟ پاسخ داد: در جایی که دنبالش گشتی و پیدا نکردی. اگر یک قدم با صداقت در مسیر جستجو برداری، در هر چیزی که نگاه کنی، او را خواهی دید.
نقلست که شیخ را وفات نزدیک آمد گفت: ما را آگاه کردند که این مردمان که اینجا می‌آیند ترا می‌بینند ما ترا از میان برداریم تا اینجا آیند ما را بینند.
هوش مصنوعی: شیخی که در حال مرگ بود، به اطرافیانش گفت: به ما خبر داده‌اند که افرادی که به اینجا می‌آیند و تو را می‌بینند، ما باید تو را از میان برداریم تا آنها تنها ما را ببینند.
وگفت: ما رفتیم و سه چیز به شما میراث گذاشتیم رفت و روی و شست و شوی و گفت و گوی.
هوش مصنوعی: او گفت: ما رفتیم و سه چیز را برای شما به یادگار گذاشتیم: رفتار خوب، آراستگی، و گفتگو.
وگفت: فردا صد هزار باشند بی‌طاعت خداوند ایشان را بیامرزد گفتند ایشان که باشند گفت: قومی باشند که سر در سخن ما جنبانیده باشند.
هوش مصنوعی: وی گفت: فردا صد هزار نفر خواهند بود که از خداوند اطاعت نمی‌کنند و او آنان را مورد بخشش قرار خواهد داد. پرسیدند: این افراد چه کسانی هستند؟ گفت: گروهی هستند که به سخنان ما گوش کرده و سرشان را به نشانه تأسیس تکان داده‌اند.
نقلست که سخنی چند دیگر می‌گفت و سر در پیش افکند ابروی او فرو می‌شد وهمه جمع می‌گریستند پس بر اسب نشست و به جمله موضعها که شبها و روزها خلوتی کرده بود رسید و وداع کرد.
هوش مصنوعی: روایت شده است که او چند کلمه دیگر نیز گفت و سرش را پایین انداخت، سپس ابروهایش را خم کرد و همه جمعی که در آنجا بودند، به شدت گریستند. در ادامه، سوار بر اسب شد و به تمامی مکان‌هایی که در شب‌ها و روزها به تنهایی رفته بود، رسید و با آنجا خداحافظی کرد.
نقلست که خواجه ابوطاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی یک روز بر لفظ شیخ رفت که هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر می‌رسند هر آرزو که خواهد بدهم ابوطاهر بشنید بر بام خانقاه رفت دید که جمعی درویشان می‌آیند شیخ را خبر داد گفت: چه می‌خواهی گفت: آنکه به دبیرستان نروم گفت: مرو گفت: هرگز نروم شیخ سر در پیش افکند آنگاه گفت: مرو اما انافتحنا از بریاد گیر ابوطاهر خوش شد و انافتحنا از بر کرد چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد خواجه ابوطاهر وام بسیار داشت به اصفهان شد که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود خواجه او را چنان اعراز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علوی ای بود عظیم منکر صوفیان بود نظام الملک را ملامت کرد که مال خود به جمعی می‌دهی که ایشان وضو نمی‌دانند و از علوم شرعی بی‌بهره‌اند مشتی جاهل دست آموز شیطان شده نظام الملک گفت: چه گوئی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغولند علوی شنیده بود که ابوطاهر قرآن نمی‌داند گفت: اتفاقست که امروز بهتر صوفیان ابوطاهرست و او قرآن نمی‌داند نظام الملک گفت: او را بطلبیم که تو سورتی از قرآن اختیار کنی تا برخواند پس ابوطاهر را با جمعی از بزرگان وصوفیان حاضر کردند نظام الملک علوی را گفت: کدام سوره خواهی تاخواجه ابوطاهر برخواند گفت: سوره انافتحنا پس ابوطاهر انافتحنا آغاز کرد و می‌خواند و نعره می‌زد و می‌گریست چون تمام کرد آن علوی خجل شد ونظام الملک شاد گشت پس پرسید که سبب گریه و نعره زدن چه بود خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت: کسی که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرضی رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند بین که درجه‌ی او چگونه باشد پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد.
هوش مصنوعی: خواجه ابوطاهر، پسر شیخ، از رفتن به مدرسه بسیار دوری می‌کرد. او یک روز به دبیرستان رفت و گفت که هر کس خبر بیاورد که درویش‌ها به سفر می‌رسند، آرزویش را برآورده می‌کند. ابوطاهر که بر بام خانقاه نشسته بود، درویش‌هایی را دید که در حال آمدن بودند و به شیخ خبر داد. او از شیخ خواسته بود که به دبیرستان نرود و شیخ به او گفت که نرود. ابوطاهر به شدت بر این عقیده پایبند بود. بعد از فوت شیخ و گذشت چند سال، خواجه ابوطاهر به اصفهان رفت و در آنجا با حمایت خواجه نظام الملک روبرو شد. در آن زمان، فردی به نام علوی وجود داشت که به شدت مخالف صوفیان بود و نظام الملک را به خاطر کمک به آن‌ها سرزنش می‌کرد، حتی ابوطاهر را به خاطر عدم آشنایی‌اش با قرآن مورد انتقاد قرار داد. نظام الملک او را به حضور خواجه ابوطاهر دعوت کرد تا آیه‌ای از قرآن را بخواند. وقتی ابوطاهر سوره "انا فتحنا" را خواند، به شدت گریه کرد و نعره زد و باعث خجالت علوی و خوشحالی نظام الملک شد. ابوطاهر سپس داستان پدرش را برای نظام الملک تعریف کرد و از این که فردی در آینده ممکن است بر فرزندان او تسلط یابد، نگران بود و این موضوع بر ایمان او افزوده بود.
نقلست از شیخ ابوعلی بخاری که گفت: که شیخ را به خواب دیدم بر تختی نشسته گفتم یا شیخ ما فعل الله شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید گفت: گوئی در میان افکند و خصم را چوگان شکست و می‌زد از این سو بدان سو بر مراد خویش والسلام و الاکرام.
هوش مصنوعی: شیخ ابوعلی بخاری می‌گوید: خواب دیدم که شیخی بر تخت نشسته است. از او پرسیدم: ای شیخ، خداوند چه کرده است؟ او لبخند زد و سه بار سرش را تکان داد و گفت: گویی در حال درهم شکستن خصم خود بود و از یک سو به سوی دیگر می‌زد تا به هدف خود برسد. والسلام و احترام.

خوانش ها

ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر به خوانش عاطفه آقایی‌نژاد