گنجور

بخش ۵۷ - ذکر محمدبن علی الترمدی قدس الله روحه العزیز

آن سلیم سنت آن عظیم ملت آن مجتهد اولیاء آن متفرد اصفیاء آن محرم حرم ایزدی شیخ وقت محمدعلی الترمدی رحمة الله علیه از محتشمان شیوخ بود و از محترمان اهل ولایت و بهمه زبان‌ها ستوده وآیتی بود در شرح معانی و در احادیث و روایات اخبار ثقه بود و در بیان معارف و حقایق اعجوبه بود قبولی به کمال و حلمی شگرفت و شفقتی وافر و خلقی عظیم و اورا ریاضات و کرامات بسیار است ودر فنون علم کامل و در شریعت و طریقت مجتهد و ترمدیان جماعتی بوی اقتدا کنند و مذهب او بر علم بوده است که عالم ربانی بود و حکیم امت بود و مقلد کسی نبود که صاحب کشف و صاحب اسرار بود و حکمتی به غایت داشت چنانکه او را حکیم الاولیاء خواندندی و صحبت بوتراب و خضرویه و ابن جلا یافته بود با یحیی معاذ سخن گفته بود چنانکه گفت: یک روز سخنی می‌گفتم در مناظرهٔ امیریحیی متحیر شد در آن سخن و او را تصانیف بسیار است همه مشهور و مذکور و در وقت او در ترمد کسی نبود که سخن او فهم کردی و از اهل شهر مهجور بودی ودر ابتدا با دو طالب علم راست شد که به طلب علم روند چون عزم درست شد مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر من ضعیفم و بی‌کس و تو متولی کار من مرا بکه می‌گذاری و من تنها و عاجز از آن سخن دردی بدل او فرود آمد ترک سفر کرد وآن دو رفیق او بطلب علم شدند چون چندگاه برآمد روزی در گورستان نشسته بود و زار می‌گریست که من اینجا مهمل و جاهل ماندم و یاران من بازآیند به کمال علم رسیده ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر چرا گریانی گفت: بازگفتم پیر گفت: خواهی تا ترا هر روزی سبقی گویم تا بزودی از ایشان درگذری گفتم خواهم پس هر روز سبقم می‌گفت تا سه سال برآمد بعد از آن مرا معلوم شد که او خضر بوده است و این دولت برضاوالده یافتم.

ابوبکر وراق گفت: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقعها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمدبن علی الحکیم مرا گفت: امروز ترا جائی برم گفتم شیخ داند باوی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی می‌آمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال می‌کرد از آن مرد و او جواب می‌گفت. چنانکه من یک کلمه از آن فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: رو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد بترمد باز آمدم وگفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن ترا چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.

نقلست که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم. آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خودنومید گشتم. گفتم سبحان الله نفسی آفریده‌ای که نه بهشت را شاید ونه دوزخ را. در آن ساعت که از خود ناامید شدم، به برکت آن سِرّ من گشاده گشت. بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم. تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.

ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نانداختی برو و بینداز گفتم مشکلم دوشدیکی آنکه چرا در آب می‌اندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد بازآمدم و درجیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سربرهم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی گفتم ایهاالشیخ بعزت خدای که این سر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را بوی رساند.

نقلست که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول می‌دار سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکرده‌ام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی.

نقلست که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی وتقدس بخواب دیدم.

نقلست که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار می‌رفت و می‌آمد تا باشد که سگ باختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری می‌کنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی می‌خواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد.

نقلست که از عیال او پرسیدند که چون شیخ خشم گیرد شما دانید گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.

نقلست که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود وطشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع می‌رفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت: و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام بیافت.

نقلست که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد مرد بر اثر او برفت در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است شیخ بفراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد اورا عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانهٔ است که شیخ مرا می‌زند تا سر بزرگان نطلبم شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر ترا راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.

نقلست که در جوانی زنی صاحب جمال او را به خود خواند اجابت نکرد تا روزی خبر یافت که شیخ در باغی است خود را بیاراست و آنجا رفت شیخ چون بدانست بگریخت زن بر عقب می‌دوید و فریاد می‌کرد که در خون من سعی می‌کنی شیخ التفات نکرد و بر دیواری بلند شد و خود را فرو انداخت چون پیر شد روزی مطالعه احوال و اقوال خود می‌کرد آن حالش یاد آمد در خاطرش آمد که چه بودی اگر حاجت آن زن روا کردمی که جوان بودم و توبه کردمی چون این در خاطر خودبدید رنجور شد گفت: ای نفس خبیث پر معصیت بیش از چهل سال در اول جوانی ترا این خاطر نبود اکنون در پیری بعد از چندین مجاهده پشیمانی برناکرده گناه از کجا آمد اندوهگین شد و بماتم بنشست سه روز ماتم این خاطر بداشت بعد از سه روز پیغمبر را علیه السلام در خواب دید که فرموده ای محمد رنجور مشو که نه از آن است که روزگار تو تراجعی است بلکه این خاطر تو را از آن بود که از وفات ما چهل سال دیگر بگذشت و مدت ما از دنیا دورتر شد و ما نیز دورتر افتادیم نه ترا جرمی است ونه حالت ترا قصوری آنچه دیدی از دراز کشیدن مدت مفارقت ماست نه آنکه صفت تو در نقصان است.

نقلست که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات می‌آمد اکنون همه گسسته شد آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کارتو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.

و سخن اوست که بعد از آنکه مرد بسی ریاضت کشید و بسی ادب ظاهر بجای آورده و تهذیب اخلاق حاصل شده انوار عطاهای خدای تعالی در دل خود بازیابد و دل او بدان سبب سعتی گیرد و سینهٔ او منشرح گردد و نفس او بفضاء توحید درآیدو بدان شاد شود لاجرم اینجا ترک عزلت گیردو در سخن آید و شرح دهد فتوحی که او رادر این راه روی نموده باشد تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غیب گرامی دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند تا نفس اینجا فریفته شود و همچون شیری از درون او بجهد و برگردن اونشیند و آن لذت که در ابتداء مجاهده در خود یافته باشد منبسط گردد چنانکه ماهی ازدام بجهد چگونه دردریا غوص کند و هرگز پیش او را بدام نتواند آورد نفس که بفضای توحید رسد هزار بار خبیث‌تر و مکارتر از آن بود که اول پیش اودر قید نیاید از آنکه در اول بسته بود و این جا گشاده و منبسط گشت و در اول از ضیق بشریت آلت خویش ساخته بود اینجا ازوسعت توحید آلت خود سازد پس از نفس ایمن مباش و گوش دار تا بر نفس ظفر یابی و از این آفت که گفتیم حذر کنی که شیطان در درون نشسته است.

چنانکه هم محمدعلی حکیم نقل کرده است که چون آدم و حوا بهم رسیدند و توبهٔ ایشان قبول افتاد روزی آدم به کاری رفت ابلیس بچه خود را خناس نام پیش حوا آورد و گفت: مرا مهمی پیش آمده است بچهٔ مرا نگاه دار تا بازآیم حوا قبول کرد ابلیس برفت چون آدم بازپس آمد پرسید که این کیست گفت: فرزند ابلیس است که بمن سپرده است آدم او راملامت کرد که چرا قبول کردی و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد و هر پارهٔ از شاخ درختی بیاویخت و برفت ابلیس باز آمد و گفت: فرزند من کجاست حوا احوال بازگفت: و گفت: پاره پاره کرده است و هر پارهٔ از شاخ درختی آویخته ابلیس فرزند را آواز داد بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس آمد دیگرباره حوا را گفت: او را قبول کن که مهمی دیگر دارم حوا قبول نمی‌کرد بشفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد پس ابلیس برفت و آدم بیامد و او را بدید پرسید که چیست حوا احوال بازگفت: آدم حوا را برنجانید و گفت: نمی‌دانم تا چه سر است درین که فرمان من نمی‌بری و از آندشمن خدای می‌بری و فریفته سخن او می‌شوی پس او را بگشت و بسوخت و خاکستر او را نیمی به آب انداخت و نیمی بباد برداد و برفت ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بگفت: ابلیس فرزند را آواز داد و آن اجزاء او بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس نشست پس ابلیس دگر باره حوا را گفت: او را قبول نمی‌کرد که آدم مرا هلاک کند پس ابلیس سوگند داد تا قبول کرد ابلیس برفت آدم بیامد دیگربار او رابدید در خشم شد و گفت: خدای داند تا چه خواهد بود که سخن او می‌شنوی و آن من نمی‌شنوی پس در خشم شد و خناس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه خود بخورد و یک نیمه به حوا داد و گویند آخرین بار خناس را بصفت گوسفندی آورده بود چون ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بازگفت: که او را قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم ابلیس گفت مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم چون سینهٔ او مقام من شد مقصود من حاصل گشت چنانکه حق تعالی در کلام قدیم خود یاد می‌کند الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس اینست.

و گفت: هر کرا یک صفت از صفات نفسانی مانده باشد چون مکاتبی بود که اگر یک درم بر وی باقی بود او آزاد نبود و بندهٔ آن یک درم بود اما آنرا که آزاد کرده باشند و بر وی هیچ نمانده بود این چنین کس مجذوب بود که حق تعالی او را از بندگی نفس آزاد کرده بود در آن وقت که او را جذب کرده بود پس آزاد حقیقی او بود کما قال الله تعالی الله یجتبی الیه من یشاء و یهدی الیه من ینیب اهل اجتبا آنکسانند که در جذبه افتادند و اهل هدایت آن قوم‌اند که بانابت او را جویند.

و گفت: مجذوب را منازل است چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف تا به جائی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بوده چنانکه محمد مصطفی علیه السلام مهتر جمله انبیا بود وختم نبوت بدو بود و گفت: آن مجذوب تواند بودکه مهدی بود اگر کسی گوید که اولیاء را از نبوت چون نصیب بود گویم پیغامبر علیه السلام گفت: اقتصاد و هدی صالح و سمت حسن یک جزو است از بیست و چهار جزو نبوت و مجذوب را اقتصاد و هدی صالح تواند بود و پیغمبر فرمود علیه السلام که خواب راست جزوی است از نبوت و جائی دیگر گفت: هر که یک درم از حرام بخصم باز دهد درجه از نبوت بیابد پس این همه مجذوب را تواند بود.

و گفت: درست‌تر نشان اولیا آنست که از اصول علم سخن گوید قائلی گفت: آن چگونه بود گفت: علم ابتدا بود و علم مقادیر و علم عهد و میثاق و علم حروف این اصول حکمت است و حکمت علما این است و این علم بر بزرگان اولیاء ظاهر شود و کسی از ایشان قبول تواند کرد که ابلیس را از ولایت او حظی نبود گفتند اولیاء از سوء خاتمت ترسند گفت: بلی ولیکن آن خوف خطرات بود و روزی نبود که حق تعالی دوست ندارد که عیش خوش را بر ایشان تیره بگرداند.

و گفت: مشغول به ذکر اوچنان بود که ازو سؤال نتواند و این مقام بزرگتر از آن مقام است که بلعمیان فهم کنند گفتند بلعمیان کدام قومند گفت: آنکه ایشان آیات الهی را اهل نه اند.

پرسیدند از تقوی و جوانمردی گفت: تقوی آنست که در قیامت هیچ کس دامنت نگیرد وجوانمردی آنکه تو دامن هیچ کس نگیری.

و گفت: عزیز کسی است که معصیت او را خوار نکرده است و آزاد کسی است که طمع او را بنده نکرده است و خواجه کسی است که شیطان او را بنده نکرده است و عاقل کسی است که پرهیزگاری برای خدای تعالی و حساب نفس خویش کند.

و گفت: هر که در طریقت افتاد او را با اهل معصیت هیچ انکار بنماید.

و گفت: هر که از چیزی بترسد ازو بگریزد و هر که از خدای ترسد در وی گریزد.

و گفت: اصل مسلمانی دو چیز است یکی دیدمنت و دوم خوف قطیعت.

و گفت: بر هیچ گم کردهٔ آن غم نباید خورد که بر گم کردهٔ نیت که هیچ کار خیر بی‌نیت درست نیاید.

و گفت: هر کرا همت اودینی گردد همه کارها دنیائی او دینی گردد و هر کرا همت او دنیائی گردد همه کارها دینی او بشومی همت وی دنیائی گردد.

و گفت: هر که بسنده کند از علم به سخن بی‌زهد در زندقه افتد و هر که بسنده کند به نفقه بی‌ورع در فسق گرفتار شود و هر کهٔ باوصاف عبودیت جاهل بود باوصاف ربوبیت جاهل‌تر بود.

و گفت: تو می‌خواهی که با بقای نفس خود حق را بشناسی ونفس تو خود را نمی‌شناسد و نمی‌تواند شناخت چگونه حق را تواند شناخت.

و گفت: بدترین خصال مرد دوستی کبراست و اختیار در کارها زیرا که کبر از کسی لایق بود که ذات او بی‌عیب بود و اختیار از کسی درست بود که علم او بی‌جهل بود.

و گفت: صد شیر گرسنه رمهٔ گوسفند چندان تباهی نکند که یک ساعت شیطان کند و صد شیطان آن تباهی نکند که یک ساعت نفس آدمی کند باوی.

و گفت: بسنده است مرد را این عیب که شاد می‌کند او را آنچه زیان کار اوست.

و گفت: حق تعالی ضمان رزق بندگان کرده است بندگان راضیان توکل باید کرد.

و گفت: مراقبت آنرا باید کرد که هیچ نظر او ازتو غایب نیست و شکر کسی را باید کرد که نعمت او از تو منقطع نیست و خضوع کسی را باید کرد که قدم از ملک و سلطنت او هرگز بیرون نتوان نهاد.

وگفت: جوانمردی آن بود که راه گذری ومقیم پیش تویکسان بود.

و گفت: حقیقت محبت حق تعالی دوام انس است به ذکر او.

وگفت: اینکه می‌گویند که دل نامتناهی است راست نیست زیرا که هر دلی را کمالی معلوم است که چون آنجا برسد بایستد امامعنی آن است که راه نامتناهی است و چنان دانم که بدین سخن صورت دل خواسته است که دل به معنی نامتناهی است چنانکه در شرح القلب بیان کرده‌ایم.

و گفت: اسم اعظم هرگز متجلی نشد الا در عهد پیغامبر ما صلی الله علیه و علی اله و سلم: رحمة الله علیه.

بخش ۵۶ - ذکر ابوالحسن بوشنجی قدس الله روحه العزیز: آن صادق کار دیده آن مخلص بارکشیده آن موحد یک رنگی شیخ ابوالحسن بوشنجی رحمة الله علیه از جوانمردان خراسان بود و محتشم‌ترین اهل زمانه و عالم‌ترین در علم طریقت و در تجرید قدمی ثابت داشت و ابن عطا و بوعثمان و جریدی و ابن عمرو رادیده و سالها از بوشنج برفت و بعراق می‌بود چون بازآمد بزندقه منسوب کردندش از آنجا بنشابور آمد و عمر را آنجا گذاشت چنانکه مشهور شد تا به حدی که روستائی را دراز گوشی گم شده بود پرسید که در نشابور پارساتر کیست گفتند ابوالحسن بوشنجی بیامد و در دامنش آویخت که خرمن تو بردهٔ درماند و گفت: ای جوانمرد غلط کرده‌ای من ترا اکنون می‌بینم گفت: نی خرمن تو بردهٔ درماند و دست برداشت و گفت: الهی مرا از وی باز خر در حال یکی آواز داد که او را رها کن که خر یافتیم بعد از آن روستائی گفت: ای شیخ من دانستم که تو ندیدهٔ لکن من خود را هیچ آبروی ندیدم برین درگاه گفتم تاتو نفسی بزنی تا مقصود من برآید. بخش ۵۸ - ذکر ابوالخیر اقطع قدس الله روحه العزیز: آن پیش روصف رجال و آن بدرقه راه کمال آن پیک بادیه بلا آن مرد مرتبه رضا آن طلیعهٔ فقر را مطلع شیخ ابوالخیر اقطع رحمة الله علیه از کبار مشایخ بود و از اشراف اقران و صاحب فراستی عظیم بوده و از مغرب بوده است و با ابن جلا صحبت داشته بود و سباع و آهو با او انس گرفته بوند و با شیر و اژدها هم قرینی کردی و حیوانات پیش او بسی آمدندی.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن سلیم سنت آن عظیم ملت آن مجتهد اولیاء آن متفرد اصفیاء آن محرم حرم ایزدی شیخ وقت محمدعلی الترمدی رحمة الله علیه از محتشمان شیوخ بود و از محترمان اهل ولایت و بهمه زبان‌ها ستوده وآیتی بود در شرح معانی و در احادیث و روایات اخبار ثقه بود و در بیان معارف و حقایق اعجوبه بود قبولی به کمال و حلمی شگرفت و شفقتی وافر و خلقی عظیم و اورا ریاضات و کرامات بسیار است ودر فنون علم کامل و در شریعت و طریقت مجتهد و ترمدیان جماعتی بوی اقتدا کنند و مذهب او بر علم بوده است که عالم ربانی بود و حکیم امت بود و مقلد کسی نبود که صاحب کشف و صاحب اسرار بود و حکمتی به غایت داشت چنانکه او را حکیم الاولیاء خواندندی و صحبت بوتراب و خضرویه و ابن جلا یافته بود با یحیی معاذ سخن گفته بود چنانکه گفت: یک روز سخنی می‌گفتم در مناظرهٔ امیریحیی متحیر شد در آن سخن و او را تصانیف بسیار است همه مشهور و مذکور و در وقت او در ترمد کسی نبود که سخن او فهم کردی و از اهل شهر مهجور بودی ودر ابتدا با دو طالب علم راست شد که به طلب علم روند چون عزم درست شد مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر من ضعیفم و بی‌کس و تو متولی کار من مرا بکه می‌گذاری و من تنها و عاجز از آن سخن دردی بدل او فرود آمد ترک سفر کرد وآن دو رفیق او بطلب علم شدند چون چندگاه برآمد روزی در گورستان نشسته بود و زار می‌گریست که من اینجا مهمل و جاهل ماندم و یاران من بازآیند به کمال علم رسیده ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر چرا گریانی گفت: بازگفتم پیر گفت: خواهی تا ترا هر روزی سبقی گویم تا بزودی از ایشان درگذری گفتم خواهم پس هر روز سبقم می‌گفت تا سه سال برآمد بعد از آن مرا معلوم شد که او خضر بوده است و این دولت برضاوالده یافتم.
هوش مصنوعی: شیخ محمدعلی الترمدی، عالم بزرگی از اهل ولایت و از میان شخصیت‌های محبوب جامعه بود. او در تفسیر معانی و احادیث بسیار مورد ستایش قرار داشت و در بیان باورها و حقایق دینی، مهارت ویژه‌ای داشت. ویژگی‌های بارز او شامل کمال، حلم و شفقت فراوان بود و خلق و خوی عظیم داشت. او در علم و شریعت با توانمندی کامل بود و به عنوان یک عالم ربانی و حکیم مورد احترام بود. شیخ محمدعلی تنها کسی بود که به کشف و اسرار عمیق دست یافته بود و در زمان خود، در ترمذ کسی به اندازه او در فهم معارف دینی شناخته شده نبود. او در ابتدای امر با دو نفر از طلاب علم همراه شد، اما مادرش به علت نگرانی از تنها ماندن او، او را از سفر بازداشت. بعداً، زمانی که در گورستان نشسته و نگرانی‌هایش را به شیوه‌ای عاطفی ابراز می‌کرد، ناگهان با پیر نورانی مواجه شد که به او پیشنهاد کرد هر روز از او نصیحت بگیرد تا به زودی از دیگران پیشی بگیرد. پس از گذشت سه سال از این کار، شیخ متوجه شد که آن پیر خضر بوده و این توفیق را از طرف مادرش به دست آورده است.
ابوبکر وراق گفت: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقعها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمدبن علی الحکیم مرا گفت: امروز ترا جائی برم گفتم شیخ داند باوی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی می‌آمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال می‌کرد از آن مرد و او جواب می‌گفت. چنانکه من یک کلمه از آن فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: رو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد بترمد باز آمدم وگفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن ترا چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.
هوش مصنوعی: ابوبکر وراق نقل می‌کند که هر شب خضر (علیه‌السلام) به نزد او می‌آمد و از یکدیگر احوال‌پرسی می‌کردند. روزی محمد بن علی حکیم به او گفت که او را به جایی خواهد برد. ابوبکر گفت که شیخ از این مکان خبر دارد و به همراه شیخ به راه افتادند. مدتی نگذشت که به بیابانی دشوار رسیدند و در وسط بیابان تختی زرین زیر درخت سبزی و چشمه آبی مشاهده کردند. یک مرد با لباس زیبا بر روی آن تخت نشسته بود. وقتی شیخ به او نزدیک شد، آن مرد برخاست و شیخ را بر روی تخت نشاند. بعد از مدتی، گروهی تا چهل نفر به آن‌جا آمدند و به آسمان اشاره کردند. غذایی از آسمان ظاهر شد و همه شروع به خوردن کردند. شیخ از آن مرد سوالاتی می‌کرد و مرد به او پاسخ می‌داد، اما ابوبکر هیچ چیزی نفهمید. پس از مدتی، مرد دستور خروج داد و بازگشتند. ابوبکر از شیخ پرسید که آن چه بود و آن مرد کیست، و شیخ توضیح داد که آنجا تیه بنی‌اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود. ابوبکر سوال کرد که چگونه توانستند در آن لحظه بروند و برگردند، و شیخ پاسخ داد که چون او برنده بود، رسیدن به آنجا برایت کاری ندارد و نیازی به پرسش نیست.
نقلست که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم. آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خودنومید گشتم. گفتم سبحان الله نفسی آفریده‌ای که نه بهشت را شاید ونه دوزخ را. در آن ساعت که از خود ناامید شدم، به برکت آن سِرّ من گشاده گشت. بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم. تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.
هوش مصنوعی: نقل شده است که شخصی بیان کرده است: هرچقدر تلاش کردم تا نفس خود را به اطاعت وادار کنم، موفق نشدم و از خود ناامید شدم. به خود گفتم شاید خداوند این نفس را برای دوزخ آفریده است. از این رو، به کنار جیحون رفتم و به کسی گفتم که دست و پایم را ببندد و بدنم را رها کند. سپس به کنار آب غلتیدم و خود را در آب انداختم با امید اینکه غرق شوم. ولی آب مرا به سمت ساحل پرتاب کرد و دست‌هایم را رها کرد. در آن لحظه ناامیدی، گفتم سبحان‌الله! نفسی دارم که نه بهشت را می‌تواند برساند و نه به دوزخ. در آن زمان که از خود ناامید شدم، به برکت آن راز، همه چیز برایم روشن شد. دیدم آنچه را باید ببینم و در همان لحظه از خود غایب شدم. به این ترتیب، با برکت آن لحظه، زندگی‌ام ادامه یافت.
ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نانداختی برو و بینداز گفتم مشکلم دوشدیکی آنکه چرا در آب می‌اندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد بازآمدم و درجیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سربرهم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی گفتم ایهاالشیخ بعزت خدای که این سر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را بوی رساند.
هوش مصنوعی: ابوبکر وراق نقل می‌کند که روزی شیخی جزوه‌ای از نوشته‌هایش به او داد و گفت که آن را به درون جیحون بیندازد. او به محتوای جزوه نگاه کرد و متوجه شد که پر از لطایف و حقایق است و نتوانست آن را در خانه بگذارد. پس گفت که آن را انداخته، اما شیخ پرسید چه دیده و او پاسخ داد که هیچ، که در این هنگام شیخ او را تشویق کرد که واقعاً آن را در آب بیندازد. ابوبکر به دلایلی که داشت دچار تردید شد، اما در نهایت جزوه را در جیحون انداخت. ناگهان دید که آب از هم باز شد و صندوقی بزرگ و باز ظاهر شد و اجزای جزوه در آن افتاد. سپس آب به حالت اولیه برگشت و ابوبکر بسیار شگفت‌زده شد. وقتی به خدمت شیخ برگشت، شیخ از او پرسید که آیا واقعاً جزوه را انداخته است. ابوبکر با عظمت خدا گفت که چنین کرده است و شیخ توضیح داد که او قبل از این نوشته‌ای در مورد علم این طایفه داشته که درک آن برای دیگران سخت بود و برادرش خضر از او خواسته بود تا آن صندوق که ماهی را در خود داشت، به دستور او به جیحون بیاندازد و خداوند نیز فرمان داده بود که آب آن را برای او بیاورد.
نقلست که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول می‌دار سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکرده‌ام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی.
هوش مصنوعی: روایت شده که خضر علیه السلام یک بار تمام آثارش را در آب انداخت. او آنها را گرفت و دوباره به صاحبش بازگرداند و گفت: خودت را به این کار مشغول نکن. او گفت: من هرگز هیچ اثری را خلق نکرده‌ام که کسی بگوید این اثر کار من است. اما وقتی زمان بر من تنگ شد، این آثار به من تسلی می‌دادند.
نقلست که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی وتقدس بخواب دیدم.
هوش مصنوعی: روایت شده است که او گفت: در طول زندگی‌ام هزار و یک بار خداوند متعال را در خواب دیدم.
نقلست که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار می‌رفت و می‌آمد تا باشد که سگ باختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری می‌کنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی می‌خواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد.
هوش مصنوعی: در زمان‌های قدیم، زاهدی بزرگ وجود داشت که همیشه به حکیم ایراد می‌گرفت. حکیم کلبه‌ای داشت و وقتی از سفر حجاز بازگشت، متوجه شد که سگی در کلبه‌اش بچه‌زا شده است. این سگ به کلبه دسترسی نداشت و زاهد نمی‌خواست او را بیرون کند. او هشتاد بار برای این موضوع رفت و برگشت تا شاید سگ خودش بچه‌هایش را بیرون ببرد. همان شب، زاهد در خواب پیغمبر را دید که به او گفت: "تو با کسی برابری می‌کنی که برای سگی هشتاد بار کمک کرده است. اگر می‌خواهی به سعادت ابدی برسی، کمر به خدمت او ببند." بعد از آن، زاهد از اینکه به حکیم سلام کند، شرم کرد و باقی عمرش را در خدمت شیخ گذراند.
نقلست که از عیال او پرسیدند که چون شیخ خشم گیرد شما دانید گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.
هوش مصنوعی: نقل شده که از همسر او پرسیدند وقتی شیخ خشمگین می‌شود، شما متوجه می‌شوید یا نه؟ آنها پاسخ دادند: بله، ما می‌دانیم. چون او از ما دلخور می‌شود، در آن روز بیشتر به ما نیکویی می‌کند، نان و آب نمی‌خورد و شروع به گریه و زاری می‌کند و می‌گوید: «خدایا، من بچه‌هایت را آزردم تا تو آنها را بر من خشمگین کنی. خدایا، توبه می‌کنم و آنها را به راه راست برگردان.» ما نیز این وضعیت را متوجه می‌شویم و توبه می‌کنیم تا شیخ از این گرفتاری رها شود.
نقلست که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود وطشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع می‌رفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت: و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام بیافت.
هوش مصنوعی: روزی خضر را چندی ندیدند تا اینکه یک روز، کنیزکی لباس کودک را شسته بود و طشتی پر از آلودگی و ادرار داشتن. در این حال، شیخی که لباس پاک و با وقاری بر تن داشت، به مسجد می‌رفت. اما کنیزک به خاطر درخواستی که داشت، عصبانی شد و طشت را روی سر شیخ شکسته کرد. شیخ هیچ نگفت و در دل، خشم خود را فرو خورد و در این لحظه خضر علیه السلام را دید.
نقلست که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد مرد بر اثر او برفت در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است شیخ بفراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد اورا عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانهٔ است که شیخ مرا می‌زند تا سر بزرگان نطلبم شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر ترا راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که می‌گوید این شخص به قدری با ادب است که حتی در برابر همسرش هم بینی خود را پاک نمی‌کند. مردی این سخن را شنید و تصمیم به زیارت او گرفت. وقتی او را در مسجد دید، مدتی در آنجا منتظر ماند تا اورادش را تمام کند و سپس از مسجد خارج شد. مرد نیز به دنبال او رفت و در راه به خود گفت: ای کاش می‌دانستم آیا این گفته‌ها درست است؟ شیخ به خوبی متوجه بود و به او روی کرد و بینی خود را پاک کرد. این عمل برای مرد عجیب بود و با خود فکر کرد یا آنچه درباره‌اش گفتند راست است یا اینکه شیخ به نوعی مرا تنبیه می‌کند تا از سر بزرگان فاصله بگیرم. شیخ که این تفکر را فهمید، به او گفت: ای جوان، آنچه درباره‌ات گفته‌ شد راست است، اما اگر می‌خواهی که همه به سرت احترام بگذارند، باید همواره سر خود را در برابر خلق نگه‌داری، زیرا هر که درباره‌ی پادشاهان سخن می‌گوید، نخواهد توانست به مقام و منزلت آنان دست پیدا کند.
نقلست که در جوانی زنی صاحب جمال او را به خود خواند اجابت نکرد تا روزی خبر یافت که شیخ در باغی است خود را بیاراست و آنجا رفت شیخ چون بدانست بگریخت زن بر عقب می‌دوید و فریاد می‌کرد که در خون من سعی می‌کنی شیخ التفات نکرد و بر دیواری بلند شد و خود را فرو انداخت چون پیر شد روزی مطالعه احوال و اقوال خود می‌کرد آن حالش یاد آمد در خاطرش آمد که چه بودی اگر حاجت آن زن روا کردمی که جوان بودم و توبه کردمی چون این در خاطر خودبدید رنجور شد گفت: ای نفس خبیث پر معصیت بیش از چهل سال در اول جوانی ترا این خاطر نبود اکنون در پیری بعد از چندین مجاهده پشیمانی برناکرده گناه از کجا آمد اندوهگین شد و بماتم بنشست سه روز ماتم این خاطر بداشت بعد از سه روز پیغمبر را علیه السلام در خواب دید که فرموده ای محمد رنجور مشو که نه از آن است که روزگار تو تراجعی است بلکه این خاطر تو را از آن بود که از وفات ما چهل سال دیگر بگذشت و مدت ما از دنیا دورتر شد و ما نیز دورتر افتادیم نه ترا جرمی است ونه حالت ترا قصوری آنچه دیدی از دراز کشیدن مدت مفارقت ماست نه آنکه صفت تو در نقصان است.
هوش مصنوعی: روزی زنی زیبا جوانی را دعوت کرد، اما او دعوتش را نپذیرفت. تا اینکه روزی خبر شنید که آن زن در باغی است، بنابراین خود را آراست و به آنجا رفت. وقتی آن مرد متوجه شد، فرار کرد و زن به دنبالش دوید و فریاد زد که در خون او تلاش می‌کند. او هم به دیواری بلند رفت و خود را به پایین انداخت. سال‌ها گذشت و وقتی او پیر شد، به یاد گذشته و اقداماتی که انجام داده بود، افتاد و حسرت خورد. به خصوص به یاد آن زن افتاد که اگر به او کمک می‌کرد، اوضاعش ممکن بود متفاوت باشد. او از این فکر غمگین شد و به فکر توبه و خطاهایش افتاد. سه روز در غم این خاطر نشسته بود تا اینکه در خواب پیامبری را دید که به او گفت نباید غمگین باشد. این احساس ناخوشایند به خاطر جدایی از ما بود، نه به خاطر مرتکب شدن جرم یا اشتباهی از سوی او، بلکه صرفاً به دلیل طولانی شدن فاصله از ما در این دنیا بود.
نقلست که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات می‌آمد اکنون همه گسسته شد آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کارتو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.
هوش مصنوعی: روزی بیمار شدم و نتوانستم به ذکر و دعا بپردازم. با خود فکر کردم که ای کاش تندرستی داشتم، چون از من خیرات فراوانی می‌ریخت. ناگهان صدایی شنیدم که گفت: «ای محمد، این چه حرفی بود که زدی؟ کار تو به آن شکل نیست که ما انجام می‌دهیم. کار تو فقط ناشی از سهو و فراموشی بود و کار ما از صداقت نشأت می‌گیرد.» پس از شنیدن این سخن، متوجه شدم و از آن حرف پشیمان شدم و توبه کردم.
و سخن اوست که بعد از آنکه مرد بسی ریاضت کشید و بسی ادب ظاهر بجای آورده و تهذیب اخلاق حاصل شده انوار عطاهای خدای تعالی در دل خود بازیابد و دل او بدان سبب سعتی گیرد و سینهٔ او منشرح گردد و نفس او بفضاء توحید درآیدو بدان شاد شود لاجرم اینجا ترک عزلت گیردو در سخن آید و شرح دهد فتوحی که او رادر این راه روی نموده باشد تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غیب گرامی دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند تا نفس اینجا فریفته شود و همچون شیری از درون او بجهد و برگردن اونشیند و آن لذت که در ابتداء مجاهده در خود یافته باشد منبسط گردد چنانکه ماهی ازدام بجهد چگونه دردریا غوص کند و هرگز پیش او را بدام نتواند آورد نفس که بفضای توحید رسد هزار بار خبیث‌تر و مکارتر از آن بود که اول پیش اودر قید نیاید از آنکه در اول بسته بود و این جا گشاده و منبسط گشت و در اول از ضیق بشریت آلت خویش ساخته بود اینجا ازوسعت توحید آلت خود سازد پس از نفس ایمن مباش و گوش دار تا بر نفس ظفر یابی و از این آفت که گفتیم حذر کنی که شیطان در درون نشسته است.
هوش مصنوعی: سخن او بیان می‌کند که پس از اینکه فرد سختی‌ها و تمرین‌های زیادی را پشت سر گذاشته و آداب و رفتارهای نیکو را به‌کار بسته و اخلاق خود را اصلاح کرده است، می‌تواند نشانه‌های عطاهای خداوند را در دل خود احساس کند. در نتیجه، دلش گشوده و سینه‌اش آرام می‌گیرد و جانش در فضای وحدت خداوند شادمان می‌شود. بنابراین، فرد از تنهایی خود خارج می‌شود و درباره تجربیات و پیشرفت‌هایی که در این مسیر به دست آورده، صحبت می‌کند. این کار موجب می‌شود تا مردم به خاطر حرف‌های او و موفقیت‌هایش، او را محترم بشمارند و بزرگش دارند. این امر می‌تواند سبب شود که نفس او فریب بخورد و مانند شیری از درون او بجهد و بر گردن او قرار گیرد. لذتی که در آغاز برایش ایجاد شده، به تدریج گسترش می‌یابد، همان‌طور که ماهی از دام خارج می‌شود و نمی‌تواند دوباره در قید بیفتد. نفس که به فضای وحدت می‌رسد، دیگر هزار بار شیطنت بیشتری نسبت به زمانی که در قید بود از خود نشان می‌دهد؛ چون در ابتدا در تنگی بشریت گیر افتاده بود، حالا به فضایی وسیع‌تر در وحدت خداوند دست می‌یابد. بنابراین باید مراقب نفس خود باشد و محتاط باشد تا بر آن پیروز شود و از این خطر که ذکر شد، دوری کند؛ چرا که شیطان در درون او نشسته است.
چنانکه هم محمدعلی حکیم نقل کرده است که چون آدم و حوا بهم رسیدند و توبهٔ ایشان قبول افتاد روزی آدم به کاری رفت ابلیس بچه خود را خناس نام پیش حوا آورد و گفت: مرا مهمی پیش آمده است بچهٔ مرا نگاه دار تا بازآیم حوا قبول کرد ابلیس برفت چون آدم بازپس آمد پرسید که این کیست گفت: فرزند ابلیس است که بمن سپرده است آدم او راملامت کرد که چرا قبول کردی و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد و هر پارهٔ از شاخ درختی بیاویخت و برفت ابلیس باز آمد و گفت: فرزند من کجاست حوا احوال بازگفت: و گفت: پاره پاره کرده است و هر پارهٔ از شاخ درختی آویخته ابلیس فرزند را آواز داد بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس آمد دیگرباره حوا را گفت: او را قبول کن که مهمی دیگر دارم حوا قبول نمی‌کرد بشفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد پس ابلیس برفت و آدم بیامد و او را بدید پرسید که چیست حوا احوال بازگفت: آدم حوا را برنجانید و گفت: نمی‌دانم تا چه سر است درین که فرمان من نمی‌بری و از آندشمن خدای می‌بری و فریفته سخن او می‌شوی پس او را بگشت و بسوخت و خاکستر او را نیمی به آب انداخت و نیمی بباد برداد و برفت ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بگفت: ابلیس فرزند را آواز داد و آن اجزاء او بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس نشست پس ابلیس دگر باره حوا را گفت: او را قبول نمی‌کرد که آدم مرا هلاک کند پس ابلیس سوگند داد تا قبول کرد ابلیس برفت آدم بیامد دیگربار او رابدید در خشم شد و گفت: خدای داند تا چه خواهد بود که سخن او می‌شنوی و آن من نمی‌شنوی پس در خشم شد و خناس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه خود بخورد و یک نیمه به حوا داد و گویند آخرین بار خناس را بصفت گوسفندی آورده بود چون ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بازگفت: که او را قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم ابلیس گفت مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم چون سینهٔ او مقام من شد مقصود من حاصل گشت چنانکه حق تعالی در کلام قدیم خود یاد می‌کند الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس اینست.
هوش مصنوعی: داستان اینگونه بیان می‌شود که وقتی آدم و حوا به یکدیگر رسیدند و توبه آنها پذیرفته شد، روزی آدم به کاری رفت و ابلیس فرزندش را که نامش خناس بود، نزد حوا آورد و از او خواست که مراقب فرزندش باشد. حوا نیز قبول کرد. وقتی آدم بازگشت و از حوا دربارهٔ آن بچه پرسید، حوا به او گفت که ابلیس او را به امانت سپرده است. آدم که از این موضوع خشمگین شد، بچه را کشت و تکه‌تکه کرد و هر تکه را به درختی آویزان کرد. این در حالی بود که ابلیس بازگشت و دربارهٔ فرزندش سؤال کرد و وقتی حقیقت را شنید، دوباره فرزندش را زنده کرد. ابلیس دوباره از حوا خواست که بچه را قبول کند، اما او در ابتدا امتناع کرد تا اینکه ابلیس با التماس و زاری او را راضی کرد. وقتی آدم بازگشت و متوجه شد که حوا فرزند ابلیس را قبول کرده، از او دلگیر شد و احساس کرد که او به سخن ابلیس گوش داده و از دشمن خدا تبعیت کرده است. در خشم و ناامیدی، او دوباره خناس را کشت و یک نیمه از او را خورد و نیمه دیگر را به حوا داد. ابلیس دوباره فرزندش را طلبید و وقتی از وضعیت باخبر شد، بیان کرد که هدفش این بود که درون آدم نفوذ کند. بنابراین، این داستان به نوعی بیانگر وسوسه‌های ابلیس و تأثیر آن بر انسان‌هاست.
و گفت: هر کرا یک صفت از صفات نفسانی مانده باشد چون مکاتبی بود که اگر یک درم بر وی باقی بود او آزاد نبود و بندهٔ آن یک درم بود اما آنرا که آزاد کرده باشند و بر وی هیچ نمانده بود این چنین کس مجذوب بود که حق تعالی او را از بندگی نفس آزاد کرده بود در آن وقت که او را جذب کرده بود پس آزاد حقیقی او بود کما قال الله تعالی الله یجتبی الیه من یشاء و یهدی الیه من ینیب اهل اجتبا آنکسانند که در جذبه افتادند و اهل هدایت آن قوم‌اند که بانابت او را جویند.
هوش مصنوعی: هر کس که یک صفت از خصایص نفسانی در او باقی مانده باشد، مانند کسی است که در دینی گرفتار شده است. اگر حتی یک درم از او بماند، او آزاد نیست و بنده آن یک درم به حساب می‌آید. اما فردی که کاملاً آزاد شده و هیچ چیز بر او باقی نمانده، همچون مجذوبی است که خداوند او را از بندگی نفس رها کرده است. در آن لحظه‌ای که او را جذب کرده، واقعاً آزاد بوده است. به همین خاطر، طبق آیات الهی، خداوند افرادی را انتخاب می‌کند و به سوی خود هدایت می‌کند. آن‌هایی که در مسیر جذب قرار گرفته‌اند، اهل انتخاب‌اند و کسانی که به سوی او می‌روند، اهل هدایت‌اند.
و گفت: مجذوب را منازل است چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف تا به جائی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بوده چنانکه محمد مصطفی علیه السلام مهتر جمله انبیا بود وختم نبوت بدو بود و گفت: آن مجذوب تواند بودکه مهدی بود اگر کسی گوید که اولیاء را از نبوت چون نصیب بود گویم پیغامبر علیه السلام گفت: اقتصاد و هدی صالح و سمت حسن یک جزو است از بیست و چهار جزو نبوت و مجذوب را اقتصاد و هدی صالح تواند بود و پیغمبر فرمود علیه السلام که خواب راست جزوی است از نبوت و جائی دیگر گفت: هر که یک درم از حرام بخصم باز دهد درجه از نبوت بیابد پس این همه مجذوب را تواند بود.
هوش مصنوعی: ایشان گفتند که مجذوبان در درجات متفاوتی قرار دارند، به طوری که برخی از آن‌ها یک سوم، برخی نیم و برخی بیشتر از نصف نبوت را دارا هستند. در نهایت، ممکن است مجذوبی به وجود آید که بهره‌اش از نبوت بیش از دیگر مجذوبان باشد و او خاتم اولیا خواهد بود، همان‌طور که محمد مصطفی (ص) خاتم انبیا بود. ایشان همچنین گفتند که آن مجذوب می‌تواند مهدی باشد. اگر کسی بپرسد که اولیا چگونه از نبوت بهره‌مند می‌شوند، پاسخ این است که پیامبر (ص) اشاره کردند که اقتصاد، هدایت صالح و سمت حسن جزو نبوت هستند و ممکن است مجذوبان نیز این ویژگی‌ها را داشته باشند. پیامبر (ص) فرمودند که خواب راست بخشی از نبوت است و همچنین در مضمون دیگر فرمودند که هر کس که یک درم از حرام را به صاحبانش برگرداند، در مرتبه‌ای از نبوت قرار می‌گیرد. بنابراین، تمامی مجذوبان می‌توانند از این خصوصیات بهره‌مند شوند.
و گفت: درست‌تر نشان اولیا آنست که از اصول علم سخن گوید قائلی گفت: آن چگونه بود گفت: علم ابتدا بود و علم مقادیر و علم عهد و میثاق و علم حروف این اصول حکمت است و حکمت علما این است و این علم بر بزرگان اولیاء ظاهر شود و کسی از ایشان قبول تواند کرد که ابلیس را از ولایت او حظی نبود گفتند اولیاء از سوء خاتمت ترسند گفت: بلی ولیکن آن خوف خطرات بود و روزی نبود که حق تعالی دوست ندارد که عیش خوش را بر ایشان تیره بگرداند.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه‌ی درست اولیا این است که از اصول علم صحبت کنند. یکی از حاضران پرسید: این اصول چگونه هستند؟ او پاسخ داد: علم به آغازها، علم به مقادیر، علم به میثاق‌ها و علم به حروف، این‌ها اصول حکمت هستند و حکمت علمای حقیقی نیز به همین اصول برمی‌گردد. این علوم بر بزرگان اولیا ظاهر می‌شود و کسی از آن‌ها نمی‌تواند ادعا کند که ابلیس نقشی در ولایت آن‌ها دارد. سپس برخی گفتند که اولیا از بدEnding ترس دارند. او پاسخ داد: بله، اما این ترس ناشی از خطرات و مشکلات است و روزی نیست که خداوند بخواهد زندگی خوشایند آن‌ها را به زحمت و تلخی بکشاند.
و گفت: مشغول به ذکر اوچنان بود که ازو سؤال نتواند و این مقام بزرگتر از آن مقام است که بلعمیان فهم کنند گفتند بلعمیان کدام قومند گفت: آنکه ایشان آیات الهی را اهل نه اند.
هوش مصنوعی: او گفت: آنقدر در یاد خدا مشغول بود که نتوانست از او سوالی بپرسد و این جایگاه فراتر از درک بلعمیان است. وقتی پرسیدند بلعمیان کدام قوم هستند، جواب داد: قومی که آیات الهی را درک نمی‌کنند.
پرسیدند از تقوی و جوانمردی گفت: تقوی آنست که در قیامت هیچ کس دامنت نگیرد وجوانمردی آنکه تو دامن هیچ کس نگیری.
هوش مصنوعی: پرسیدند از ویژگی‌های تقوی و جوانمردی. او پاسخ داد که تقوی این است که در روز قیامت هیچ کس از تو چیزی نخواهد و جوانمردی این است که تو از کسی چیزی نخواهی.
و گفت: عزیز کسی است که معصیت او را خوار نکرده است و آزاد کسی است که طمع او را بنده نکرده است و خواجه کسی است که شیطان او را بنده نکرده است و عاقل کسی است که پرهیزگاری برای خدای تعالی و حساب نفس خویش کند.
هوش مصنوعی: او می‌گوید: عزیز کسی است که در برابر گناهان احساس بی‌ارزشی نمی‌کند، و آزاد کسی است که به وسوسه‌ها و تمایلات نفسانی‌اش تسلیم نشده است. همچنین خواجه به کسی اطلاق می‌شود که شیطان نتوانسته او را به بندگی خود درآورد. در نهایت، عاقل کسی است که برای خداوند بزرگ از گناهان دوری می‌کند و به محاسبه نفس خود می‌پردازد.
و گفت: هر که در طریقت افتاد او را با اهل معصیت هیچ انکار بنماید.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که در مسیر حقیقت قرار گیرد، نباید با گناهکاران هیچ مخالفت یا انکاری داشته باشد.
و گفت: هر که از چیزی بترسد ازو بگریزد و هر که از خدای ترسد در وی گریزد.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که از چیزی بترسد، به سمت آن فرار می‌کند و هر کسی که از خدا بترسد، به سوی او می‌رود.
و گفت: اصل مسلمانی دو چیز است یکی دیدمنت و دوم خوف قطیعت.
هوش مصنوعی: او گفت: اصل مسلمانی به دو چیز بستگی دارد، یکی دیدن و دیگری ترس از قطع ارتباط.
و گفت: بر هیچ گم کردهٔ آن غم نباید خورد که بر گم کردهٔ نیت که هیچ کار خیر بی‌نیت درست نیاید.
هوش مصنوعی: او اظهار کرد که نباید بر چیزی که گم کرده‌ای غمگین شد، بلکه باید بر چیزی که نیت خود را گم کرده‌ای غصه خورد؛ زیرا هیچ عمل خوبی بدون نیت خالص به درستی انجام نمی‌شود.
و گفت: هر کرا همت اودینی گردد همه کارها دنیائی او دینی گردد و هر کرا همت او دنیائی گردد همه کارها دینی او بشومی همت وی دنیائی گردد.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که نیت و تلاشش به سمت امور معنوی برود، تمام کارهای دنیوی او نیز جنبه دینی پیدا می‌کند. و هر کسی که همت و اراده‌اش در دنیای مادی باشد، کارهای دینی‌اش نیز تحت تأثیر آن نیت دنیوی قرار می‌گیرد.
و گفت: هر که بسنده کند از علم به سخن بی‌زهد در زندقه افتد و هر که بسنده کند به نفقه بی‌ورع در فسق گرفتار شود و هر کهٔ باوصاف عبودیت جاهل بود باوصاف ربوبیت جاهل‌تر بود.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی اگر به علم و دانش خود بسنده کند و به زهد و پرهیزکاری توجه نکند، به دام گمراهی می‌افتد. و اگر کسی به نیازهای مالی خود توجه کند و از تقوای دینی غافل باشد، به فساد و گناه گرفتار خواهد شد. همچنین، کسی که با ویژگی‌های بندگی خدا آشنا نیست، در درک ویژگی‌های خداوند نیز بسیار نادان خواهد بود.
و گفت: تو می‌خواهی که با بقای نفس خود حق را بشناسی ونفس تو خود را نمی‌شناسد و نمی‌تواند شناخت چگونه حق را تواند شناخت.
هوش مصنوعی: او گفت: تو امیدوار هستی که با وجود خود به شناخت حقیقت برسی، در حالی که خودت را نمی‌شناسی و نمی‌توانی بفهمی که چگونه می‌توانی حقیقت را بشناسی.
و گفت: بدترین خصال مرد دوستی کبراست و اختیار در کارها زیرا که کبر از کسی لایق بود که ذات او بی‌عیب بود و اختیار از کسی درست بود که علم او بی‌جهل بود.
هوش مصنوعی: او گفت: بدترین ویژگی‌های یک مرد، غرور و خودرأیی است. زیرا غرور برای کسی مناسب است که از همه عیب‌ها تهی باشد و خودرأیی از کسی درست است که از همه نادانی‌ها برکنار باشد.
و گفت: صد شیر گرسنه رمهٔ گوسفند چندان تباهی نکند که یک ساعت شیطان کند و صد شیطان آن تباهی نکند که یک ساعت نفس آدمی کند باوی.
هوش مصنوعی: او گفت: صد شیر گرسنه نمی‌توانند به اندازه یک ساعت شیطان آسیب برسانند و صد شیطان هم نمی‌توانند به اندازه یک ساعت نفس آدمی ضرر بزنند.
و گفت: بسنده است مرد را این عیب که شاد می‌کند او را آنچه زیان کار اوست.
هوش مصنوعی: او گفت: کافی است که مرد را این عیب داشته باشد که آنچه به او آسیب می‌زند، او را شاد می‌کند.
و گفت: حق تعالی ضمان رزق بندگان کرده است بندگان راضیان توکل باید کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: خداوند رزق بندگان را ضمانت کرده است و بندگان باید با رضایت و اعتماد به او توکل کنند.
و گفت: مراقبت آنرا باید کرد که هیچ نظر او ازتو غایب نیست و شکر کسی را باید کرد که نعمت او از تو منقطع نیست و خضوع کسی را باید کرد که قدم از ملک و سلطنت او هرگز بیرون نتوان نهاد.
هوش مصنوعی: او گفت: باید مراقب باشی که هیچ نظری از او از تو دور نیست و لازم است از کسی که نعمتش همیشه شامل حال توست، سپاسگزاری کنی. همچنین باید خضوع و فروتنی را نسبت به کسی داشته باشی که هیچ وقت نتوانی از قلمرو سلطنت او خارج شوی.
وگفت: جوانمردی آن بود که راه گذری ومقیم پیش تویکسان بود.
هوش مصنوعی: او گفت: جوانمردی به این معناست که برای همه، چه کسانی که در اینجا هستند و چه کسانی که فقط گذرشان به اینجا می‌افتد، یکسان و برابر باشیم.
و گفت: حقیقت محبت حق تعالی دوام انس است به ذکر او.
هوش مصنوعی: او گفت: حقیقت محبت خداوند در این است که انس و نزدیکی دائمی به یاد او باشد.
وگفت: اینکه می‌گویند که دل نامتناهی است راست نیست زیرا که هر دلی را کمالی معلوم است که چون آنجا برسد بایستد امامعنی آن است که راه نامتناهی است و چنان دانم که بدین سخن صورت دل خواسته است که دل به معنی نامتناهی است چنانکه در شرح القلب بیان کرده‌ایم.
هوش مصنوعی: او گفت که این ادعا که دل نامتناهی است درست نیست، زیرا برای هر دلی کمال خاصی وجود دارد که وقتی به آن کمال برسد، دیگر متوقف می‌شود. این بدین معناست که راه به سوی کمال نامتناهی است. به نظر می‌رسد که این سخن به نوعی به مفهوم دل اشاره دارد که به معنای نامتناهی است، همان‌طور که در توضیحات مربوط به دل ذکر شده است.
و گفت: اسم اعظم هرگز متجلی نشد الا در عهد پیغامبر ما صلی الله علیه و علی اله و سلم: رحمة الله علیه.
هوش مصنوعی: او گفت: نام بزرگ هیچ‌گاه ظاهر نشد مگر در زمان پیامبر ما، صلی الله علیه و آله و سلم. خداوند رحمتش بر او باد.

حاشیه ها

1397/01/16 11:04
احمد

محمدی اینها را پاک کنید