گنجور

مجمع مرغان

مرحبا ای هدهدِ هادی شده
در حقیقت پیکِ هر وادی شده
ای به سرحدِّ سبا سیرِ تو خوش
با سلیمان منطق‌الطّیرِ تو خوش
صاحبِ سرِّ سلیمان آمدی
از تفاخُر تاجوَر زان آمدی
دیو را در بند و زندان باز دار
تا سلیمان را تو باشی رازدار
دیو را وقتی که در زندان کنی
با سلیمان قصدِ شادُروان کنی
خه‌خه ای موسیجهٔ موسی‌صفت
خیز موسیقار زن در معرفت
کرد از جان مردِ موسیقی‌شناس
لحنِ موسیقیِّ خلقت را سپاس
همچو موسی دیده‌ای آتش ز دور
لاجرم موسیجه‌ای بر کوهِ طور
هم ز فرعونِ بَهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغِ طور شو
پس کلامِ بی‌زفان و بی‌خروش
فهم کن بی عقل و بشنو نه به گوش.
مرحبا ای طوطیِ طوبی‌نشین
حُلّه درپوشیده طوقی آتشین
طوقِ آتش از برای دوزخی‌ست
حُلّه از بهرِ بهشتی و سخی‌ست
چون خلیل آن کس که از نمرود رَست
خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خلیل الّه در آتش نِه قدم
چون شدی از وحشتِ نمرود پاک
حُلّه پوش، از آتشین طوقت چه باک.
خه‌خه ای کبکِ خرامان در خرام
خوش خوشی از کوهِ عرفان در خرام
قهقهه در شیوهٔ این راه زن
حلقه بر سِندانِ دارُالله زن
کوهِ خود در هم گداز از فاقه‌ای
تا برون آید ز کوهت ناقه‌ای
چون مُسلَّم ناقه‌ای یابی جوان
جوی شیر و انگبین بینی روان
ناقه می‌ران گر مصالح آیدت
خود به استقبال صالح آیدت.
مرحبا ای تُنْگ‌ْبازِ تَنگ‌چشم
چند خواهی بود تند و تیزخشم
نامهٔ عشقِ ازل بر پای بند
تا ابد آن نامه را مگشای بند
عقلِ مادرزاد کن با دل بَدَل
تا یکی بینی اَبَد را با اَزَل
چارچوبِ طبعْ بشکن مردوار
در درون غارِ وحدت کن قرار
چون به غار اندر قرار آید تو را
صدرِ عالم یارِ غار آید تو را.
خه‌خه ای دُرّاجِ معراجِ الست
دیده بر فرقِ بلیٰ تاجِ الست
چون الست عشق بشنیدی به جان
از بلیِّ نَفْس بیزاری ستان
چون بلیِّ نَفْس گردابِ بلاست
کی شود کارِ تو در گردابْ راست
نفس را همچون خرِ عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغِ جان را کار ساز
تا خوشت روح‌الّه آید پیش باز.
مرحبا ای عندلیبِ باغِ عشق
ناله کن خوش‌خوش ز درد و داغِ عشق
خوش بنال از دردِ دل داوودوار
تا کنندت هر نَفَس صد جان نثار
حلقِ داوودی به معنی برگشای
خلق را از لحنِ خَلقت ره‌نمای
چند پیوندی زِرِه بر نفس شوم
همچو داوود آهنِ خود کُن چو موم
گر شود این آهنت چون موم نرم
تو شوی در عشق چون داوود گرم.
خه‌خه ای طاووسِ باغ هشت‌در
سوختی از زخمِ مارِ هفت‌سر
صحبتِ این مارْ در خونت فکند
وز بهشتِ عَدْن بیرونت فکند
برگرفتت سِدره و طوبی ز راه
کردت از سَدِّ طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را
کی شوی شایستهْ این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مارِ زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت.
مرحبا ای خوش تذروِ دوربین
چشمهٔ دل غرقِ بحرِ نور بین
ای میانِ چاهِ ظلمت مانده
مبتلایِ حبسِ تهمت مانده
خویش را زین چاهِ ظلمانی برآر
سر ز اوجِ عرشِ رحمانی برآر
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه
تا شوی در مصرِ عزّت پادشاه
گر چنین مُلکی مسلّم آیدت
یوسفِ صدّیق همدم آیدت.
خه‌خه ای قمری دمساز آمده
شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ‌دل زانی که در خون مانده‌ای
در مضیقِ حبسِ ذوالنّون مانده‌ای
ای شده سرگشتهٔ ماهیِّ نفس
چند خواهی دید بدخواهیِّ نفس
سر بکَن این ماهیِ بدخواه را
تا توانی سود فرقِ ماه را
گر بُوَد از ماهیِ نفست خلاص
مونسِ یونس شوی در صدرِ خاص.
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوقِ وفا در گردنت
زشت باشد بی‌وفایی کردنت
از وجودت تا بُوَد مویی به‌جای
بی‌وفایت خوانم از سر تا به پای
گر در آیی و برون آیی ز خوَد
سویِ معنی راه یابی از خرد
چون خرد سویِ معانیت آورد
خضر آبِ زندگانیت آورد.
خه‌خه ای بازِ به پرواز آمده
رفته سرکش سرنگون باز آمده
سر مکش چون سرنگونی مانده‌ای
تن بِنِه چون غرقِ خونی مانده‌ای
بستهٔ مردارِ دنیا آمدی
لاجرم مهجور معنیٰ آمدی
هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر
پس کلاه از سر بگیر و درنگر
چون بگردد از دو گیتی رایِ تو
دستِ ذوالقرنین آید جایِ تو
مرحبا ای مرغِ زرّین، خوش درآی
گرم شو در کار و چون آتش درآی
هر چه پیشت آید از گرمی بسوز
ز آفرینش چشمِ جانِ کُل بدوز
چون بسوزی هر چه پیش آید تو را
نُزْلِ حق هر لحظه بیش آید تو را
چون دلت شد واقفِ اسرارِ حق
خویشتن را وقف کن بر کارِ حق
چون شوی در کارِ حق مرغِ تمام
تو نمانی، حق بماند و السّلام.
مجمعی کردند مرغان جهان
آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود کاقلیم ما را شاه نیست
بیش از این بی شاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانک چون کشور بود بی‌پادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
هدهد آشفته دل پرانتظار
در میان جمع آمد بی‌قرار
حله‌ای بود از طریقت در برش
افسری بود از حقیقت بر سرش
تیزوهمی بود در راه آمده
از بد و از نیک آگاه آمده
گفت ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
آنک بسم الله در منقار یافت
دور نبود گر بسی اسرار یافت
می‌گذارم در غم خود روزگار
هیچ کس را نیست با من هیچ کار
چون من آزادم ز خلقان، لاجرم
خلق آزادند از من نیز هم
چون منم مشغول درد پادشاه
هرگزم دردی نباشد از سپاه
آب بنمایم ز وهم خویشتن
رازها دانم بسی زین بیش من
با سلیمان در سخن پیش آمدم
لاجرم از خیل او بیش آمدم
هرک غایب شد ز ملکش ای عجب
او نپرسید و نکرد او را طلب
من چو غایب گشتم از وی یک زمان
کرد هر سویی طلب کاری روان
زانک می‌نشکفت از من یک نفس
هدهدی را تا ابد این قدر بس
نامهٔ او بردم و باز آمدم
پیش او در پرده همراز آمدم
هرک او مطلوب پیغمبر بود
زیبدش بر فرق اگر افسر بود
هرک مذکور خدای آمد به خیر
کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر
سالها در بحر و بر می‌گشته‌ام
پای اندر ره به سر می‌گشته‌ام
وادی و کوه و بیابان رفته‌ام
عالمی در عهد طوفان رفته‌ام
با سلیمان در سفرها بوده‌ام
عرصهٔ عالم بسی پیموده‌ام
پادشاه خویش را دانسته‌ام
چون روم تنها چو نتوانسته‌ام
لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
وارهید از ننگ خودبینی خویش
تا کی از تشویر بی‌دینی خویش
هرک در وی باخت جان از خود برست
در ره جانان ز نیک و بد برست
جان فشانید و قدم در ره نهید
پای کوبان سر بدان درگه نهید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
در حریم عزت است آرام او
نیست حد هر زفانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در
در دو عالم نیست کس را زهره‌ای
کاو تواند یافت از وی بهره‌ای
دایما او پادشاه مطلق است
در کمال عز خود مستغرق است
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست
کی رسد علم و خرد آنجا که اوست
نه بدو ره،نه شکیبایی از او
صد هزاران خلق سودایی از او
وصف او چون کار جان پاک نیست
عقل را سرمایهٔ ادراک نیست
لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند
در صفاتش با دو چشم تیره ماند
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید
در کمالش آفرینش ره نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال
هست اگر بر هم نهی مشت خیال
بر خیالی کی توان این ره سپرد
تو به ماهی چون توانی مه سپرد
صد هزاران سر چو گوی آنجا بود
های های و های و هوی آنجا بود
بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف
زانک ره دور است و دریا ژرف ژرف
روی آن دارد که حیران می‌رویم
در رهش گریان و خندان می‌رویم
گر نشان یابیم از او کاری بود
ور نه بی او زیستن عاری بود
جان بی جانان اگر آید به کار
گر تو مردی جان بی جانان مدار
مرد می‌باید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را
دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مرد کار
جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز
گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای به سرحدِّ سبا سیرِ تو خوش
با سلیمان منطق‌الطّیرِ تو خوش
بلقیس بود که از زمین سبا هدهد خبراز سلیمان آورد
خه‌خه ای موسیجهٔ موسی‌صفت
خیز موسیقار زن در معرفت
مرغی است شبیه به فاخته
کوهِ خود در هم گداز از فاقه‌ای
تا برون آید ز کوهت ناقه‌ای
فاقه: افلاس، تنگدستی، نیازمندی
چارچوبِ طبعْ بشکن مردوار
در درون غارِ وحدت کن قرار
فرضیهٔ غالب در پزشکی کلاسیک و قرون وسطا بر پایهٔ طبیعیات کهن یونانیان. براساس این فرضیه، بدن آدمی و دیگر جنبندگان خون دار از چهار خلط ساخته شده است: بلغم، خون، صفرا، و سودا. فراوانی بلغم باعث خُلق و خوی بلغمییا آرام، فراوانی خون باعث خُلق و خوی احساساتی، فراوانی صفرا باعث تندخویی، و فراوانی سودا باعث خلق و خوی مالیخولیایییا افسرده می شود
خه‌خه ای دُرّاجِ معراجِ الست
دیده بر فرقِ بلیٰ تاجِ الست
دراج پرنده ای است از تیره ماکیان جزء راسته کبکها که جثه اش از کبک کمی فربه ترست و مانند کبک در صحراها زیست می کند
نفس را همچون خرِ عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خری بود که عیسی علیه السلام بگاه سیاحت و مسافرت انجیل بر او بار کردی :خر عیسی گرش بمکه برندچون بیاید هنوز خر باشد
مرحبا ای عندلیبِ باغِ عشق
ناله کن خوش‌خوش ز درد و داغِ عشق
بلبل
برگرفتت سِدره و طوبی ز راه
کردت از سَدِّ طبیعت دل سیاه
طوبی: بهشت، درخت بهشتی.سدره:درخت کُنار است بالای آسمان هفتم که منتهای اعمال مردم است و آن را سدرةالمنتهی گویند و حد رسیدن جبرئیل همانجا است
مرحبا ای خوش تذروِ دوربین
چشمهٔ دل غرقِ بحرِ نور بین
مرغی دشتی و سخت رنگین است از خانواده ی ماکیان که به آن آتشخوار هم گویند
سر بکَن این ماهیِ بدخواه را
تا توانی سود فرقِ ماه را
سودن: لمس کردن، ساییدن، مالش دادن، خرد کردن، ریز کردن، نرم کردن، کوبیدن، ذوب کردن، گداختن،از بین بردن
یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم
شاید: شایسته باشد
گفت ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب
ریب: شک، ظاهرنمایی، فریب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
فطنت: زیرکی، هوشیاری

خوانش ها

مجمع مرغان به روایت گروه چامه‌خوان به خوانش گروه چامه‌خوان
مجمع مرغان به خوانش آزاده

حاشیه ها

1389/04/06 17:07
متین

در بیت 10، بی خروشان باید به "بی خروش" تغییر یابد.
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.

1389/07/06 00:10
حامد

بیت سوم :
صاحب سر سلیمان آمدی باید تبدیل شود به :
صاحب سیر سلیمان آمدی

و مصرغ
از تفاخر تا جور زان آمدی باید تبدیی بشه به :
از تفاخر تاج‌ور زان آمدی
---
پاسخ: با تشکر، مورد دوم تصحیح شد، در مورد اول، این نقل (صاحب سر) مشهور است و من جای دیگر آن را دیده‌ام. لطفاً منبعتان را معرفی کنید.

1391/09/17 08:12
ناشناس

در بیت هفتم، بجای واژه ی 'گردد' ، 'کرد' یا 'دارد' معنای روشن تری می دهد.

1392/08/05 11:11
یاشار

با سلام
بیت38 که بدین طریق نوشته شده: بر گرفتت سد ره و طوبی ز راه. واژه "سد ره" باید به صورت "سدره" که اشاره به درخت "سدره المنتهی" داره اصلاح بشه.
با تشکر
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.

1392/12/20 14:02
منوچهر پور جواهری

با سلام
در بیت هفتاد و چهارم مصرع دوم « از بد وز نیک آگاه آمده » درست نیست زیرا برای رعایت وزن ناچاریم حرف رابط واو را دو بار بکار ببریم « از بدُ از نیک آگاه آمده » ویا « از بد و از نیک آگاه آمده » هم که در نامهً فرهنگستان6/3 صفحهً 106 آمده درست است . در هر صورت به حرف الف در « از » دوم نیاز است.
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.

1393/06/15 23:09

در پاسخ به برادر گرامی آقا حامد صاحب سر سلیمان آمدی صحیح است و در بیت بعد هم هدهد را به راز داری حضرت سلیمان دعوت می نماید . اگر چه در بیت قبل به سیر هدهد به ملک صبا اشاره دارد اما این با صاحب سیر بودن خیلی تفاوت دارد . در مورد تاجور ،پسوند ور که معمولا صفت فاعلی می سازد به کلمه می چسبدو در مواردی که این پسوند جدا نوشته می شود دلایل خود را دارد مانند غوطه ور که به دلیل « ه »که مصوت است باید جدا نوشته شود تا با ه صامت اشتباه نشود .

1400/10/24 10:12
افشین آرامش

احسنت . حالا اگه گفتید سر سلیمان چه بود ؟ کل این اشعار در مدح اوست.

1394/08/17 16:11
م. ح .گ

1- بیت دوم سر حد باید سرحد (به معنی مرز) باشد.
2- «همچو موسی دیدهٔ آتش ز دور» باید باشد: همچو موسی دیده‌ای آتش ز دور (تصحیح روشن) + در همین بیت اصلاح شود به «...موسیچه‌ای بر کوه طور»
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.

1394/10/11 07:01
سید مهدی جهرمی

سلام و سپاس از زحمات تان
در بیت 21 تنگ باز به ضم خوانده شده حال اینکه به کسر تا درست است. تنگ به کسر تا به معنای منقار پرندگان است و معنای مصرع نیز درست در می آید.

1394/10/11 08:01
سید مهدی جهرمی

سلام
در بیت های26و 27 و 28 بلی اگر بلای نوشته و خوانده شود درست تر است. زیرا که در آیه قرآن آمده: قالو بلی. و یای آخر جون ماقبل مفتوح است آ خوانده می شود. اگر همانگونه بخوانیم دو بهره دارد: یکی آهنگ کلمه مانند آیه قرآن خواهد شد و تلمیح کامل تری است و هم به معنای ابتلا یا آزمایش نفس خواهد بود و ایهام خواهد داشت.

1394/11/24 17:01
زری

با درود
درباره خواندن "تنگ باز" در بیت 21 به گونه های "تِنگ باز" یا تُنگ باز" بایست گفت که تُنگ باز به معنای " بی مانند" بوده و درست می نماید.

1394/11/24 17:01
زری

درباره چگونگی نوشتن و خواندن "بلی" که سه بار در بیت های 26 تا 28 آمده است:
26- خه خه ای دراج معراج الست / دیده بر فرق بلی تاج الست.
دوستی پیشنهاد کرده اند "بلا" نوشته شود و"بلا" خوانده شود تا خواندنش با آیه قرآن (الست بربکم قالو بلی) همخوانی داشته باشد. برای همخوانی با آیه قرآن همینگونه که هست درست ترنیست؟! "بلی" نوشته شده و "بلا" خوانده شده است.
27- چون الست عشق بشنیدی به جان / از بلی نفس بیزاری ستان
28- چون بلی نفس گرداب بلاست / کی شود کار تو در گرداب راست
خوانش درست نیز در بیتهای 27 و 28 نمی تواند "بلا" باشد. باید بلیّ باشد و به معنای "ابتلا" است. از نگاه نگارشی نیز به سه دلیل "بلی" بماند بهتر است. نخست اینکه در رونویس های خطی و چاپی اینگونه نوشته شده، دو اینکه با آیه قرآن (همانند بیت 26) همخوانی ظاهری دارد، و سه اینکه با نوشتن به صورت "بلی" در عربی " ابتلا" را به ذهن می آورد چون "بلی" در باب افتعال به صورت "ابتلا" نوشته می شود.

1394/11/24 18:01
س ، م

خه خه ای دراج معراج الست
دیده بر فرق بلی تاج الست
چون الست عشق بشنیدی به جان
از بلی نفس بیزاری ستان
چون بلی نفس گرداب بلاست
کی شود کار تو در گرداب راست
خه خه به مانای آفرین و به به ، از ادات تحسین است
در بیت 27 و 28 ،” بلی“ را اگر به معنآی بلای فارسی بگیریم با ” بلیه “ یا همان بلا ، بیشتر همخوانی دارد
تا در باب افتعال عربی که معنای ابتلا بدهد
از نظر دوستان بهره مند شده ام
با احترام

1394/11/24 21:01
مجتبی خراسانی

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
مرحبا ای تُندباز تنگ چشم/چند خواهی بود تند و تیزخشم
اولین بار است که تُندباز نامه بر شده است.
تُنک باز، پیک باز، تندباز تیز چشم، تنک باز تیز چشم، ترک تاز تنک چشم و شاهباز تیز چشم، در نسخ مختلف رویت شده است؛ با توجه به مصراع دوم که در آن، این مرغ به «تند و تیز» خشمی توصیف می شود، تندباز شایسته است، در متون گذشته هم شواهدی دارد. و بنا بر ابیات متن، بازی تنگ چشم، تند و تیزخشم و نامه بر است، و احتمالا در غار زندگی می کند.
و اما:
خه خه ای دُرّاجِ معراج الست/دیده بر فرق بلی تاج الست
چون الست عشق بشنیدی به جان/از بلیِّ نفس بیزاری ستان
چون بلیِّ نفس گرداب بلاست/کی شود کار تو در گرداب راست
نفس را هم چون خر عیسی بسوز/پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز/تا خوشت روح الله آید پیش باز
خه خه ای...: آفرین! ای دراجی که به عالم الست (عالم غیب، عالم ارواح) عروج کرده ای و دریافته ای که اجابت دعوت حق تو را به سروری مخلوقات ارتقا داده است.
«بلی» در این بیت به انسانی مانند شده است که بر فرق او تاج «الست» را نهاده اند؛ یعنی «بلی» گفتن انسان به خطاب «الست» خداوند، او را از همۀ مخلوقات ممتاز و خلیفۀ خویش و شاه و سرور آن ها کرده است.
الست عشق: خطاب «اَلَستُ...» خداوند به ارواح که عشق را پدیدار کرد.
بلیِّ نفس: بلی گفتن به نفس، اجابت خواهش های نفس؛ در مقابل «بلیِّ الست=بلی بنده به خطاب الست حق»
بلی و بلا: در شعر فارسی این دو کلمه با آن پشتوانۀ معنایی خود مناسبتی یافته اند.
جلال الدین فرموده است:
الست گفت حق و جان ها بلی گفتند/برای صدق بلی حق ره بلا بگشاد
حافظ:
مقام عیش میسر نمی شود بی رنج/بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست
خر عیسی: گفته اند حضرت عیسی (ع) خری داشت که در سفرها، و از جمله وقتی به بیت المقدس وارد شد، مرکب او بود و گاهی به همین مناسبت آن حضرت را راکب الحمار گفته اند. در متون عرفانی، غالبا، خر عیسی به نفس و تن، و عیسی (ع) به روح تشبیه می شود.
سنائی می فرماید:
عیسی اندر آسمان خر در زمین/من نه با عیسی نه با خر مانده ام
سوزاندن: کنایه از نابود کردن، از میان بردن؛ مانند سوزاندن نفس و سوزاندن عقل
نفس چون بت را بسوز از شوق دوست/تا بسی جوهر فروریزد ز پوست
و:
این چه کار توست مردانه درآی/عقل بر هم سوز، دیوانه درآی
بمنه و کرمه

1395/05/03 22:08
منا

شاعر علامه مرحوم تائب تبریزی از استادش آخوند خراسانی(ره) معنای یک بیت عرفانی از عطار نیشابوری خراسانی(ره) را می پرسد. متن سئوال و جواب را ذیلا مشاهده می کنید:
«سؤال:
بسم الله الرحمن الرحیم
شیخ عطار در منطق الطیر می گوید:
دائــمــا او پـــادشــاه مطلــق است در کمــال عــز خود مستغـرق است
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست کی رسد عقل وجود آنجا که اوست
معنی بیت دوم را بیان کنید.»
«جواب:
بسم الله الرحمن الرحیم
چون که او قائم به ذات خود است،مکان، حاجت ندارد،پس عقل و خیال انسان هم به « آنجا که اوست» نمی رسد، چنانکه عقل به ذات او نمی رسد و ادراک نمی کند؛ چه غیر ذات اقدس در آن مقام و جا، چیزی نیست.کان الله و لم یکن معه شیء، و الآن کما کان.
مقام بیش از این گنجایش اطاله کلام ندارد.
محمد کاظم الخراسانی»

1395/05/03 22:08
منا

سپس مباحث عمیقی بین یک عارف بزرگ قرن گذشته به نام سید احمد کربلایی(استاد سید علی قاضی) با یک فیلسوف بزرگ قرن گذشته شیخ محمدحسین اصفهانی(استاد علامه طباطبایی و آیت الله بهجت) پیرامون محتوای این دو بیت روی می دهد که چاپ هم شده است و دقیق ترین مباحث پیرامون وحدت عارفان-که وجود واحد بسیط دارای تجلیلات است- با وحدت مد نظر فلاسفه- که وجودهای مستقل مشکک است- در آن نامه نگاری ها مطرح می شود.

1395/05/03 22:08
منا

نگر: کتاب " توحید علمی و عینی در مکاتیب حِکَمی و عرفانی"

1403/01/14 12:04
Shurideh

انقدر سنگین و فلسفی بود که از هوش رفتم

درکش واقعاً برام سخت بود 😫

1399/11/01 02:02
نوروز فولادی

در بیت تنگ باز تنگ چشم
به نظر کلمه مناسب در این شعر تند باز است.
چون تند باز نام یک پرنده درنده ای مانند عقاب است. و چون این داستان هم داستان پرندگان است.

1399/11/03 11:02
حمید هاشمی کهندانی

آدم چطور می تونه از فرعون بهیمی دور بشه؟ مولوی پاسخی به این سوال داره؟

1400/01/28 00:03
حسین

پرش مصرع در حال قرائت به بالای صفحه ایده جالبی نیست و مانع از اون میشه که شنونده بتونه همزمان توی صفحه شعر گردش کنه و مطالب رو نگاه کنه. لطفن این خصیصه رو از همه صفحه هاتون حذف کنید.
سپاس

1401/07/20 17:10
امیر شیرازی

در بیت شماره 67 

جمله گفتند این زمان در دور کار 

باید این باشد : جمله گفتند این زمان در روزگار

 

 

1401/07/20 17:10
امیر شیرازی

در بیت 74

تیزوهمی بود در راه آمده

تصحیح: تیز فهمی بود در راه آمده

1401/07/20 17:10
امیر شیرازی

در بیت 75 

هم برید حضرت و هم پیک غیب 

تصحیح: هم مرید حضرت و هم پیک غیب

1401/07/20 17:10
امیر شیرازی

بت 81

آب بنمایم زوهم خویشتن

تصحیح آب بنمایم زفهم خویشتن

1401/10/23 21:12
مریم طیبی

فرعون بهیمی: نفس حیوانی است که همچون فرعون بر تن و جان آدمی فرمانروایی می کند و کشتن آن جز اهل دین و معرفت از کسی بر نمی آید.