اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مسدس مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
نام وصلش به زبان نتوان برد
ور کسی برد ندانم جان برد
هوش مصنوعی: هرگز نمیتوان نام وصالش را بر زبان آورد و اگر کسی این نام را بر زبان بیاورد، نمیدانم که چه بر سر جانش میآید.
وصل او گوهر بحری است شگرف
ره بدو مینتوان آسان برد
هوش مصنوعی: وصال او مانند گوهری گرانبها و ارزشمند است که در دریا قرار دارد و رسیدن به او به سادگی امکانپذیر نیست.
دوش سرمست درآمد ز درم
تا قرار از من سرگردان برد
هوش مصنوعی: دیشب کسی که خوشحال و سرمست بود، از در وارد شد و همه آرامشم را از من گرفت.
زلف کژ کرد و برافشاند دلم
برد شکلی که چنان نتوان برد
هوش مصنوعی: زلفش را ریخت و به حالت ناشیانهای افشاند، دل مرا برد؛ شکلی که هیچکس دیگری نمیتواند همچو آن را ببرد.
دل من تا که خبر بود مرا
راه دزدیده بدو پنهان برد
هوش مصنوعی: دل من تا زمانی که از او آگاه بود، به طور پنهانی راهی به سوی او پیدا کرد.
زلف چوگان صفتش در صف کفر
گوی از کوکبهٔ ایمان برد
هوش مصنوعی: موهای او به گونهای است که به خوبی میتواند با صف کافران درآمیزد، پس دربارهٔ زیبایی و جذابیت او صحبت کن که چه تأثیری در ایمان دارد.
از فلک نرگس او نرد دغا
قرب صد دست به یک دستان برد
هوش مصنوعی: از آسمان، زیبایی چشمان او همچون نرگس، در دل انسان نیرنگ میآفریند و این اثر انسانی را به سوی خود جذب میکند.
ذرهای پرتو خورشید رخش
آفتاب از فلک گردان برد
هوش مصنوعی: ذرهای از نور خورشید زیبایی چهرهاش به آسمان میتابد و درخشش آن به زمین میرسد.
لمعهای لعل خوشاب لب او
رونق لاله و لالستان برد
هوش مصنوعی: لبان او مانند جواهری درخشان است که زیبایی لالهها و باغهای گل را دوچندان میکند.
گفتم ای جان و جهان جان عزیز
کس ازین بادیهٔ هجران برد
هوش مصنوعی: به او گفتم، ای عزیزم، کسی در این مسیر سخت جدایی جان و جهانش را از دست ندهد.
گفت جان در ره ما باز و بدانک
آن بود جان که ز تو جانان برد
هوش مصنوعی: گفت جان در مسیر ما باز است و این بدان معناست که جان واقعی همان جانانی است که از تو گرفته شده است.
دل عطار چو این نکته شنید
جان بدو داد و به جان فرمان برد
هوش مصنوعی: وقتی دل عطار این نکته را شنید، جانش را به او سپرد و به فرمان او عمل کرد.
حاشیه ها
1404/07/27 21:09
سیدمحمد جهانشاهی
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳
نامِ وصلش ، به زبان نتوان برد
ور کسی بُرد ، ندانم جان بُرد
وصلِ او ، گوهرِ بحری است شگرف
ره بدو ، مینتوان آسان برد
دوش سرمست درآمد ، ز درم
تا قرار از منِ سرگردان برد
زلف کژ کرد و برافشاند دلم
بُرد شکلی ، که چنان نتوان برد
دلِ من ، تا که خبر بود مرا
راه دزدیده ، بدو پنهان برد
زلفِ چوگان صفتش ، در صفِ کفر
گوی ، از کوکبهٔ ایمان برد
از فلک ، نرگسِ او نردِ دغا
قربِ صد دست ، به یک دستان برد
ذرّهای پرتوِ خورشیدِ رخَش
آفتاب ، از فلکِ گردان برد
لمعهایِ ، لعلِ خوشابِ لبِ او
رونقِ لاله و لالِستان برد
گفتم ای جان و جهان ، جانِ عزیز
کس ازین بادیهٔ هجران برد؟
گفت جان در رهِ ما باز و بدانک
آن بوَد جان ، که ز تو جانان برد
دلِ عطّار ، چو این نکته شنید
جان بدو داد و به جان فرمان برد