گنجور

بخش ۱ - المقاله الخامسه

دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
ز نور عشق شمع جان برافروز
زبور عشق از جانان درآموز
چو زیر از عشق رمز راز می‌گوی
چو بلبل بی زبان اسرار می‌گوی
چو داود آیت سرگشتگان خوان
زبور عشق بر آشفتگان خوان
حدیث عشق ورد عاشقان ساز
دل و جان در هوای عاشقان باز
چو عود از عشق بر آتش همی سوز
چو شمعی می‌گری و خوش همی سوز
شراب عشق در جام خرد ریز
وز آنجا جرعهٔ بر جان خود ریز
خرد چون مست شد نیزش مده صاف
بگوشش باز نه تا کم زند لاف
چوعشق آمد خرد را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
خرد آبست و عشق آتش بصورت
نسازد آب با آتش ضرورت
خرد جز ظاهر دو جهان نه بیند
ولیکن عشق جز جانان نه بیند
خرد گنجشک دام ناتمامیست
ولیکن عشق سیمرغ معانیست
خرد دیباچه دیوان راغست
ولیکن عشق دری شب چراغ است
خرد نقد سرای کایناتست
ولیکن عشق اکسیر حیاتست
خرد زاهد نمای هر حوالیست
ولیکن عشق شنگی لا ابالیست
خرد بر دل دلی پر انتظارست
ولیکن عشق در پیشان کار است
خرد را خرقه تکلیف پوشند
ولیکن عشق را تشریف پوشند
خرد راه سخن آموز خواهد
ولی عشق آه جان افروز خواهد
خرد جان پرور جان ساز آمد
ولی عشق آتش جان باز آمد
خرد طفل است و عشق استاد کار است
از این تا آن تفاوت بی شمار است
دو آیینه است عشق و دل مقابل
که هر دو روی در روی‌اند از اول
میان هر دو یک پرده ست در پیش
ولیکن نیست بی پرده یکی بیش
ببین صورت در آبی بی کدورت
که یک چیزست با هم آب و صورت
ز دل تا عشق راهی نیست دشوار
میان عشق و دل موییست مقدار
جهان عشق دریاییست بی بن
وگر موییست بر روید ز ناخن
چو آید لشگر عشق از کمین گاه
نماند عقل را از هیچ سو راه
گریزان گردد از هر سوی ناکام
چو عشق از در درآید عقل از بام
کسی کز عشق در دریای ژرفست
بداند کین چه کاری بس شگرفست
فتوح راه عاشق دار بازیست
تو پنداری مگر کین عشق بازیست
عجایب جوهریست این عالم عشق
که می‌گوید عرض باشد غم عشق
که دیدست این عرض هرگز به کونین
کزو یک عقل لایبقی زمانین
جهان پر شحنه سلطان عشق است
ز ماهی تا به ماه ایوان عشق است
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
شگرفی باید و پاکیزه بازی
که آید از هر اندوهیش نازی
درین دریای خون غرقه گشته
جهان بی دوست بر وی حلقه گشته
هزاران جام در زهر اوفتاده
در آشامیده و ابرو گشاده
هزاران تیر محکم خورده بر دل
چو آهو می‌دود دو پای در گل
نه او را زهره فریاد کردن
نه ازجانان مجال یاد کردن
اگر از وصل او یابد نشانی
به هجران در گریزد هر زمانی
که دارد تاب قرب وصل جانان
چه سنجد شبنمی در پیش طوفان
در آن دریا چنین قطره چه سنجد
بر آن خورشید یک ذره چه سنجد
بسی جانها در این یغما ببردند
بکلی جان ما از ما ببردند
به زیر پرده جانها آب کردند
تن اندر خاک و خون پرتاب کردند
به تنها راه بر جانها گرفتند
به جانها ترک دورانها گرفتند
جهانی گنج در چاهی نهادند
جهانی کوه بر کاهی نهادند
زمین و آسمان را در گشادند
در ایثار جانها بر گشادند
زمین و آسمان محسوس کردند
جهان جاودان مدروس کردند
ز تن راهی به دل بردند ناگاه
ز دل راهی بجان آنگه به درگاه
اساس چیزها بر هم نهادند
وز آن پس نام آن عالم نهادند
چو شد پرداخته چیزی گزیدند
که آنرا عشق گفتند و شنیدند
ترا این عشق آسان می‌نماید
که بر قدر تو چندان می‌نماید
علاج عشق اشک و صبر باید
گل ارچه تازه باشد ابر باید
خوشی عاشقان از اشک و صبرست
همه سرسبزی بستان ز ابرست
اگر عاشق نماندی در جدایی
نبودی عشق را هرگز روایی
اگر معشوق آسان دست دادی
کجا این لذت پیوست دادی
اگر در عشق نبود انتظاری
نماند رونق معشوق باری
دمی در انتظار همدم دل
بسی خوشتر بود از ملک حاصل
جوی اندوه عشق یار محرم
بسی خوشتر ز شادی دو عالم
دو عالم سایهٔ خورشید عشق است
دو گیتی حضرت جاوید عشق است
نگردد ذرهٔ در هر دو عالم
که تا نبود کمال عشق محرم
به دست حکمت خود حق تعالی
نهاد از بهر هر چیزی کمالی
نبات و معدن و حیوان و افلاک
میان باد و آب و آتش خاک
همه در عشق می‌گردند از حال
چه در وقت و چه در ماه و چه در سال
کمال عشق حیوان خورد و شهوت
کمال عشق انسان جاه و قوت
کمال چرخ از رفتن به فرمان
کمال چار گوهر چار ارکان
کمال هر یک اقطاعیست در خور
کزان اقطاع ننهد پای بر در
کمال ذره ذره ذکر و تسبیح
که عارف بشنود یک یک بتصریح
کمال عارفان در نیستی هست
کمال عاشقان در نیستی مست
کمال انبیا جایی که جا نیست
که گر کس داند آن جز حق روا نیست
کمال قدسیان در قربت عشق
کمال عشق هم در رتبت عشق
ز اول تا به آخر پیچ بر پیچ
کمالی گر نبودی هیچ بر هیچ
کمالی گر نباشد پس چه دانند
ز بی شوقی همه حیران بمانند
طلب جستن کمال آمد درین راه
دل دانا بود زین راز آگاه
زسر تا بن چو زنجیریست یکسر
رهی نزدیک دان زان یک به دیگر
سر زنجیر در دست خداوند
تعجب کن ببین کین چند در چند
ز اعلا سوی اسفل می‌رود کار
زهی قدرت زهی صنع جهاندار
فرود آید چنانکش کار کارست
بگرداند چنانکش اختیارست
بلاشک اختیار اوست اعظم
که نبود علتی در ما تقدم
خداوندی که هرچیزی که او کرد
ترا گر نیست نیکو او نکو کرد
همه آفاق در عشق اند پویان
درین وادی کمال عشق جویان
چو کس را نیست در دل شوق آن عشق
کجا یابند هرگز ذوق آن عشق
فلک در عشق دل چون تیر دارد
وز آن دیوانگی زنجیر دارد
ملایک بسته زنجیری در افلاک
از آن زنجیر می‌گردند بر خاک
فرو می‌آید از حضرت خطابی
فلک را می‌نماید انقلابی
چو دیگر ناید از حضرت خطابش
نه او ماند نه دور و انقلابش
الا ای صوفی پیروزه خرقه
به گردش خوش همی گردی به حلقه
زهی حالت نگر از عشق پیوست
که تا روز قیامت گردشت هست
کمال عشق را شایستهٔ تو
شدن زین بند نتوانستهٔ تو
چو ما این بند مشکل برگشاییم
بر قاضی به ادرگاه تو آییم
به قوال افکنیم این خرقه خویش
نگین گردیم اندر حلقهء خویش
ورای بحر تو غواص گردیم
تو عامی باشی و ما خاص گردیم
وز آنجا هم به سوی فوق تازیم
گهی زان شوق و گه زان ذوق تازیم
در آن دریا به غواصی درآییم
وز آن شادی بر قاضی درآییم
همی آییم دم دم همچو اکنون
بهر پرده چو مار از پوست بیرون
ترا گر فسحتی باید ز عقبی
تفکر کن دمی در سر دنیا
نه در دنیا در اول خون بدی تو
در آخر بین که زینجا چون شدی تو
گهی آب و گهی خون و گهی شیر
گهی کودک گهی برنا گهی پیر
گهی سلطان دین گه پیر خمار
گهی مردار می گه پیر اسرار
هزاران پرده در دنیا گذشتی
که تا از صورت و معنی بگشتی
درآن وادی که آنرا عشق نامست
مثالت پردهٔ دنیا تمامست
که داند کین چه اسرار نهانست
سخن نیست این که نور عقل جانست
اگر چشم دلت گردد بدین باز
برون گیرد ز یک یک ذره صد راز
همه ذرات عالم را درین کوی
نه بیند یک نفس جز در روش روی
همه در گردش‌اند و در روش هست
تو بی چشمی و در تو این روش هست
الا ای بی‌خبر از عشق بازی
تو پنداری که هست این عشق بازی
ترا چون نیست نقدی درخور دوست
که آن را رونقی باشد بر دوست
ازو می‌خواه تا دریا بباشی
هم اندر خویش نابینا بباشی
دلت در عشق بحری کن پر اسرار
همه قعرش جواهر موجش انوار
که تا چون رفتی آن بحر معانی
براه آورد بر راهش فشانی
چنین دریا کن آن ره را نثاری
که تا نبود در این راهت غباری
اگر جانت نثار راه او شد
دو عالم در نثار تو فرو شد

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1389/12/16 01:03
وکیلی

بیت سوم: چو زیر از عشق رمز و راز می‌گوی

1389/12/16 02:03
وکیلی

بیت 11: خرد جز ظاهر عالم نبیند
توضیح: اولاً معنی ناقص است، زیرا خرد عالم دیگر را نمیبیند، و فقط ظاهر این جهان را میبیندو صحبت از ضاهر جهان دیکر(آخرت) بی معنی است. ثانیاً وزن غلط است.

1389/12/16 02:03
وکیلی

بیت 98: گهی مرداری و گه پیر اسرار

1394/10/04 13:01
ایرج شمس

در مورد بیت 11 جناب عطار دایره دسترسی عقل را ترسیم نموده اند که از مصرع متصور است.
حاشیه اقای وکیلی منطقی بنظر نمیرسد.
وزن تغییری نیافته

1395/03/29 12:05
محمد بهمنی

بیت دوم اینگونه درست تر به نظر می رسد :
ز نور عشق شمع جان برافروز
رموز عشق از جانان بیاموز

1395/10/13 15:01
حسین آزاد

استاد شجریان
چهار بیت نخست این شعر رو در کنسرت راستپنگاه با رحوم لطفی اجرا کردند
باسپاس

1398/02/30 12:04
صادق آقایی

من سالهای زیادی با اشعار عطار مأنوس بوده ام با شرمندگی تمام خدمت دوستان عرض میکنم این اشعار نمی تواند از عطار باشد چون مزهء شعر عطار را نمیدهد. عطار پدر عرفان و اولین است در ادبیات و معرفت. این شعر بسیار ابتدایی ست. عطار بوی مخصوص خود را دارد . اگر کسی از این گفته ناراحت شد به پای بیسوادی من بگذارد چون من سواد دانشگاهی ندارم . شاد باشید

1400/03/27 01:05
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳

جناب آقایی عزیز درود بر شما
حق دارید چون غزلیات را بیشتر خوانده اید و همیشه غزل شیرین تر و ژرف تر است اما این مثنوی است و کاربرد دیگر دارد

1399/05/29 15:07
امیرالملک

سلام بر صادق آقایی عزیز، انس و الفت شما با شعر عطار نشان از شخصیت ممتاز شماست. لیک باید گفت مزه‌ء شعر عطار در میان دندانتان به کمال ننشسته. کافی است کمی ژرف‌تر به تمثیل‌های این کتاب نگاه کنید آنگاه دریای معنی را در اسرارنامه‌ی شیخ می‌یابید. شما را دعوت به اندیشه در فقط همین تک بیت می‌کنم.
خرد نقد سرای کاینات است
ولیکن عشق اکسیر حیات است

سلام و درود
در بیت 21
دو آیینه است عش و دل مقابل
که هر دو روی در روی‌اند از اول
حرف قاف در کلمه عشق تایپ نشده که البته در این حجم کار جا افتادن یک حرف بسیار طبیعی است

سپاس