گنجور

بخش ۳۴ - تحصیل اجازه خشایار از پدرش برای رفتن به شکار

شهنشه بفرمود فرزند من
خشایار پور خردمند من
چه خواهی چرا ایستادی به پا
روی کرسی خویش بنشین به جا
بگفتا اجازت اگر شهریار
بفرمایدم قصد دارم شکار
بفرمود فرزند،رو شاد باش
همیشه چو یک سرو آزاد باش
ولیکن مبادا جز آهوی نر
بسازی به پیکان شکار دگر
که ماده در این فصل مادر بود
ور آبچه آهوش در بر بود
هرآنکس که مادر بدوزد به تیر
کند کودکش در بدر یا اسیر
فلک رحم نارد با حول او
بسوزد به آتش تن و مال او
پس آنگه بیامد بر مادرش
چنان تنگ بگرفت مادر برش
بگفتا که ای نازنین پور من
جوان سخن گوی دستور من
لباس سفر باز کردی ببر
کجا عزم کردی تو جان پسر
بگفتا که ای مادر مهربان
بهار است آهو چمان و چران
اجازت گرفتم هم از شهریار
روم تا به یک هفته بهر شکار
اجازت بفرمای ای مهربان
روم با دلی شاد در آن مکان
بگفتا برو نوجوان پور من
نگهداردت ایزد اندر چمن
ببوسید پس دست مادر ز مهر
بگفتا خدا حافظ ای کان مهر
بفرمود آرید میرشکار
بیاید که آمد زمان بهار
بگفتند آماده اسباب کار
همان بازو تازی زبهر شکار
چو شه پور بنشست برروی زین
فلک گفت بر پور شه آفرین
یکی صد سواری ز بهر شکار
برفتند همراه آن نامدار
خشایار گفتا کجا خوشتر است
چمن دلکش و آهوانش نر است
بگفتند شاها بسمت شمال
چمن سبز و از گل زمین لاله زار
در آن قسمت پارس فصل بهار
زهر شهر آیند بهر شکار
برفتند شادان و خندان بدشت
غزالان بیایند شاید بشست
چو نزدیک گشتند در مرغزار
خشایار خوش دید آن لاله زار
چمن سبزو گل های الوان او
روان تازه دارد همی مشک بو
طراوت گزیده است بهار
فرح بخش گشته است آن مرغزار
در اطراف آن گله آهوان
روانند و شاداب و بازی کنان
خشایار دنبالشان اسب تاخت
یکی آهوی نر نشانه بساخت
نشان کرد پهلوی آهوی نر
کشیدی کمان تیر آمد چو پر
فرو رفت تا پر بپهلوی او
خشایار چون تاختی سوی او
بدیدی جوانی از آن سوبتاخت
بگفتا که تیر منش کار ساخت
خشایار چون دید تیری دگر
به پهلوی حیوان فرو برده سر
خشایار گفت این شکار من است
از این تیر و پیکان و کار من است
جوان گفت خیر این شکار من است
از این پر و پیگان و کار من است
خشایار گفتا منم پور شاه
همینگه کنم روزگارت تباه
جوان گفت مارا بتو جنگ نیست
چمن پر شکارو جهان تنگ نیست
ولی تیرمن زودتر خورده است
ترا تیر بر پهلوی مرده است
خشایار گفتا که ای بی خرد
چه گوئی نه مغزت خرد پرورد
تو خود کیستی تا فضولی کنی
شکار مرا خود قبولی کنی
کنون من ترا هم بجای غزال
زنم تیرو اینک کنم پایمال
جوان گفت شاها توئی شاهزاد
توانی همان دست بازو گشاد
ولیکن بهار است و هم لاله زار
برون آمده هر دو بهر شکار
شکار است و نی بهر جنگ آمدیم
نه از جان خود سیر و تنگ آمدیم
نه خوبست ما کین ستانی کنیم
بیک آهوئی جانفشانی کنیم
بگفتا بگو پس شکار من است
از این دست و بازو کار من است
جوان گفت شاها نگویم دروغ
که از کذب کارم نگیرد فروغ
من تو بیک دفعه تیر و کمان
سردست بردیم و خود بی گمان
ولی تیر من زود تر خورده است
چو خون از جبین بیشتر برده است
خشایار گفتا تو ای خیره سر
زنم تیغ هندی کنونت بسر
جوان گفت شاها توئی جنگ جو
نیم از تو کمر به شمشیر و خو
ولی حیفم آید که بردست من
شوی کشته ای زار در این چمن
برآشفت آنگه شه نوجوان
بگفتا نداری تو نام و نشان
تو خود کیستی از کجا آمدی
که همراه با پور شاه آمدی
جوان گفت گفتم مرا جنگ نیست
گرم نام نبود مرا ننگ نیست
اگر راستگوئی تو شمشیر کین
بینداز یکسر بروی زمین
من این تیغ اینک بینداختم
پیاده از اسب خود ساختم
تو شمشیر و خنجر بینداز دور
پیاده شو از اسب خود بی غرور
بگیریم هر دو دوال کمر
بکشتی گذاریم آنگاه سر
زما هر کدامی که زد بر زمین
بگویم از او این شکار گزین
خشایار چون دید آهنگ او
همان خوب گفتار و فرهنگ او
پیاده شد از اسب و شمشیر کین
بینداخت آنگاه روی زمین
جوانان بکشتی نهادن سر
گرفتن هردو دوال کمر
از آنسو سواران مخصوص شاه
بدیدند شهزاده را بی سپاه
بکشتی گرفتن نهاده است سر
جوانی گرفته است دور کمر
بگفتن شاها چه فرمان دهی
بگیریم و بندیم ما این رهی
بگفتا که من خود حریفم ورا
نه جنگ است کشتی ست درای درا
گهی این بآن زور و گه آن باین
نیامد یکی پشتشان برزمین
که ناگه جوان پای را پس نهاد
سر خویش بر سینه شه نهاد
گرفتش کمرگاه و زد بر زمین
فلک گفت احسن هزار آفرین
بخندید و برخواست گفت این شکار
از آن تو باشد شه نامدار
بر آشفت شه زاده از این شگفت
بزد دست و خودش ز سر برگرفت
چو برداشت خودش فرور یخت مو
چو زر تار بر شانۀ ماهرو
بزیر کله خود یک قرص ماه
نهان بود و زین گشت پس مات شاه
یکی دختری بود بس خوبروی
ملک رشک بردی بر آن روی و موی
بگفتا چه بودت شه کامکار
ترا با سر و خود مردم چه کار
خشایار مبهوت زین آب و رنگ
که باشد گه رزم همچون پلنگ
بگرمی ورا گفت کای خوبچهر
نشاید ترا جز به نرمی و مهر
پس ای ماهرو تو در این مرغزار
چنین پور شه را نمودی شکار
ترا حیف ناید ازین روی و موی
سواره بر اسب و در این دشت و کوی
بگو راستی تاکه باب تو کیست
تو خود از کجائی و اینکار چیست
بگفتا من از آذر آبادگان
همان دختر شاهم از آن مکان
نسب من رسانم بآزدید هاک
ز نسل جهان جوی و هم دخت پاک
هم از ماد استم هم از آریان
رسانم نسبت را به ایرانیان
بگفتا چرا آمدی تو به پارس
مگر نیست دردل ترا خود هراس
بگفتا که من خود نترسم زکس
که آهور مزدا مرا یارو بس
همه ساله من خود بفصل بهار
ابا چند دختر همه در شکار
بیاریم هر سال رو یکطرف
نمائیم هر جا شکاری هدف
گهی سوی گیلان و مازندران
گهی سوی گرگان و بحر گران
که امسال گفتم همی با پدر
سوی پارس خواهم نمایم سفر
شنیدم باقبال شه داریوش
همه پارس باشد پر از عیش و نوش
بگفتند شهری شه نامدار
بنا کرده در پارس آن شهریار
ورا نام کرده است استخر پارس
بیاورده دروازه هرجا اساس
مرآن شهر را کرده چون یک بهشت
خصوصأ در ایام اردیبهشت
گل و سنبل و سوسن و نسترن
ز نرگس و فور است در آن چمن
درختان نارنج در باغها
بهارش پراکنده بر راغها
مرا میل گشته است جان پدر
که امسال در پارس سازم سفر
بفرمود رو دخترم شاد باش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش
چو پنجاه دختر که همراه من
همه از بزرگان آن انجمن
همه پارسا و همه نیک رو
همه نیک رفتار و هم نیک خو
همه تیر انداز وقت شکار
همه جنگ جویند در کارزار
لباس دلیران به بر کرده ایم
بسر خود و خنجر کمر بسته ایم
نداند کسی خود که ما دختریم
ازیرا که ما خود چو شیر نریم
همه سرو قد و همه ماهرو
همه زیر خو دان نهان کرده مو
پزشک و دبیر و چه گنجور ما
غلام و سوار و چه دستور ما
همه دخترانند چون ماهتاب
نگیرند یک مرد مارا رکاب
خشایار بشنید و خیره بماند
برآن ماهرو نام یزدان بخواند
بگفتا که ای ماه رخسار من
که همچون جوانمرد در انجمن
بشد روز تاریک و شد وقت شام
نیامد شمارا کنیز و غلام
چگونه تو تنها روی تا بگاه
که شب هست تاریک و شد شامگاه
بیا پس تو امشب سوی گاه من
سواره بیاه تو بهمراه من
بخندید آن دختر ماهرو
بگفتا که ای شاه آزاده خو
گمانت که مرغی نمودی شکار
ندانی که شاهین بود وقت کار
نترسد ز شاهین و از باز تو
نگردد چنین زود انبار تو
گمانت شکاری گرفتی بکام
ندانی که عنقا نیاید بدام
بلند است این مرغ را آشیان
نترسد ز دام و ز تیرو کمان
منم دخت ایرانی پاکزاد
ز شاهنشهان است مارا نژاد
خشایار گفتا که صد آفرین
که هم پاکزادی و هم پاک دین
مرا مهمان کن تو اندر سرا
سواره بیایم همی ای درا
پس آنگه بینداخت سر را بزیر
رخش سرخ شد همچو قرمز حریر
بگفتا ز عهد نیاکان ما
کسی کر بگوید که مهمان ما
نرانیم ما مهمان را ز در
اگر خود باین ره گذاریم سر
بفرما تو ای شهریار جوان
در این چادر ما تو یک شب بمان
نهادند پس خود ها را بسر
ببستند شمشیر و گرز و سپر
گرفتن اسبانشان از چرا
بشادی نهادند رو را براه
سواران شهزاده چون از عقب
بدیدند شاه پور در وقت شب
همی اسب راند خود و آن جوان
بسوی شمال است او رایکان
بترسید بر خویشتن میر شکار
ابا صد سواری که بد نامدار
بسوی خشایار چون اسب تاخت
خشایار برگشت و او را شناخت
بگفتا مرا با شما کار نیست
مرا با جوان کین و پیکار نیست
مرا مهمان کرده است این جوان
بگفته است امشب بر ما بمان
شما صبحگاهان بر اطراف دشت
که تا من بیایم نمائید گشت
بگفت و شتابان به پیمود راه
خود و با همان دختر نیک خواه
چو قدری بشد دور تر از گروه
رسیدند بر دشت و دامان کوه
خشایار دیدی جوانهای جنگ
بسر خود و بسته کمر گاه تنگ
مسلح به شمشیر و تیرو کمان
زده خنجری بر کمر چون یلان
سواره بر اسبان تازی نژاد
سوی دشت بودند از بامداد
یکی کرد فریاد که ای ماه مهر
که از ما چرا دور کردی تو چهر
بگشتیم اینقدر اطراف دشت
مبادا تو را شیری آرد شکست
چه بر کوه و بر دشت بشتافتیم
زیادت بجستیم و کم یافتیم
کنون آمدی این جوان با تو کیست
چنین کار از تو بسی تازه گیست
بگفتا که این پورشه داریوش
جوان جهان جوی و با عقل و هوش
ز اسبان پریدند روی زمین
نمودن بر پور شاه آفرین
بگفتند شادیم از روی تو
ازین طرز گفتار و هم خوی تو
بود منتی نیک برجان ما
که چون پورشاه است مهمان ما
کنیم افتخار اندرین لاله زار
که برما رسیده است این شهریار
دویده گرفتند او را رکاب
پیاده نمودند شه با شتاب
ببردند اسبش جلو دارها
گرفتند زینش پرستارها
نثارش نمودن از سیم و زر
فشاندند بر روی خودش گهر
ببرند شه را سوی بارگاه
بکرسی زر برنشاندند شاه
گرفتند خود و زره از تنش
نهادن زر بفت پیراهنش
سپس خوان نهادند شه را ببر
هم از کبک بریان و ماهی نر
دگر می نهادند و جام زرش
همان مرغ بریان بدی در برش
ز می گو و از بره های کباب
گرفتند پس سوی خوردن شتاب
چو شد گرم سرها هم از خوردنی
هم از خوردنی هم از نوشیدنی
گرفتند بر دست چنگ و رباب
نوازند گان از جهان کامیاب
خشایار بگرفت چنگی بدست
بگفتا مرا ماه داده شکست
یکی رشته از زلف بر گردنم
فکنده است و بسته است سال و برم
که تا عمر دارم همین بستگی
بجا ماند این عشق و پیوستگی
ورا دوست دارد ز جان و ز دل
کنم فکر دوریش گردم کسل
دگر چنگ بگرفت پس ماه مهر
همی خواند ابیات از روی مهر
بگفتا مرا جان نباشد دریغ
اگر همچو ماهی رود زیر میغ
ولیکن بداند که این ماهرو
نکرده است باهیچ کس گفتگو
گلی کو نخندیده بر بلبلی
نچیده کس از بوستانش گلی
اگر شاهزاده است خود پورشاه
نه این ماه مهر است کمتر ز ماه
اگر شاهزاده سران کرده بند
بود مهریه راز کیسو کمند
رود او سوی آذر آبادگان
بنزد پدر شاه آزادگان
اگر است او را همی خواستار
قدم رنجه فرماید آن نامدار
بخواهد همی از پدر دخت او
بعالم نیاید دگر جفت او
خشایار بگرفت پس چنگ باز
همی خواند آواز بآهنگ ساز
بگفتا توئی نو گل نسترن
زبان برگشاده بگوئی سخن
گل سرخی و بلبل تو منم
که بستی نان رشته برگردنم
بیایم بهرجا توئی ای صنم
که از جان و دل خواستارت منم
اگر جان بخواهی همی جان دهم
اگر سر بخواهی بپایت نهم
منم جسم و هستی تو چون جان من
چگونه جدا گردد از جان بدن
همه دختران شاد و خندان شدند
ز شادی همه سیم دندان شدند
به شهزاده گفتند در خوابگاه
مهیا شده تخت از بهر شاه
بفرمای راحت کن ای شاهپور
که چشم بد از روی ماه تو دور
خشایار برخاست از بارگاه
بیامد همی تا سوی خوابگاه
بخوابید تنها چون آن نوجوان
امیدش بدی بر خدای جهان
چو شد صبح و از خواب بیدار شد
بزودی بنزدش پرستار شد
بیاورد عطر گل و با گلاب
حریر سفیدی و یک ظرف آب
چورو را صفا داد آن پورشاه
بیامد برماه در بارگاه
بسوی چمن خیمه و بارگاه
که در خمیه صبحانه بودی بپا
چمن چون گلستان بفصل بهار
چو خورشید بودی رخ آن نگار
نگه کرد شه پور ازهر طرف
چمن دیدو گل دید و در و صدف
همه بلبلان گرم چهچه زدن
از آن گل بآن گل نموده وطن
گل و سنبل و سوسن و نسترن
چنان نیک تزئین نموده چمن
غزالان خرامان در آن مرغزار
غزل خوان چه در اوج فصل بهار
چو مهری بد آراسته ماه مهر
نشسته است بر تخت آن خوب چهر
چو شهپور را دید برپای شد
جمالش چنان عالم آرای شد
تبسم برویش چومه مهر کرد
دلش شاد و بشاش آن چهر کرد
بگفتا شها صبح تو شاد باد
که شادیم ما از تو نیکو نژاد
چو شد صرف صبحانه بر روی دشت
غزالان که از نزد شان میگذشت
غزالان وحشی چه در لاله زار
گریزان و خیزان زمیر شکار
به شه زاده گفتند کآمد سپاه
سواران بدشت ایستاده بپا
بفرمود آرید اسب مرا
که باید که دیگر روم زید را
بگفتا خدا حافظت ای ماه مهر
چگونه به پیچم ز روی تو چهر
بگفتا خدا حافظت شاهپور
شود چشم اهریمنان تو کور
بر آمد بر اسب و روان شد براه
بهمراه او رفت جمله سپاه
بگفتا مرا نیست میل شکار
بنزد شهنشه شوم رهسپار
برفتند تا شام درگاه شاه
شهنشاه خود بود در بارگاه
خشایار آمد بنزد پدر
زمین بوسه داد ایستاده بدر
شهنشاه فرمود فرزند من
همان نونهال برومند من
بیا و تو بنشین بکرسی زر
دمی باش رویت ببیند پدر
خشایار بنشست روی سریر
بپا ایستاده وزیر و امیر
نگفت هیچ و دم را فروبسته یود
ز فکر رخ یار آشفته بود
چو شد موقع شام برخواستند
ز نو مجلسی دیگر آراستند
خشایار آمد بر مادرش
همان مام بوسید روی و سرش
بگفتا پسر جان چه زود آمدی
یقین چون شکاری نبود آمدی
بگفتا که ای مادر مهربان
فراوان شکارست و آهو چمان
ولی آمدم من بنزد پدر
دلم چون ز تنهائی آمد بسر
مرخص نما چونکه من خسته ام
تو گوئی که من خرد و بشکسته ام
به بوسید پس دست مادر برفت
سوی خوابگاهش خرامان برفت
چون روشن بشد صبحگه دایه اش
بیامد بر بانوی ماه وش
بگفتا خشایار خوابش نبرد
سر خویشتن را بدستش فشرد
همی خواند اشعار عشقی نکو
همی کرد با خویشتن گفتگو
بگفتا شنیدم از او زمزمه
که با خویشتن داشتی همهمه
همیگفت کای ماه رخسار من
که روشن بد از نور رویت چمن
بدم دوش من در بهشت برین
برم حوریانی همه مه جبین
شنیدم همان چنگ و آواز و ساز
باطراف من لعبتان دلنواز
می و مزه و نقل و جام شراب
ز رامشگران و زچنگ و رباب
هم امشب یکی پیر دایه برم
چو او هردم آید همی برسرم
شود ثبت این هر دو بر عمر من
همی پیر دایه همی آن چمن
پس آنگاه دایه ببانوی گفت
که بهر خشایار بایست جفت
که چون او جوانست و زن بایدش
دگر پیر دایه نمیبایدش
چو دایه بیامد بر نوجوان
بفرمود یک پبش خدمت بخوان
چو خادم بیامد بر پور شاه
بفرمود رو پیر مهران بخواه
چو مهران بیامد فرو برد سر
زمین داد بوسه ببسته کمر
بفرمود مهران بسی خسته ام
چنان خسته گوئی که بشکسته ام
ترا خواستم تا بگوئی سخن
نیم حالتی تا روم انجمن
چو مهران بسی مرد هوشیار بود
جهاندیده و پیر و بیدار بود
نگه کرد برچشم آن نوجوان
بفهمید عشق آتشش زد بجان
بگفتا همی خواستم پور شاه
رسم من بخدمت پس از بارگاه
جو دیروز در خدمت شهریار
وزیران امیران والا تبار
همه جمع بودند در بارگاه
پس آنگه بایشان بفرمود شاه
خشایار را بیست بگذشته سال
ز هر حیث گشته است او با کمال
کنون وقت آنست از بهر او
بگیریم یک دختر ماه رو
یکی دختر از نسل و ذات نکو
همی مهربان و همی نیک خو
همی پارسا و همی شاه زاد
همی راستگو و همی خوش نژاد
همی تندرست و همی با هنر
همی نیک رفتار و نیکو سیر
کزو شاه ایران بیاید وجود
نباید که باشد زنی بی وجود
بگفتند از مصر و از روم و چین
ز یونان و آشوریان همچنین
همه شاهدخت و همه همچو ماه
همه خوب رو درخور پورشاه
بهرجا که فرمان دهد شهریار
نمائیم ما دختران خواستار
پس آنگه ز مجلس مرا خواستند
ز من رای بهر شما خواستند
زمین بوسه دادم بنزدیک شاه
چنان عرض کردم در آن بارگاه
اجازت بفرمای ای شهریار
که شه زاده آید همی از شکار
ببینم رای و گمانش کجاست
چگونه است فکرش چه بایست خواست
بفرمود ، مهران تو نیکو سخن
بگفتی درین رای و این انجمن
تو خود این سخن گوی با پور من
ببین از کجا خواهد او نیک زن
کنون با تو گفتم چه فرمان دهی
توئی شاه زاده منم چون رهی
بگفتا نخواهم زن از روم و چین
نه از مصر و از هند و آن همچنین
امیریست از نسل آزید هاک
یکی دخترش هست نیکو و پاک
که او هست در آذر آبادگان
امیراست و شاهست در آن مکان
من او را همی خواهم از جان و دل
هم از دوری او شدم من کسل
چو مهران شنید از جوان این جواب
بگفتا کجا دیدی آیا به خواب
بگفتا ورا دیدم اندر شکار
چو مردان که آیند در کار زار
همی ماهروی و همی نامجو
همی جنگجو و همی نیک خو
همی خوب گفتار و هم نازنین
همی راستگوی و همی مه جبین
همی رخت مردان نموده ببر
زره برتن و بر سرش خود و پر
نخواهم جز او من دگر هیچکس
مرا در جهان همسر اوهست و بس
چو بشنید مهران دلش شاد شد
هم از رنج این کار آزاد شد
بگفتا روم خدمت شهریار
همان دخت نیکو شوم خواستار
از آن رو چو آماده شد بارگاه
وزیران و امیران سران سپاه
همه جمع کشتند تا شهریار
بیامد سر تخت آن کامکار
شهنشه بفرمود مهران کجاست
بیاید ببینم چه بایست خواست
چو مهران بیامد زمین بوسه داد
بگفتا که شاه جهان شاد باد
بفرمود مهران چه داری خبر
چه بد گفتگوی تو باما پسر
بگفتا شهنشاه دل شاد باش
ز رنج و ز غم یکسر آزاد باش
بگفتم به شهپور از شهریار
بآن نوجوان سرور کامکار
بگفتا نخواهم من از کشوری
نه از شهریاری نه از دیگری
یکی دختر از آذر آبادگان
که بابش امیر است در آن مکان
همان نام دختر بود ماه مهر
که هم سرو قد است و هم خوبچهر
اگر شه بخواهد مرا همسری
نخواهم بجز او زن دیگری
شهنشه بفرمود با مهتران
همان با وزیران و با افسران
چگونه است این دخترو باب او
خشایار کی دیده آن ماه رو
تو مهران بگو او کجا بوده است
که او را خود از جان پسندیده است
بگفتا که اورا بفصل بهار
سواره بدیده است اندر شکار
امیران بگفتند کامپوی شاه
هم از نسل شاهان و با دستگاه
همی مرد بیدار وبانام و جاه
ندیده است اورا کسی کینه خواه
بود سالها آذر آبادگان
هم از جانب شاه در آن مکان
یکی دخترش هست همچون نگار
بقد سرو و بر رخ بود چون بهار
ورا همچو مردان بپرورده است
لباس دلیران برش کرده است
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
زبانهای گیتیش آموخته
دگر هرچه علم است اندوخته
رساند نژادش بازدید هاک
ز هر گونه آلایشی هست پاک
همی رای دادند در این سخن
گرفتند چون رای در انجمن
شهنشه بفرمود پس نامه ای
نویسید و خواهید خود کامه ای
بخواهید آن دختر ماه رو
نمائید هرگونه ای گفتگو
چومهران بیامد بر شاهپور
دلی شادمان و سری با سرور
بگفتا بشارت که ای نوجوان
پسندید هم شاه و هم افسران
نمودند تحسین کامپوی شاه
که هم نیک مردست و هم نیکخواه
همه رای دادند در انجمن
پس آنگه شهنشاه گفتا بمن
بگیریم هم دخت کامپوی شاه
فرستید فردا سران سپاه
بگفتا برو خدمت شهریار
اجازت طلب خود روم خواستار
چو مهران بیامد بر شهریار
بگفتا که ای خسرو نامدار
خشایار گوید پدر گر مرا
اجازت دهد خود روم آن درا
بفرمود پس چند روزی دگر
برایش ببندید ساز سفر
ورا با جلال و اساس تمام
فرستید در شهر آن نیک نام
یکی قاصدی قبل در آن مکان
بنزد شه آذر آبادگان
فرستید و گوئید آید ز راه
پذیره نمائید خود پور شاه
چو آمد خبر سوی کامپوی شاه
هم از پارس آید خشایار شاه
خشایار شه زاده نوجوان
بیاید خود و باسی افسران
چو قاصد بیامد بکامپوی گفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بفرمود کامپویه با سروران
که ای نامداران کند آوران
چو فردا خشایار شاه جوان
بیاید سوی آذر آبادگان
ببندید آئین همه شهرو کوه
ز بهر پذیره نمائیم روی
بهرجا گذاریم ساز و سرود
بگویند بر شاهزاده درود
چو شد کارها جمله آراسته
هم از چادر و خرگه و خواسته
سواره باسبان تازی نژاد
همه رخت رسمی ببر کرده شاد
برفتند یک منزل از شهر دور
همه شاد سر بود دل پر سرور
چو از دور دیدند کامد سپاه
درفش شهنشاه ایران پناه
چو نزدیک تر شد همان پورشاه
پیاده شد از اسب کامپوی شاه
نمودند تعظیم نزدیک او
بگفتند کای شاه آزاده خود
سر ماه برابر اندر آمد چنین
رسیده بما پور شاه گزین
بسی شاد کردی دل و جان ما
قدم رنجه فرموده ای خوان ما
بسی مهربان بود شان پور شاه
سواره بفرمود آئید راه
پس آنگه بخرگاه آمد فرود
در آنجا که اسباب آماده بود
که یک شب در آن منزل و بارگاه
همان پور شه ماند خود باسپاه
نمودند بنده گیش شاهوار
ز جا و جلالی که آید بکار
چو شد موقع خواب در بارگاه
بخوابید چون شاه و جمله سپاه
خشایار از شوق خوابش نبرد
برآمد ز جای آن جوان مرد گرد
یکی خنجری داشت زیر سرش
در آورد و بربست آنکه برش
چو از دامن چادر آمد برون
چمن دلکش و ماهتاب اندرون
هوا بس لطیف وروان آبها
ورا چون بدیدند سربازها
سلام نظامی بدادند و شاد
بگفتند شاها نشد بامداد
چو فرمان دهی ما بهمراه تو
بیائیم و باشیم در گاه تو
بگفتا که فرخ تو همراه من
بیا تا بگردیم در این چمن
برفتند باهم در آن ماهتاب
بجائی رسیدند نزدیک آب
درخت کهن شاخ و برگ زیاد
نبودی در او کارگر هیچ باد
نشستند در پای آن آبشار
بدیدند از دور چندی سوار
خشایار گفتا به پشت درخت
نهان گشت باید در این جای سخت
به بینیم تا این سواران که اند
بشب ره فتادند بهر چه اند
جوانان نهان گشته بودند سخت
بپا ایستاده به پشت درخت
سواران رسیدند بر آبشار
پیاده ز اسبان شدند آن چهار
رها کرده اسبان برای چرا
نهادند باهم به صحبت سرا
یکی گفت خر قول و پنجاه مرد
برفتند در قصر بهر نبرد
بدزدند آن دختر ماهرو
بیارند از شهر بی گفتگو
دگر گفت آن دختر نیک خو
بخوبی بخواهند از باب او
بگفت آن دگر پس تو ای بی خبر
دو سال است کوشش کند آن پسر
یکی دختر از نسل آزدیدهاک
که از شیر و ببرش نبد هیچ باک
همی خوب روی و همی پاکزاد
ز دو شاه بیدار دارد نژاد
ز مادر بود از جوان بردیا
بگوید که کورش مرا خود نیا
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
چگونه رود او بویرانه ها
که دزدان ندارند خود خانه ها
یکی روز او بوده اندر شکار
جوانی که باشد ورا خواستار
ز قفقاز آمد کمر بسته تنگ
که شاید که اورا بیارد بچنگ
چو مهرآفرین دید خود اسب تاخت
سر تاخت دستش نشانه بساخت
چنان تیر زد بر مچ دست او
که شمشیر افتاد از شست او
پس آنگه یکی چشم اسبش بزد
که با اسب غلطید آن بی خرد
چو این کرد خود با سپاه دلیر
ز نخجیر گه رفت چون نره شیر
کنون آن جوان گشته زار و نزار
هم از دوری او ندارد قرار
بخرقول گفته است پنجاه مرد
سپردم تو را درگه کار کرد
روی تو سوی آذر آبادگان
نهانی سوی قصر در آن مکان
بچنگ آوری دختر شاه را
بیاری بر من تو آن ماه را
همی بود تا وقتی آید بچنگ
که تا دختر شاه آرند چنگ
چو امروز گفتند آید سپاه
هم از پارس آید خشایار شاه
برای پذیره تمام شپاه
سرو افسران و چه کامپوی شاه
بنزدیک این جا فرود آمدند
به این دشت و خرگاه چادر زدند
دگر شهریان فکر تزیین شهر
همه خسته از خواب جویند بهر
همان ماه مهر است در عیش و نوش
بابیات آن دختران داده گوش
بمن گفت خرقول تو زود رو
بنزد هلاکوی از من بگو
که امشب شده فرصتی خوش بدست
که شاید بر ماه آید شکست
ولیکن دو پنجاه مرد دگر
بیاور نگهدار در رهگذر
خشایار چون این سخن ها شنید
تو گفتی که هوش از سرش برپرید
بزد نعره با خنجر آمد برون
فرود برد بر پشت آن پرفسون
که هم دومین را بشمشیر کین
زپا اندر آورد و زد بر زمین
خشایار چون سومی را بکشت
چهارم بر ایشان دگر کرد پشت
خشایار با آن جوان دلیر
دویدند دنبال او همچو شیر
گرفتند و دستش به بستند سخت
کشیدند او را بپای درخت
گرفتند پس اسب و آن کشتگان
بیک اسب بستند آن نیمه جان
بدو اسب گشتند و آندو سوار
همی تاخت کردند تا مرغزار
خشایار گفتا بآن نوجوان
برو کامپوی شه را بخوان
برو زود او را بیاور برم
ولیکن نگوئی چه آمد سرم
جوان رفت و آن شاه بیدار کرد
سر پرخمارش چو هوشیار کرد
بگفتا خشایار شاه جوان
بفرمود زود آی و اندر میان
سراسیمه آمد بر شاهزاد
ببیند که تا او چه فرمان بداد
خشایار آنگه قضایا بگفت
همه را ز بیرون کشید از نهفت
چنان سست شد پیکر آن پدر
بگفتا چه خاکم بیامد بسر
چه سازم بدان دختر نازنین
بدزدند دزدان اگر مه جبین
خشایار گفتا که این نوحه چیست
نباید در این جا نشست و گریست
خبردار گوئید تا لشکران
بخیزند و پویند دشت گران
بزودی همه اسب ها زین کنند
بتازند و خود جستن کین کنند
که من هم ابا یک سپاه دلیر
بیایم بزودی چو یک نره شیر
خبردار گفتند و فریاد شد
همه لشگر از خواب بیدار شد
لباس سفر جمله کرده به بر
بر اسبان پریدند چون شیر نر
نهادند رو را همه سوی شهر
پریدند اسبان هم از جوی و نهر
از آن روی چون آن ماه مهر نکو
پدر بر سفر دید آورده رو
نمودند تزیین همه شهرو کاخ
که شهزاده فردا بیاید بکاخ
ز شادی نبودند بر روی پا
بگفتا غلامان بنزدم بپا
چو آمد غلام و زمین بوسه داد
بگفتا که بانوی ما شاد باد
بفرمود رو نزد خور آفرید
وز آنجا برو در بر ماه شید
دگر چهر آزاد و پروانه را
دلارا، شکوفه همان لاله را
پریزاد و مهری و هم نسترن
همان آرزو تاجی و گلبدن
همان حوری و آن پری نکو
سنوبر ابا نرگس ماهرو
بگو جمله با دختران دگر
بیایند امشب همه سر بسر
که امشب همه میهمان منند
زجان و زدل دوستان منند
غلامک برفت و با آنها بگفت
نکردند خود شادمانی نهفت
پریدند از جا همه دختران
بگفتند مائیم نیک اختران
چو شب شد همه خود بیاراستند
بترئین کامل بپا خواستند
زری پوش گشتند آن دختران
چو در آسمان بنگری اختران
ببوشید مه مهر رخت نکو
سرآمد برآن دختران بود او
چو پنجاه دختر همه نیک روی
همه نیک سیرت همه خوب روی
همه شاد و خندان و شیرین سخن
همه ماه رویان و سیمین بدن
چو آن خوب رویان ز در آمدند
ز خنده همه سیم دندان بدند
بگفتند تبریک ای ماه مهر
که فردا بیاید شه خوب چهر
گمانت که امشب ز سر واشویم
و یا میهمان تو فردا شویم
بهرجا روی ماه همراه تو
بیائیم و باشیم مهمان تو
روی تو بقصر شه داریوش
که تنها نمائی همه عیش و نوش
بخندید مه مهر گفتا شما
بیائید هرجا بهمراه ماه
مرا در جهان است این آرزو
شما را پذیرم بقصر نکو
پس آنگه گرفتند چنگ و رباب
هم از عیش و شادی شده کامیاب
ز مرغ و زبره زکبک دری
زدراج و از پختن آذری
همی شاد بودند تا نیمه شب
زچنگ و رباب و زنای و طرب
چو شد موقع خواب آن مهربان
بخنده همی گفت با دختران
شما جمله خوابید در قصر من
بگوئیم باهم ز هرجا سخن
در آن قصر خوابید خور آفرید
همان پرنیان روی صورت کشید
همه دختران در سرای دگر
بخواب اندر آمد سربسر
غلامان و سرباز های کشیک
نخوابیده بیدار بودند نیک
چو خرقول دید آن غلامان بپا
ستادند بیدار اندر سرا
دوتا از جوانان خوشروی را
لباس زنان کرد سر تا بپا
بگفتا شما جامهای شراب
بگیرید در دست نقل و کباب
بخندید با روی شاد و نکو
بایشان نمائید خوش گفتگو
خورانید یک یک برایشان شراب
ازین مزه و خوردنی و کباب
بگوئید مه مهر اینها بداد
بگفتا بنوشید و باشید شاد
چو خوردند شد گرم سرهایشان
همه سر نهادند بر پایشان
چو خر قول ایشان همه خفته دید
بگفتا که اقبالم آمد پدید
در خوابگاهی که بد توی باغ
نمایان بد از دور نور چراغ
بگفتا بیک تن از آن همرهان
هم اکنون تو بالا رو از نردبان
بنرمی در خوابگه باز کن
بر آرش زجا آنگه آواز کن
من اینجا ستاده همی منتظر
بیاور بمن ده بگیرم ببر
وزانسوی مه مهر خوابش نبرد
گهی دست روی سر خود ببرد
که ناگاه دید او در ازسوی باغ
بشد باز و بادی بزد بر چراغ
چو از زیر آن پرنیان بنگرید
یکی دیو رخ صورتی را بدید
سیه صورت و لب فروهشته زیر
بآرامی آید بسمت سریر
همان دخت ایرانی پاکزاد
یکی خنجری زیر سر مینهاد
نهانی همان خنجر از زیر سر
برآورد و قوت بدادی بسر
بخوابید و بد پرنیان روی او
که تا دیو آید همی سوی او
چو خم گشت بر روی مهر آفرید
همان شیر زن خنجری برکشید
فرو برد برقلب آن بد سیر
که خنجر زپشتش بدر کرد سر
بزد نعره و خویش زد بر زمین
پریدند از جا همه نازنین
همه دزدها ریخته در اطاق
همان طاقت دختران گشت طاق
کشیدند فریاد ها از جگر
رسیدند سرباز ها سربسر
نهادند شمشیر بر دزد ها
که یکتن از ایشان نیابد رها
ز سرباز ها چند تن کشته شد
بخون قصر آن کاخ آغشته شد
چو خرقول هنگامه را دید گرم
نبودی به چشمان او هیچ شرم
ز پشت سر ماه مهر نکو
بیامد بزد چنگ بگرفت او
بزد نازنین را بزیر بغل
بیامد بپائین قصر آن دغل
دهانش فرو بست با دستمال
نماندی بر آن ماه رخ هیچ حال
بینداخت بر اسب و خود برنشست
شتابان بیاورد رو سوی دشت
از آن روی کامپوی شد باگروه
بتازید از دشت و صحرا و کوه
بیامد چو در قصر غوغا بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بگفتا کجا رفت پس ماه مهر
نبیند مرا چشم آن خوب چهر
بجستند او را و کم یافتند
بسوی درو دشت بشتافتند
پدر خویشتن را بزد برزمین
بگفتا کجا رفتی ای مه جبین
یکی خنجری از کمر برکشید
همی خواست تا پهلوی خود بردرید
دلیران گرفتند از دست او
بگفتند پیدا شود ماهرو
پدر گفت دادند ما را شکست
دگر رفت آن نازنینم ز دست
همه دختران آه و افغان و شور
دریغا دریغا از آن برج نور
همه بانوان زار و گریان شدند
چو بر آهن داغ بریان شدند
از آن روی شهزاده خود با سپاه
سحرگه نهادند رو را براه
چویک چند میدان بریدند راه
سواری بدیدند دور از سپاه
بتازد چنان گرد سازد همی
که شاید که خود را رساند همی
سواران شه دید و کج کرد راه
پس آنگه به لشگر بفرمود شاه
بزودی بگیرید دور سوار
نیارد برون جان ازین کارزار
گرفتند راهش چو شد درمیان
بگفتا به مه مهر آرم زیان
من ایندخت کامپوی شاه گزین
نهادم چنین خوار بر پشت زین
اگر یک تن آید همی نزد من
من این دخترک را نمایم کفن
خشایار گفتا بآن لشکران
نتازند براین سگ بی کران
به پیچید و آمد به پشت سرش
نشانه چنان ساخت مغز سرش
کشیدی کمان را چنان تا بگوش
بر آمد از آن پروپیکان خروش
رها کرد آن تیر آمد فرود
گمان کرد خر قول هرگز نبود
بیفتاد از اسب روی زمین
همان بر زمین خورد آن نازنین
خشاشار میتاخت با صد شتاب
ببیند که مه مهر رفته بخواب
بیامد چو از چادر اورا گشود
گمان کرد آن مه ندارد وجود
بفرمود لشگر فرود آمدند
همان جا سرا پرده شه زدند
چو آن دستمال از دهانش گشود
بدیدش که لبهاش گشته کبود
نهاده است چشمان شهلا بهم
نیاید نفس خود فروبسته دم
خشایار چون دید آن ماه را
بر آورد از دل دوصد آه را
بفرمود آرید نزدم پزشک
هنوز آید از دیدگانش سرشک
پزشک آمد و گفت ای شاهزاد
همیشه ز گیتی دلت شاد باد
ببینم من این دختر ماه رو
بگویم چگونه است احوال او
چو آمد ببالینش او را بدید
سیه گشته آن روی چون مه سفید
بگفتا گشائید پیراهنش
نفس بسته گشته است در گردنش
همی دست برروی قلبش نهاد
بگفتا شها بر تو بس مژده باد
که زنده است او حالتش به شود
دوباره ورا روی چون مه شود
بیاورد دارو بزد بر دماغ
بگفتا بگیرید از او سراغ
همی دم بدم خود صدایش کنید
بمالید بازو ندایش کنید
بپاشید بر چهره اش آب سرد
که رنگش سیه گشته از فرط درد
دو دست ورا برد بالای سر
بیاورد آنگه بسوی کمر
چنان بود تا چشم شهلا گشود
بروی پزشکش نگاهی نمود
بزد سیحه و باز بیهوش گشت
چو هوشش ز سر رفت خاموش گشت
دوباره بزد دارویش بر دماغ
چو نفتی که ریزند اندر چراغ
بگفتا نباید که خواب آیدش
که این خواب آنگه مدام آیدش
پس از ساعتی باز چشمان گشود
بگفتا که ای دزد بی تار و پود
بکش زود تر جانم آسوده کن
که خود نشنود گوشم از تو سخن
بزد صیحه و باز هوشش ز سر
پریدو بخوابید بار دگر
پزشک پزشکان بگفتا دگر
گذارید راحت کند مه سیر
پس آنگه بیاورد خود شربتی
خورانید و گفتای تا ساعتی
گذارید ویرا که راحت کند
به بستر کمی استراحت کند
ولیکن بدانید او گشته به
در اینحال وی را بخود هشته به
خشایار پس شاد شد زین سخن
بشد روی اوچون گل اندر چمن
بفرمود نامه به کامپوی شاه
نویسید و یک قاصد افتد براه
بیاید ببیند رخ ماه مهر
که خوابیده بر تخت آن خوب چهر
گرفتم ز خرقول آن ماه رو
ندادم مجالش کند گفتگو
زدم تیر و افشان نمودم سرش
بخاک اندر انداختم پیکرش
پس آنگاه چادر نمودم بپا
فرود آمد با تمام سپاه
پزشکان همه در علاج ویند
همه موبدان در دعای ویند
تو آسوده شو دخترت نزد من
تواند که کم کم بگوید سخن
بفرمود گوئید تا یک سوار
برد زود این نامه نامدار
دهد نامه را خود بدست امیر
ولیکن که باید پرد همچوتیر
همی اسب تازد رود سوی شهر
چو مرغی بپردهم از جوی و نهر
همی اسب تازان بیامد سوار
چو تیری که پرد برای شکار
چو آمد بشهر و بنزد امیر
بگفتند امیر است در غم اسیر
گهی زار و گریان زند روی سر
گهی گوید ای دخت نیکو سیر
فرستاد در هر سوئی لشگری
بهرجا فرستاده شد رهبری
کند زارو گریان زند روی سر
که پور شهنشاه والاگهر
بیاید در این شهر خود باسپاه
چگونه پذیره شوم پور شاه
نمایم پذیرائی شاهوار
چرا من شدم این چنین خواروزار
سوار آمد و گفت ای نیک زاد
بشارت که از غم شدستی توشاد
پس آن نامه بگرفت کامپوی شاه
که برشد مهش خود زژرفای چاه
فشاند اشک شوق و برفت اوزهوش
بگفتا که پورشه داریوش
خریده است جانم غلامم ورا
پیاده روم در گهش باسرا
ببوسم زمین و کف پای او
چو پیر غلامم بدرگاه او
گرفته است مه مهر از دزدها
هم از دست خرقول کرده رها
کنون آن پزشکان شاهنشهی
علاجش نمودند و گشته بهی
بکوشید و گردید یک سر سوار
بتازیم درگاه آن شهریار
شتابان خود باسران سپاه
همه سر نهادند درگاه شاه
همه شادمان و همه باشتاب
به پهلوی اسبان کشیده رکاب
پیاده ز اسبان برپور شاه
اجازت گرفته گزیدند راه
چو کامپوی آمد زمین بوسه داد
که ای نوجوان پورشه شاد باد
غلامم بدرگاهت ای شاهزاد
خریدی تو آزاد کردیم شاد
بفرمود بنشین بکرسی زر
ببینم شما را چه آمد بسر
پس آنگه بگفتا که ای شاهزاد
که این غم دوباره مرا دست داد
بگفتا مگر دخت نیکو سیر
همی برده بودند دزدان دگر
بگفتا نه ای خسرو نیکزاد
چه گویم که اشکم بدامان فتاد
بعهد جوانی بگرگان شدم
خوش اندر چمن میزدم من قدم
همی بود ایام اردیبهشت
چمن پر زگل دشت همچون بهشت
جوانان که بودیم با هم گروه
خرامان برفتیم تا پای کوه
یکی آبشاریست چندان بلند
نخواهد رسد بر سریرش کمند
همی آب تران بود نام او
که از کوه گیرد سرانجام او
فرود آید از کوه آن آبشار
بریزد بدامان آن سبزه زار
بر اطراف آن کوههای بلند
درختان جنگل بسی چون و چند
درختان کشیده است سر بر فلک
تو گوئی رود خود بنزد ملک
چو گشتم در آن جنگل دلنشین
بگوشم بیامد صدائی حزین
چو نزدیک گشتم بر یک درخت
بدیدم یکی ریسمان بسته سخت
یکی دختری روی او همچو ماه
به بسته بگردن طناب سیاه
سر ریسمان بسته برشاخ بود
سر دیگرش بر گلو بسته بود
دهد تاب تا گردد از جا بلند
بر افروخته روی او از کمند
زچشمان او اشک جاری چو آب
هم از هول جان یافته اضطراب
دویدم گرفتم چو من آن طناب
گشادم بیاوردمش نزد آب
بگفتم که ای دختر نیک رو
نباید که باشی چنین زشت خو
نه خوبست این کارو این خودکشی
اگر در جهان رنج عالم کشی
بگفتم بگو تا که درد تو چیست
چنین رنج و درد تو از دست کیست
ترا باب کو مادرت در کجاست
در این جنگل و کوه تنها چراست
بگفتا که ترسم بگویم سخن
که بابم که باشد کجایم وطن
بگفتا مرا باب شه بردیا
که آزیدها کست مارا نیا
بکرمان پدر بود خود شهریار
پدر داشت چون کورش نامدار
چو شه کورش از دار دنیا برفت
همان گاه کامبوجیا برگرفت
فرستاد خود بردیار را بخواست
برفت و ندیدیم دیگر کجاست
سه سالی نیامد دیگر بردیا
نه پیکی از او آمدی نزد ما
پس آنگه بگفتند او گشته شاه
سروتخت و تاجش رسیده بماه
چو بشنید مادر بسی شاد شد
ز درد و غم ورنج آزاد شد
بگفتا که باید شوم سوی پارس
برم هرچه دارم از این جا اساس
بزودی به بستند بار سفر
سوی پارس گشتیم ما رهسپر
چو رفتیم بردر گه شهریار
خبردار گشت آن شه کامکار
بگفتا برانید اینها ز در
که این زن بسی پست و بس خیره سر
نباید بیاید بدرگاه ما
نخواهد چنین دخت وزن بردیا
بگیرند اسباب و اموالشان
برانید تنها ز درگاهشان
غلامان گرفتند اسبابمان
ز اسبو کنیز و غلامانمان
براندند از در من و مادرم
براندند سد تیر پشت سرم
چو این دید مادر بگفتا دگر
چگو در این شهر آرام بسر
بپوئیم و خود سوی کرمان رویم
درآن جایگاه بزرگان رویم
چو رفتیم باز حمت و خوار وزار
تنی خسته و دل شکسته نزار
سوی خانه ی خود گزیدیم راه
بگفتند بستند باحکم شاه
چومادر چنان دید سر را بدر
بزد خود دگر دید آن مغز سر
همانگه بیفتاد از پای ومرد
غم و رنج عالم بدخترسپرد
من آنگه فتادم بر مادرم
شدم زار و گریان زدم بر سرم
همه جمع گشتند بر دور ما
همه زار گشتند از حال ما
چو آنجا مرا دایه ای پیر بود
که از زندگانی دگر سیر بود
بیامد مرا از میان گروه
گرفت و بیاورد نزدیک کوه
ز کرمان بگرگان نهادیم رو
که شاید رهانیم ما آبرو
بگفتا دگر شهر جای تو نیست
سرای فقیری سزای تو نیست
ولیکن در این کوه دور از گروه
بمانیم ناید ز ماکس ستوه
چو یک چند سالی براین برگذشت
یکی روز دایه بیامد ز دشت
بیاورد نان و برایم خوراک
بگفتا که دیگر شوم من هلاک
سپردم ترا بر خدای جهان
که او هست به از کهان و مهان
چو این گفت سر را نهاد و بمرد
دوباره مرا کرد این رنج خورد
چو تنها بماندم در این دهکده
شدم زار و گریان و ماتم زده
کنون آمدم تا که خور را کشم
از آن به که من رنج عالم کشم
شنیدم چو من زار و گریان شدم
از آن دختر زار بریان شدم
بگفتم عزیزم تو ای بی خبر
که کورش ندارد بعالم پسر
چو کامبوجیا بردیا را بکشت
پس آنگه خودش کرد بر جنگ پشت
بیامد که آید سوی شهر خویش
بگفتند شد بردیا شاه پیش
شده شاه بر تخت و برجای تو
گرفته است هم تاج و هم گاه تو
بگفتا برادر نباشد مرا
بدست خودم کشته ام بردیا
بگفتند دیگر ترا رای نیست
سر تخت شاهی ترا جای نیست
چو کامبوجیا این قضا شنید
یکی خنجری از کمر برکشید
بزد بر جگر گاه و خود را بکشت
بدنیای بیهوده بنمود پشت
پس آنگه سران و بزرگان شهر
بگفتند شاهی که جستست بهر
چو معلوم شد گوماتا بوده است
همان نام خود بردیا کرده است
شمارا گوماتا برانده ز در
گرفتست اسباب و ساز سفر
چو بشنید مبهوت شد زین خبر
بگفتا که ما را چه بوده بسر
بگفتند رنجت دگر شد تمام
پذیری مرا من ترا چون غلام
نخواهی مرا من ترا چون پدر
ویا بنده باشم ببسته کمر
بگفتا نخواهم بجز تو کسی
بفریاد من تو رسیدی بسی
بیاوردم او را چو در خان خویش
نگه داشتم چون تن و جان خویش
پس از چند، مه مهر آمدم وجود
دگر هیچ فرزند جز او نبود
بسی خوب بودیم با یکدگر
چه در خانه و در شکار و صفر
بدرگاه شاهی چو بدکارمن
شهنشاه فرمود ز آن انجمن
که تو رو سوی آذر آبادگان
امیری برو زود در آن مکان
در آنوقت مه مهر ده ساله بود
نکو دختری چون گل و لاله بود
ز جان و دل دوستدارش بدم
اگر دور شد بیقرارش بدم
یکی روز رفتیم بهر شکار
در ایام نیسان و فصل بهار
همان مادرش در همین مرغزار
همی میخرامید بهر شکار
چو یک چند از چشم ما دور شد
چو شب گشت تاریک و مستور شد
چو دیدم نیامد همان ماهرو
سوی کوه و صحرا نهادیم رو
بسی مردو مرکب بر انگیختم
تو گوئی همه خاکها بیختم
نیامد دگر هیچ از او نشان
شدم من چنان زار چون بیهشان
کنون هفت سال است او گم شده
نهان چون پری او ز مردم شده
خشایار بشنید گفتا چه بود
شنیدم بسی تازه گفت و شنود
پس آنگه غلامی بیامد بگفت
پزشکان کشیدند راز از نهفت
بگویند مه مهرحالش به است
بر آمدز خواب ورخش چومه است
خشایار گفتا برو نزد او
سلامت ببین دختر نیک خو
پدر شاد گشت و هم از جا پرید
سوی دختر خویشتن میدوید
بیامد ورا دید در تخت خواب
که از سیم بود و هم از زر ناب
برویش کشیده حریر سفید
رخ دخترش چون گل شمبلید
پزشکان ستاده بنزدش بپا
برش دارو و شربت و بس دوا
چو روی پدر دید آن خوب چهر
تبسم برویش نمودی ز مهر
پدر دید دختر بسی شاد شد
ز رنج و غم دختر آزاد شد
بیامد بر دخترش برنشست
هم از مهر بگرفت دستش بدست
بگفتا که صد شکر ای خوب چهر
که آهو رمزدا بما کرد چهر
همان شاهزاده نجاتت بداد
چو دیدم ترا روح من گشت شاد
بگفتا پدر جان از این دزدها
نمائید این مملکت را رها
بگفتا که قصدم همین است من
که با شاهزاده بگویم سخن
تو برخیز از جای ای دخترم
برم تا تورا من بسوی حرم
بگفتا پدر جان پزشکان شاه
بگفتند یک هفته در خوابگاه
بخوابم همی استراحت کنم
در این چادر شاه راحت کنم
پدر گفت پس من روم بارگاه
به بینم چه فرمان دهد پور شاه
بگفتا پدرجان برو شاد باش
ز رنج و غم من تو آزاد باش
پس آنگه بیامد چو در بارگاه
که شادان بدیدش خشایارشاه
ز خوش بختی او بسی شاد شد
ز درد و غم و رنج آزاد شد
پس آنگه بفرمود فرخ بیا
بیامد چو فرخ بر پور شاه
بفرمود رو دزد خیره بیار
شوم من حکایت ازو خواستار
چو آن پاسبانان درگاه شاه
مر آن دزد را بسته در بارگاه
نمودند حاضر بر نوجوان
بفرمود کای بد رگ بد گمان
بگو، راست ورنه به برم سرت
بآتش بیندازم آن پیکرت
بگفتا که شاها منم بی خبر
که من بوده ام خودیکی رهگذر
بشهر آمدم من چو نزدیک شام
بدیدم سه تن دستشان بد لگام
بگفتند بامن تو ای مرد کار
تو خدمت نما زر، دهیمت بکار
بمن اسب دادند و رخت و سلاح
بدادند کفش و کمر با کلاه
همه تاخت کردند تا آبشار
که من رفت از دست و پایم قرار
همانگه در آنجا فرود آمدند
بسی حرف باهم در آنجا زدند
که ناگه نمایان بشد شهریار
بر آورد از پشت ایشان دمار
دگر من ندانم بجز این سخن
اگر زنده سازید من را کفن
چو شه زاده بشنید و آنرا بدید
بفرمود این را بزندان برید
بگفتند پنجاه تن بوده اند
از ایشان بشب بیست تن کشته اند
دگر دزدها را نمودند اسیر
بزندان نموده است ایشان امیر
بفرخ بفرمود با صد سوار
بشهر ایدرآ دزد را بیار
برفتند و آن دزدها را کشان
بزودی رساندند گردنکشان
بفرمود آرید دزدان برم
به بینم چگونه بجا آورم
چو آن دزدها را بزنجیر و بند
بیاورد نزد شه اجمند
یکی را بفرمود ای بد سییر
بگو آنچه دیدستی ای خیره سر
وگرنه همین لحظه برم سرت
کنم ریزه ریزه همه پیکرت
بگفتا شها من ندارم خبر
زهر کار هستم همی بی خبر
بدژخیم فرمود این را ببر
بزودی بزن گردنش با تبر
چو بردند آن دزد را خوار وزار
همی کرد فریاد کای شهریار
امانم بده تا بگویم سخن
کنم فاش من راز این انجمن
بفرمود آرید این خیره سر
بگوید حکایت همه سر بسر
بگفتا که شاها در آن سمت کوه
یکی دو مغاره بود پر گروه
چو شب گشت تاریک این بیکسان
لباس سفر همچو گردنکشان
بپوشند و آیند بی قیل و قال
ببندند راه و ربایند مال
در آن غار تاریک باخود برند
بسی مردمی پست و خیره سرند
همه مردها را در آنجا کشند
زنان را به بند گران بر کشند
خشایار فرمود لشگر سوار
شوند و بتازند تا سوی غار
همان دزدرا دست بسته چو سنگ
بگردن نهاده همی پا لهنگ
بینداختندش ورا در جلو
بگفتند کای خیره سر تند رو
چویک هشت فر سنگ در کوهسار
همی راه رفتند تا سوی غار
یکی غار بودی بکوه سهند
که بالای آن کوه بودی بلند
پس آن دزد گفتا در این غار کوه
نمایند این دزد ها هم گروه
بشب در تکاپوی آدمشکی
بروزند در خواب و آسایشی
خشایار فرمود نزدیک غار
بماند همین لشکر نامدار
ز مردان جنگی یکی صد نفر
مسلح همه تنگ بسته کمر
بریزند در غار و نعره زنند
همان نام شاهنشهی آوردند
دلیران برفتند در توی غار
بگفتند شاهنشه نامدار
فرستاد لشکر شه داریوش
بگیرند دزدان بی رای و هوش
چو دزدان پریدند از خواب خوش
بدیدند گشتند پس دست خوش
گرفتند آن لشکر نامدار
همه دزد ها را همی خوار و زار
به بستند هم دست و هم پایشان
بخواری بکشتند آن بیهشان
بدیدی بسی خانه در زیر کوه
ز سنگ و زگل ساختند این گروه
بسی زر و سیمی که اندوخته
جواهر که چون آتش افروخته
بگشتند در خانه ها سربسر
بیک خانه دیدند قفلی بدر
برفتند نزد خشایار شاه
همی عرض کردند کای پور شاه
که دزدان همه دست بسته اسیر
کشیدیمشان ما ز گاه و سربر
بگشتم در خانه کوه و غار
بدیدیم اسبابها بیشمار
پس آنگه خشایار خود با امیر
دگر با سرو سروران و وزیر
برفتند و گشتند در کوه و غار
زرو گنج و اسباب بد بیشمار
سلاح دلیران و گرز و سپر
هم از تیرو از ترکش و خشت زر
در این غار دیدند یک خانه ای
در بسته دیدند کاشانه ای
بفرمود این در نمائید باز
به بینم به بیرون بیاید چه راز
چو در گشودند خود با چراغ
از آن خانه گیرند شاید سراغ
برفتند و دیدند بس ماهرو
بزنجیر بستند آن بد گروه
همه موی ها ریخته تا زمین
ز خواری همه زرد گشته جبین
چو دیدند آنها که در باز شد
از آن مه رخان گریه آغاز شد
همه زار گشتند و بیچارگان
خدایار گفتند در این مکان
خدایا تو بستان دگر جان ما
که این کوه تاریک شد خان ما
کسی نیست آگه زما بیکسان
گرفتار در دست این ناکسان
چو کامبو یه شه حرفشان داد گوش
یکی سیهه زاد از سرش رفت هوش
خشایار گفتا که این را چه بود
که با او چه کردند گفت و شنود
و از آن رویکی ماهروئی حزین
بزد سیهه و خورد ناگه زمین
پس آن سرفرازان و مردان شاه
بیاورده برهوش آن بیگناه
چو کامپوی را دیدگان باز شد
دوباره ورا گریه آغاز شد
بگفتا که این مادر ماه مهر
ز خواری چنین زرد گشته است چهر
چو هوشش بجا آمد آن ماهرو
نظر کرد بالای سر دید شوی
گشودند آن خوبرویان زبند
رها شد سرو گیسوان چون کمند
همه بانوان شاد و خندان شدند
که بیرون از آن غاروزندان شدند
کشیدند اسبان بنزدیک کوه
سواره نمودند جمله گروه
در غار بستند با سنگ سخت
بگفتند دزدان که بر گشته بخت
خشایار فرمود پس با امیر
که زنها و این دزدهای اسیر
تو با ابن سواران ببر سوی شهر
که زنها ز شادی بجویند بهر
همه دزدها را بزندان کنید
از آن، جمله را شاد و خندان کنید
بیائیم ما تا دو روز دگر
چو مه مهر حالش شود خوبتر
خشایار آمد برون با سپاه
پیاده شد و رفت در بارگاه
بسوی پزشکان بیاورد رو
بگفتا چگونه است آن ماهرو
بگفتا که بسیار حالش به است
همان روی نیکوی او چون مه است
بگفتا بگوئید با ماه مهر
خشایار آرد بسوی توچهر
بگفتا بفرماید آن شهریار
خشایار پور شه نامدار
چو آمد ز در آن شه نامجو
بر آمد ز جا دختر ماهرو
فرو برد آنگه به تعظیم سر
بگفتا که ای خسرو تاجور
یکی بنده ام تا که من زنده ام
بفرمان و رأیت سر افکنده ام
که ازچنگ دزدم نمودی رها
خریدی تو جان مرا بی بها
منم چون کنیزو پدر چون غلام
بماند همه روزگارت بکام
بگفتا عزیزم تو ای جان من
همی روح و هم عمرو ایمان من
برای تو از راه دورو دراز
کشیدم بسی رنج بینم تو باز
گرفتم همه دزد خیره سران
بزندان نمودم همه بیکران
بشارت که مام ترا بی گزند
گرفتم رها گشت او خود ز بند
چو بشنید دختر همی مات شد
ز سر رفت هوش و دلش شاد شد
بگفتا که جانم فدای تو باد
زمین و زمان خاک پای تو باد
اجازت بفرمای ای شهریار
روم شهر دیگر ندارم قرار
ببینم مگر من رخ مادرم
ببوسم بپایش گذارم سرم
خشایار فرمود فردا بگاه
سوی شهر با هم گزینیم راه
چو شد صبح و آن خسرو خاوری
زمین را ببر کرد رخت زری
درفش درخشان شد افراشته
ز نورش جهان گشت انباشته
خشایار کاز خواب بیدار شد
سر سرکشان بر سر دار شد
بفرمود اسب مرا زین کنند
دلیران همه خویش آزین کنند
یکی اسب تازی نژاد سپید
که زین و لگامش ز زر بر کشید
که مه مهر بر اسب گردد سوار
که او هست خود چون یل نامدار
چو تزیین بشد اسب بانوی شاه
دلیران کمر بسته در بارگاه
جنیبت کشان و جلو دارها
سر و افسران و چه سردار ها
چو شه زاده بر اسب خود شد سوار
پس آنگه سران و سواران کار
بر آمد صدای تبیره ز دشت
دلیران همه نیزه هاشان بدست
برا افتادند با آن جلال
خشایار و مه مهرو نیکو جمال
از آنروی کامپویه شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
بیامد چو بر شهر و بر کاخ خود
بهمراه بانوی چون ماه خود
بفرمود دزدان بزندان برید
بآن تنگ زندان دزدان برید
همی سخت گیرد بر این خسان
که اینها نمودند بد با کسان
بیاورد بانوی خود را بکاخ
زنان دگر هم در اطراف کاخ
کنیزان و خدمتگذاران او
همه بوسه دادن بر پای او
بگفتن شادیم از روی تو
بدیدیم این روی نیکوی تو
بگرمابه بردند بانوی شاه
سپس رخت نیکو به بر کرده ماه
دگر گفت پس ماه مهرم کجاست
چو او نیست قصرش بسی بی صفاست
یقین شوی کرده است آن دخترم
که آن دخت نیکو نیاید برم
پس آنگه حکایت برایش تمام
بگفتن از آن شه نیک نام
بگفتند تا عصر آن شاهزاد
بیایند با دخت نیکو نهاد
چو بشنید بسیار او شاد شد
ز شادی چو یک سرو آزاد شد
بگفتا کشیدم بسی درد و رنج
کنون یافتم این چنین خوب گنج
چنین است این گردش روزگار
گهی پست سازد گهی کامکار
سپس کامپویه با بزرگان شهر
به بستند آئین همه کوی شهر
نمودن پس طاق نصرت بپا
که شهزاده زو بگذرد با سپاه
که تا چهار فرسنگ از شهر دور
همی چنگ زن بود و ساز و سرور
چو از کشوری و چو از لشکران
سوی دشت رفت از کران تا کران
ز دو سوی بودند شادان همه
فکندند در شهر بس همهمه
یکی آنکه آن دزدها دستگیر
شدند و چنان زار گشتند اسیر
دگر آنکه پور شهنشاهشان
همی مفتخر کرده آن گاهشان
امیرو و وزیر و ز سر کردگان
ز دهقان ز زنها و از کودکان
همه از دل و جان شده شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
همه رخت زر دوز کرده ببر
نهاده بسرشان کله­های زر
کمربند زر کفش زرشان بپا
ز زر گشت آن افسران سپاه
هر آنکس که دیبای در خانه داشت
بیاورد و در زیر پایش گذاشت
همی فرش کردند تا مرغزار
کزو بگذرد اسب آن نامدار
تمام زنان و همه دختران
همه دست گل دستشان رایگان
همه مردمان جامها پر ز زر
سر دستشان بود در رهگذر
همی مجمر عود بر دستشان
که عطرش همی کرده بد مستشان
سواره پیاده کشیده دو صف
همه نیزه و پر همان شان بکف
ز نیزه همی طاقها ساختند
ز سر پرچم شه بر افراختند
که تا چهار فرسنگ بداین شکوه
ز شهری دهاتی همه هم گروه
دلیران همه خواندندی سرود
بشاه و خشایار دادی درود
که شاهنشه و پور او شادباد
هم آهور مزدایشان یار باد
کزین شاه و شهزاده بافرین
شده ملک ایران بهشت برین
خدا داد بر ما چنین شهریار
دلیرو کریم و همی تاجدار
سزد گر همی جان نثارش کنیم
سر خویش را خاک پایش کنیم
رهانیدمان از بدو بد گزند
همه دیو کردارها کرده بند
گشاده است این کشور نامدار
چو ایران نموده است با اقتدار
درودشتمان سبزو خرم شده است
تو گوئی که ظلم و ستم گم شده است
سر افراز گشتند ایرانیان
خجسته شد طالع آریان
چو از دور آن فر شاهنشهی
نمایان شد آن پرچم فرهی
صدای تبیره بشد بر فلک
چو از دور دیدند پور ملک
همه روی از شادی افروختند
بمجمر همی عود می سوختند
بسی زر نمودند مردم نثار
چو بر پای آن مرکب نامدار
همه دختران با لباس نکو
همه سرخ روی و همه مشک مو
همه دسته گل ها نموده نثار
بر آن پور شاهنشه کامکار
چو از طاق نصرت گذر کرد شاه
بهمراه او سروران سپاه
دلیران همی خواندندی سرود
بدادند بر شاهزاده درود
خشایار آمد چو در پای کاخ
که بد بسته آئین همه قصر و کاخ
بیک دست او بود کامپوی شاه
بدست دگر دخترش همچو ماه
پریرو که بد مادر ماه مهر
بره بود او را همی چشم و چهر
چو از دور آن فر شاهی بدید
بیامد در قصرو سویش دوید
همی کرد تعظیم در پیش شاه
چو شهزاده بگرفت پس دست ماه
بفرمود هستی تو خود شاهزاد
زتو شاد گشتیم و گشتی توشاد
ببوسید پس دست مادر ز مهر
همان دختر او که بد ماه مهر
برفتند ایشان بسوی حرم
نثارش نمودند زر و درم
خشایار با سروران و امیر
برفتند در کاخ روی سریر
پس آنگه پذیرائی شاهوار
نمودند از آن شه کامکار
سه روزی که این جشن برپای بود
چو شهر از فرح عالم آرای بود
پس آنگاه مهران بارای و هوش
بگفتا که شاهنشه داریوش
فرستاد اینجا خشایارشاه
که آرد بهمراه مه مهر ماه
چو کامپویه بشنید سر بر زمین
نهاد و بگفتا بشه آفرین
سرو تن فدای شه کامکار
فدای خشایار بادا هزار
که فرمان او هست برما روا
سرو جان نمائیم او را فدا
خشایار خندان بشد زین سخن
رخش سرخ شد چون گل اندر چمن
خشایار آنگه بمهران بگفت
همان گنج بیرون کنند از نهفت
بگنجور گوئید تا گنج زر
جواهر ز هر گونه گونه گهر
زدیبا و از مسند و از حریر
ز گنج زرو گونه گونه سریر
مهیا نماو برو خود بقصر
که تا خطبه خوانند امرز عصر
چو مهران زرو گنج و هر گونه چیز
همه خوانچه ها ساخت بسیار نیز
ببردند در مشکوی ماه مهر
چنان دید چون مادر خوب چهر
چنان شاد شد دختر بردیا
که داماد او شد خشایار شا
همه بانوان و بزرگان شهر
از این مجلس عقد جستند بهر
از آن دختران و رفیقان او
که بر قصر مه مهر کردند رو
یکی جشن شاهانه آراستند
می و نقل و هم انگبین خواستند
چو شد عصر و آمد سر موبدان
مغان و بزرگان و هم بخردان
یکی خطبه خواندند پس شاهوار
بوصل شه و دختر ماهوار
پس آنگه بیامد خشایار شاه
بکرسی زرر فت پهلوی ماه
زر و سیم پس دختر بردیا
نثار قدوم خشایارشا
بمردم بدادند زرها همه
فکندند در قصر بس همهمه
پس آن دختران چنگ برداشتند
بسی شوق و شادی بسرداشتند
یکی گفت خوش آن چمن های پارس
که آهو دویدی در آن بی هراس
یکی گفت خوش باد آهوی نر
که از آن همه شادی آمد به بر
یکی گفت خوش باد تیرو کمان
به پهلوی حیوان بود بی گمان
یکی گفت خوش باد فصل بهار
گل و لاله و آهوان شکار
همه شادو خندان و هم کف زنان
همه پای کوبان و شادی کنان
سه روز دگر پس خشایار شاه
بفرمود آماده گردد سپاه
سوی پارس باید گذاریم رو
بسوی شهنشاه بی گفتگو
چو کامپویه بشنید خود این خبر
که مه مهر او کرده عزم صفر
همی بار بستند از سیم و زر
ز دیبا و زربفت و از جام زر
هم از فرش و از چادر و دستگاه
ز آلات چنگ و ز کار سپاه
هم از تختخواب و ز کرسی زر
ز چیزی که بد در خور تاجور
تهیه بشد چون اساس عروس
سحرگاه در وقت بانگ خروس
همه بار بستند بر قاطران
با را به چیزی که بد بس گران
چو بارو بنه کرد رو سوی پارس
براه افتادند با آن اساس
دگر روز بانوی کامپویه شاه
تهیه بدیدی بسی دستگاه
بگفتا بمادر دگر ماه مهر
که ای مهربان مادر خوب چهر
که آن دختران و رفیقان من
بباید بیایند مهمان من
چو شد صبح و گشتند جمله سوار
ز شاه و امیر و شه نامدار
ز بانو و هم ماه مهر نکو
چو پنجاه دختر بهمراه او
نهادند یکسر رو براه
بهمراهشان اهل شهر و سپاه
سواره بزرگان و سرکردگان
همه بدرقه رفتشان رایگان
چو یک چند فرسنگ از شهر دور
برفتند مردم همه با سرور
خشایار فرمود با سروران
که ای نامداران و کند آوران
نیائید دیگر بهمراه ما
شما نیک دارید شهر و سپاه
خدا حافظ ای شاه کامپوی شاه
خدا حافظ ای اهل شهر و سپاه
برفتند یکسر سوی شهر پاس
خشایار با نو عروس و اساس
بگفتند با شاه کای شهریار
خشایار شه پور والا تبار
دو روز دگر وارد شهر پارس
شود نو عروس و جهاز و اساس
بگفتا شدم شاد از این خبر
کنم دیده روشن بروی پسر
بفرمود ای شهر زینت کنید
همه شاد باشید و عشرت کنید
ببندید آئین همه شهر را
گلستان نمائید استخر را
بگفتند البته فرمان بریم
بفرمائی آنچه بجا آوریم
به بستند آئین بدستور شاه
همه خرج آن بد ز گنجور شاه
ز زربفت و دیبا نمائیم فرش
نظاره نماید ملایک ز عرش
سر ره گذاریم ساز و سرود
بشه زاده گویند یکسر درود
سر نیزه ها شمع روشن کنیم
سر راه شه پور گلشن کنیم
همه با گل و شمع دان طلا
که تا کشور پارس یابد جلا
ز دروازه شهر تا کاخ شاه
بباید کشد صف دو رویه سپاه
خوش آمد بگویند با شاه پور
شود چشم اهریمنان تو کور
امیران وزیران پذیره شدند
ابا کوس و بوق و تبیره شدند
پدیدار شد موکب نو عروس
شده بر فلک نغمه و بوق و کوس
صدای دف و نای شد بر فلک
بخندید در عرش حور و ملک
عروس آمد و دست شه بوسه داد
بگفتا شهنشاه ما شاد باد
خشایار بوسید دست پدر
پدر گفت خوش آمدی از سفر
بسی شاد گشتیم از روی تو
هم از روی مه مهر نیکوی تو
بایران مبارک بود این عروس
ز ما باد تبریک بر نو عروس
بسر ریختندش ز زرو گهر
ز یاقوت و از سکه های دگر
پری­وش که مام خشایار بود
سر بانوان بود و سرشار بود
چو او بود شهبانوی داریوش
شهنشه از او بود در عیش و نوش
یکی تاج زرو جواهر ز مهر
نهاد از شعف بر سر ماه مهر
دگر روز رامشگران خواستند
ز نو مجلسی بهتر آراستند
همه کف زنان و شاد خندان شدند
همه دختران سیم و دندان شدند
سپس خوان سالار آمد ز در
بنزد شهنشه فرو برد سر
بگفتا که حاضر بود خوان شاه
قدم رنجه فرمای در بارگاه
سر میز رفتند شاه و سران
چو شهبانوان و همه افسران
هم از مرغ بریان و ماهی نر
هم از کبک و دراج و مرغ دگر
سر میز جام طلا داشتند
بیاد شهنشاه برداشتند
بخوردند از میزو بر خواستند
ز نو مجلس دیگر آستند
بسی شاد بودند تا نیمه شب
نوا خوانی ساز بود و طرب
اجازت گرفتند دیگر ز شاه
برفتند هر یک سوی خوابگاه

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: گنجینه فارسی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شهنشه بفرمود فرزند من
خشایار پور خردمند من
هوش مصنوعی: پادشاه به فرزندش، خشایار، که فردی دانا و خردمند است، دستور داد.
چه خواهی چرا ایستادی به پا
روی کرسی خویش بنشین به جا
هوش مصنوعی: چه چیزی را می‌خواهی؟ چرا ایستاده‌ای؟ بر روی کرسی خود بنشین و در جای خود آرام بگیر.
بگفتا اجازت اگر شهریار
بفرمایدم قصد دارم شکار
هوش مصنوعی: او گفت: اگر پادشاه اجازه دهد، قصد دارم به صید و شکار بروم.
بفرمود فرزند،رو شاد باش
همیشه چو یک سرو آزاد باش
هوش مصنوعی: فرزند گفت: همیشه شاد باش و همچون یک سرو، آزاد و رها زندگی کن.
ولیکن مبادا جز آهوی نر
بسازی به پیکان شکار دگر
هوش مصنوعی: اما مراقب باش که فقط به دنبال شکار آهوی نر نباشی و به وسایل و دام‌های دیگر توجه نکنی.
که ماده در این فصل مادر بود
ور آبچه آهوش در بر بود
هوش مصنوعی: در این فصل، ماده حیوان مانند مادر است و بچه آهو در کنار او قرار دارد.
هرآنکس که مادر بدوزد به تیر
کند کودکش در بدر یا اسیر
هوش مصنوعی: هر کسی که برای مادرش دلسوزی نکند و به او آسیب بزند، ممکن است فرزند خود را در معرض خطر قرار دهد و او را به دردسر بیاندازد یا اسیر ببیند.
فلک رحم نارد با حول او
بسوزد به آتش تن و مال او
هوش مصنوعی: آسمان با رحمت خود بر او رحم نمی‌کند و به خاطر قدرتش، تن و دارایی‌اش را به آتش می‌کشد.
پس آنگه بیامد بر مادرش
چنان تنگ بگرفت مادر برش
هوش مصنوعی: سپس او به نزد مادرش آمد و به شدت او را در آغوش گرفت.
بگفتا که ای نازنین پور من
جوان سخن گوی دستور من
هوش مصنوعی: او گفت: ای پسر عزیزم، جوان و باهوش، سخن را به درستی بیان کن و طبق دستورات من عمل کن.
لباس سفر باز کردی ببر
کجا عزم کردی تو جان پسر
هوش مصنوعی: لباس سفر را آماده کرده‌ای، اما کجا قصد رفتن داری، ای پسر جان؟
بگفتا که ای مادر مهربان
بهار است آهو چمان و چران
هوش مصنوعی: می‌گوید: ای مادر مهربان، فصل بهار است و آهویی در حال جست‌و‌خیز و چرا کردن است.
اجازت گرفتم هم از شهریار
روم تا به یک هفته بهر شکار
هوش مصنوعی: من از پادشاه روم اجازه گرفتم تا به مدت یک هفته برای شکار بروم.
اجازت بفرمای ای مهربان
روم با دلی شاد در آن مکان
هوش مصنوعی: لطفاً اجازه دهید تا با دلی شاد و سرمست به آنجا بروم.
بگفتا برو نوجوان پور من
نگهداردت ایزد اندر چمن
هوش مصنوعی: او گفت به جوانمردی که پسر من، تو را خداوند در باغ نگه‌داری خواهد کرد.
ببوسید پس دست مادر ز مهر
بگفتا خدا حافظ ای کان مهر
هوش مصنوعی: دست مادر را بوسید و با محبت گفت: خداحافظ، ای سرچشمه عشق.
بفرمود آرید میرشکار
بیاید که آمد زمان بهار
هوش مصنوعی: فرمان داده‌اند که شکارچی بیاید، زیرا زمان بهار فرارسیده است.
بگفتند آماده اسباب کار
همان بازو تازی زبهر شکار
هوش مصنوعی: گفتند که برای کار آماده شو، همانند بازوی قوی که برای شکار آماده است.
چو شه پور بنشست برروی زین
فلک گفت بر پور شه آفرین
هوش مصنوعی: وقتی پسر شاه بر فراز زین نشسته، آسمان بر او احسنس می‌گوید و بر او درود می‌فرستد.
یکی صد سواری ز بهر شکار
برفتند همراه آن نامدار
هوش مصنوعی: گروهی از سواران به منظور شکار راهی شدند و با خود فردی مشهور را همراه کردند.
خشایار گفتا کجا خوشتر است
چمن دلکش و آهوانش نر است
هوش مصنوعی: خشایار می‌پرسد که کجا جای زیباتر و دلپذیرتری وجود دارد از چمن‌زاری با زیبایی و آهوانش که بسیار دلربا و دلنشین است.
بگفتند شاها بسمت شمال
چمن سبز و از گل زمین لاله زار
هوش مصنوعی: گفتند که ای پادشاه، به سمت شمال برو که چمن‌های سبز و لاله‌زارهای زیبا در آنجا وجود دارد.
در آن قسمت پارس فصل بهار
زهر شهر آیند بهر شکار
هوش مصنوعی: در آن منطقه پارس، در فصل بهار، از شهرها به سمت شکار می‌آیند.
برفتند شادان و خندان بدشت
غزالان بیایند شاید بشست
هوش مصنوعی: آنها با شادی و خنده به دشت رفتند تا شاید غزالان بیایند و در آنجا بازی کنند یا خوش بگذرانند.
چو نزدیک گشتند در مرغزار
خشایار خوش دید آن لاله زار
هوش مصنوعی: وقتی که به دشت نزدیک شدند، خشایار زیبایی آن دشت پر از لاله را خوشایند دید.
چمن سبزو گل های الوان او
روان تازه دارد همی مشک بو
هوش مصنوعی: چمن و گل‌های رنگارنگش همگی تازه و خوشبو هستند.
طراوت گزیده است بهار
فرح بخش گشته است آن مرغزار
هوش مصنوعی: بهار با شادابی و تازگی خود فرا رسیده و خوشبختی را به چمنزار هدیه داده است.
در اطراف آن گله آهوان
روانند و شاداب و بازی کنان
هوش مصنوعی: در اطراف آن، گروهی از آهوان با نشاط و شاداب به بازی مشغولند.
خشایار دنبالشان اسب تاخت
یکی آهوی نر نشانه بساخت
هوش مصنوعی: خشایار با سرعت به دنبالشون دوید و یک آهو را به عنوان نشانه و علامت قرار داد.
نشان کرد پهلوی آهوی نر
کشیدی کمان تیر آمد چو پر
هوش مصنوعی: پهلوی آهوی نر را نشان دادی و به‌سختی کمان را کشیدی، تیر مانند پر از آن خارج شد.
فرو رفت تا پر بپهلوی او
خشایار چون تاختی سوی او
هوش مصنوعی: خشایار به سوی او حمله‌ور شد و به سرعت به او نزدیک شد.
بدیدی جوانی از آن سوبتاخت
بگفتا که تیر منش کار ساخت
هوش مصنوعی: تو جوانی را دیدی که در آنجا به کمین نشسته بود و گفت که تیر من کار خود را انجام داد.
خشایار چون دید تیری دگر
به پهلوی حیوان فرو برده سر
هوش مصنوعی: خشایار وقتی دید که تیر دیگری به پهلوی حیوانی فرود آمده، سرش را پایین آورد.
خشایار گفت این شکار من است
از این تیر و پیکان و کار من است
هوش مصنوعی: خشایار اعلام کرد که این شکار متعلق به اوست و نتیجه این تیراندازی و فعالیت‌ها نیز به او مربوط می‌شود.
جوان گفت خیر این شکار من است
از این پر و پیگان و کار من است
هوش مصنوعی: جوان گفت که این شکار متعلق به من است و کار من است، نه از آن کسی دیگر.
خشایار گفتا منم پور شاه
همینگه کنم روزگارت تباه
هوش مصنوعی: خشایار گفت: من پسر پادشاه هستم و با همین قدرت، روزگار تو را نابود خواهم کرد.
جوان گفت مارا بتو جنگ نیست
چمن پر شکارو جهان تنگ نیست
هوش مصنوعی: جوان گفت که ما با تو خصومتی نداریم، چرا که دشت پر از شکار است و دنیا نیز محدود و تنگ نیست.
ولی تیرمن زودتر خورده است
ترا تیر بر پهلوی مرده است
هوش مصنوعی: ولی من سریع‌تر از تو مورد اصابت قرار گرفتم؛ چرا که تیر بر پهلوی کسی که مرده است نشسته است.
خشایار گفتا که ای بی خرد
چه گوئی نه مغزت خرد پرورد
هوش مصنوعی: خشایار به فردی بی‌خرد می‌گوید: چه چیز می‌توانی بگویی؟ زیرا مغز تو چیزی برای اندیشیدن ندارد.
تو خود کیستی تا فضولی کنی
شکار مرا خود قبولی کنی
هوش مصنوعی: تو چه کسی هستی که بخواہی در کار من دخالت کنی؟ خودت باید بزرگ‌تری از آنی باشی که بخواهی در زندگی‌ام نظر بدهی یا آن را تصدیق کنی.
کنون من ترا هم بجای غزال
زنم تیرو اینک کنم پایمال
هوش مصنوعی: اکنون من تو را هم مانند غزال هدف تیر قرار می‌دهم و اینک تو را زیر پا می‌گذارم.
جوان گفت شاها توئی شاهزاد
توانی همان دست بازو گشاد
هوش مصنوعی: جوان به پادشاه می‌گوید: ای پادشاه، تو می‌توانی مانند یک شاهزاده بزرگ و قدرتمند باشی و دستت را برای حمایت و کمک به دیگران گسترش دهی.
ولیکن بهار است و هم لاله زار
برون آمده هر دو بهر شکار
هوش مصنوعی: اما بهار است و باغ لاله‌ها پر شده است، هر دو برای جستجوی چیزی آمده‌اند.
شکار است و نی بهر جنگ آمدیم
نه از جان خود سیر و تنگ آمدیم
هوش مصنوعی: ما برای شکار آمده‌ایم و نه برای جنگ، زیرا به دنبال فرار از مشکلات زندگی یا بی‌حوصلگی نیستیم.
نه خوبست ما کین ستانی کنیم
بیک آهوئی جانفشانی کنیم
هوش مصنوعی: نیازی نیست که ما با کینه‌ورزی دیگران را آزار دهیم، بهتر است که مانند یک آهو جان خود را برای محبت و وفاداری فدای کنیم.
بگفتا بگو پس شکار من است
از این دست و بازو کار من است
هوش مصنوعی: او گفت: پس شکار من به همین دستان و بازوهایم وابسته است و این کار من است.
جوان گفت شاها نگویم دروغ
که از کذب کارم نگیرد فروغ
هوش مصنوعی: جوان گفت ای شاه، من دروغ نمی‌گویم چرا که از دروغ چیزی به من نخواهد رسید.
من تو بیک دفعه تیر و کمان
سردست بردیم و خود بی گمان
هوش مصنوعی: ما به یکباره تیر و کمان را برداشتیم و خودمان هم مطمئن بودیم.
ولی تیر من زود تر خورده است
چو خون از جبین بیشتر برده است
هوش مصنوعی: اما تیر من زودتر به هدف خورده است، همان‌طور که خون از پیشانی بیشتر جاری شده است.
خشایار گفتا تو ای خیره سر
زنم تیغ هندی کنونت بسر
هوش مصنوعی: خشایار به کسی که به نظرش نادان و مغرور می‌آید می‌گوید: ای احمق، اکنون زمان آن است که من با شمشیر هندیم تو را سرزنش کنم.
جوان گفت شاها توئی جنگ جو
نیم از تو کمر به شمشیر و خو
هوش مصنوعی: جوان گفت: ای پادشاه، تو هنرمند جنگی‌ هستی و من نیز از تو یاد گرفته‌ام و کمر به نبرد بسته‌ام.
ولی حیفم آید که بردست من
شوی کشته ای زار در این چمن
هوش مصنوعی: متاسفم که بگذارم دستم به خاطر تو به سرنوشتی تلخ دچار شود، چرا که تو گل نازی در این باغی.
برآشفت آنگه شه نوجوان
بگفتا نداری تو نام و نشان
هوش مصنوعی: در اینجا، پادشاه جوان به خشم آمده و می‌گوید که تو هیچ نام و نشانی نداری.
تو خود کیستی از کجا آمدی
که همراه با پور شاه آمدی
هوش مصنوعی: تو چه کسی هستی و از کجا آمده‌ای که با پسر شاه همراه شده‌ای؟
جوان گفت گفتم مرا جنگ نیست
گرم نام نبود مرا ننگ نیست
هوش مصنوعی: جوان گفت: من نبردی ندارم، زیرا نامی برای من وجود ندارد و از این رو هیچ عیبی برایم محسوب نمی‌شود.
اگر راستگوئی تو شمشیر کین
بینداز یکسر بروی زمین
هوش مصنوعی: اگر حقیقت را بگویی، باید تمام کینه‌ها و دشمنی‌ها را کنار بگذاری و به صلح و آرامش روی بیاوری.
من این تیغ اینک بینداختم
پیاده از اسب خود ساختم
هوش مصنوعی: من اینک تیغ را به زمین انداخته‌ام و از اسب خود پیاده شده‌ام.
تو شمشیر و خنجر بینداز دور
پیاده شو از اسب خود بی غرور
هوش مصنوعی: از ابزار جنگی و سلاح‌ها فاصله بگیر و از قدرت و بلندمرتبه‌گی‌ات humble بگذار و از اسب خود پیاده شو.
بگیریم هر دو دوال کمر
بکشتی گذاریم آنگاه سر
هوش مصنوعی: ما هر دو دوال کمر را بگیریم و در کشتی قرار بگذاریم، سپس به جلو حرکت کنیم.
زما هر کدامی که زد بر زمین
بگویم از او این شکار گزین
هوش مصنوعی: هر کسی که بر زمین بیفتد، من می‌گویم که او را انتخاب کن به عنوان شکار.
خشایار چون دید آهنگ او
همان خوب گفتار و فرهنگ او
هوش مصنوعی: خشایار وقتی دید که او به سویش می‌آید، متوجه شد که او همان شخص با اخلاق نیکو و فرهنگ عالی است.
پیاده شد از اسب و شمشیر کین
بینداخت آنگاه روی زمین
هوش مصنوعی: از اسب پیاده شد و شمشیر انتقام را به زمین انداخت.
جوانان بکشتی نهادن سر
گرفتن هردو دوال کمر
هوش مصنوعی: جوانان بر روی کشتی نشسته‌اند و هر دو کمربند را محکم گرفته‌اند.
از آنسو سواران مخصوص شاه
بدیدند شهزاده را بی سپاه
هوش مصنوعی: سواران ویژه شاه از دور شاهزاده را دیدند که بدون هیچ گروهی و سپاهی در حال حرکت است.
بکشتی گرفتن نهاده است سر
جوانی گرفته است دور کمر
هوش مصنوعی: جوانی که در حال کشتی‌گیری است، دور کمرش را محکم کرده و به مبارزه پرداخته است.
بگفتن شاها چه فرمان دهی
بگیریم و بندیم ما این رهی
هوش مصنوعی: شما دستور بدهید تا ما این راه را بگیریم و برای خودمان مسدود کنیم.
بگفتا که من خود حریفم ورا
نه جنگ است کشتی ست درای درا
هوش مصنوعی: او گفت که من خود با او رقابت می‌کنم و اینجا جنگی در کار نیست، بلکه این یک نبرد و مبارزه است.
گهی این بآن زور و گه آن باین
نیامد یکی پشتشان برزمین
هوش مصنوعی: گاهی یکی قوی‌تر از دیگری است و گاهی هم برعکس. در نهایت، هیچ‌کدام نمی‌توانند همواره برتری داشته باشند و روزی یکی بر دیگری غلبه می‌کند و روزی دیگر برعکس.
که ناگه جوان پای را پس نهاد
سر خویش بر سینه شه نهاد
هوش مصنوعی: ناگهان جوانی پاهایش را به سمت عقب برد و سرش را بر سینه پادشاه نهاد.
گرفتش کمرگاه و زد بر زمین
فلک گفت احسن هزار آفرین
هوش مصنوعی: او را در آغوش گرفت و بر زمین انداخت، آسمان گفت: عالی عمل کردی، هزار بار آفرین!
بخندید و برخواست گفت این شکار
از آن تو باشد شه نامدار
هوش مصنوعی: او با لبخند بلند شد و گفت: این شکار حق تو است ای پادشاه مشهور.
بر آشفت شه زاده از این شگفت
بزد دست و خودش ز سر برگرفت
هوش مصنوعی: شاهزاده از این موضوع شگفت‌انگیز ناراحت و عصبانی شد و با دستش به نشانه خشم عمل کرد و خود را از آن وضعیت نجات داد.
چو برداشت خودش فرور یخت مو
چو زر تار بر شانۀ ماهرو
هوش مصنوعی: وقتی او موهایش را برداشت، مانند طلا بر شانه‌های ماهرو درخشش پیدا کرد.
بزیر کله خود یک قرص ماه
نهان بود و زین گشت پس مات شاه
هوش مصنوعی: در زیر سر خود، یک تکه ماه پنهان بود و به همین خاطر، شاه غافلگیر و متعجب شد.
یکی دختری بود بس خوبروی
ملک رشک بردی بر آن روی و موی
هوش مصنوعی: دختری بسیار زیبا و جذاب وجود داشت که زیبایی و موهایش باعث می‌شد همه به او حسادت کنند.
بگفتا چه بودت شه کامکار
ترا با سر و خود مردم چه کار
هوش مصنوعی: گفت: چه اتفاقی برای تو افتاده است، ای کسی که دارای توانمندی‌های خویش هستی؟ چرا باید با دیگران که بی‌اهمیتند، سر و کار داشته باشی؟
خشایار مبهوت زین آب و رنگ
که باشد گه رزم همچون پلنگ
هوش مصنوعی: خشایار از زیبایی و جلال این آب و رنگ حیرت‌زده است، در حالی که در جنگ و میدان نبرد همچون پلنگی شجاع و نیرومند ظاهر می‌شود.
بگرمی ورا گفت کای خوبچهر
نشاید ترا جز به نرمی و مهر
هوش مصنوعی: او را با محبت و لطافت خطاب کرد و گفت: ای زیبا روی، هیچ چیز جز نرمی و مهربانی برای تو مناسب نیست.
پس ای ماهرو تو در این مرغزار
چنین پور شه را نمودی شکار
هوش مصنوعی: ای دختر زیبا، تو در این دشت و صحرا مانند یک شکارچی، آن پسر شاه را به دام انداختی.
ترا حیف ناید ازین روی و موی
سواره بر اسب و در این دشت و کوی
هوش مصنوعی: آیا جای تأسف نیست که تو با این زیبایی و جذابیت، بر روی اسب سواری می‌کنی و در این دشت و خیابان‌ها گردش می‌کنی؟
بگو راستی تاکه باب تو کیست
تو خود از کجائی و اینکار چیست
هوش مصنوعی: بگو حقیقتاً پدر تو کیست و تو از کجا آمده‌ای و این کار چه معنایی دارد؟
بگفتا من از آذر آبادگان
همان دختر شاهم از آن مکان
هوش مصنوعی: او گفت: من از سرزمین آذرآبادگان هستم و دختر پادشاه آنجا هستم.
نسب من رسانم بآزدید هاک
ز نسل جهان جوی و هم دخت پاک
هوش مصنوعی: من نسب و خاستگاه خود را به شما معرفی می‌کنم، زیرا من از نسل نیکان و انسان‌های پاک و مایه‌دار این دنیا هستم.
هم از ماد استم هم از آریان
رسانم نسبت را به ایرانیان
هوش مصنوعی: من از ماد و آریا هستم و این نسبت را به ایرانیان معرفی می‌کنم.
بگفتا چرا آمدی تو به پارس
مگر نیست دردل ترا خود هراس
هوش مصنوعی: او پرسید: چرا به پارس آمده‌ای؟ آیا در دل تو ترسی وجود ندارد؟
بگفتا که من خود نترسم زکس
که آهور مزدا مرا یارو بس
هوش مصنوعی: او گفت که من از هیچ‌کس نمی‌ترسم، زیرا اهورامزدا به من یاری می‌دهد.
همه ساله من خود بفصل بهار
ابا چند دختر همه در شکار
هوش مصنوعی: هر ساله من به فصل بهار می‌روم و در آن هنگام می‌بینم که چند دختر به شکار می‌روند.
بیاریم هر سال رو یکطرف
نمائیم هر جا شکاری هدف
هوش مصنوعی: هر سال به یک سو می‌رویم و در هر جا که هدفی برای شکار پیدا کنیم، به آن سمت می‌رویم.
گهی سوی گیلان و مازندران
گهی سوی گرگان و بحر گران
هوش مصنوعی: گاهی به سمت گیلان و مازندران می‌روم، و گاهی به سوی گرگان و دریاهای گران‌بها.
که امسال گفتم همی با پدر
سوی پارس خواهم نمایم سفر
هوش مصنوعی: امسال به پدرم گفتم که قصد سفر به پارس را دارم.
شنیدم باقبال شه داریوش
همه پارس باشد پر از عیش و نوش
هوش مصنوعی: خبر دار شدم که با خوشبختی شاه داریوش، همه سرزمین پارس پر از شادی و لذت خواهد بود.
بگفتند شهری شه نامدار
بنا کرده در پارس آن شهریار
هوش مصنوعی: گفته شده که یک پادشاه معروف در پارس، شهری را بنا کرده است.
ورا نام کرده است استخر پارس
بیاورده دروازه هرجا اساس
هوش مصنوعی: او نام استخر پارس را گذاشته و دروازه‌اش را به هر کجا که بخواهد آورده است.
مرآن شهر را کرده چون یک بهشت
خصوصأ در ایام اردیبهشت
هوش مصنوعی: این شهر را به قدری زیبا و دلپذیر کرده که به نظر می‌آید یک بهشت است، به ویژه در فصل بهار و در روزهای اردیبهشت.
گل و سنبل و سوسن و نسترن
ز نرگس و فور است در آن چمن
هوش مصنوعی: در میان چمن، گل‌ها و گیاهان زیبا مانند گل، سنبل، سوسن و نسترن وجود دارند و این زیبایی به خاطر نرگس و فور است که در آنجا حضور دارند.
درختان نارنج در باغها
بهارش پراکنده بر راغها
هوش مصنوعی: در باغ‌ها، شکوفه‌های درختان نارنج بهاری خود را در میان سبزهای سرسبز پخش کرده‌اند.
مرا میل گشته است جان پدر
که امسال در پارس سازم سفر
هوش مصنوعی: من بسیار مشتاق هستم که امسال به پارس سفر کنم، انگار که جان پدرم به این سفر دعوت‌ام کرده است.
بفرمود رو دخترم شاد باش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش
هوش مصنوعی: به دخترم فرمان داد که همیشه شاد باشد و از رنج و غم دور بماند.
چو پنجاه دختر که همراه من
همه از بزرگان آن انجمن
هوش مصنوعی: مثل پنجاه دختر که همه از خانواده‌های بزرگ و محترم آن جمع هستند و با من همراهند.
همه پارسا و همه نیک رو
همه نیک رفتار و هم نیک خو
هوش مصنوعی: همه افراد پارسا و خوب هستند، آن‌ها هم رفتار خوبی دارند و هم خلق و خوی نیکویی از خود نشان می‌دهند.
همه تیر انداز وقت شکار
همه جنگ جویند در کارزار
هوش مصنوعی: همه افرادی که در زمان شکار فعالیت می‌کنند، در حقیقت در میدان جنگ به دنبال پیروزی هستند و در تلاش برای موفقیت در این میدان هستند.
لباس دلیران به بر کرده ایم
بسر خود و خنجر کمر بسته ایم
هوش مصنوعی: ما لباس دلیران را بر تن کرده‌ایم و خنجر را بر کمر بسته‌ایم.
نداند کسی خود که ما دختریم
ازیرا که ما خود چو شیر نریم
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌داند که ما از نسل شیرانیم، زیرا ما خود به تنهایی مانند شیر نمی‌رویم.
همه سرو قد و همه ماهرو
همه زیر خو دان نهان کرده مو
هوش مصنوعی: همه‌ی افراد زیبا و خوش‌قد و قامت در زیر خواب در حال پنهان کردن زیبایی‌های خود هستند.
پزشک و دبیر و چه گنجور ما
غلام و سوار و چه دستور ما
هوش مصنوعی: در اینجا به تفاوت‌های نقش‌ها و مقام‌های اجتماعی اشاره شده است. پزشک، دبیر و گنجور هر کدام به نوعی از علم و هنر وابسته هستند، در حالی که غلام و سوار و دستور به موضوعات دیگری از زندگی و جامعه اشاره دارند. این تفاوت‌ها نشان‌دهنده جایگاه‌های مختلف انسانی و اجتماعی است.
همه دخترانند چون ماهتاب
نگیرند یک مرد مارا رکاب
هوش مصنوعی: همه دختران مانند ماه تابان هستند و هیچ یک از آن‌ها نمی‌توانند مردی را در رکاب خود بگیرند.
خشایار بشنید و خیره بماند
برآن ماهرو نام یزدان بخواند
هوش مصنوعی: خشایار به صدای زیبا و چهره دلربای آن زن نگاه کرد و تحت تأثیر قرار گرفت و نام خدا را بر زبان آورد.
بگفتا که ای ماه رخسار من
که همچون جوانمرد در انجمن
هوش مصنوعی: او گفت: ای ماه زیبای من، تو مانند یک جوانمرد در جمع دوستان می‌مانی.
بشد روز تاریک و شد وقت شام
نیامد شمارا کنیز و غلام
هوش مصنوعی: وقتی شب فرا رسید و وقت شام شد، هیچکدام از کنیزان و غلامان نیامدند.
چگونه تو تنها روی تا بگاه
که شب هست تاریک و شد شامگاه
هوش مصنوعی: چطور می‌توانی تنها بمانی تا صبح، در حالی که شب تاریک است و به شامگاه نزدیک می‌شویم؟
بیا پس تو امشب سوی گاه من
سواره بیاه تو بهمراه من
هوش مصنوعی: بیا امشب به سمت من بیا و با هم باشیم.
بخندید آن دختر ماهرو
بگفتا که ای شاه آزاده خو
هوش مصنوعی: دختر زیبای ماهرو با لبخندی گفت: ای پادشاه آزادمنش،
گمانت که مرغی نمودی شکار
ندانی که شاهین بود وقت کار
هوش مصنوعی: تو فکر می‌کنی که یک پرنده کوچک را به دام انداختی، اما نمی‌دانی که در واقع با یک پرنده درنده روبه‌رو هستی که در زمان نیازش، قدرت و شجاعت زیادی دارد.
نترسد ز شاهین و از باز تو
نگردد چنین زود انبار تو
هوش مصنوعی: اگر از پرندگان شکاری مثل شاهین و باز نترسی، به زودی چیزی از دلت برنمی‌گردد و انبار خوب و پربار تو خالی نمی‌شود.
گمانت شکاری گرفتی بکام
ندانی که عنقا نیاید بدام
هوش مصنوعی: فکر می‌کنی که شکار راحتی به دست آورده‌ای، اما نمی‌دانی که پرنده‌ای نادر و غیرقابل دسترس است و به دام نمی‌افتد.
بلند است این مرغ را آشیان
نترسد ز دام و ز تیرو کمان
هوش مصنوعی: این پرنده در آشیانه‌اش برجسته و بلند است و نیازی به نگرانی از دام‌ها و تیر و کمان ندارد.
منم دخت ایرانی پاکزاد
ز شاهنشهان است مارا نژاد
هوش مصنوعی: من دختری از ایران هستم، از نسل پاک‌زادانی که نژاد ما به شاهان می‌رسد.
خشایار گفتا که صد آفرین
که هم پاکزادی و هم پاک دین
هوش مصنوعی: خشایار گفت که صدبار به تو آفرین می‌گویم، زیرا هم از نسل پاکی هستی و هم دارای دین پاک و نیکو.
مرا مهمان کن تو اندر سرا
سواره بیایم همی ای درا
هوش مصنوعی: مرا به خانه‌ات دعوت کن تا سوار بر مرکب بیایم، ای دربان!
پس آنگه بینداخت سر را بزیر
رخش سرخ شد همچو قرمز حریر
هوش مصنوعی: سپس او سرش را به زیر انداخت و چهره‌اش به رنگ قرمز در آمد، مانند حریر قرمز.
بگفتا ز عهد نیاکان ما
کسی کر بگوید که مهمان ما
هوش مصنوعی: او گفت که از زمان نیاکان ما، هر کسی که ناشنوا باشد نخواهد توانست بگوید که مهمان ماست.
نرانیم ما مهمان را ز در
اگر خود باین ره گذاریم سر
هوش مصنوعی: اگر مهمان را به در بیرون کنیم، خودمان هم به این راه نمی‌توانیم قدم بگذاریم.
بفرما تو ای شهریار جوان
در این چادر ما تو یک شب بمان
هوش مصنوعی: ای پادشاه جوان، لطفاً به چادر ما بیا و شب را در کنار ما بگذران.
نهادند پس خود ها را بسر
ببستند شمشیر و گرز و سپر
هوش مصنوعی: آنها خود را آماده کردند و شمشیر و سلاح را به دست گرفتند.
گرفتن اسبانشان از چرا
بشادی نهادند رو را براه
هوش مصنوعی: آنها از چراگاه اسبان‌شان را گرفتند و به سمت راهی شاداب حرکت کردند.
سواران شهزاده چون از عقب
بدیدند شاه پور در وقت شب
هوش مصنوعی: هنگامی که سواران شاهزاده، شاه پور را در شب از پشت مشاهده کردند، به او توجه کردند.
همی اسب راند خود و آن جوان
بسوی شمال است او رایکان
هوش مصنوعی: او همزمان که در حال راندن اسب خود است، جوانی را می‌بیند که به سمت شمال می‌رود.
بترسید بر خویشتن میر شکار
ابا صد سواری که بد نامدار
هوش مصنوعی: از خودتان بترسید، چرا که میر شکار با صد سوار، که بی‌نام و نشان است، در کمین شماست.
بسوی خشایار چون اسب تاخت
خشایار برگشت و او را شناخت
هوش مصنوعی: به سوی خشایار چون اسبی تندرو دویده شد و خشایار به سمت او برگشت و او را شناسایی کرد.
بگفتا مرا با شما کار نیست
مرا با جوان کین و پیکار نیست
هوش مصنوعی: او گفت که من با شما کاری ندارم و به خاطر جوانی و مبارزه با شما نیست.
مرا مهمان کرده است این جوان
بگفته است امشب بر ما بمان
هوش مصنوعی: این جوان مرا به مهمانی دعوت کرده و گفته است که امشب را پیش ما بمان.
شما صبحگاهان بر اطراف دشت
که تا من بیایم نمائید گشت
هوش مصنوعی: شما در صبح‌هنگام به گشت و گذار در اطراف دشت می‌پردازید تا زمانی که من به آنجا برسم.
بگفت و شتابان به پیمود راه
خود و با همان دختر نیک خواه
هوش مصنوعی: او صحبت کرد و سریعاً به مسیرش ادامه داد در حالی که همراه همان دختر نیکوکار بود.
چو قدری بشد دور تر از گروه
رسیدند بر دشت و دامان کوه
هوش مصنوعی: وقتی که مسافت بیشتری طی کردند، به دشت و دامنه کوه رسیدند.
خشایار دیدی جوانهای جنگ
بسر خود و بسته کمر گاه تنگ
هوش مصنوعی: خشایار، تو جوانان را می‌بینی که با زره‌های جنگی و کمرهای محکم، آماده نبرد هستند.
مسلح به شمشیر و تیرو کمان
زده خنجری بر کمر چون یلان
هوش مصنوعی: مردی با شمشیر و تیر و کمان آماده به نبرد است و خنجرش را به کمر بسته، مانند شجاعانی که در میدان جنگ حاضرند.
سواره بر اسبان تازی نژاد
سوی دشت بودند از بامداد
هوش مصنوعی: سواران بر اسب‌های تازی به سوی دشت حرکت می‌کردند از صبح زود.
یکی کرد فریاد که ای ماه مهر
که از ما چرا دور کردی تو چهر
هوش مصنوعی: فریادی برمی‌آید که ای ماه مهری، چرا چهره‌ات را از ما پنهان کرده‌ای و ما را از خود دور کرده‌ای؟
بگشتیم اینقدر اطراف دشت
مبادا تو را شیری آرد شکست
هوش مصنوعی: ما اینقدر در اطراف دشت به گردش پرداختیم تا مبادا تو را شیر در خطر بیندازد و آسیب برساند.
چه بر کوه و بر دشت بشتافتیم
زیادت بجستیم و کم یافتیم
هوش مصنوعی: ما در کوه‌ها و دشت‌ها به دنبال چیزهایی رفتیم، اما هرچه بیشتر تلاش کردیم، کمتر به مقصد رسیدیم.
کنون آمدی این جوان با تو کیست
چنین کار از تو بسی تازه گیست
هوش مصنوعی: حالا که این جوان به تو آمده، این چه کسی است که چنین کارهای تازه‌ای از تو سر زده است؟
بگفتا که این پورشه داریوش
جوان جهان جوی و با عقل و هوش
هوش مصنوعی: او گفت که این پورشه، جوانی چون داریوش را دارد؛ کسی که به دنبال جهان و سرشار از عقل و ذکاوت است.
ز اسبان پریدند روی زمین
نمودن بر پور شاه آفرین
هوش مصنوعی: اسب‌ها بر زمین پریدند و بر پسری که پادشاه است، درود و تحسین فرستادند.
بگفتند شادیم از روی تو
ازین طرز گفتار و هم خوی تو
هوش مصنوعی: گفتند ما از چهره‌ات خوشحال هستیم و به خاطر این شیوه‌ی صحبت کردن و شخصیت تو نیز شادیم.
بود منتی نیک برجان ما
که چون پورشاه است مهمان ما
هوش مصنوعی: ما دارای نعمتی بزرگ بر جان خود هستیم، زیرا مانند فرزند پادشاه، مهمان ماست.
کنیم افتخار اندرین لاله زار
که برما رسیده است این شهریار
هوش مصنوعی: در این گل‌زار زیبا افتخار می‌کنیم که چنین پادشاهی به ما رسیده است.
دویده گرفتند او را رکاب
پیاده نمودند شه با شتاب
هوش مصنوعی: سوارکاران به سرعت به او رسیدند و او را از روی اسب پایین آوردند.
ببردند اسبش جلو دارها
گرفتند زینش پرستارها
هوش مصنوعی: اسب او را بردند و جلادان آن را گرفتند و پرستاران زینش را آماده کردند.
نثارش نمودن از سیم و زر
فشاندند بر روی خودش گهر
هوش مصنوعی: بر روی او جواهرات و طلا و نقره ریختند.
ببرند شه را سوی بارگاه
بکرسی زر برنشاندند شاه
هوش مصنوعی: شاه را به سوی کاخ می‌برند و بر کرسی طلایی نشاندنش.
گرفتند خود و زره از تنش
نهادن زر بفت پیراهنش
هوش مصنوعی: آنها خود را گرفتند و زره‌اش را از تنش برداشتند و سپس لباس طلایی‌اش را بر تنش پوشاندند.
سپس خوان نهادند شه را ببر
هم از کبک بریان و ماهی نر
هوش مصنوعی: سپس سفره‌ای برای پادشاه پهن کردند که شامل غذای خوشمزه‌ای مانند کبک بریانی و ماهی نر بود.
دگر می نهادند و جام زرش
همان مرغ بریان بدی در برش
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده است که دیگران می‌نوشیدند و لیوان طلا را به آن مرغ بریانی که در دستانش داشت، می‌دادند.
ز می گو و از بره های کباب
گرفتند پس سوی خوردن شتاب
هوش مصنوعی: از شراب و کباب بره‌ها گرفته شده و حالا به سمت خوردن هجوم برده‌اند.
چو شد گرم سرها هم از خوردنی
هم از خوردنی هم از نوشیدنی
هوش مصنوعی: وقتی که انسان‌ها از خوراکی و نوشیدنی خوششان بیاید و مشغول لذت بردن از آن شوند، گرما و نشاط بیشتری احساس می‌کنند.
گرفتند بر دست چنگ و رباب
نوازند گان از جهان کامیاب
هوش مصنوعی: نوازندگان با آلات موسیقی مانند چنگ و رباب در دنیای خود به خوشی و موفقیت دست یافته‌اند.
خشایار بگرفت چنگی بدست
بگفتا مرا ماه داده شکست
هوش مصنوعی: خشایار (شخصیتی از تاریخ یا افسانه) چنگی (ساز موسیقی) را به دست گرفت و گفت: «به من ماهی داده شده که در چنگم شکسته است.» این جمله نشان‌دهنده‌ی حسرت یا اندوه او از دست دادن چیزی زیبا یا ارزشمند است.
یکی رشته از زلف بر گردنم
فکنده است و بسته است سال و برم
هوش مصنوعی: کسی زلفش را به دور گردنم پیچیده و این وضعیت من را برای همیشه گرفتار کرده است.
که تا عمر دارم همین بستگی
بجا ماند این عشق و پیوستگی
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندگی می‌کنم، همین ارتباط و وابستگی به عشق در من باقی خواهد ماند.
ورا دوست دارد ز جان و ز دل
کنم فکر دوریش گردم کسل
هوش مصنوعی: او را از صمیم قلب دوست دارم و به خاطرش همیشه به دوری‌اش فکر می‌کنم، که این موضوع باعث کسالت و ناراحتی من می‌شود.
دگر چنگ بگرفت پس ماه مهر
همی خواند ابیات از روی مهر
هوش مصنوعی: سپس دوباره چنگ را به دست گرفت و ماه مهر شروع به خواندن اشعار از روی عشق و محبت کرد.
بگفتا مرا جان نباشد دریغ
اگر همچو ماهی رود زیر میغ
هوش مصنوعی: او گفت که جانم برایم اهمیت چندانی ندارد، اگرچه مانند ماهی زیر ابر برود.
ولیکن بداند که این ماهرو
نکرده است باهیچ کس گفتگو
هوش مصنوعی: اما باید بداند که این معشوق زیبا هرگز با کسی صحبت نکرده است.
گلی کو نخندیده بر بلبلی
نچیده کس از بوستانش گلی
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از باغ، گلی را که بلبلی به آن نچیده و نشکفته، نمی‌چیند.
اگر شاهزاده است خود پورشاه
نه این ماه مهر است کمتر ز ماه
هوش مصنوعی: اگر کسی واقعا شاهزاده باشد، باید به اصل و نژاد خود افتخار کند و ارزشمندتر از این ماه و خورشید باشد. اینگونه نیست که به زیبایی‌های ظاهری دیگران کم اهمیت داده شود.
اگر شاهزاده سران کرده بند
بود مهریه راز کیسو کمند
هوش مصنوعی: اگر جوانمردی از شاهزاده‌ای اسیر شده باشد، مهریه‌اش می‌تواند به اندازه‌ای باشد که بر راز و رمز دل‌ها تأثیر بگذارد و عواطف را به دام اندازد.
رود او سوی آذر آبادگان
بنزد پدر شاه آزادگان
هوش مصنوعی: رود به سوی آذرآبادگان می‌رود و نزد پدر شاه آزادگان می‌رسد.
اگر است او را همی خواستار
قدم رنجه فرماید آن نامدار
هوش مصنوعی: اگر او را می‌خواهی، لطف کند و قدمی به سوی ما بردارد، همان شخص معروف و شناخته شده.
بخواهد همی از پدر دخت او
بعالم نیاید دگر جفت او
هوش مصنوعی: اگر پدر دختر بخواهد، دیگر در جهان همتای او به دنیا نخواهد آمد.
خشایار بگرفت پس چنگ باز
همی خواند آواز بآهنگ ساز
هوش مصنوعی: خشایار به سراغ چنگ رفت و دوباره با آهنگ ساز، آواز زیبایی را خواند.
بگفتا توئی نو گل نسترن
زبان برگشاده بگوئی سخن
هوش مصنوعی: او گفت: تو مثل گل نسترن تازه‌ای که زبانش را باز کرده و سخن می‌گوید.
گل سرخی و بلبل تو منم
که بستی نان رشته برگردنم
هوش مصنوعی: من شبیه یک بلبل هستم که به گل سرخی علاقه‌مند است، اما تو به من دلبستگی نشان نداده‌ای و من را در شرایط سختی قرار داده‌ای.
بیایم بهرجا توئی ای صنم
که از جان و دل خواستارت منم
هوش مصنوعی: به هر جا که بروم، تو هستی ای معشوق که من با تمام وجود به تو نیازمندم.
اگر جان بخواهی همی جان دهم
اگر سر بخواهی بپایت نهم
هوش مصنوعی: اگر بخواهی جان من را می‌دهم و اگر بخواهی سرم را هم به پای تو می‌گذارم.
منم جسم و هستی تو چون جان من
چگونه جدا گردد از جان بدن
هوش مصنوعی: من هستم و تو وجود من هستی. چگونه ممکن است که وجود من از وجود تو جدا شود، مانند اینکه جان نتواند از بدن جدا شود.
همه دختران شاد و خندان شدند
ز شادی همه سیم دندان شدند
هوش مصنوعی: همه دختران خوشحال و خندان شدند و از خوشحالی دندان‌های آنها مثل نقره درخشید.
به شهزاده گفتند در خوابگاه
مهیا شده تخت از بهر شاه
هوش مصنوعی: به شاهزاده خبر دادند که برای پادشاه، تخت خواب در محل مناسب آماده شده است.
بفرمای راحت کن ای شاهپور
که چشم بد از روی ماه تو دور
هوش مصنوعی: ای شاهپور، بفرمای و آرامش بده، چرا که من از حسد و بدی‌ها به دور از چهره زیبای تو هستم.
خشایار برخاست از بارگاه
بیامد همی تا سوی خوابگاه
هوش مصنوعی: خشایار از کاخ خود برخواست و به سوی خوابگاهش رفت.
بخوابید تنها چون آن نوجوان
امیدش بدی بر خدای جهان
هوش مصنوعی: تنهاتر بخوابید مانند آن جوان که امیدش از خداوند دنیا ناامید شده است.
چو شد صبح و از خواب بیدار شد
بزودی بنزدش پرستار شد
هوش مصنوعی: وقتی صبح شد و او از خواب بیدار شد، به زودی پرستارش نزد او آمد.
بیاورد عطر گل و با گلاب
حریر سفیدی و یک ظرف آب
هوش مصنوعی: عطر گل بیاور و با گلاب حریری سفید و یک ظرف آب هم بیاور.
چورو را صفا داد آن پورشاه
بیامد برماه در بارگاه
هوش مصنوعی: چورو را صفا بخشید، آن پسر شاه به دربار ماه آمد.
بسوی چمن خیمه و بارگاه
که در خمیه صبحانه بودی بپا
هوش مصنوعی: به سوی چمن برو که در سایه‌سار آن، هنوز صبحانه برپاست.
چمن چون گلستان بفصل بهار
چو خورشید بودی رخ آن نگار
هوش مصنوعی: چمن در فصل بهار مانند گلستان است و چهره‌ی آن نگار چون خورشید درخشان و زیباست.
نگه کرد شه پور ازهر طرف
چمن دیدو گل دید و در و صدف
هوش مصنوعی: شاهزاده در هر سو به اطراف نگاه کرد و باغ را که پر از گل و گیاه بود، همچنین در و صدف را مشاهده کرد.
همه بلبلان گرم چهچه زدن
از آن گل بآن گل نموده وطن
هوش مصنوعی: تمام بلبل‌ها در حال آواز خواندن و جیک جیک کردن هستند و از این گل به آن گل می‌روند و آن را وطن خود می‌دانند.
گل و سنبل و سوسن و نسترن
چنان نیک تزئین نموده چمن
هوش مصنوعی: گل‌ها و گیاهان زیبا، مانند گل نسرین و سنبل، چمن را به طرز بسیار زیبایی زینت بخشیده‌اند.
غزالان خرامان در آن مرغزار
غزل خوان چه در اوج فصل بهار
هوش مصنوعی: در آن دشت سرسبز و پرگل، آهوهای زیبا به آرامی در حال می‌رقصند و در حین حرکت، غزلی دلنشین می‌خوانند. این صحنه در اوج زیبایی‌های فصل بهار اتفاق می‌افتد.
چو مهری بد آراسته ماه مهر
نشسته است بر تخت آن خوب چهر
هوش مصنوعی: چو مهری که به زیبایی آراسته شده، مانند ماه مهر بر تخت نشسته است و جلوه‌گری می‌کند.
چو شهپور را دید برپای شد
جمالش چنان عالم آرای شد
هوش مصنوعی: وقتی صدای شیپور را شنید، برپاخاست و زیبایی‌اش به قدری حیرت‌انگیز شد که جهان را زینت بخشید.
تبسم برویش چومه مهر کرد
دلش شاد و بشاش آن چهر کرد
هوش مصنوعی: لبخند او چون ماه تابان، دلش شاد و خوشحال شد.
بگفتا شها صبح تو شاد باد
که شادیم ما از تو نیکو نژاد
هوش مصنوعی: گفت: ای شاه، صبح تو خوش باشد، زیرا شادی ما از نیک‌نژادی توست.
چو شد صرف صبحانه بر روی دشت
غزالان که از نزد شان میگذشت
هوش مصنوعی: صبحانه تمام شد و در دشت، غزالانی در حال عبور بودند.
غزالان وحشی چه در لاله زار
گریزان و خیزان زمیر شکار
هوش مصنوعی: غزالان وحشی در لاله‌زار در حال دویدن و حرکت هستند و در تلاشند که از خطر فرار کنند.
به شه زاده گفتند کآمد سپاه
سواران بدشت ایستاده بپا
هوش مصنوعی: به پسر شاه گفتند که سپاه سواران به دشت آمده و آماده جنگ هستند.
بفرمود آرید اسب مرا
که باید که دیگر روم زید را
هوش مصنوعی: او فرمان داد که اسبش را بیاورند چون باید به زید برود.
بگفتا خدا حافظت ای ماه مهر
چگونه به پیچم ز روی تو چهر
هوش مصنوعی: او گفت: خداحافظ ای ماه مهر، چطور می‌توانم از چهره‌ات دور شوم؟
بگفتا خدا حافظت شاهپور
شود چشم اهریمنان تو کور
هوش مصنوعی: به او گفتند که خداوند تو را حفظ کند و چشمان دشمنان و بدخواهان تو را نابینا کند.
بر آمد بر اسب و روان شد براه
بهمراه او رفت جمله سپاه
هوش مصنوعی: سوار اسب شد و به راه افتاد، تمام سپاه هم به دنبال او حرکت کردند.
بگفتا مرا نیست میل شکار
بنزد شهنشه شوم رهسپار
هوش مصنوعی: او گفت که من هیچ علاقه‌ای به شکار ندارم و قصد دارم به سوی پادشاه بروم.
برفتند تا شام درگاه شاه
شهنشاه خود بود در بارگاه
هوش مصنوعی: به سمت شام رفتند، در جایی که شاه بزرگ خود در بارگاه حضور داشت.
خشایار آمد بنزد پدر
زمین بوسه داد ایستاده بدر
هوش مصنوعی: خشایار به نزد پدرش آمد و زمین را بوسید و در حال ایستاده باقی ماند.
شهنشاه فرمود فرزند من
همان نونهال برومند من
هوش مصنوعی: شاه فرمود فرزند من همان جوان بارور و با استعداد من است.
بیا و تو بنشین بکرسی زر
دمی باش رویت ببیند پدر
هوش مصنوعی: بیا و بر این تخت طلا بنشین، تا پدرت لحظه‌ای صورتت را ببیند.
خشایار بنشست روی سریر
بپا ایستاده وزیر و امیر
هوش مصنوعی: خشایار بر تخت سلطنت نشسته و وزیر و فرمانده‌اش در کنار او ایستاده‌اند.
نگفت هیچ و دم را فروبسته یود
ز فکر رخ یار آشفته بود
هوش مصنوعی: او هیچ حرفی نمی‌زد و زبانش را بسته بود، اما از فکر کردن به چهره‌ی معشوقش در درونش دچار آشفتگی شده بود.
چو شد موقع شام برخواستند
ز نو مجلسی دیگر آراستند
هوش مصنوعی: وقتی زمان شام فرا رسید، از نو بپا خواستند و مجلسی دیگر را تزئین کردند.
خشایار آمد بر مادرش
همان مام بوسید روی و سرش
هوش مصنوعی: خشایار بر پیش مادرش آمد و صورت و سر او را بوسید.
بگفتا پسر جان چه زود آمدی
یقین چون شکاری نبود آمدی
هوش مصنوعی: پدر گفت: پسرم، چقدر زود آمدی! به راستی که تو مانند شکارچی نیستی که با احتیاط و در کمین بیاید.
بگفتا که ای مادر مهربان
فراوان شکارست و آهو چمان
هوش مصنوعی: او گفت: ای مادر مهربان، در اینجا شکار بسیار است و آهوها در حال چرا هستند.
ولی آمدم من بنزد پدر
دلم چون ز تنهائی آمد بسر
هوش مصنوعی: من به نزد دل پدرم آمدم، زیرا از تنهایی خسته شدم و به سرآمدم.
مرخص نما چونکه من خسته ام
تو گوئی که من خرد و بشکسته ام
هوش مصنوعی: لطفاً مرا تنها بگذار، زیرا خسته‌ام و تو گویی که من شکسته و خرد شده‌ام.
به بوسید پس دست مادر برفت
سوی خوابگاهش خرامان برفت
هوش مصنوعی: پس از اینکه دست مادر را بوسید، با ناز و آرامی به سمت جای خوابش رفت.
چون روشن بشد صبحگه دایه اش
بیامد بر بانوی ماه وش
هوش مصنوعی: زمانی که صبح روشن شد، پرستار او به سوی بانوی زیبا آمد.
بگفتا خشایار خوابش نبرد
سر خویشتن را بدستش فشرد
هوش مصنوعی: خشایار گفت که خواب به چشمش نمی‌آید و سر خود را به دستش می‌فشارد.
همی خواند اشعار عشقی نکو
همی کرد با خویشتن گفتگو
هوش مصنوعی: او به زیبایی اشعار عاشقانه می‌خواند و با خود گفت‌وگو می‌کرد.
بگفتا شنیدم از او زمزمه
که با خویشتن داشتی همهمه
هوش مصنوعی: گفت: از او شنیدم که صدایی را که با خودت داشتی، در گوش می‌زدی.
همیگفت کای ماه رخسار من
که روشن بد از نور رویت چمن
هوش مصنوعی: ای ماه زیبای من، که زیبایی‌ات مانند نور وجودت چمن را روشن کرده است.
بدم دوش من در بهشت برین
برم حوریانی همه مه جبین
هوش مصنوعی: من در بهشت برین با حوریانی که همه زیبا و دلربا هستند، دیروز صحبت کردم.
شنیدم همان چنگ و آواز و ساز
باطراف من لعبتان دلنواز
هوش مصنوعی: من شنیدم که اطرافم صدای چنگ و آواز و ساز به گوش می‌رسد و این صداها مانند سرگرمی‌هایی دلپذیر هستند.
می و مزه و نقل و جام شراب
ز رامشگران و زچنگ و رباب
هوش مصنوعی: شراب و طعم آن، همچنین روایت و جامی از می، همه از هنرمندان و نوازندگان و سازهای مختلف نشأت می‌گیرد.
هم امشب یکی پیر دایه برم
چو او هردم آید همی برسرم
هوش مصنوعی: امشب یکی زن سالخورده به من نزدیک می‌شود، او همیشه هم در کنار من است.
شود ثبت این هر دو بر عمر من
همی پیر دایه همی آن چمن
هوش مصنوعی: هر دو این رویداد در عمر من ثبت می‌شود، همان‌طور که پرستار پیر آن باغ را می‌شناسد.
پس آنگاه دایه ببانوی گفت
که بهر خشایار بایست جفت
هوش مصنوعی: سپس دایه به بانوی خود گفت که باید برای خشایار همسر مناسبی پیدا شود.
که چون او جوانست و زن بایدش
دگر پیر دایه نمیبایدش
هوش مصنوعی: چون او جوان است و به یک زن نیاز دارد، دیگر نمی‌توان از پرستار پیر استفاده کرد.
چو دایه بیامد بر نوجوان
بفرمود یک پبش خدمت بخوان
هوش مصنوعی: وقتی پرستار به نزد نوجوان آمد، دستور داد که یک نوشیدنی بیاورند.
چو خادم بیامد بر پور شاه
بفرمود رو پیر مهران بخواه
هوش مصنوعی: وقتی خدمتکار به نزد پسر شاه آمد، دستور داد که پیر مهران را درخواست کند.
چو مهران بیامد فرو برد سر
زمین داد بوسه ببسته کمر
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید طلوع کرد، سرزمین را در بر گرفت و با کمر خود، تنگ در آغوش گرفت و بوسه‌ای به آن هدیه داد.
بفرمود مهران بسی خسته ام
چنان خسته گوئی که بشکسته ام
هوش مصنوعی: مهران به من گفت که خیلی خسته‌ام، به گونه‌ای که انگار شکسته‌ام.
ترا خواستم تا بگوئی سخن
نیم حالتی تا روم انجمن
هوش مصنوعی: من می‌خواستم که تو حرفی بزنی تا حالت را بهتر بفهمم و بتوانم به جمع دوستان بپیوندم.
چو مهران بسی مرد هوشیار بود
جهاندیده و پیر و بیدار بود
هوش مصنوعی: هنگامی که خورشید درخشان برمی‌خیزد، مردی با دانش و تجربیاتی فراوان، توانا و بیدار به نظر می‌رسد. او از دنیای اطراف خود آگاه است و تجربیات سال‌های عمرش به او بصیرت و آگاهی داده است.
نگه کرد برچشم آن نوجوان
بفهمید عشق آتشش زد بجان
هوش مصنوعی: نگاهی به چشمان آن جوان انداخت و فهمید که عشق او را به آتش کشیده است.
بگفتا همی خواستم پور شاه
رسم من بخدمت پس از بارگاه
هوش مصنوعی: او گفت: همیشه می‌خواستم که فرزند پادشاه را به خدمت بگیرم و بعد از حضور در درگاه، به او خدمت کنم.
جو دیروز در خدمت شهریار
وزیران امیران والا تبار
هوش مصنوعی: دیروز، به خدمت پادشاه، وزرا و امیران بزرگ و باپیشه قرار داشتم.
همه جمع بودند در بارگاه
پس آنگه بایشان بفرمود شاه
هوش مصنوعی: همه در کنار هم جمع شده بودند در حضور پادشاه و سپس او به آن‌ها دستور داد.
خشایار را بیست بگذشته سال
ز هر حیث گشته است او با کمال
هوش مصنوعی: خشایار به مدت بیست سال از هر نظر به کمال و بلوغ رسیده است.
کنون وقت آنست از بهر او
بگیریم یک دختر ماه رو
هوش مصنوعی: حال زمان آن رسیده که به خاطر او یک دختر زیبا انتخاب کنیم.
یکی دختر از نسل و ذات نکو
همی مهربان و همی نیک خو
هوش مصنوعی: دختری از خانواده‌ای اصیل و با شخصیت نیکو به دنیا آمده که مهربان و خوش‌رفتار است.
همی پارسا و همی شاه زاد
همی راستگو و همی خوش نژاد
هوش مصنوعی: همه آنها که نیکوکار و با فضیلت‌اند، همگی از نسل‌های خوب و راستگو هستند.
همی تندرست و همی با هنر
همی نیک رفتار و نیکو سیر
هوش مصنوعی: همیشه سالم و با استعداد باش و نیز از نظر رفتار و اخلاق نیکو و شایسته رفتار کن.
کزو شاه ایران بیاید وجود
نباید که باشد زنی بی وجود
هوش مصنوعی: وقتی شاه ایران بیاید، نباید هیچ موجودی بدون وجود باشد.
بگفتند از مصر و از روم و چین
ز یونان و آشوریان همچنین
هوش مصنوعی: در اینجا به کشورهای مختلفی اشاره شده است، از جمله مصر، روم، چین، یونان و آشور. این کشورها به عنوان منابع فرهنگی و تاریخی یکدیگر یاد شده‌اند و نشان‌دهنده تبادل و تأثیر متقابل بین این تمدن‌ها هستند.
همه شاهدخت و همه همچو ماه
همه خوب رو درخور پورشاه
هوش مصنوعی: همه زیبا و دلنشین هستند، همچون ماه، و همه در خور شایستگی‌های پسر پادشاهند.
بهرجا که فرمان دهد شهریار
نمائیم ما دختران خواستار
هوش مصنوعی: هر جا که پادشاه دستور دهد، ما دختران آماده‌ایم تا به خواسته‌های او عمل کنیم.
پس آنگه ز مجلس مرا خواستند
ز من رای بهر شما خواستند
هوش مصنوعی: پس از آن مرا از مجلس خواستند و برای شما نظر و مشورتی طلب کردند.
زمین بوسه دادم بنزدیک شاه
چنان عرض کردم در آن بارگاه
هوش مصنوعی: به زمین بوسه زدم و نزد شاه رفتم، در آن کاخ بزرگ چنین گفتم.
اجازت بفرمای ای شهریار
که شه زاده آید همی از شکار
هوش مصنوعی: ای فرمانروا، لطفا اجازه بده که پسر شاه از شکار برگردد.
ببینم رای و گمانش کجاست
چگونه است فکرش چه بایست خواست
هوش مصنوعی: می‌خواهم بدانم نظر و فکر او کجاست و چه آرزویی در سر دارد.
بفرمود ، مهران تو نیکو سخن
بگفتی درین رای و این انجمن
هوش مصنوعی: مهران، تو در این موضوع و در این جمع به خوبی سخن گفتی.
تو خود این سخن گوی با پور من
ببین از کجا خواهد او نیک زن
هوش مصنوعی: تو خود با پسر من صحبت کن و ببین او چه طور زنی را انتخاب خواهد کرد.
کنون با تو گفتم چه فرمان دهی
توئی شاه زاده منم چون رهی
هوش مصنوعی: اکنون با تو صحبت کردم، چه دستوری می‌دهی؟ تو شاهزاده‌ای و من در مسیر تو هستم.
بگفتا نخواهم زن از روم و چین
نه از مصر و از هند و آن همچنین
هوش مصنوعی: گفت: من هیچ زنی از روم و چین و نه از مصر و هند و امثال آنها نمی‌خواهم.
امیریست از نسل آزید هاک
یکی دخترش هست نیکو و پاک
هوش مصنوعی: امیری از نسل آزید هاک وجود دارد که یکی از دخترانش افراد خوب و پاکی است.
که او هست در آذر آبادگان
امیراست و شاهست در آن مکان
هوش مصنوعی: او در آذرآبادگان، امیر است و در آنجا مانند یک شاه حاکم است.
من او را همی خواهم از جان و دل
هم از دوری او شدم من کسل
هوش مصنوعی: من او را از صمیم قلب می‌خواهم و به خاطر دوری‌اش احساس خستگی و کسالت می‌کنم.
چو مهران شنید از جوان این جواب
بگفتا کجا دیدی آیا به خواب
هوش مصنوعی: مهران از جوان شنید که چه پاسخی داده است و با تعجب پرسید: آیا این را در خواب دیده‌ای؟
بگفتا ورا دیدم اندر شکار
چو مردان که آیند در کار زار
هوش مصنوعی: او گفت: من او را در شکار دیدم، مانند مردانی که برای نبرد وارد می‌شوند.
همی ماهروی و همی نامجو
همی جنگجو و همی نیک خو
هوش مصنوعی: ماهرویی که زیباست و نام نیکی دارد، همواره در حال نبرد و جنگ است و دارای خُلق و رفتار نیکوست.
همی خوب گفتار و هم نازنین
همی راستگوی و همی مه جبین
هوش مصنوعی: او هم خوب سخن می‌گوید و هم بسیار دل‌فریب است، هم راستگوست و هم چهره‌اش زیبا و دلنشین است.
همی رخت مردان نموده ببر
زره برتن و بر سرش خود و پر
هوش مصنوعی: در اینجا توصیف مردان جنگی است که لباس رزم به تن کرده‌اند و بر سر خود نیز کلاه خود دارند. آنها آماده نبرد هستند و به شکل دلیرانه‌ای نمایش قدرت و شجاعت می‌کنند.
نخواهم جز او من دگر هیچکس
مرا در جهان همسر اوهست و بس
هوش مصنوعی: من جز او هیچ کس را نمی‌خواهم؛ در این دنیا فقط او همسر من است و بس.
چو بشنید مهران دلش شاد شد
هم از رنج این کار آزاد شد
هوش مصنوعی: وقتی مهران خبر را شنید، دلش شاد شد و از مشکلات و سختی‌های این کار رهایی یافت.
بگفتا روم خدمت شهریار
همان دخت نیکو شوم خواستار
هوش مصنوعی: او گفت که به خدمت پادشاه می‌رود و همان دختر خوب را خواستگاری می‌کند.
از آن رو چو آماده شد بارگاه
وزیران و امیران سران سپاه
هوش مصنوعی: وقتی که کاخ وزیران و فرماندهان سپاه آماده و مرتب شد،
همه جمع کشتند تا شهریار
بیامد سر تخت آن کامکار
هوش مصنوعی: همه به هم آمدند و زرنگی کردند تا وقتی که پادشاه بر تخت نشسته است.
شهنشه بفرمود مهران کجاست
بیاید ببینم چه بایست خواست
هوش مصنوعی: پادشاه دستور داد تا مهران بیاید و او خواست تا ببیند چه چیزهایی نیاز است.
چو مهران بیامد زمین بوسه داد
بگفتا که شاه جهان شاد باد
هوش مصنوعی: وقتی مهران وارد شد، به زمین بوسه زد و گفت: «پادشاه جهان، شاد و خوشبخت باشی.»
بفرمود مهران چه داری خبر
چه بد گفتگوی تو باما پسر
هوش مصنوعی: مهران از تو پرسید که چه خبری داری و چرا این طور با ما صحبت می‌کنی، پسر؟
بگفتا شهنشاه دل شاد باش
ز رنج و ز غم یکسر آزاد باش
هوش مصنوعی: شاه گفت: دل شاد داشته باش و از رنج و غم کاملاً آزاد باش.
بگفتم به شهپور از شهریار
بآن نوجوان سرور کامکار
هوش مصنوعی: به شهپور گفتم درباره شهریار و آن جوان خوشبخت که هم‌اکنون در حال خوشی و کامیابی است.
بگفتا نخواهم من از کشوری
نه از شهریاری نه از دیگری
هوش مصنوعی: او گفت که من از هیچ سرزمین یا سلطنتی چیزی نمی‌خواهم و به هیچ چیز دیگری هم نیازی ندارم.
یکی دختر از آذر آبادگان
که بابش امیر است در آن مکان
هوش مصنوعی: دختری از آذربایجان که پدرش امیر است، در آن سرزمین زندگی می‌کند.
همان نام دختر بود ماه مهر
که هم سرو قد است و هم خوبچهر
هوش مصنوعی: آن دختر با نام ماه مهر همچون سرو بلند و زیباست.
اگر شه بخواهد مرا همسری
نخواهم بجز او زن دیگری
هوش مصنوعی: اگر این پادشاه بخواهد، من هیچ زن دیگری جز او را به عنوان همسر نخواهم پذیرفت.
شهنشه بفرمود با مهتران
همان با وزیران و با افسران
هوش مصنوعی: شاه به همراه بزرگان، وزرا و افسران دستوراتی صادر کرد.
چگونه است این دخترو باب او
خشایار کی دیده آن ماه رو
هوش مصنوعی: این دختر چگونه است که پدرش خشایار، او را دیده؟ آن چهره ماهگونه چه زیبایی دارد!
تو مهران بگو او کجا بوده است
که او را خود از جان پسندیده است
هوش مصنوعی: بگو به مهران که او در کجا بوده که خود را آنچنان عزیز و برتر از جانش می‌داند.
بگفتا که اورا بفصل بهار
سواره بدیده است اندر شکار
هوش مصنوعی: او گفت که در فصل بهار، سوار بر اسب، شکار را دیده است.
امیران بگفتند کامپوی شاه
هم از نسل شاهان و با دستگاه
هوش مصنوعی: سران کشور اعلام کردند که کاروان شاه نیز از نسل پادشاهان و با تشکیلاتی بزرگ و مجلل است.
همی مرد بیدار وبانام و جاه
ندیده است اورا کسی کینه خواه
هوش مصنوعی: مردی بیدار و با شخصیت که دارای نام و جایگاه است، کسی را که حسد و کینه نسبت به او داشته باشد، نمی‌شناسد.
بود سالها آذر آبادگان
هم از جانب شاه در آن مکان
هوش مصنوعی: سال‌ها آذربایجان تحت نظر و مدیریت شاه بود و در این منطقه زندگی می‌کردند.
یکی دخترش هست همچون نگار
بقد سرو و بر رخ بود چون بهار
هوش مصنوعی: یک نفر دختری دارد که مانند نگار زیبایی است، قامت او به مانند سرو است و چهره‌اش همچون بهار زیبا و دلنواز است.
ورا همچو مردان بپرورده است
لباس دلیران برش کرده است
هوش مصنوعی: او مانند مردان، تربیت شده است و لباس دلیران بر تن دارد.
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
هوش مصنوعی: زمانی به جنگ می‌رود و چون شیر دلیر است و زمانی دیگر در جشن و سرور خوشحال و خندان است.
زبانهای گیتیش آموخته
دگر هرچه علم است اندوخته
هوش مصنوعی: آن کس که زبان گیتار را آموخته، دیگر هر دانشی را که بخواهد، به راحتی می‌تواند به دست آورد.
رساند نژادش بازدید هاک
ز هر گونه آلایشی هست پاک
هوش مصنوعی: نژاد او به بازدیدها بسیار باارزش و با هرگونه آلودگی دور از پاکی و درستی است.
همی رای دادند در این سخن
گرفتند چون رای در انجمن
هوش مصنوعی: در این بحث، همگی نظر دادند و درباره آن صحبت کردند، مانند اینکه در یک گروه، نظرها مطرح می‌شود.
شهنشه بفرمود پس نامه ای
نویسید و خواهید خود کامه ای
هوش مصنوعی: سلطان دستور داد نامه‌ای بنویسند و از خواسته‌های خود بهره‌مند شوند.
بخواهید آن دختر ماه رو
نمائید هرگونه ای گفتگو
هوش مصنوعی: از آن دختر زیبا و ماهرو چیزی بخواهید و هر طور که می‌خواهید با او صحبت کنید.
چومهران بیامد بر شاهپور
دلی شادمان و سری با سرور
هوش مصنوعی: وقتی مهران به شاهپور رسید، دلی شاد و سری پر از خوشحالی داشت.
بگفتا بشارت که ای نوجوان
پسندید هم شاه و هم افسران
هوش مصنوعی: او گفت: "ای جوان، خوشا به حال تو که هم شاه و هم فرماندهان تو را می پسندند و از تو راضی هستند."
نمودند تحسین کامپوی شاه
که هم نیک مردست و هم نیکخواه
هوش مصنوعی: آنها به ستایش کامپوی شاه پرداختند که هم انسان نیکو و هم خیرخواه است.
همه رای دادند در انجمن
پس آنگه شهنشاه گفتا بمن
هوش مصنوعی: همه در جلسه نظر دادند و پس از آن پادشاه به من گفت.
بگیریم هم دخت کامپوی شاه
فرستید فردا سران سپاه
هوش مصنوعی: ما دختری از خاندان شاه را به خدمت می‌گیریم و فردا با فرماندهان سپاه ملاقات خواهیم داشت.
بگفتا برو خدمت شهریار
اجازت طلب خود روم خواستار
هوش مصنوعی: او گفت برو و خدمت پادشاه برو، اجازه‌ام را بگیر و نیاز خود را مطرح کن.
چو مهران بیامد بر شهریار
بگفتا که ای خسرو نامدار
هوش مصنوعی: وقتی مهران به حضور شهریار رسید، به او گفت: ای شاه بزرگ و مشهور.
خشایار گوید پدر گر مرا
اجازت دهد خود روم آن درا
هوش مصنوعی: خشایار می‌گوید: اگر پدرم اجازه بدهد، خودم به آن مکان می‌روم.
بفرمود پس چند روزی دگر
برایش ببندید ساز سفر
هوش مصنوعی: پس به او دستور دادند که چند روز دیگر برایش آماده‌سازی سفر را انجام دهند.
ورا با جلال و اساس تمام
فرستید در شهر آن نیک نام
هوش مصنوعی: او را با عظمت و موقعیت بالا به شهر آن فرد نیکو نام فرستادند.
یکی قاصدی قبل در آن مکان
بنزد شه آذر آبادگان
هوش مصنوعی: یک فرستاده به نزد پادشاه آذربایجان در آنجا رفت.
فرستید و گوئید آید ز راه
پذیره نمائید خود پور شاه
هوش مصنوعی: پیام آورده‌اند که کسی از راه می‌رسد و شما باید با خوش‌رویی و احترام از او استقبال کنید، چون او فرزند شاه است.
چو آمد خبر سوی کامپوی شاه
هم از پارس آید خشایار شاه
هوش مصنوعی: وقتی خبر به سوی لشکر شاه می‌رسد، خشایار شاه نیز از سرزمین پارس می‌آید.
خشایار شه زاده نوجوان
بیاید خود و باسی افسران
هوش مصنوعی: خشایار، شاهزاده جوان، با همراهی افسرانش به میدان می‌آید.
چو قاصد بیامد بکامپوی گفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
هوش مصنوعی: وقتی پیام‌رسانی رسید و خبر را به من رساند، تمام اسرار پنهان را برملا کرد.
بفرمود کامپویه با سروران
که ای نامداران کند آوران
هوش مصنوعی: کامپویه به فرمانروایان گفت: ای بزرگ‌مردان و نام‌آوران، تذکر دهید که...
چو فردا خشایار شاه جوان
بیاید سوی آذر آبادگان
هوش مصنوعی: زمانی که شاه جوان خشایار فردا به آذرآبادگان می‌آید.
ببندید آئین همه شهرو کوه
ز بهر پذیره نمائیم روی
هوش مصنوعی: آیین و رسم همه شهرها و کوه‌ها را به خاطر برگزاری یک مهمانی و پذیرفتن مهمان، تعطیل کنید.
بهرجا گذاریم ساز و سرود
بگویند بر شاهزاده درود
هوش مصنوعی: به هر کجا که برویم، موسیقی و آواز پخش می‌شود و مردم برای شاهزاده آرزوی خوشبختی می‌کنند.
چو شد کارها جمله آراسته
هم از چادر و خرگه و خواسته
هوش مصنوعی: وقتی که همه کارها به سامان رسید و هر چیزی مرتب و آماده شد، از چادر و محل زندگی و هر آنچه که لازم بود.
سواره باسبان تازی نژاد
همه رخت رسمی ببر کرده شاد
هوش مصنوعی: سواران با اسب‌های تازی، همه لباس‌های رسمی خود را پوشیده و خوشحال و شادمان هستند.
برفتند یک منزل از شهر دور
همه شاد سر بود دل پر سرور
هوش مصنوعی: آنها از شهر فاصله گرفتند و به جای دوری رفتند در حالی که همه خوشحال بودند و دل‌هایشان پر از شادی و سرور بود.
چو از دور دیدند کامد سپاه
درفش شهنشاه ایران پناه
هوش مصنوعی: وقتی که از دور دیدند سپاه و پرچم شاه ایران به سمتشان می‌آید، احساس امنیت کردند.
چو نزدیک تر شد همان پورشاه
پیاده شد از اسب کامپوی شاه
هوش مصنوعی: زمانی که او به پادشاه نزدیک‌تر شد، پسر پادشاه از اسب شاه پیاده شد.
نمودند تعظیم نزدیک او
بگفتند کای شاه آزاده خود
هوش مصنوعی: افرادی که در برابر او تعظیم کرده بودند، به او گفتند: ای پادشاه بزرگوار و آزادمنش، تو را ستایش می‌کنیم.
سر ماه برابر اندر آمد چنین
رسیده بما پور شاه گزین
هوش مصنوعی: در آغاز ماه، چنین اتفاقی افتاد که ما به اینجا رسیدیم و فرزند شاه انتخاب شد.
بسی شاد کردی دل و جان ما
قدم رنجه فرموده ای خوان ما
هوش مصنوعی: تو با آمدنت، دل و جان ما را بسیار شاد کردی و با حضور خود، میزبان ما را مفتخر نمودی.
بسی مهربان بود شان پور شاه
سواره بفرمود آئید راه
هوش مصنوعی: بسیار مهربان بود، همان پسر شاه سوار که فرمودند بیایید راه را نشان دهید.
پس آنگه بخرگاه آمد فرود
در آنجا که اسباب آماده بود
هوش مصنوعی: پس از آن، به مکان خرید آمد و در جایی که همه چیز مهیا و آماده بود، فرود آمد.
که یک شب در آن منزل و بارگاه
همان پور شه ماند خود باسپاه
هوش مصنوعی: در یک شب در آن محل و کاخ، همان پسر شاه همراه خود با سپاه ماند.
نمودند بنده گیش شاهوار
ز جا و جلالی که آید بکار
هوش مصنوعی: بنده‌ای با عظمت و شکوه خود را نشان داد، همچون شاهی که برای کار و خدمت آماده است.
چو شد موقع خواب در بارگاه
بخوابید چون شاه و جمله سپاه
هوش مصنوعی: زمانی که وقت خواب فرا رسید، در کاخ به خواب رفت مانند یک شاه و تمام سپاهش نیز به خواب رفتند.
خشایار از شوق خوابش نبرد
برآمد ز جای آن جوان مرد گرد
هوش مصنوعی: خشایار به خاطر شوق و هیجانش نتوانست بخوابد و از جای خود برخاست، او یک مرد جوان شجاع و پر انرژی بود.
یکی خنجری داشت زیر سرش
در آورد و بربست آنکه برش
هوش مصنوعی: او یک خنجر زیر سرش داشت، آن را درآورد و به کسی که بر او تاخت، چنگ انداخت.
چو از دامن چادر آمد برون
چمن دلکش و ماهتاب اندرون
هوش مصنوعی: زمانی که از زیر چادر خارج می‌شویم، زیبایی گلزار و نور ماه ما را فرا می‌گیرد.
هوا بس لطیف وروان آبها
ورا چون بدیدند سربازها
هوش مصنوعی: هوا بسیار نرم و مطبوع است و وقتی سربازان به تماشای آب‌های روان پرداختند، حس خوبی به آنها دست داد.
سلام نظامی بدادند و شاد
بگفتند شاها نشد بامداد
هوش مصنوعی: در این شعر، به مراسم نظامی اشاره شده است که در آن افراد احترام گذاشته و با شادی به پادشاه سلام می‌کنند. اما باوجود این شادی، روشن است که در آغاز روز هنوز مهمی اتفاق نیفتاده است.
چو فرمان دهی ما بهمراه تو
بیائیم و باشیم در گاه تو
هوش مصنوعی: هرگاه تو دستور دهی، ما همراه تو خواهیم آمد و در حضور تو خواهیم بود.
بگفتا که فرخ تو همراه من
بیا تا بگردیم در این چمن
هوش مصنوعی: گفت که تو خوشبختی، همراه من بیا تا در این باغ بگردیم.
برفتند باهم در آن ماهتاب
بجائی رسیدند نزدیک آب
هوش مصنوعی: آنها در شب ماهتاب به جایی نزدیک آب رفتند.
درخت کهن شاخ و برگ زیاد
نبودی در او کارگر هیچ باد
هوش مصنوعی: درخت قدیمی که شاخ و برگ زیادی ندارد، هیچ بادبزنی هم در آن کار نمی‌کند.
نشستند در پای آن آبشار
بدیدند از دور چندی سوار
هوش مصنوعی: در کنار آبشار نشسته بودند و از دور چند سوار را مشاهده کردند.
خشایار گفتا به پشت درخت
نهان گشت باید در این جای سخت
هوش مصنوعی: خشایار گفت که باید در پشت درخت مخفی شود، زیرا در این مکان سخت و دشوار، این کار ضروری است.
به بینیم تا این سواران که اند
بشب ره فتادند بهر چه اند
هوش مصنوعی: بگذار ببینیم این سوارانی که در شب به راه افتاده‌اند برای چه چیزی به این جا آمده‌اند.
جوانان نهان گشته بودند سخت
بپا ایستاده به پشت درخت
هوش مصنوعی: جوانان به طور پنهانی در حال مراقبت بودند و به شدت پشت درخت ایستاده بودند.
سواران رسیدند بر آبشار
پیاده ز اسبان شدند آن چهار
هوش مصنوعی: نظامیان به آبشار رسیدند و چهار نفر از آنها از اسبان پیاده شدند.
رها کرده اسبان برای چرا
نهادند باهم به صحبت سرا
هوش مصنوعی: اسب‌ها را برای چرا آزاد کرده‌اند و در کنار هم نشسته و به گفت‌و‌گو پرداخته‌اند.
یکی گفت خر قول و پنجاه مرد
برفتند در قصر بهر نبرد
هوش مصنوعی: یک نفر گفت که یک خر (حیوان) در حال قول دادن است و پنجاه نفر مرد به خاطر جنگ به قصر رفتند.
بدزدند آن دختر ماهرو
بیارند از شهر بی گفتگو
هوش مصنوعی: آن دختر زیبا را بی‌هیچ حرف و گفتگویی از شهر می‌دزدند.
دگر گفت آن دختر نیک خو
بخوبی بخواهند از باب او
هوش مصنوعی: دختر خوب و نیکو گفت که اگر بخواهند، باید از طرف پدر او درخواست کنند.
بگفت آن دگر پس تو ای بی خبر
دو سال است کوشش کند آن پسر
هوش مصنوعی: او گفت: ای نادان، دو سال است که آن پسر بی‌وقفه در تلاش است.
یکی دختر از نسل آزدیدهاک
که از شیر و ببرش نبد هیچ باک
هوش مصنوعی: دختری از نسل آزدیدهاک وجود دارد که هیچ ترسی از شیر و ببر ندارد.
همی خوب روی و همی پاکزاد
ز دو شاه بیدار دارد نژاد
هوش مصنوعی: او هم زیباست و هم از نسل پاک و اصیل، که از دو پادشاه باخبر و بیدار به دنیا آمده است.
ز مادر بود از جوان بردیا
بگوید که کورش مرا خود نیا
هوش مصنوعی: این بیت به مفهوم این است که برزیری جوان از مادرش به او می‌گوید که کوروش، پدر او، خود نیا یا نیاکانش است. به عبارتی، او به ریشه و هویت خود اشاره می‌کند و از ارتباطش با کوروش، که نماد قدرت و عظمت است، صحبت می‌کند.
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
هوش مصنوعی: گاهی در میدان جنگ مانند شیران شجاع و دلیر است و گاهی در مجالس، شاد و خندان به سر می‌برد.
چگونه رود او بویرانه ها
که دزدان ندارند خود خانه ها
هوش مصنوعی: چگونه می‌تواند کسی از میان ویران‌ها عبور کند، در حالی که دزدان خانه‌اش را ندارند؟
یکی روز او بوده اندر شکار
جوانی که باشد ورا خواستار
هوش مصنوعی: روزی او به دنبال شکار جوانی رفته است که کسی به دنبالش است و او را می‌خواهد.
ز قفقاز آمد کمر بسته تنگ
که شاید که اورا بیارد بچنگ
هوش مصنوعی: از قفقاز یک نفر با اراده و آماده به کار آمده است، که ممکن است بتواند او را به اسارت درآورد.
چو مهرآفرین دید خود اسب تاخت
سر تاخت دستش نشانه بساخت
هوش مصنوعی: زمانی که مهر و آفتاب را دید، به سرعت بر اسب سوار شد و با حرکات دستش علامتی ساخت.
چنان تیر زد بر مچ دست او
که شمشیر افتاد از شست او
هوش مصنوعی: او به قدری با دقت و قدرت ضربه‌ای به مچ دست او زد که شمشیر از دستش زمین افتاد.
پس آنگه یکی چشم اسبش بزد
که با اسب غلطید آن بی خرد
هوش مصنوعی: سپس یکی به اسبش ضربه‌ای زد و او را به حرکت درآورد، در حالی که آن شخص نادان بی‌خبر از عواقب کارش بود.
چو این کرد خود با سپاه دلیر
ز نخجیر گه رفت چون نره شیر
هوش مصنوعی: وقتی او با لشکر شجاع خود رفتار کرد، مانند شیر نر به دنبال شکار رفت.
کنون آن جوان گشته زار و نزار
هم از دوری او ندارد قرار
هوش مصنوعی: اکنون آن جوان در وضعیت بد و ناراحت به سر می‌برد و از دوری او آرامش ندارد.
بخرقول گفته است پنجاه مرد
سپردم تو را درگه کار کرد
هوش مصنوعی: به پنجاه مرد اعتماد کرده‌ام و تو را به دست این افراد سپرده‌ام تا به کارهایت رسیدگی کنند.
روی تو سوی آذر آبادگان
نهانی سوی قصر در آن مکان
هوش مصنوعی: چهره تو به سوی آذرآبادگان است و در آن مکان پنهانی به سمت کاخ می‌نگرد.
بچنگ آوری دختر شاه را
بیاری بر من تو آن ماه را
هوش مصنوعی: بیا دختر شاه را به من بیاور، تو که آن ماه زیبا را به دست می‌آوری.
همی بود تا وقتی آید بچنگ
که تا دختر شاه آرند چنگ
هوش مصنوعی: تا زمانی که دختر شاه بخواهد، همیشه در حال انتظار است تا آن که چیزی به دست آورد.
چو امروز گفتند آید سپاه
هم از پارس آید خشایار شاه
هوش مصنوعی: امروز خبر رسید که سپاه از سرزمین پارس به همراه خشایار شاه می‌آید.
برای پذیره تمام شپاه
سرو افسران و چه کامپوی شاه
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف پذیرایی از تمام سربازان و افسران می‌پردازد که به خاطر پیروزی‌ها و موفقیت‌ها، با احترام و ارادت مورد استقبال قرار می‌گیرند. همچنین اشاره به جلال و شکوه مقام سلطنت هم دارد که با این مراسم تجلیل می‌شود.
بنزدیک این جا فرود آمدند
به این دشت و خرگاه چادر زدند
هوش مصنوعی: آن‌ها به نزدیکی این مکان رسیدند و در این دشت چادر برپا کردند.
دگر شهریان فکر تزیین شهر
همه خسته از خواب جویند بهر
هوش مصنوعی: دیگر ساکنان شهر به دنبال زیبایی و تزئینات شهر هستند، اما همه آنها از خواب غفلت بیدار شده و به جستجوی آن می‌پردازند.
همان ماه مهر است در عیش و نوش
بابیات آن دختران داده گوش
هوش مصنوعی: در شادی و لذت، همانند ماه مهر، وجود دختران زیبا و جذاب به روشنی و سرور زندگی می‌افزاید.
بمن گفت خرقول تو زود رو
بنزد هلاکوی از من بگو
هوش مصنوعی: به من گفت: به سرعت به سوی هلاکوی برو و از من برای او بگو.
که امشب شده فرصتی خوش بدست
که شاید بر ماه آید شکست
هوش مصنوعی: امشب فرصتی خوب پیش آمده که ممکن است زیبایی ماه کم‌تر شود.
ولیکن دو پنجاه مرد دگر
بیاور نگهدار در رهگذر
هوش مصنوعی: اما بیست و پنج مرد دیگر هم بیاور تا در مسیر نگهداری کنند.
خشایار چون این سخن ها شنید
تو گفتی که هوش از سرش برپرید
هوش مصنوعی: خشایار وقتی این صحبت‌ها را شنید، فکر کرد که عقل و حواسش از شگفتی پریشان شده است.
بزد نعره با خنجر آمد برون
فرود برد بر پشت آن پرفسون
هوش مصنوعی: با صدای بلند و خنجر در دست، به بیرون آمد و ضربه‌ای بر پشت آن نفرات سحرآمیز زد.
که هم دومین را بشمشیر کین
زپا اندر آورد و زد بر زمین
هوش مصنوعی: کسی که با شمشیر انتقام، دومین را به زمین خواباند و از پا درآورد.
خشایار چون سومی را بکشت
چهارم بر ایشان دگر کرد پشت
هوش مصنوعی: خشایار وقتی که سومین نفر را کشت، چهارمین نفر را به حالتی دیگر مبتلا کرد.
خشایار با آن جوان دلیر
دویدند دنبال او همچو شیر
هوش مصنوعی: خشایار و آن جوان شجاع به دنبال او با سرعت و قدرت دویدند، مانند شیرانی که به شکار می‌روند.
گرفتند و دستش به بستند سخت
کشیدند او را بپای درخت
هوش مصنوعی: او را به شدت گرفتند و به درخت بستند.
گرفتند پس اسب و آن کشتگان
بیک اسب بستند آن نیمه جان
هوش مصنوعی: پس از آن، اسب‌ها را گرفتند و کشته‌شدگان را بر روی یک اسب قرار دادند؛ همان‌طور که نیمه‌جان بودند.
بدو اسب گشتند و آندو سوار
همی تاخت کردند تا مرغزار
هوش مصنوعی: آنها سوار بر اسب‌ها شدند و به سمت مرغزار با هم به تازگی حرکت کردند.
خشایار گفتا بآن نوجوان
برو کامپوی شه را بخوان
هوش مصنوعی: خشایار به آن جوان گفت که به سوی دهکده برود و پیام شاه را به مردم برساند.
برو زود او را بیاور برم
ولیکن نگوئی چه آمد سرم
هوش مصنوعی: برو و سریع او را بیاور، اما هرگز نگو چه بر من گذشته است.
جوان رفت و آن شاه بیدار کرد
سر پرخمارش چو هوشیار کرد
هوش مصنوعی: جوان رفت و شاه، که در خواب و بی‌خبر بود، سرش را بیدار کرد و به او آگاهی و هوشیاری بخشید.
بگفتا خشایار شاه جوان
بفرمود زود آی و اندر میان
هوش مصنوعی: خشایار شاه جوان فرمان داد که سریعاً بیاید و در میان حضور یابد.
سراسیمه آمد بر شاهزاد
ببیند که تا او چه فرمان بداد
هوش مصنوعی: شخصی با عجله به سوی شاهزاده رفت تا ببیند او چه دستوری صادر کرده است.
خشایار آنگه قضایا بگفت
همه را ز بیرون کشید از نهفت
هوش مصنوعی: خشایار همه‌ی مسائل را بیان کرد و آنها را از درون پنهان بیرون آورد.
چنان سست شد پیکر آن پدر
بگفتا چه خاکم بیامد بسر
هوش مصنوعی: پیکر آن پدر به قدری ضعیف و ناتوان شده بود که گفت: چه بر من گذشته که به این حال افتاده‌ام.
چه سازم بدان دختر نازنین
بدزدند دزدان اگر مه جبین
هوش مصنوعی: باید ببینم چه کار کنم با آن دختر عزیز که دزدها او را ربوده‌اند، اگر او مانند ماهی باشد که صورتش زیباست.
خشایار گفتا که این نوحه چیست
نباید در این جا نشست و گریست
هوش مصنوعی: خشایار گفت: این نوحه که در اینجا به گوش می‌رسد چیست؟ نباید در این مکان بنشینیم و فقط گریه کنیم.
خبردار گوئید تا لشکران
بخیزند و پویند دشت گران
هوش مصنوعی: خبر بدهید تا سربازان آماده شوند و به سوی دشت‌های وسیع حرکت کنند.
بزودی همه اسب ها زین کنند
بتازند و خود جستن کین کنند
هوش مصنوعی: به زودی همه اسب‌ها را آماده می‌کنند تا به سرعت حرکت کنند و خود را از خطرات و چالش‌ها رها سازند.
که من هم ابا یک سپاه دلیر
بیایم بزودی چو یک نره شیر
هوش مصنوعی: من هم به زودی مثل یک شیر نر، همراه با گروهی شجاع و دلیر وارد می‌شوم.
خبردار گفتند و فریاد شد
همه لشگر از خواب بیدار شد
هوش مصنوعی: خبر آمد که همه لشگر بیدار شدند و فریاد و سر و صدا به راه افتاد.
لباس سفر جمله کرده به بر
بر اسبان پریدند چون شیر نر
هوش مصنوعی: بسیاری از مردان با لباس‌های سفر آماده شدند و بر سواران شجاعی که مانند شیرهای نر هستند، سوار شدند.
نهادند رو را همه سوی شهر
پریدند اسبان هم از جوی و نهر
هوش مصنوعی: همه به سمت شهر رفتند و اسب‌ها نیز از جوی‌ها و نهرها پریدند.
از آن روی چون آن ماه مهر نکو
پدر بر سفر دید آورده رو
هوش مصنوعی: به همین دلیل، هنگامی که آن ماه زیبا را دید، نشان از چهره‌ی پدرش را بر سفره آورده است.
نمودند تزیین همه شهرو کاخ
که شهزاده فردا بیاید بکاخ
هوش مصنوعی: تمام شهر و کاخ را به زیبایی آراسته‌اند، چون فردا شهزاده‌ای قرار است به کاخ بیاید.
ز شادی نبودند بر روی پا
بگفتا غلامان بنزدم بپا
هوش مصنوعی: از خوشحالی نمی‌توانستند روی پا بایستند. یکی از آنها گفت: "بروید، غلامان! بایستید!"
چو آمد غلام و زمین بوسه داد
بگفتا که بانوی ما شاد باد
هوش مصنوعی: زمانی که غلام وارد شد و زمین را بوسید، گفت: امیدوارم بانوی ما همیشه شاد باشد.
بفرمود رو نزد خور آفرید
وز آنجا برو در بر ماه شید
هوش مصنوعی: به او دستور داد که به سوی خورشید برود و از آنجا به استقبال ماه بیفتد.
دگر چهر آزاد و پروانه را
دلارا، شکوفه همان لاله را
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که زیبایی و دلربایی چهره‌ی آزاد و پروانه، به شکوفه‌ی لاله تشبیه شده است. یعنی این دو نماد از زیبایی و طراوت را به هم مرتبط می‌کند و نشان می‌دهد که هر یک از آن‌ها به نوعی شایسته‌ی تحسین و ستایش هستند.
پریزاد و مهری و هم نسترن
همان آرزو تاجی و گلبدن
هوش مصنوعی: پریزاد و مهری و نسترن به نمادهایی از زیبایی و آرزو اشاره دارند، که به نوعی تجسمی از خواسته‌ها و رؤیاهای ما هستند. این عناصر نشان‌دهنده خوشبختی و زیبایی در زندگی هستند و یادآور ارزش‌های مثبت و دلنشین در دل ما می‌باشند.
همان حوری و آن پری نکو
سنوبر ابا نرگس ماهرو
هوش مصنوعی: نرگس زیبا و ماهروی خوش چهره همانند حوری و پری زیباست.
بگو جمله با دختران دگر
بیایند امشب همه سر بسر
هوش مصنوعی: بگو که همه دختران دیگر امشب بیایند و با هم به گفتگو بنشینیم.
که امشب همه میهمان منند
زجان و زدل دوستان منند
هوش مصنوعی: امشب همه مهمان من هستند، از جان و دل، دوستان من هستند.
غلامک برفت و با آنها بگفت
نکردند خود شادمانی نهفت
هوش مصنوعی: غلام جوان رفت و با آن‌ها صحبت کرد، اما خودش شادی‌اش را پنهان کرد.
پریدند از جا همه دختران
بگفتند مائیم نیک اختران
هوش مصنوعی: همه دختران با شوق و هیجان از جا پرش کردند و گفتند ما آغازگران خوشبختی هستیم.
چو شب شد همه خود بیاراستند
بترئین کامل بپا خواستند
هوش مصنوعی: وقتی شب فرارسید، همه خود را به بهترین شکل آراستند و آماده شدند.
زری پوش گشتند آن دختران
چو در آسمان بنگری اختران
هوش مصنوعی: دختران به زیبایی ستاره‌هایی در آسمان درآمده‌اند، مانند زری که بر تن کرده‌اند.
ببوشید مه مهر رخت نکو
سرآمد برآن دختران بود او
هوش مصنوعی: بوی خوش مهربانی تو تمام شده و آن دختران به زیبایی تو افتخار می‌کنند.
چو پنجاه دختر همه نیک روی
همه نیک سیرت همه خوب روی
هوش مصنوعی: وقتی که پنجاه دختر با زیبایی و سیرت نیکو وجود داشته باشد، همه آنها خوب و دلنشین هستند.
همه شاد و خندان و شیرین سخن
همه ماه رویان و سیمین بدن
هوش مصنوعی: همه خوشحال و لبخندزن و دارای گفتار دلنشین هستند، همه آنها مانند ماه زیبا و با پوست نقره‌ای هستند.
چو آن خوب رویان ز در آمدند
ز خنده همه سیم دندان بدند
هوش مصنوعی: زمانی که آن زیبا روها وارد شدند، همه با خنده دندان‌های مانند نقره‌شان را نشان دادند.
بگفتند تبریک ای ماه مهر
که فردا بیاید شه خوب چهر
هوش مصنوعی: گفتند تبریک، ای ماه مهر! فردا کسی خواهد آمد که چهره‌اش زیبا و خوش‌وقار است.
گمانت که امشب ز سر واشویم
و یا میهمان تو فردا شویم
هوش مصنوعی: شما فکر می‌کنید که امشب از دل فراموش‌تان می‌شویم و یا اینکه فردا به دیدن شما می‌آییم.
بهرجا روی ماه همراه تو
بیائیم و باشیم مهمان تو
هوش مصنوعی: هر جا که بروی، دلم می‌خواهد با تو باشم و مهمان تو شوم.
روی تو بقصر شه داریوش
که تنها نمائی همه عیش و نوش
هوش مصنوعی: چهره تو در قصر شاه داریوش مانند است که در تنهایی، همه لذت‌ها و خوشی‌ها را به نمایش می‌گذارد.
بخندید مه مهر گفتا شما
بیائید هرجا بهمراه ماه
هوش مصنوعی: مهر یعنی خورشید، از شما دعوت می‌کند که به هر جایی که ماه حضور دارد، بیایید و بخندید. در واقع، زندگی را با شادی و زیبایی پر کنید و از لحظات خوشی کنار ماه لذت ببرید.
مرا در جهان است این آرزو
شما را پذیرم بقصر نکو
هوش مصنوعی: در این دنیا آرزو دارم که شما را بپذیرم در کاخ زیبا.
پس آنگه گرفتند چنگ و رباب
هم از عیش و شادی شده کامیاب
هوش مصنوعی: پس از آن، چنگ و رباب به خاطر شادی و خوشحالی به خوبی نواخته شدند.
ز مرغ و زبره زکبک دری
زدراج و از پختن آذری
هوش مصنوعی: پرنده و برف و آواز پرستو در کنار هم ترکیبی زیبا و دلنشین را به وجود آورده‌اند و این سرود به شوق پختن غذایی لذیذ و خوشمزه الهام بخش است.
همی شاد بودند تا نیمه شب
زچنگ و رباب و زنای و طرب
هوش مصنوعی: آنها تا نیمه شب در خوشی و شادمانی بودند و از موسیقی، ساز و آلت موسیقی و لذت‌های دیگر بهره می‌بردند.
چو شد موقع خواب آن مهربان
بخنده همی گفت با دختران
هوش مصنوعی: زمانی که وقت خواب آن مهربان رسید، با خنده به دختران گفت.
شما جمله خوابید در قصر من
بگوئیم باهم ز هرجا سخن
هوش مصنوعی: شما در قصر من به آرامی خوابیده‌اید، بیایید درباره هر چیزی که می‌خواهیم با هم صحبت کنیم.
در آن قصر خوابید خور آفرید
همان پرنیان روی صورت کشید
هوش مصنوعی: در آن قصر، خورشید خوابید و زیبایی همچون پارچه‌ای نرم و لطیف، بر صورتش پخش شد.
همه دختران در سرای دگر
بخواب اندر آمد سربسر
هوش مصنوعی: همه دختران در خانه‌ی دیگری خوابیده‌اند و سر در خواب دارند.
غلامان و سرباز های کشیک
نخوابیده بیدار بودند نیک
هوش مصنوعی: خدمتگزاران و سربازان نگهبان بیدار و هوشیار بودند.
چو خرقول دید آن غلامان بپا
ستادند بیدار اندر سرا
هوش مصنوعی: وقتی آن جوان خرقول را دید، غلامان برای احترام از جا بلند شدند و در خانه بیدار شدند.
دوتا از جوانان خوشروی را
لباس زنان کرد سر تا بپا
هوش مصنوعی: دو جوان خوش چهره را از سر تا پا به لباس زنان پوشانده‌اند.
بگفتا شما جامهای شراب
بگیرید در دست نقل و کباب
هوش مصنوعی: او گفت: جام‌های شراب را در دست بگیرید و با خوراکی‌های خوشمزه همچون کباب جشنی بزنید.
بخندید با روی شاد و نکو
بایشان نمائید خوش گفتگو
هوش مصنوعی: با چهره‌ای خوش و شاداب به آن‌ها بخندید و با کلامی دلنشین و دوستانه با آن‌ها صحبت کنید.
خورانید یک یک برایشان شراب
ازین مزه و خوردنی و کباب
هوش مصنوعی: برایشان یکی یکی شراب و غذاهای لذیذ و کبابی سرو کنید.
بگوئید مه مهر اینها بداد
بگفتا بنوشید و باشید شاد
هوش مصنوعی: بگویید که ماه و مهر این افراد به آنها بخشیده شده است. او گفت: بنوشید و شاد باشید.
چو خوردند شد گرم سرهایشان
همه سر نهادند بر پایشان
هوش مصنوعی: وقتی غذا خوردند، همه‌ی سرهایشان گرم شد و سرشان را بر پای یکدیگر گذاشتند.
چو خر قول ایشان همه خفته دید
بگفتا که اقبالم آمد پدید
هوش مصنوعی: وقتی دید که همه‌ی آن‌ها بی‌خبر و غافل هستند، گفت که حالا موقعیت من خوب شده و خوش‌شانسی‌ام نمایان شده است.
در خوابگاهی که بد توی باغ
نمایان بد از دور نور چراغ
هوش مصنوعی: در مکانی که خوابیده‌ای، دور از نگاه‌ها، نور چراغ به زیبایی در باغ مشهود است.
بگفتا بیک تن از آن همرهان
هم اکنون تو بالا رو از نردبان
هوش مصنوعی: او گفت: یکی از همراهان، همین حالا تو هم برو و از نردبان بالا برو.
بنرمی در خوابگه باز کن
بر آرش زجا آنگه آواز کن
هوش مصنوعی: به آرامی در محل خوابش را باز کن و به آرش بگو که از جایش برخیزد و صدایش کن.
من اینجا ستاده همی منتظر
بیاور بمن ده بگیرم ببر
هوش مصنوعی: من اینجا ایستاده‌ام و منتظرم، بیایید و به من چیزی دهید تا بگیرم و ببرم.
وزانسوی مه مهر خوابش نبرد
گهی دست روی سر خود ببرد
هوش مصنوعی: از سوی دیگر، خواب مهر بر او چیره نمی‌شود و گاهی دستش را بر روی سرش می‌گذارد.
که ناگاه دید او در ازسوی باغ
بشد باز و بادی بزد بر چراغ
هوش مصنوعی: ناگهان او دید که در باغ باز شد و بادی بر چراغ وزید.
چو از زیر آن پرنیان بنگرید
یکی دیو رخ صورتی را بدید
هوش مصنوعی: وقتی از زیر پرهای نرم و زیبا نگاهی انداخت، موجودی با چهره‌ای زیبا را مشاهده کرد.
سیه صورت و لب فروهشته زیر
بآرامی آید بسمت سریر
هوش مصنوعی: چهره‌ای تیره و لبانی بسته، به آرامی به سمت تختی می‌آید.
همان دخت ایرانی پاکزاد
یکی خنجری زیر سر مینهاد
هوش مصنوعی: دختر ایرانی با اصالت و پاکدامن، برای مقابله با خطرات یک خنجر زیر سر خود می‌گذارد.
نهانی همان خنجر از زیر سر
برآورد و قوت بدادی بسر
هوش مصنوعی: او به طور غیرمنتظره و پنهانی به حمله پرداخت و قدرتی به سر دشمن بخشید.
بخوابید و بد پرنیان روی او
که تا دیو آید همی سوی او
هوش مصنوعی: بخوابید و بر روی او که مانند پارچه نرم و لطیف است، استراحت کنید تا زمانی که دیو به سوی او بیاید.
چو خم گشت بر روی مهر آفرید
همان شیر زن خنجری برکشید
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید در آسمان به حالت خمیده درآمد، آن زن قهرمان شمشیری را به‌دست گرفت.
فرو برد برقلب آن بد سیر
که خنجر زپشتش بدر کرد سر
هوش مصنوعی: برقصد قلب آن آدم بدجنس که از پشت به او خنجر زد و جانش را گرفت.
بزد نعره و خویش زد بر زمین
پریدند از جا همه نازنین
هوش مصنوعی: با صدای بلند فریاد زد و خود را به زمین انداخت، تمام عزیزان از جای خود بلند شدند.
همه دزدها ریخته در اطاق
همان طاقت دختران گشت طاق
هوش مصنوعی: همه دزدها در اتاق جمع شده‌اند و به خاطر شجاعت و استقامت دختران، آن اتاق به شدت تحت تأثیر قرار گرفته است.
کشیدند فریاد ها از جگر
رسیدند سرباز ها سربسر
هوش مصنوعی: فریادهایی از عمق دل برخاسته و سربازان به جایگاه خود رسیدند.
نهادند شمشیر بر دزد ها
که یکتن از ایشان نیابد رها
هوش مصنوعی: بر دزدان شمشیر گذاشتند تا هیچ‌یک از آن‌ها نتوانند فرار کنند.
ز سرباز ها چند تن کشته شد
بخون قصر آن کاخ آغشته شد
هوش مصنوعی: چند نفر از سربازان در نبرد کشته شدند و خون آن‌ها باعث آغشته شدن قصر آن کاخ شد.
چو خرقول هنگامه را دید گرم
نبودی به چشمان او هیچ شرم
هوش مصنوعی: وقتی خرقول صدای هیاهو را شنید، هیچ نشانه‌ای از شرم در چشمانش نبود.
ز پشت سر ماه مهر نکو
بیامد بزد چنگ بگرفت او
هوش مصنوعی: ماه مهر زیبا از پشت سر ظاهر شده و با یک حرکت چنگ به دست گرفت.
بزد نازنین را بزیر بغل
بیامد بپائین قصر آن دغل
هوش مصنوعی: دختر زیبایی را زیر بغل زد و به سمت پایین قصر آن شخص فریبکار آمد.
دهانش فرو بست با دستمال
نماندی بر آن ماه رخ هیچ حال
هوش مصنوعی: او با دستمالی دهانش را بسته است و تو بر روی چهره زیبای او هیچ اثری از حال را نمی‌بینی.
بینداخت بر اسب و خود برنشست
شتابان بیاورد رو سوی دشت
هوش مصنوعی: او بر اسب پرید و به سرعت به سوی دشت رفت.
از آن روی کامپوی شد باگروه
بتازید از دشت و صحرا و کوه
هوش مصنوعی: بر این اساس که گروهی با شجاعت و قدرت تمام از دشت‌ها، صحراها و کوه‌ها عبور کرده و به پیش می‌روند، به نظر می‌رسد که آن‌ها در تلاشند تا به هدفی دست یابند.
بیامد چو در قصر غوغا بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
هوش مصنوعی: به قصر که ورود کرد، شور و غوغایی را مشاهده کرد و از دل خود یک آه عمیق کشید.
بگفتا کجا رفت پس ماه مهر
نبیند مرا چشم آن خوب چهر
هوش مصنوعی: گفت کجا رفته است آن ماه مهر که چشمان من دیگر او را نمی‌بینند، آن چهره زیبا.
بجستند او را و کم یافتند
بسوی درو دشت بشتافتند
هوش مصنوعی: آنها به دنبالش رفتند و او را کم پیدا کردند. به سوی دشت به راه افتادند.
پدر خویشتن را بزد برزمین
بگفتا کجا رفتی ای مه جبین
هوش مصنوعی: پدر با قدرت و شدت بر زمین افتاد و گفت: ای دارای پیشانی زیبا، کجا رفتی؟
یکی خنجری از کمر برکشید
همی خواست تا پهلوی خود بردرید
هوش مصنوعی: یک نفر خنجری را از کمر خود بیرون آورد و می‌خواست تا به پهلوی خود ضربه بزند.
دلیران گرفتند از دست او
بگفتند پیدا شود ماهرو
هوش مصنوعی: دلیران از دستان او (منافع و قدرت) بهره‌برداری کردند و از یکدیگر خواستند که این زیبایان (دل‌فریب) ظهور کنند.
پدر گفت دادند ما را شکست
دگر رفت آن نازنینم ز دست
هوش مصنوعی: پدر گفت که ما را شکست دادند و دیگر آن عزیز از دستم رفت.
همه دختران آه و افغان و شور
دریغا دریغا از آن برج نور
هوش مصنوعی: تمام دختران به حال و بی‌تابی و اندوه یادی دارند و افسوس می‌خورند از آن روشنایی و زیبایی که گمشده است.
همه بانوان زار و گریان شدند
چو بر آهن داغ بریان شدند
هوش مصنوعی: همه زنان با چهره‌ای زرد و ناله‌زا به حالتی پریشان درآمدند چون که بر آهن داغ و سوزان قرار گرفتند.
از آن روی شهزاده خود با سپاه
سحرگه نهادند رو را براه
هوش مصنوعی: از آنجا که شهزاده به همراه سپاهش در صبح زود به راه افتادند، او تصمیم گرفت که سفر خود را آغاز کند.
چویک چند میدان بریدند راه
سواری بدیدند دور از سپاه
هوش مصنوعی: وقتی که چند نفر از سواری‌ها راهی جدا از سپاه شدند، به دور از جمعیت دیده شدند.
بتازد چنان گرد سازد همی
که شاید که خود را رساند همی
هوش مصنوعی: مثل اینکه به سرعت به جلو می‌تازد، به هیچ چیزی اهمیت نمی‌دهد و تلاش می‌کند خود را به مقصد برساند.
سواران شه دید و کج کرد راه
پس آنگه به لشگر بفرمود شاه
هوش مصنوعی: سواران به فرمان شاه در مسیر خود تغییر جهت دادند و به دنبال او به سمت لشگر رفتند.
بزودی بگیرید دور سوار
نیارد برون جان ازین کارزار
هوش مصنوعی: به زودی دور را بر می‌گیرید و سوار نخواهید شد، جانتان از این مبارزه خارج می‌شود.
گرفتند راهش چو شد درمیان
بگفتا به مه مهر آرم زیان
هوش مصنوعی: وقتی که در میانه راه او را گرفتند، گفت که با وجود این که من مهر و محبت دارم، این کار برای من زیان‌آور است.
من ایندخت کامپوی شاه گزین
نهادم چنین خوار بر پشت زین
هوش مصنوعی: من، دختر ایندخت، که از خاندان شاهان انتخاب شده‌ام، به این دلیل بر روی زین نشسته‌ام که خود را در چنین موقعیتی پایین‌تر از آنچه باید، احساس می‌کنم.
اگر یک تن آید همی نزد من
من این دخترک را نمایم کفن
هوش مصنوعی: اگر فردی به نزد من بیاید، من این دختر بچه را در کفن قرار می‌دهم.
خشایار گفتا بآن لشکران
نتازند براین سگ بی کران
هوش مصنوعی: خشایار گفت که آن سربازان به این سگ بی‌کران حمله نکنند.
به پیچید و آمد به پشت سرش
نشانه چنان ساخت مغز سرش
هوش مصنوعی: او به راهی پرپیچ و خم رفت و در پسِ خود نشانی به جا گذاشت که نشان از هوش و درک بالای او داشت.
کشیدی کمان را چنان تا بگوش
بر آمد از آن پروپیکان خروش
هوش مصنوعی: تو کمان را به قدری کشیدی که صدای آن، همانند نجوای پروانه‌ها، به گوش رسید.
رها کرد آن تیر آمد فرود
گمان کرد خر قول هرگز نبود
هوش مصنوعی: خود را از آن تیر رها کرد، اما وقتی به زمین افتاد، فکر کرد که قولی که به او داده شده بود هرگز حقیقت ندارد.
بیفتاد از اسب روی زمین
همان بر زمین خورد آن نازنین
هوش مصنوعی: از اسب افتاد و به زمین افتاد، همانطور که آن شخص عزیز نیز به زمین افتاد.
خشاشار میتاخت با صد شتاب
ببیند که مه مهر رفته بخواب
هوش مصنوعی: در اینجا، تصویر زینت و زیبایی طبیعت و شب به وضوح دیده می‌شود. دیدن ماه که در آسمان در حال خواب رفتن است و زیبایی‌هایی که دور و برش وجود دارند، همه نشان‌دهنده شتابی است که طبیعت در حرکت و تغییرات خود دارد. به نوعی می‌توان گفت که این بیت به توصیف لحظه‌ای زیبا و آرام در طبیعت اشاره دارد.
بیامد چو از چادر اورا گشود
گمان کرد آن مه ندارد وجود
هوش مصنوعی: وقتی او چادرش را کنار زد و بیرون آمد، کسی گمان کرد آن ماه زیبا دیگر وجود ندارد.
بفرمود لشگر فرود آمدند
همان جا سرا پرده شه زدند
هوش مصنوعی: فرمان دادند که سپاه در همان مکان فرود آید و چادر سلطنتی را برپا کنند.
چو آن دستمال از دهانش گشود
بدیدش که لبهاش گشته کبود
هوش مصنوعی: وقتی آن دستمال را از دهانش برداشت، دید که لب‌هایش رنگ کبود به خود گرفته‌اند.
نهاده است چشمان شهلا بهم
نیاید نفس خود فروبسته دم
هوش مصنوعی: چشمان زیبا و دلربا به هم دوخته شده‌اند و نفس‌ام را نگه داشته‌ام.
خشایار چون دید آن ماه را
بر آورد از دل دوصد آه را
هوش مصنوعی: خشایار وقتی آن ماه را دید، از دلش دو صد آه بیرون آمد.
بفرمود آرید نزدم پزشک
هنوز آید از دیدگانش سرشک
هوش مصنوعی: فرمان دادند که پزشک را به نزد من بیاورید، زیرا هنوز اشک از چشمانش جاری است.
پزشک آمد و گفت ای شاهزاد
همیشه ز گیتی دلت شاد باد
هوش مصنوعی: پزشک به شاهزاده گفت که همیشه دلشاد و خوشحال باشد و از دنیا راضی باشد.
ببینم من این دختر ماه رو
بگویم چگونه است احوال او
هوش مصنوعی: من می‌خواهم ببینم این دختر زیبا چه حال و احوالی دارد و درباره‌اش صحبت کنم.
چو آمد ببالینش او را بدید
سیه گشته آن روی چون مه سفید
هوش مصنوعی: وقتی به بالین او رسید، چهره‌اش را دید که همچون ماه سفید، تغییر شکل داده و تیره شده است.
بگفتا گشائید پیراهنش
نفس بسته گشته است در گردنش
هوش مصنوعی: او گفت که پیراهنش را باز کنید، چون نفسش در گردنش بند آمده است.
همی دست برروی قلبش نهاد
بگفتا شها بر تو بس مژده باد
هوش مصنوعی: او دستش را بر روی قلبش گذاشت و گفت: ای سلطان، بر تو مژده فراوان باد.
که زنده است او حالتش به شود
دوباره ورا روی چون مه شود
هوش مصنوعی: کسی که زنده است، حالتی دارد که می‌تواند دوباره به حالت بهتر برگردد و چهره‌اش مانند ماه زیبا و درخشان شود.
بیاورد دارو بزد بر دماغ
بگفتا بگیرید از او سراغ
هوش مصنوعی: دارویی را آورد و به بینی او زد و گفتند که از او اطلاعات بگیرید.
همی دم بدم خود صدایش کنید
بمالید بازو ندایش کنید
هوش مصنوعی: هر لحظه او را بخوانید و صدایش کنید و بازوی او را بمالید.
بپاشید بر چهره اش آب سرد
که رنگش سیه گشته از فرط درد
هوش مصنوعی: آب سردی بر روی صورتش بریزید، زیرا رنگش به خاطر شدت درد تیره و سیاه شده است.
دو دست ورا برد بالای سر
بیاورد آنگه بسوی کمر
هوش مصنوعی: دست‌های او را بالا آورد و سپس به سمت کمرش هدایت کرد.
چنان بود تا چشم شهلا گشود
بروی پزشکش نگاهی نمود
هوش مصنوعی: وقتی شهلا چشمانش را باز کرد، نگاهی به پزشک خود انداخت.
بزد سیحه و باز بیهوش گشت
چو هوشش ز سر رفت خاموش گشت
هوش مصنوعی: او زبانی به کار برد و به یکباره بی‌هوش شد، چون که فکر و هوش او از دستش رفت و خاموش گردید.
دوباره بزد دارویش بر دماغ
چو نفتی که ریزند اندر چراغ
هوش مصنوعی: او دوباره دارویی را بر بینی‌اش می‌مالد، مانند نفتی که برای روشن کردن چراغ درون آن می‌ریزند.
بگفتا نباید که خواب آیدش
که این خواب آنگه مدام آیدش
هوش مصنوعی: او گفت که نباید به خواب برود، زیرا این خواب دائماً به سراغش خواهد آمد.
پس از ساعتی باز چشمان گشود
بگفتا که ای دزد بی تار و پود
هوش مصنوعی: پس از مدتی دوباره چشمانش را باز کرد و گفت: ای دزد، تو بدون اینکه چیزی برای من باقی بگذاری، آمده‌ای.
بکش زود تر جانم آسوده کن
که خود نشنود گوشم از تو سخن
هوش مصنوعی: به سرعت زندگی‌ام را بگیر و آرامم کن، زیرا گوشم دیگر چیزهایی که از تو می‌گویی را نمی‌شنود.
بزد صیحه و باز هوشش ز سر
پریدو بخوابید بار دگر
هوش مصنوعی: فریادی کشید و هوشش را از دست داد و دوباره خوابش برد.
پزشک پزشکان بگفتا دگر
گذارید راحت کند مه سیر
هوش مصنوعی: پزشک بزرگ به دیگر پزشکان گفت که دیگر درمان را کنار بگذارید و بگذارید که ماهرخ، که دور از نگرانی‌هاست، راحتی را تجربه کند.
پس آنگه بیاورد خود شربتی
خورانید و گفتای تا ساعتی
هوش مصنوعی: سپس خود نوشیدنی آورد و نوشید و گفت که تا مدتی بنوشید.
گذارید ویرا که راحت کند
به بستر کمی استراحت کند
هوش مصنوعی: اجازه دهید او به راحتی دراز بکشد و کمی استراحت کند.
ولیکن بدانید او گشته به
در اینحال وی را بخود هشته به
هوش مصنوعی: اما بدانید که او در این وضعیت به در آمده است و خود را به این حال رسانده است.
خشایار پس شاد شد زین سخن
بشد روی اوچون گل اندر چمن
هوش مصنوعی: خشایار به خاطر این حرف خوشحال شد و چهره‌اش مانند گلی در باغ سرشار از شادابی و نشاط شد.
بفرمود نامه به کامپوی شاه
نویسید و یک قاصد افتد براه
هوش مصنوعی: فرمان داد که نامه‌ای به شاه بنویسند و یک قاصد را به سمت او بفرستند.
بیاید ببیند رخ ماه مهر
که خوابیده بر تخت آن خوب چهر
هوش مصنوعی: بیایید ببینیم چهره زیبای ماه مهر را که آرام بر تخت خود در خواب است.
گرفتم ز خرقول آن ماه رو
ندادم مجالش کند گفتگو
هوش مصنوعی: از زیبایی‌های صورت او بهره‌بردم و به او اجازه ندادم که درباره‌اش صحبت کنم.
زدم تیر و افشان نمودم سرش
بخاک اندر انداختم پیکرش
هوش مصنوعی: من تیر را رها کردم و او را به زمین انداختم، بدنش را به خاک سپردم.
پس آنگاه چادر نمودم بپا
فرود آمد با تمام سپاه
هوش مصنوعی: سپس چادر را به پا کردم و سپاه با تمام نیروی خود فرود آمد.
پزشکان همه در علاج ویند
همه موبدان در دعای ویند
هوش مصنوعی: همه پزشکان در درمان او تلاش می‌کنند و همه روحانیان در دعا و نیایش برای او فعالیت دارند.
تو آسوده شو دخترت نزد من
تواند که کم کم بگوید سخن
هوش مصنوعی: تو راحت باش، دخترت در کنار من می‌تواند به آرامی صحبت کند.
بفرمود گوئید تا یک سوار
برد زود این نامه نامدار
هوش مصنوعی: فرمان داد تا سریعاً یک سوار برود و این نامه معروف را به همراه داشته باشد.
دهد نامه را خود بدست امیر
ولیکن که باید پرد همچوتیر
هوش مصنوعی: اگرچه نامه را خود امیر شخصاً می‌دهد، اما کسی باید آن را در نقطه‌ای خاص برساند، مانند تیر که باید دقیقا به هدف برخورد کند.
همی اسب تازد رود سوی شهر
چو مرغی بپردهم از جوی و نهر
هوش مصنوعی: اسب با شتاب به سوی شهر می‌دود، مانند مرغی که از جوی و نهر پرواز می‌کند.
همی اسب تازان بیامد سوار
چو تیری که پرد برای شکار
هوش مصنوعی: سواری مانند تیر به سرعت در حال دویدن و پیشروی است که به سمت شکار می‌رود.
چو آمد بشهر و بنزد امیر
بگفتند امیر است در غم اسیر
هوش مصنوعی: وقتی او به شهر رسید و نزد امیر رفت، به او گفتند که امیر در غم اسیری به سر می‌برد.
گهی زار و گریان زند روی سر
گهی گوید ای دخت نیکو سیر
هوش مصنوعی: گاهی با ناله و گریه به سر و روی خود می‌زند و گاهی به من می‌گوید، ای دختر خوب و با جمال.
فرستاد در هر سوئی لشگری
بهرجا فرستاده شد رهبری
هوش مصنوعی: در هر گوشه‌ای لشکری فرستاده شده و در هر جا رهبری برای هدایت آنها تعیین شده است.
کند زارو گریان زند روی سر
که پور شهنشاه والاگهر
هوش مصنوعی: زنی که در حال زاری و گریه است، بر روی سرش می‌زند و از درد و اندوه خود می‌گوید که فرزند پادشاه بزرگ و باارزش است.
بیاید در این شهر خود باسپاه
چگونه پذیره شوم پور شاه
هوش مصنوعی: بیا در این شهر با سپاهیان چگونه خود را به عنوان فرزند شاه قبول کنم.
نمایم پذیرائی شاهوار
چرا من شدم این چنین خواروزار
هوش مصنوعی: چرا باید به استقبال سلطانی بروم، در حالی که خودم این‌گونه حقیر و ناتوان شده‌ام؟
سوار آمد و گفت ای نیک زاد
بشارت که از غم شدستی توشاد
هوش مصنوعی: یک سوار به نزد ما آمد و گفت ای فرزند نیکو، خوش‌خبر باش که تو از غم رهایی یافته‌ای و شادمانی به سراغت آمده است.
پس آن نامه بگرفت کامپوی شاه
که برشد مهش خود زژرفای چاه
هوش مصنوعی: پس از آن، نامه‌ای را که پیام‌رسان شاه آورده بود دریافت کرد و این خبر باعث شد که مهش (عزیزش) از عمق چاه نجات یابد.
فشاند اشک شوق و برفت اوزهوش
بگفتا که پورشه داریوش
هوش مصنوعی: او از شادی اشک می‌ریزد و هنگامی که به یاد پورش داروش می‌افتد، از هوش می‌رود.
خریده است جانم غلامم ورا
پیاده روم در گهش باسرا
هوش مصنوعی: جانم را به بهای زیادی خریده‌ام و برای او مانند یک خدمتکار به دنبالش می‌روم و هر جا که برود، من نیز پیاده در کنار او هستم.
ببوسم زمین و کف پای او
چو پیر غلامم بدرگاه او
هوش مصنوعی: من حاضر هستم زمین را ببوسم و پای او را بمالم، زیرا مانند یک خدمتکار پیر در حضور او قرار دارم.
گرفته است مه مهر از دزدها
هم از دست خرقول کرده رها
هوش مصنوعی: ماه از دزدی‌ها ناراحت و غمگین است و از دست آدم‌های بی‌رحم و ستمگر رنج می‌برد.
کنون آن پزشکان شاهنشهی
علاجش نمودند و گشته بهی
هوش مصنوعی: اکنون پزشکان دربار شاهنشاهی درمان او را انجام دادند و حال او بهبود یافته است.
بکوشید و گردید یک سر سوار
بتازیم درگاه آن شهریار
هوش مصنوعی: سخت تلاش کنید و همه با هم آماده باشید تا با سرعت به سوی دربار آن پادشاه برویم.
شتابان خود باسران سپاه
همه سر نهادند درگاه شاه
هوش مصنوعی: سربازان با همت و سرعت به سوی درگاه شاه آمده و سرهای خود را به احترام فرود آوردند.
همه شادمان و همه باشتاب
به پهلوی اسبان کشیده رکاب
هوش مصنوعی: همه خوشحال و با انرژی، به کنار اسب‌هایشان رفته و زین‌های آن‌ها را آماده می‌کنند.
پیاده ز اسبان برپور شاه
اجازت گرفته گزیدند راه
هوش مصنوعی: چند سواره از سواری شاه پیاده شدند و اجازه گرفتند تا راهی را انتخاب کنند.
چو کامپوی آمد زمین بوسه داد
که ای نوجوان پورشه شاد باد
هوش مصنوعی: زمانی که کامیابی و پیروزی به سراغت می‌آید، باید بر زمین بوسه بزنی و از جوانی و خوشبختی‌ات لذت ببری.
غلامم بدرگاهت ای شاهزاد
خریدی تو آزاد کردیم شاد
هوش مصنوعی: من بنده‌ات هستم ای شاهزاده، تو به من لطف کردی و آزادیم بخشیدی، اکنون خوشحالم.
بفرمود بنشین بکرسی زر
ببینم شما را چه آمد بسر
هوش مصنوعی: فرمان داد که بر روی صندلی طلا بنشین و ببینم چه بر سرت آمده است.
پس آنگه بگفتا که ای شاهزاد
که این غم دوباره مرا دست داد
هوش مصنوعی: سپس او گفت: ای شاهزاد، این اندوه دوباره به سراغ من آمده است.
بگفتا مگر دخت نیکو سیر
همی برده بودند دزدان دگر
هوش مصنوعی: گفت آیا ممکن است که دزدان دختر خوب‌رفتاری را برده باشند؟
بگفتا نه ای خسرو نیکزاد
چه گویم که اشکم بدامان فتاد
هوش مصنوعی: گفت: نه، ای پادشاه نیکو، چه بگویم که اشک‌هایم به دامنم افتاده است.
بعهد جوانی بگرگان شدم
خوش اندر چمن میزدم من قدم
هوش مصنوعی: در دوران جوانی، با شوق و سرخوشی به باغ‌ها رفتم و در میان گل‌ها قدم می‌زدم.
همی بود ایام اردیبهشت
چمن پر زگل دشت همچون بهشت
هوش مصنوعی: ایام اردیبهشت فرا رسیده و در این زمان، باغ و دشت پر از گل‌هاست و حالتی بهشتی دارند.
جوانان که بودیم با هم گروه
خرامان برفتیم تا پای کوه
هوش مصنوعی: زمانی که جوان بودیم، با همدیگر به سمت کوه رفتیم و با شوق و نشاط گام برداشتیم.
یکی آبشاریست چندان بلند
نخواهد رسد بر سریرش کمند
هوش مصنوعی: یک آبشار وجود دارد که به قدری بلند است که هیچ کس نمی‌تواند از ترفند و دسیسه‌های آن بر روی خود غلبه کند.
همی آب تران بود نام او
که از کوه گیرد سرانجام او
هوش مصنوعی: آب زلالی است که از کوه سرچشمه می‌گیرد و در نهایت به جایی می‌رسد.
فرود آید از کوه آن آبشار
بریزد بدامان آن سبزه زار
هوش مصنوعی: آبشار از بلندی کوه پایین می‌آید و بر روی دشت سبز و سرسبز می‌ریزد.
بر اطراف آن کوههای بلند
درختان جنگل بسی چون و چند
هوش مصنوعی: اطراف کوه‌های بلند، درختان جنگل به‌طور فراوان و مختلفی وجود دارد.
درختان کشیده است سر بر فلک
تو گوئی رود خود بنزد ملک
هوش مصنوعی: درختان به قدری بلند هستند که انگار به سمت آسمان سر کشیده‌اند، طوری که به نظر می‌رسد رودخانه‌ای به سمت سرزمین پادشاهی حرکت می‌کند.
چو گشتم در آن جنگل دلنشین
بگوشم بیامد صدائی حزین
هوش مصنوعی: وقتی در آن جنگل زیبا قدم زدم، صدای دل‌نوازی به گوشم رسید که حزن و اندوهی در آن نهفته بود.
چو نزدیک گشتم بر یک درخت
بدیدم یکی ریسمان بسته سخت
هوش مصنوعی: وقتی به درختی نزدیک شدم، دیدم که یک بند محکم به آن بسته شده است.
یکی دختری روی او همچو ماه
به بسته بگردن طناب سیاه
هوش مصنوعی: دختری با زیبایی مثل ماه، با نخی سیاه به دور گردنش، در حال چرخیدن است.
سر ریسمان بسته برشاخ بود
سر دیگرش بر گلو بسته بود
هوش مصنوعی: سر یک ریسمان به شاخه‌ای گره خورده و سر دیگر آن به گلو گره زده شده است.
دهد تاب تا گردد از جا بلند
بر افروخته روی او از کمند
هوش مصنوعی: او به قدری درخشان و تابناک است که وقتی به او نگاه می‌کنی، همه چیز از جایش بلند می‌شود و به آرامی به سمت او کشیده می‌شود.
زچشمان او اشک جاری چو آب
هم از هول جان یافته اضطراب
هوش مصنوعی: چشمان او مانند آب اشک می‌ریزند، و این اشک‌ها ناشی از ترس و اضطراب عمیق او است.
دویدم گرفتم چو من آن طناب
گشادم بیاوردمش نزد آب
هوش مصنوعی: من به سرعت دویدم و وقتی طناب را گرفتم، آن را باز کردم و آن را به کنار آب آوردم.
بگفتم که ای دختر نیک رو
نباید که باشی چنین زشت خو
هوش مصنوعی: گفتم که ای دختر زیبارو، نباید این‌قدر بدخلق باشی.
نه خوبست این کارو این خودکشی
اگر در جهان رنج عالم کشی
هوش مصنوعی: این کار درست نیست و خودکشی نمی‌تواند راه حل خوبی باشد، حتی اگر در این جهان با درد و رنج مواجه باشی.
بگفتم بگو تا که درد تو چیست
چنین رنج و درد تو از دست کیست
هوش مصنوعی: از تو خواستم که بگویی درد و مشکل تو چیست و این همه رنج و آزار به خاطر چه کسی است؟
ترا باب کو مادرت در کجاست
در این جنگل و کوه تنها چراست
هوش مصنوعی: چرا در این جنگل و کوه تنها هستی؟ مادر و پدرت کجا هستند؟
بگفتا که ترسم بگویم سخن
که بابم که باشد کجایم وطن
هوش مصنوعی: می‌گوید که می‌ترسم حرفی بزنم، زیرا نمی‌دانم که چه کسی پدر من است و وطنم کجاست.
بگفتا مرا باب شه بردیا
که آزیدها کست مارا نیا
هوش مصنوعی: گفت که پدرم مرا به شاه برد و به من گفت که امتحان می‌کنی که چه کسی در این ماجرا نقشی دارد.
بکرمان پدر بود خود شهریار
پدر داشت چون کورش نامدار
هوش مصنوعی: بکرمان، پدرِ شهریار بود و شهریار نیز پدری داشت که مانند کورش بزرگ و مشهور بود.
چو شه کورش از دار دنیا برفت
همان گاه کامبوجیا برگرفت
هوش مصنوعی: زمانی که کوروش، شاه بزرگ، از این دنیا رفت، بلافاصله کامبوجیا (نوه‌اش) به قدرت رسید.
فرستاد خود بردیار را بخواست
برفت و ندیدیم دیگر کجاست
هوش مصنوعی: او به درخواست خود به دیاری رفت و دیگر از او خبری نداریم.
سه سالی نیامد دیگر بردیا
نه پیکی از او آمدی نزد ما
هوش مصنوعی: سه سال است که دیگر خبری از بردیا نیست و هیچ پیغامی از او به ما نرسیده است.
پس آنگه بگفتند او گشته شاه
سروتخت و تاجش رسیده بماه
هوش مصنوعی: سپس گفتند که او به مقام شاهی رسیده و تخت و تاجی مانند ماه دارد.
چو بشنید مادر بسی شاد شد
ز درد و غم ورنج آزاد شد
هوش مصنوعی: وقتی مادر این خبر را شنید، بسیار خوشحال شد و از همه دردها و غم‌ها آزاد گشت.
بگفتا که باید شوم سوی پارس
برم هرچه دارم از این جا اساس
هوش مصنوعی: او گفت که باید به سوی پارس بروم و هر چه دارم از اینجا ببرد.
بزودی به بستند بار سفر
سوی پارس گشتیم ما رهسپر
هوش مصنوعی: ما به زودی سفر خود را به سمت پارس آغاز کردیم و بار و بنه‌مان را آماده کردیم.
چو رفتیم بردر گه شهریار
خبردار گشت آن شه کامکار
هوش مصنوعی: زمانی که ما به دروازه‌ی شهر صاحب‌اختیار رسیدیم، آن پادشاه موفق و کارآمد متوجه حضور ما شد.
بگفتا برانید اینها ز در
که این زن بسی پست و بس خیره سر
هوش مصنوعی: او گفت که باید این‌ها را از در بیرون کنید، چون این زن بسیار پست و بی‌فکر است.
نباید بیاید بدرگاه ما
نخواهد چنین دخت وزن بردیا
هوش مصنوعی: نباید دختری به درگاه ما بیاید که اینطور باشد.
بگیرند اسباب و اموالشان
برانید تنها ز درگاهشان
هوش مصنوعی: دارایی‌ها و اموالشان را از آنها بگیرید و فقط آنها را از درگاه خود دور کنید.
غلامان گرفتند اسبابمان
ز اسبو کنیز و غلامانمان
هوش مصنوعی: خدمتکاران ما وسایل و تجهیزات ما را از کنیزان و غلامان جمع‌آوری کردند.
براندند از در من و مادرم
براندند سد تیر پشت سرم
هوش مصنوعی: مرا از خانه‌ام بیرون کردند و مادرم هم از من فاصله گرفت. در پشت سرم تیرهایی وجود دارد که سدی ایجاد کرده است.
چو این دید مادر بگفتا دگر
چگو در این شهر آرام بسر
هوش مصنوعی: وقتی مادر این را دید، گفت: دیگر در این شهر آرامش نخواهی داشت.
بپوئیم و خود سوی کرمان رویم
درآن جایگاه بزرگان رویم
هوش مصنوعی: بیایید و به سوی کرمان برویم، جایی که بزرگان در آن قرار دارند.
چو رفتیم باز حمت و خوار وزار
تنی خسته و دل شکسته نزار
هوش مصنوعی: وقتی بازگشتیم، به حال زار و خسته، جسمی فرسوده و دلی شکسته داشتیم.
سوی خانه ی خود گزیدیم راه
بگفتند بستند باحکم شاه
هوش مصنوعی: ما به سمت خانه‌مان رفتیم، اما گفتند که با فرمان شاه راه را بسته‌اند.
چومادر چنان دید سر را بدر
بزد خود دگر دید آن مغز سر
هوش مصنوعی: وقتی مادر دید که سر را به سختی می‌زنند، خود نیز دیگر آن مغز را نخواهد دید.
همانگه بیفتاد از پای ومرد
غم و رنج عالم بدخترسپرد
هوش مصنوعی: در همان لحظه، غم و رنج دنیا بر او غلبه کرد و او از پا افتاد و جان سپرد.
من آنگه فتادم بر مادرم
شدم زار و گریان زدم بر سرم
هوش مصنوعی: در آن لحظه‌ای که به مادر خود افتادم، به شدت ناراحت و گریان شدم و به سر خود ضربه زدم.
همه جمع گشتند بر دور ما
همه زار گشتند از حال ما
هوش مصنوعی: همه دور ما جمع شده‌اند و از حال و روز ما به شدت ناراحت و غمگین شده‌اند.
چو آنجا مرا دایه ای پیر بود
که از زندگانی دگر سیر بود
هوش مصنوعی: در آن مکان، مادری سالخورده برای من بود که از زندگی خسته و دلزده شده بود.
بیامد مرا از میان گروه
گرفت و بیاورد نزدیک کوه
هوش مصنوعی: مرا از بین جمعیت برداشت و به نزدیکی کوه آورد.
ز کرمان بگرگان نهادیم رو
که شاید رهانیم ما آبرو
هوش مصنوعی: از کرمان به سوی گرگان رفتیم تا شاید بتوانیم آبرویمان را نجات دهیم.
بگفتا دگر شهر جای تو نیست
سرای فقیری سزای تو نیست
هوش مصنوعی: او گفت که دیگر در این شهر جایی برای تو نیست و خانه‌ای که در خور زندگی تو باشد، برای یک فقیر مناسب نیست.
ولیکن در این کوه دور از گروه
بمانیم ناید ز ماکس ستوه
هوش مصنوعی: اما ما در این کوه دور از دیگران می‌مانیم و از ما هیچ نشانی برنخواهد آمد.
چو یک چند سالی براین برگذشت
یکی روز دایه بیامد ز دشت
هوش مصنوعی: پس از چند سال که گذشت، یک روز دایه‌ای از دشت به پیش ما آمد.
بیاورد نان و برایم خوراک
بگفتا که دیگر شوم من هلاک
هوش مصنوعی: آورده نان و غذایی برایم فراهم کرد و گفت که اگر اینطور پیش برود، به زودی نابود می‌شوم.
سپردم ترا بر خدای جهان
که او هست به از کهان و مهان
هوش مصنوعی: تو را به خدای جهان سپردم، زیرا او از همه بزرگان و شخصیت‌ها بهتر و برتر است.
چو این گفت سر را نهاد و بمرد
دوباره مرا کرد این رنج خورد
هوش مصنوعی: وقتی این را گفت، سرش را پایین آورد و جان سپرد. دوباره مرا در این رنج گرفتار کرد.
چو تنها بماندم در این دهکده
شدم زار و گریان و ماتم زده
هوش مصنوعی: وقتی که در این دهکده تنها ماندم، حالتی ناخوش و غمگین پیدا کردم و به شدت گریه کردم.
کنون آمدم تا که خور را کشم
از آن به که من رنج عالم کشم
هوش مصنوعی: اکنون آمده‌ام تا خورشید را بکشم، زیرا از این بهتر است که رنج و سختی‌های دنیا را متحمل شوم.
شنیدم چو من زار و گریان شدم
از آن دختر زار بریان شدم
هوش مصنوعی: شنیدم که او در حال زاری و گریه است و من هم از حال و وضعیت او به شدت متاثر شدم و احساس ناراحتی کردم.
بگفتم عزیزم تو ای بی خبر
که کورش ندارد بعالم پسر
هوش مصنوعی: گفتم عزیزم، تو که از این موضوع بی‌خبری، بدان که در دنیا فرزندی مانند کوروش وجود ندارد.
چو کامبوجیا بردیا را بکشت
پس آنگه خودش کرد بر جنگ پشت
هوش مصنوعی: پس از این که کامبوجیا، بردیا را کشت، خودش به جنگ روی آورد.
بیامد که آید سوی شهر خویش
بگفتند شد بردیا شاه پیش
هوش مصنوعی: کسی به سوی شهر خود می‌رود و خبر می‌دهند که بردیا، پسر شاه، به جلو آمده است.
شده شاه بر تخت و برجای تو
گرفته است هم تاج و هم گاه تو
هوش مصنوعی: اکنون شاه بر تخت نشسته و جایگاه تو را گرفته است، او هم تاج را بر سر دارد و هم مقام تو را تصاحب کرده است.
بگفتا برادر نباشد مرا
بدست خودم کشته ام بردیا
هوش مصنوعی: او به برادرش گفت که من خودم بردیا را به دست خود کشته‌ام، پس نمی‌توانم او را بد بشمرم.
بگفتند دیگر ترا رای نیست
سر تخت شاهی ترا جای نیست
هوش مصنوعی: گفتند که دیگر برای تو تصمیمی وجود ندارد و جایی برای تو در تخت شاهی نیست.
چو کامبوجیا این قضا شنید
یکی خنجری از کمر برکشید
هوش مصنوعی: چو کامبوجیا این قضا شنید، یکی خنجری از کمر برکشید وقتی کامبوجیا این سرنوشت را شنید، یک خنجر را از کمرش بیرون آورد.
بزد بر جگر گاه و خود را بکشت
بدنیای بیهوده بنمود پشت
هوش مصنوعی: او با دلی شکسته و غمگین، به خود آسیب رساند و زندگی‌اش را به خاطر دنیای بی‌فایده و بی‌معنا به هدر داد.
پس آنگه سران و بزرگان شهر
بگفتند شاهی که جستست بهر
هوش مصنوعی: سپس بزرگان و سران شهر گفتند که شاهی که به دنبال او هستند.
چو معلوم شد گوماتا بوده است
همان نام خود بردیا کرده است
هوش مصنوعی: زمانی که مشخص شد گوماتا همان بردیا است، خود او را به همان نام معرفی کرد.
شمارا گوماتا برانده ز در
گرفتست اسباب و ساز سفر
هوش مصنوعی: شما باید برطرف کردن دلایل و وسایل سفر را جدی بگیرید و از در بیرون بروید.
چو بشنید مبهوت شد زین خبر
بگفتا که ما را چه بوده بسر
هوش مصنوعی: وقتی خبر را شنید، حیرت‌زده شد و گفت: با ما چه اتفاقی افتاده است؟
بگفتند رنجت دگر شد تمام
پذیری مرا من ترا چون غلام
هوش مصنوعی: گفتند دیگر رنجت به پایان رسیده است، حالا تو می‌پذیری که من همچون یک خدمتکار در کنار تو باشم.
نخواهی مرا من ترا چون پدر
ویا بنده باشم ببسته کمر
هوش مصنوعی: اگر مرا نخواهی، من هم مثل یک پدر یا یک خدمتکار به تو توجه نمی‌کنم و رابطه‌ام را با تو قطع می‌کنم.
بگفتا نخواهم بجز تو کسی
بفریاد من تو رسیدی بسی
هوش مصنوعی: او گفت که جز تو کسی را نمی‌خواهم که به فریاد من برسد، تو به من کمک زیادی کردی.
بیاوردم او را چو در خان خویش
نگه داشتم چون تن و جان خویش
هوش مصنوعی: او را به خانه‌ام آوردم و مانند جان و بدن خودم از او مراقبت کردم و نگه‌داری کردم.
پس از چند، مه مهر آمدم وجود
دگر هیچ فرزند جز او نبود
هوش مصنوعی: پس از مدتی، وقتی که مهر و محبتی جدید به وجود آمد، دیگر هیچ فرزندی جز او وجود نداشت.
بسی خوب بودیم با یکدگر
چه در خانه و در شکار و صفر
هوش مصنوعی: ما در کنار هم لحظات بسیار خوبی داشتیم، چه در خانه و چه در مواقعی که به شکار می‌رفتیم یا در سفر.
بدرگاه شاهی چو بدکارمن
شهنشاه فرمود ز آن انجمن
هوش مصنوعی: در دربار شاه، وقتی که من که فردی نادرست هستم، حضور داشتم، شاه به آن جمع گفت:
که تو رو سوی آذر آبادگان
امیری برو زود در آن مکان
هوش مصنوعی: به سمت آذرآبادگان برو و هر چه سریع‌تر به آنجا برس.
در آنوقت مه مهر ده ساله بود
نکو دختری چون گل و لاله بود
هوش مصنوعی: در آن زمان، مه به مدت ده سال به زیبایی و لطافت یک دختر نیکو و شبیه به گل و لاله بود.
ز جان و دل دوستدارش بدم
اگر دور شد بیقرارش بدم
هوش مصنوعی: دوستدار آن کسی هستم که اگر از من دور شود، از فرط ناتوانی و دل‌تنگی به شدت ناراحت و بی‌قرار می‌شوم.
یکی روز رفتیم بهر شکار
در ایام نیسان و فصل بهار
هوش مصنوعی: یک روز به شکار رفتیم در حالی که فصل بهار و زمان نیسان بود.
همان مادرش در همین مرغزار
همی میخرامید بهر شکار
هوش مصنوعی: مادرش نیز در همین دشت در حال گشت و گذار بود تا شکار کند.
چو یک چند از چشم ما دور شد
چو شب گشت تاریک و مستور شد
هوش مصنوعی: زمانی که مدتی از چشمان ما دور می‌شود، مانند شب که تاریک و پنهان می‌شود.
چو دیدم نیامد همان ماهرو
سوی کوه و صحرا نهادیم رو
هوش مصنوعی: وقتی دیدم که آن چهره زیبا به کوه و صحرا نرفت، ما هم رو به آن سمت نهادیم.
بسی مردو مرکب بر انگیختم
تو گوئی همه خاکها بیختم
هوش مصنوعی: من بسیاری از مردان و اسب‌ها را به حرکت درآوردم، گویی که همه خاک‌ها را از ریشه کندم.
نیامد دگر هیچ از او نشان
شدم من چنان زار چون بیهشان
هوش مصنوعی: دیگر هیچ اثری از او نیامد و من به شدت غمگین و بی‌قرار شدم، مثل کسی که هیچ امیدی نداشته باشد.
کنون هفت سال است او گم شده
نهان چون پری او ز مردم شده
هوش مصنوعی: مدت هفت سال است که او به طرز نامعلومی ناپدید شده، مانند پری که از دیده مردم غایب شده است.
خشایار بشنید گفتا چه بود
شنیدم بسی تازه گفت و شنود
هوش مصنوعی: خشایار شنید که چه می‌گویند و از شنیدن اخبار تازه و گفت‌وگوهای جدید شگفت‌زده شد.
پس آنگه غلامی بیامد بگفت
پزشکان کشیدند راز از نهفت
هوش مصنوعی: سپس غلامی آمد و گفت که پزشکان راز را از پنهان بیرون کشیدند.
بگویند مه مهرحالش به است
بر آمدز خواب ورخش چومه است
هوش مصنوعی: می‌گویند که حال ماه مهربان بهتر شده و از خواب بیدار شده است، چهره‌اش مانند من است.
خشایار گفتا برو نزد او
سلامت ببین دختر نیک خو
هوش مصنوعی: خشایار گفت برو پیش او و سلام او را ببین، دختر خوبی است.
پدر شاد گشت و هم از جا پرید
سوی دختر خویشتن میدوید
هوش مصنوعی: پدر خوشحال شد و از جای خود بلند شد و به سمت دخترش دوید.
بیامد ورا دید در تخت خواب
که از سیم بود و هم از زر ناب
هوش مصنوعی: شخصی به بستر خواب آمد و دید که این بستر از نقره و طلا ساخته شده است.
برویش کشیده حریر سفید
رخ دخترش چون گل شمبلید
هوش مصنوعی: دخترش که مانند گل شمبلید است، با چهره‌ای که در زیر حریر سفید قرار دارد، به پیش رفته است.
پزشکان ستاده بنزدش بپا
برش دارو و شربت و بس دوا
هوش مصنوعی: پزشکان نزد او آمده‌اند و دارو و شربت و انواع درمان‌ها را برایش آماده کرده‌اند.
چو روی پدر دید آن خوب چهر
تبسم برویش نمودی ز مهر
هوش مصنوعی: وقتی که آن جوان تصویر پدرش را دید، به خاطر زیبایی او لبخندی از محبت بر لبانش نشست.
پدر دید دختر بسی شاد شد
ز رنج و غم دختر آزاد شد
هوش مصنوعی: پدر وقتی دید که دخترش بسیار خوشحال است، از درد و غم او رهایی یافت و شاد شد.
بیامد بر دخترش برنشست
هم از مهر بگرفت دستش بدست
هوش مصنوعی: دخترش به او نزدیک شد و او بر روی اسب نشسته بود. سپس دست دخترش را با محبت گرفت و در دست خود گذاشت.
بگفتا که صد شکر ای خوب چهر
که آهو رمزدا بما کرد چهر
هوش مصنوعی: او گفت: چه زیبایی‌ای! ای چهره‌ی نیکو، که مانند آهو دلربایی و رازها را برای ما نمایان می‌کنی.
همان شاهزاده نجاتت بداد
چو دیدم ترا روح من گشت شاد
هوش مصنوعی: وقتی آن شاهزاده نجاتت را به من داد، دیدن تو باعث خوشحالی روح من شد.
بگفتا پدر جان از این دزدها
نمائید این مملکت را رها
هوش مصنوعی: پدر جان، بگوید که برای نجات این سرزمین از دست این دزدان چه باید کرد.
بگفتا که قصدم همین است من
که با شاهزاده بگویم سخن
هوش مصنوعی: او گفت که هدف من همین است که با شاهزاده صحبت کنم.
تو برخیز از جای ای دخترم
برم تا تورا من بسوی حرم
هوش مصنوعی: ای دخترم، از جا برخیز و با من به سمت حرم برو.
بگفتا پدر جان پزشکان شاه
بگفتند یک هفته در خوابگاه
هوش مصنوعی: پدر جان گفت که پزشکان شاه اعلام کردند که یک هفته باید در خوابگاه استراحت کند.
بخوابم همی استراحت کنم
در این چادر شاه راحت کنم
هوش مصنوعی: در چادر خود در حال استراحت و خواب هستم، تا با این کار آرامش را برای پادشاه به ارمغان بیاورم.
پدر گفت پس من روم بارگاه
به بینم چه فرمان دهد پور شاه
هوش مصنوعی: پدر گفت: من به قصر می‌روم تا ببینم شاه چه دستوری به پسرش می‌دهد.
بگفتا پدرجان برو شاد باش
ز رنج و غم من تو آزاد باش
هوش مصنوعی: پدر جان، برو و خوشحال باش، تو از غم و درد من آزاد هستی.
پس آنگه بیامد چو در بارگاه
که شادان بدیدش خشایارشاه
هوش مصنوعی: سپس او به حضور شاه خشایار رفت و زمانی که وارد شد، شاه را شاد و خوشحال دید.
ز خوش بختی او بسی شاد شد
ز درد و غم و رنج آزاد شد
هوش مصنوعی: او به خاطر خوشبختی خودش بسیار شاد شد و از درد، غم و رنج رهایی یافت.
پس آنگه بفرمود فرخ بیا
بیامد چو فرخ بر پور شاه
هوش مصنوعی: سپس شاه فرمان داد تا فرخ بیاید و او نیز به نزد شاه آمد.
بفرمود رو دزد خیره بیار
شوم من حکایت ازو خواستار
هوش مصنوعی: فرمان داد که دزد زبون‌بسته را بیاورید. من هم تمایل دارم داستان او را بشنوم.
چو آن پاسبانان درگاه شاه
مر آن دزد را بسته در بارگاه
هوش مصنوعی: وقتی که نگهبانان درگاه شاه آن دزد را در پیشگاه سلطنت گرفتار کردند.
نمودند حاضر بر نوجوان
بفرمود کای بد رگ بد گمان
هوش مصنوعی: در اینجا به یک جوان اشاره شده است که به او گوشزد می‌کنند که از تفکرات و گمان‌های نادرست دوری کند و به شرایط و واقعیت‌ها توجه بیشتری داشته باشد. به نوعی می‌خواهند به او یادآوری کنند که باید به دیدگاه‌ها و قضاوت‌های خود دقت کند و از افکار منفی پرهیز کند.
بگو، راست ورنه به برم سرت
بآتش بیندازم آن پیکرت
هوش مصنوعی: بگو حقیقت را، وگرنه سر تو را با آتش به سوزانم.
بگفتا که شاها منم بی خبر
که من بوده ام خودیکی رهگذر
هوش مصنوعی: گفت: ای پادشاه، من آن کسی هستم که بی‌خبر از خودم و هویتم، تنها یک رهگذر هستم.
بشهر آمدم من چو نزدیک شام
بدیدم سه تن دستشان بد لگام
هوش مصنوعی: به شهری وارد شدم و وقتی به نزدیکی شام رسیدم، سه نفر را دیدم که دستشان به لگام بسته بود.
بگفتند بامن تو ای مرد کار
تو خدمت نما زر، دهیمت بکار
هوش مصنوعی: به من گفتند، ای مرد، تو باید در خدمت باشی و کار کنی؛ من هم برای تو انجام می‌دهم.
بمن اسب دادند و رخت و سلاح
بدادند کفش و کمر با کلاه
هوش مصنوعی: به من اسب و تجهیزات جنگی دادند و همچنین کفش، کمربند و کلاه نیز برایم فراهم کردند.
همه تاخت کردند تا آبشار
که من رفت از دست و پایم قرار
هوش مصنوعی: همه به سمت آبشار حرکت کردند، اما من از شدت هیجان و اضطراب، آرامش خود را از دست دادم.
همانگه در آنجا فرود آمدند
بسی حرف باهم در آنجا زدند
هوش مصنوعی: در همان مکان فرود آمدند و سخنان زیادی را با یکدیگر مطرح کردند.
که ناگه نمایان بشد شهریار
بر آورد از پشت ایشان دمار
هوش مصنوعی: ناگهان پادشاه از پشت آن‌ها ظاهر شد و جان همه را گرفت.
دگر من ندانم بجز این سخن
اگر زنده سازید من را کفن
هوش مصنوعی: من به جز این حرف چیزی نمی‌دانم؛ اگر بخواهید مرا زنده کنید، باید با کفن این کار را بکنید.
چو شه زاده بشنید و آنرا بدید
بفرمود این را بزندان برید
هوش مصنوعی: وقتی شاهزاده این را شنید و آن را مشاهده کرد، دستور داد تا این فرد را به زندان بیندازند.
بگفتند پنجاه تن بوده اند
از ایشان بشب بیست تن کشته اند
هوش مصنوعی: گفته شده که در میان آنان پنجاه نفر بوده‌اند و در شب، بیست نفر از آنها کشته شده‌اند.
دگر دزدها را نمودند اسیر
بزندان نموده است ایشان امیر
هوش مصنوعی: دیگر دزدان را اسیر کرده‌اند و اکنون آن‌ها در زندان هستند و رئیس آن‌ها نیز در همین وضعیت قرار دارد.
بفرخ بفرمود با صد سوار
بشهر ایدرآ دزد را بیار
هوش مصنوعی: فرمان داد تا با صد سوار به شهر بروند و دزد را به آنجا بیاورند.
برفتند و آن دزدها را کشان
بزودی رساندند گردنکشان
هوش مصنوعی: آنها رفتند و به سرعت دزدان را به گردن‌کشان رساندند.
بفرمود آرید دزدان برم
به بینم چگونه بجا آورم
هوش مصنوعی: فرمان دادند تا دزدان را بیاورند تا ببینم چگونه می‌توانم با آنها برخورد کنم.
چو آن دزدها را بزنجیر و بند
بیاورد نزد شه اجمند
هوش مصنوعی: وقتی آن دزدان را با زنجیر و بند نزد شاه بزرگ بیاوردند.
یکی را بفرمود ای بد سییر
بگو آنچه دیدستی ای خیره سر
هوش مصنوعی: به یکی از افراد فرمان داده شد که بگوید چه چیزهایی دیده است، در حالی که او در حالتی ناآگاه و گیج قرار دارد.
وگرنه همین لحظه برم سرت
کنم ریزه ریزه همه پیکرت
هوش مصنوعی: اگر بخواهم، همین حالا می‌توانم تو را به تکه‌های کوچک تقسیم کنم.
بگفتا شها من ندارم خبر
زهر کار هستم همی بی خبر
هوش مصنوعی: او گفت: من از هیچ‌چیز خبر ندارم و فقط در حال انجام کارهایم هستم.
بدژخیم فرمود این را ببر
بزودی بزن گردنش با تبر
هوش مصنوعی: بددیده یا بدسرشت دستور داد که این را سریعاً ببرید و سرش را با تبر بزنید.
چو بردند آن دزد را خوار وزار
همی کرد فریاد کای شهریار
هوش مصنوعی: وقتی آن دزد را به زنی به دست گرفتند و در حال زاری و ناله بود، فریاد می‌زد که ای شاه.
امانم بده تا بگویم سخن
کنم فاش من راز این انجمن
هوش مصنوعی: به من فرصتی بده تا بتوانم حرف‌های خود را بزنم و به طور روشن، رازهای این جمع را بیان کنم.
بفرمود آرید این خیره سر
بگوید حکایت همه سر بسر
هوش مصنوعی: فرمان داد که این مرد نادان را بیاورید تا داستان تمام ماجرا را تعریف کند.
بگفتا که شاها در آن سمت کوه
یکی دو مغاره بود پر گروه
هوش مصنوعی: او گفت که در سمت آن کوه، چندین غار وجود دارد که پر از جمعیت است.
چو شب گشت تاریک این بیکسان
لباس سفر همچو گردنکشان
هوش مصنوعی: وقتی شب فرا می‌رسد و تاریکی همه‌جا را می‌پوشاند، این سفر به‌گونه‌ای است که مانند گردن‌کش‌ها در پی آرامش و امنیت هستند.
بپوشند و آیند بی قیل و قال
ببندند راه و ربایند مال
هوش مصنوعی: آنها بدون سر و صدا می‌آیند و هر چیزی را که می‌خواهند برمی‌دارند و راه‌ها را می‌بندند.
در آن غار تاریک باخود برند
بسی مردمی پست و خیره سرند
هوش مصنوعی: در آن غار تاریک، گروهی از انسان‌های پست و نادان حضور دارند.
همه مردها را در آنجا کشند
زنان را به بند گران بر کشند
هوش مصنوعی: تمام مردان را در آن مکان خواهند کشت و زنان را به سختی و زحمت خواهند برد.
خشایار فرمود لشگر سوار
شوند و بتازند تا سوی غار
هوش مصنوعی: خشایار دستور داد که سربازان سوار شوند و به سوی غار حرکت کنند.
همان دزدرا دست بسته چو سنگ
بگردن نهاده همی پا لهنگ
هوش مصنوعی: شخصی که در زندگی‌اش کارهای نادرست انجام داده و به نوعی گرفتار مشکلات است، حالا با دست و پای بسته، مانند سنگی که به گردنش آویخته شده، در زندگی احساس انزوا و ناتوانی می‌کند. او نمی‌تواند کارهایش را به درستی پیش ببرد و از مشکلاتش رنج می‌برد.
بینداختندش ورا در جلو
بگفتند کای خیره سر تند رو
هوش مصنوعی: او را به زمین انداختند و به او گفتند: ای سرسخت و شتابزده!
چویک هشت فر سنگ در کوهسار
همی راه رفتند تا سوی غار
هوش مصنوعی: چندین سنگ بزرگ در کوهستان به آرامی در حال حرکت به سمت غار هستند.
یکی غار بودی بکوه سهند
که بالای آن کوه بودی بلند
هوش مصنوعی: در یک زمان، غاری در کوه سهند وجود داشت که بر فراز آن کوه بلند و رفیع بود.
پس آن دزد گفتا در این غار کوه
نمایند این دزد ها هم گروه
هوش مصنوعی: آن دزد گفت: در این غار، دزدان خود را نشان می‌دهند و همگی در کنار هم هستند.
بشب در تکاپوی آدمشکی
بروزند در خواب و آسایشی
هوش مصنوعی: در شب، هنگامی که آدم‌ها در تلاش و کوشش هستند، همچنان خواب و آرامش بر آن‌ها سایه افکنده است.
خشایار فرمود نزدیک غار
بماند همین لشکر نامدار
هوش مصنوعی: خشایار دستور داد که همین لشکر مشهور در نزدیکی غار بماند.
ز مردان جنگی یکی صد نفر
مسلح همه تنگ بسته کمر
هوش مصنوعی: در اینجا به مردان جنگی اشاره شده که از میان آن‌ها، تنها یک نفر وجود دارد که با ساز و برگ کامل و نیرویی زیاد آماده نبرد است و بقیه در تنگنا قرار دارند. این بیت به نوعی نشان‌دهنده‌ی قدرت و توانایی یک شخص در مقایسه با دیگران است.
بریزند در غار و نعره زنند
همان نام شاهنشهی آوردند
هوش مصنوعی: در یک غار به شور و غوغا می‌افتند و نام شاهنشاهی را بر زبان می‌آورند.
دلیران برفتند در توی غار
بگفتند شاهنشه نامدار
هوش مصنوعی: شجاعان وارد غار شدند و نام شاهنشاه معروف را بیان کردند.
فرستاد لشکر شه داریوش
بگیرند دزدان بی رای و هوش
هوش مصنوعی: لشکری از طرف شاه داریوش فرستاده شد تا دزدان بی تدبیر و عقل را به دام بیندازند.
چو دزدان پریدند از خواب خوش
بدیدند گشتند پس دست خوش
هوش مصنوعی: وقتی دزدان از خواب شیرین بیدار شدند، متوجه شدند که اوضاع تغییر کرده و به دنبال راهی برای فرار افتادند.
گرفتند آن لشکر نامدار
همه دزد ها را همی خوار و زار
هوش مصنوعی: لشکر مشهور و شناخته‌شده، همگی دزدها را به حالت اندوه و بیچارگی درآورد.
به بستند هم دست و هم پایشان
بخواری بکشتند آن بیهشان
هوش مصنوعی: آنها را در وضعیت بدی گرفتار کردند و به زحمت و دردسر انداختند، به طوری که بی آنکه خودشان بخواهند، به نابودی کشیده شدند.
بدیدی بسی خانه در زیر کوه
ز سنگ و زگل ساختند این گروه
هوش مصنوعی: این گروه بسیاری از خانه‌ها را در زیر کوه با سنگ و گل ساخته‌اند.
بسی زر و سیمی که اندوخته
جواهر که چون آتش افروخته
هوش مصنوعی: بسیار طلا و نقره‌ای که ذخیره کرده‌ای، مانند آتشی که در حال شعله‌ور شدن است.
بگشتند در خانه ها سربسر
بیک خانه دیدند قفلی بدر
هوش مصنوعی: آنها به خانه‌ها برگشتند و در همه جا گشتند، اما در یک خانه قفلی بسته دیدند.
برفتند نزد خشایار شاه
همی عرض کردند کای پور شاه
هوش مصنوعی: به حضور خشایار شاه رفتند و عرضه داشتند که ای پسر شاه...
که دزدان همه دست بسته اسیر
کشیدیمشان ما ز گاه و سربر
هوش مصنوعی: ما دزدان را که دستشان بسته بود، از گاه و زمان به اسارت گرفتیم.
بگشتم در خانه کوه و غار
بدیدیم اسبابها بیشمار
هوش مصنوعی: به اطراف غار و کوه سر زدم و دیدم که وسایل و ابزارهای زیادی وجود دارد.
پس آنگه خشایار خود با امیر
دگر با سرو سروران و وزیر
هوش مصنوعی: پس از آن، خشایار با یک امیر دیگر و تعدادی از سروران و وزرایش دیدار کرد.
برفتند و گشتند در کوه و غار
زرو گنج و اسباب بد بیشمار
هوش مصنوعی: آنها به کوه‌ها و غارها رفتند و در آنجا گنج‌های فراوان و وسایل زیادی را پیدا کردند.
سلاح دلیران و گرز و سپر
هم از تیرو از ترکش و خشت زر
هوش مصنوعی: سلاح قهرمانان شامل گرز و سپر است و همچنین تیرها، ترکه‌ها و سنگ‌های طلا نیز جزو تجهیزات آنها به شمار می‌آید.
در این غار دیدند یک خانه ای
در بسته دیدند کاشانه ای
هوش مصنوعی: در این غار، خانه‌ای را دیدند که در آن بسته بود و به نظر می‌رسید که محل سکونتی است.
بفرمود این در نمائید باز
به بینم به بیرون بیاید چه راز
هوش مصنوعی: او فرمود که این در را باز کنید تا ببینم چه راز و رمزی در بیرون وجود دارد.
چو در گشودند خود با چراغ
از آن خانه گیرند شاید سراغ
هوش مصنوعی: وقتی در را باز می‌کنند، با چراغ به داخل می‌روند تا شاید اطلاعاتی از آن خانه به دست بیاورند.
برفتند و دیدند بس ماهرو
بزنجیر بستند آن بد گروه
هوش مصنوعی: آنها رفتند و دیدند که گروهی بد، زیبایانی را در زنجیر کردند.
همه موی ها ریخته تا زمین
ز خواری همه زرد گشته جبین
هوش مصنوعی: تمام موها به زمین ریخته است از ناراحتی و همه‌ی پیشانی‌ها زرد و پژمرده شده‌اند.
چو دیدند آنها که در باز شد
از آن مه رخان گریه آغاز شد
هوش مصنوعی: وقتی آن‌ها دیدند که در باز شد، از چهره‌ی زیبا و دل‌نشین او، گریه کردن را شروع کردند.
همه زار گشتند و بیچارگان
خدایار گفتند در این مکان
هوش مصنوعی: همه در اینجا به شدت نالان و بیچاره شده‌اند و از خداوند یاری می‌طلبند.
خدایا تو بستان دگر جان ما
که این کوه تاریک شد خان ما
هوش مصنوعی: پروردگارا، جان ما را همانند باغی تازه کن که این کوه تاریک و بی‌ثمر شده است و دیگر نمی‌تواند خانه‌ام باشد.
کسی نیست آگه زما بیکسان
گرفتار در دست این ناکسان
هوش مصنوعی: هیچ کس از وضع ما آگاه نیست و ما در چنگال افرادی ناتوان و بی‌کفایت گرفتار شده‌ایم.
چو کامبو یه شه حرفشان داد گوش
یکی سیهه زاد از سرش رفت هوش
هوش مصنوعی: وقتی که کامبوجی به شاه گفت که باید به حرف‌هایش گوش دهی، یکی از آن‌ها به قدری تحت تاثیر قرار گرفت که هوشش را از دست داد.
خشایار گفتا که این را چه بود
که با او چه کردند گفت و شنود
هوش مصنوعی: خشایار پرسید که چه چیزی باعث شده که این فرد را این‌گونه رفتار کرده‌اند و چه صحبت‌هایی در این باره رد و بدل شده است.
و از آن رویکی ماهروئی حزین
بزد سیهه و خورد ناگه زمین
هوش مصنوعی: در این بیت اشاره به این است که از زیبایی و طراوت چهره‌ای دل‌انگیز، ناگهان و به طور غیرمنتظره، حادثه‌ای تلخ و ناگواری رخ می‌دهد که باعث زمین‌گیر شدن او می‌شود. این تغییر ناگهانی می‌تواند نمادی از ناپایداری زندگی و تغییرات غیرقابل پیش‌بینی باشد.
پس آن سرفرازان و مردان شاه
بیاورده برهوش آن بیگناه
هوش مصنوعی: بنابراین کسانی که با اصالت و شجاعت هستند و مردان نیک و باهوش را در کنار آن بی‌گناه قرار داده‌اند، باید به او کمک کنند.
چو کامپوی را دیدگان باز شد
دوباره ورا گریه آغاز شد
هوش مصنوعی: وقتی که کامپوی را دید، ناگهان چشمانش به روی او گشوده شد و دوباره اشک‌هایش جاری شد.
بگفتا که این مادر ماه مهر
ز خواری چنین زرد گشته است چهر
هوش مصنوعی: او گفت که این مادر، که ماه مهر است، به خاطر ذلت و خفت، این‌چنین چهره‌اش زرد شده است.
چو هوشش بجا آمد آن ماهرو
نظر کرد بالای سر دید شوی
هوش مصنوعی: وقتی آن دختر زیبا به هوش آمد، نگاهی به بالای سرش انداخت و شوهرش را دید.
گشودند آن خوبرویان زبند
رها شد سرو گیسوان چون کمند
هوش مصنوعی: آن چهره‌های زیبا زنجیرها را گشودند و در نتیجه، موی بلند و خوش حالت مانند دامی آزاد شد.
همه بانوان شاد و خندان شدند
که بیرون از آن غاروزندان شدند
هوش مصنوعی: تمام زن‌ها شاد و خوشحال شدند زیرا از آن غار آزاد شدند.
کشیدند اسبان بنزدیک کوه
سواره نمودند جمله گروه
هوش مصنوعی: اسب‌ها را به سمت کوه راندند و تمامی گروه را سوار آن‌ها کردند.
در غار بستند با سنگ سخت
بگفتند دزدان که بر گشته بخت
هوش مصنوعی: در یک غار، درب را با سنگی محکم بسته بودند و دزدان گفتند که شانس به آن‌ها روی آورده است.
خشایار فرمود پس با امیر
که زنها و این دزدهای اسیر
هوش مصنوعی: خشایار دستور داد به امیر که درباره زن‌ها و این دزدهای اسیر صحبت کنند.
تو با ابن سواران ببر سوی شهر
که زنها ز شادی بجویند بهر
هوش مصنوعی: تو با آن سواران به سوی شهر برو، زیرا زنان به خاطر شادی به دنبال تو هجوم خواهند آورد.
همه دزدها را بزندان کنید
از آن، جمله را شاد و خندان کنید
هوش مصنوعی: همه دزدها را به زندان ببرید و آنان را شاد و خندان کنید.
بیائیم ما تا دو روز دگر
چو مه مهر حالش شود خوبتر
هوش مصنوعی: بیایید تا چند روز دیگر، وقتی ماه مهربانی بهتر شود، در کنار هم باشید.
خشایار آمد برون با سپاه
پیاده شد و رفت در بارگاه
هوش مصنوعی: خشایار با لشکری از پیادگان بیرون آمد و به سمت کاخ رفت.
بسوی پزشکان بیاورد رو
بگفتا چگونه است آن ماهرو
هوش مصنوعی: به طرف پزشکان رفت و گفت: حال آن معشوقه چگونه است؟
بگفتا که بسیار حالش به است
همان روی نیکوی او چون مه است
هوش مصنوعی: شخصی گفت که حال او بسیار خوب است و زیبایی چهره‌اش مانند ماه می‌درخشد.
بگفتا بگوئید با ماه مهر
خشایار آرد بسوی توچهر
هوش مصنوعی: او گفت که با ماه مهر، خشایار تو را به سوی خود خواهد آورد.
بگفتا بفرماید آن شهریار
خشایار پور شه نامدار
هوش مصنوعی: آن پادشاه نامدار، خشایار، فرمودند.
چو آمد ز در آن شه نامجو
بر آمد ز جا دختر ماهرو
هوش مصنوعی: وقتی آن پادشاه عزیز وارد شد، دختر زیبای مانند ماه از جای خود بیرون آمد.
فرو برد آنگه به تعظیم سر
بگفتا که ای خسرو تاجور
هوش مصنوعی: سپس به نشانه‌ی احترام سرش را پایین آورد و گفت: ای شاه بر تاج‌دار!
یکی بنده ام تا که من زنده ام
بفرمان و رأیت سر افکنده ام
هوش مصنوعی: من تا زمانی که زنده‌ام، بنده‌ای هستم که به فرمان و نظر تو سر نهاده‌ام.
که ازچنگ دزدم نمودی رها
خریدی تو جان مرا بی بها
هوش مصنوعی: تو جان مرا که بدون ارزش بود، از دست دزدها آزاد کردی و به عنوان خریدی رها کرده‌ای.
منم چون کنیزو پدر چون غلام
بماند همه روزگارت بکام
هوش مصنوعی: من مانند کنیز هستم و پدرم همچون غلام، اما با این حال، همه روزها به نفع تو خواهد گذشت.
بگفتا عزیزم تو ای جان من
همی روح و هم عمرو ایمان من
هوش مصنوعی: او به من گفت: عزیزم، تو هم روح منی و هم عمر و ایمان من.
برای تو از راه دورو دراز
کشیدم بسی رنج بینم تو باز
هوش مصنوعی: برای تو از مسافتی طولانی زحمت زیادی کشیدم، اما تو هنوز به من توجهی نکرده‌ای.
گرفتم همه دزد خیره سران
بزندان نمودم همه بیکران
هوش مصنوعی: من تمام دزدان سرسخت را گرفتم و آن‌ها را در دنیایی بی‌پایان محبوس کردم.
بشارت که مام ترا بی گزند
گرفتم رها گشت او خود ز بند
هوش مصنوعی: خوشحالی و نوید آن است که من تو را بدون آسیب و خطر به دست آوردم و او خودش از قید و بند رهایی یافت.
چو بشنید دختر همی مات شد
ز سر رفت هوش و دلش شاد شد
هوش مصنوعی: وقتی دختر صدای او را شنید، به شدت مبهوت شد و تمام هوش و حواسش را از دست داد، اما در دل احساس شادی کرد.
بگفتا که جانم فدای تو باد
زمین و زمان خاک پای تو باد
هوش مصنوعی: گفت که جانم فدای تو خواهد شد و زمین و زمان به پای تو مانند خاک خواهند شد.
اجازت بفرمای ای شهریار
روم شهر دیگر ندارم قرار
هوش مصنوعی: ای پادشاه روم، اجازه دهید چون من در این شهر دیگر آرامش ندارم.
ببینم مگر من رخ مادرم
ببوسم بپایش گذارم سرم
هوش مصنوعی: می‌خواهم چهره مادرم را ببوسم و سرم را به پایش بگذارم.
خشایار فرمود فردا بگاه
سوی شهر با هم گزینیم راه
هوش مصنوعی: خشایار دستور داد که فردا صبح به سوی شهر راهی را انتخاب کنیم.
چو شد صبح و آن خسرو خاوری
زمین را ببر کرد رخت زری
هوش مصنوعی: صبح که شد، آن پادشاه آسمانی، زمین را مانند رخت زری رنگین و زیبا کرد.
درفش درخشان شد افراشته
ز نورش جهان گشت انباشته
هوش مصنوعی: پرچم با درخشندگی‌اش به اهتزاز درآمد و نور آن باعث شد که جهان پر از زیبایی و روشنی شود.
خشایار کاز خواب بیدار شد
سر سرکشان بر سر دار شد
هوش مصنوعی: خشایار از خواب بیدار شد و بر چالشگران و سرکشان مسلط گردید.
بفرمود اسب مرا زین کنند
دلیران همه خویش آزین کنند
هوش مصنوعی: خودم را آماده کردم و به دلیران گفتم که اسبم را زین کنند و هر یک از آن‌ها خود را بیارایند.
یکی اسب تازی نژاد سپید
که زین و لگامش ز زر بر کشید
هوش مصنوعی: یک اسب تازی با نژاد سفید و با زین و لجامی طلایی دارد.
که مه مهر بر اسب گردد سوار
که او هست خود چون یل نامدار
هوش مصنوعی: آن کسی که به جمال و زیبایی مشهوری می‌رسد، مانند آنکه بر اسب سوار شده است و به مقام یلی بزرگ و مشهور دست یافته است.
چو تزیین بشد اسب بانوی شاه
دلیران کمر بسته در بارگاه
هوش مصنوعی: زمانی که اسب زیبای بانوی شاه دلیران آراسته و تزئین شد، او به کمر بسته و در بارگاه حاضر شد.
جنیبت کشان و جلو دارها
سر و افسران و چه سردار ها
هوش مصنوعی: تو در بین سربازان و فرماندهان با شکوه و رده‌بالا، به جلو جلوه می‌کنی.
چو شه زاده بر اسب خود شد سوار
پس آنگه سران و سواران کار
هوش مصنوعی: وقتی شاهزاده بر اسبش سوار شد، سپس مهم‌ترین و برترين افراد و سواران دور او جمع شدند.
بر آمد صدای تبیره ز دشت
دلیران همه نیزه هاشان بدست
هوش مصنوعی: از دشت دلیران صدای شادی و شور برخواست و همه جنگجویان نیزه‌های خود را در دست گرفتند.
برا افتادند با آن جلال
خشایار و مه مهرو نیکو جمال
هوش مصنوعی: با شکوه و عظمت خشایار، آن کسانی که در اوج زیبایی و نیکی بودند، از بین رفتند و به خاک افتادند.
از آنروی کامپویه شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
هوش مصنوعی: از رنج و غم رهایی یافته و دل شاداب و خوشحال است.
بیامد چو بر شهر و بر کاخ خود
بهمراه بانوی چون ماه خود
هوش مصنوعی: او به شهر و کاخ خود آمد، و همراه خود زنی زیبا مانند ماه را داشت.
بفرمود دزدان بزندان برید
بآن تنگ زندان دزدان برید
هوش مصنوعی: او فرمان داد دزدان را به زندان بیندازند و در آن زندان تنگ نگه‌دارند.
همی سخت گیرد بر این خسان
که اینها نمودند بد با کسان
هوش مصنوعی: این افراد بدکار به خاطر رفتارهای ناشایستی که با دیگران داشته‌اند، به شدت مورد انتقاد و توبیخ قرار می‌گیرند.
بیاورد بانوی خود را بکاخ
زنان دگر هم در اطراف کاخ
هوش مصنوعی: زنی را به کاخ بیاور که در اطراف کاخ زنان دیگر نیز هستند.
کنیزان و خدمتگذاران او
همه بوسه دادن بر پای او
هوش مصنوعی: خدمتکاران و کنیزان او همه به پای او بوسه می‌زنند.
بگفتن شادیم از روی تو
بدیدیم این روی نیکوی تو
هوش مصنوعی: با دیدن چهره‌ی زیبای تو، شادی‌ام را بیان کردم و از این رو خوشحال بودم.
بگرمابه بردند بانوی شاه
سپس رخت نیکو به بر کرده ماه
هوش مصنوعی: زن شاه را به گرمابه بردند و او هم لباس زیبایی به تن کرد که مانند ماه می‌درخشید.
دگر گفت پس ماه مهرم کجاست
چو او نیست قصرش بسی بی صفاست
هوش مصنوعی: سپس گفت: حالا ماه مهر من کجاست؟ وقتی او نیست، قصرش بسیار بی‌حالت و بی‌جلوه است.
یقین شوی کرده است آن دخترم
که آن دخت نیکو نیاید برم
هوش مصنوعی: مطمئن شدم که آن دختر من است، زیرا آن دختر خوب به من نمی‌رسد.
پس آنگه حکایت برایش تمام
بگفتن از آن شه نیک نام
هوش مصنوعی: سپس داستان را کامل برایش تعریف کرد و از آن شاه با خوبی و نام نیک صحبت کرد.
بگفتند تا عصر آن شاهزاد
بیایند با دخت نیکو نهاد
هوش مصنوعی: به آنها گفتند که تا عصر، آن شاهزاده همراه با دختر با شخصیت و خوب خواهند آمد.
چو بشنید بسیار او شاد شد
ز شادی چو یک سرو آزاد شد
هوش مصنوعی: وقتی او خبر خوشی را شنید، بسیار خوشحال شد و مانند سروی که از قید و بند رها شده باشد، احساس آزادی کرد.
بگفتا کشیدم بسی درد و رنج
کنون یافتم این چنین خوب گنج
هوش مصنوعی: او گفت که تجربه‌های بسیار دردناک و سختی را پشت سر گذاشته‌ام، اما اکنون به چنین گنج باارزشی دست یافته‌ام.
چنین است این گردش روزگار
گهی پست سازد گهی کامکار
هوش مصنوعی: زندگی همیشه در حال تغییر است؛ گاهی ما را به پایین می‌برد و گاهی موفقیت‌ها را به ما می‌دهد.
سپس کامپویه با بزرگان شهر
به بستند آئین همه کوی شهر
هوش مصنوعی: سپس کامپویه با بزرگانی که در شهر بودند، قوانینی را برای همه محله‌های شهر تعیین کرد.
نمودن پس طاق نصرت بپا
که شهزاده زو بگذرد با سپاه
هوش مصنوعی: به زودی، پرچم پیروزی را برافرازید، زیرا شاهزاده به همراه سپاهش از آنجا عبور می‌کند.
که تا چهار فرسنگ از شهر دور
همی چنگ زن بود و ساز و سرور
هوش مصنوعی: تا چهار فرسنگ دورتر از شهر، همچنان عده‌ای به ساز و آواز و جشن و سرور مشغول هستند.
چو از کشوری و چو از لشکران
سوی دشت رفت از کران تا کران
هوش مصنوعی: وقتی از کشوری یا از سپاهی به دشت می‌رود، از یک طرف تا طرف دیگر را می‌پیماید.
ز دو سوی بودند شادان همه
فکندند در شهر بس همهمه
هوش مصنوعی: در هر دو طرف، مردم خوشحال بودند و به خاطر شادی‌شان، در شهر سروصدا و شلوغی زیادی ایجاد کردند.
یکی آنکه آن دزدها دستگیر
شدند و چنان زار گشتند اسیر
هوش مصنوعی: یک نفر که آن دزدها به دام افتادند و به شدت نگران و ترسیده شدند.
دگر آنکه پور شهنشاهشان
همی مفتخر کرده آن گاهشان
هوش مصنوعی: دیگر اینکه فرزند پادشاهانشان نیز در آن زمان مفتخر و سربلند شده است.
امیرو و وزیر و ز سر کردگان
ز دهقان ز زنها و از کودکان
هوش مصنوعی: این جمله به اشاره به افراد مختلفی دارد که هر کدام در جامعه نقش خاصی دارند؛ شامل امیر و وزیر، سرکردگان، دهقان، زنان و کودکان. هر کدام از این گروه‌ها در زندگی اجتماعی و اقتصادی اهمیت ویژه‌ای دارند و در کنار هم جامعه را تشکیل می‌دهند.
همه از دل و جان شده شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
هوش مصنوعی: همه از صمیمیت و شوق با دل شاد هستند و از زحمت و غم‌ها رهایی یافته‌اند.
همه رخت زر دوز کرده ببر
نهاده بسرشان کله­های زر
هوش مصنوعی: همه لباس‌هایشان را از طلا دوخته‌اند و بر سرشان کلاه‌های طلایی گذاشته‌اند.
کمربند زر کفش زرشان بپا
ز زر گشت آن افسران سپاه
هوش مصنوعی: کمربند و کفش زرین افسران سپاه به زیبایی درخشان است و نشان می‌دهد که این افراد از ثروت و مقام بالایی برخوردارند.
هر آنکس که دیبای در خانه داشت
بیاورد و در زیر پایش گذاشت
هوش مصنوعی: هر کس که پارچه‌ای نفیس و گران‌قیمت در خانه داشت، آن را بیاورد و زیر پا بگذارد.
همی فرش کردند تا مرغزار
کزو بگذرد اسب آن نامدار
هوش مصنوعی: آنها دشت را آماده کردند تا آن اسب مشهور از آن عبور کند.
تمام زنان و همه دختران
همه دست گل دستشان رایگان
هوش مصنوعی: تمام زنان و دختران می‌توانند بدون هیچ هزینه‌ای از گل‌ها بهره‌مند شوند.
همه مردمان جامها پر ز زر
سر دستشان بود در رهگذر
هوش مصنوعی: همه مردم در حال عبور، جام‌هایی پر از طلا در دست داشتند.
همی مجمر عود بر دستشان
که عطرش همی کرده بد مستشان
هوش مصنوعی: آنها در دستانشان بخور بر افروخته‌اند که بوی خوش آن باعث مستی و سرخوشی‌شان شده است.
سواره پیاده کشیده دو صف
همه نیزه و پر همان شان بکف
هوش مصنوعی: سواران و پیاده‌ها هر کدام در دو صف ایستاده‌اند، همه با نیزه و پرها همانند یکدیگر در دست دارند.
ز نیزه همی طاقها ساختند
ز سر پرچم شه بر افراختند
هوش مصنوعی: از نیزه‌ها قوس‌هایی ساخته‌اند و از بالای سر پرچم، نشانه‌های شاه را به اهتزاز درآورده‌اند.
که تا چهار فرسنگ بداین شکوه
ز شهری دهاتی همه هم گروه
هوش مصنوعی: تا چهار فرسنگی، مردم ده و روستا به شکوه و عظمت شهر پی می‌برند و همه در یک صف و گروه قرار می‌گیرند.
دلیران همه خواندندی سرود
بشاه و خشایار دادی درود
هوش مصنوعی: شجاعان همه آوازهٔ خود را به پادشاه و خشایار تقدیم کردند و برای او آفرین گفتند.
که شاهنشه و پور او شادباد
هم آهور مزدایشان یار باد
هوش مصنوعی: پادشاه و فرزندش شاد و خوشبخت باشند و لطف و کمک آهورا برای آنها همیشه برقرار باشد.
کزین شاه و شهزاده بافرین
شده ملک ایران بهشت برین
هوش مصنوعی: به خاطر وجود شاه و شاهزاده، سرزمین ایران به بهشتی فوق‌العاده تبدیل شده است.
خدا داد بر ما چنین شهریار
دلیرو کریم و همی تاجدار
هوش مصنوعی: خداوند به ما چه پادشاهی پرتوان و بخشنده عطا کرده است که تاج بر سر دارد.
سزد گر همی جان نثارش کنیم
سر خویش را خاک پایش کنیم
هوش مصنوعی: اگر جان خود را برای او فدای کنیم و سر خود را به خاک پایش بسپاریم، چیزی بعید نیست.
رهانیدمان از بدو بد گزند
همه دیو کردارها کرده بند
هوش مصنوعی: ما را از آسیب‌های بد رهایی بخشید، زیرا همه‌ی رفتارهای زشت ما را در بند کرده است.
گشاده است این کشور نامدار
چو ایران نموده است با اقتدار
هوش مصنوعی: این سرزمین مشهور و بزرگ، مانند ایران، با شکوه و قدرتی که دارد، در دل خود گسترده و باز است.
درودشتمان سبزو خرم شده است
تو گوئی که ظلم و ستم گم شده است
هوش مصنوعی: برای توصیف وضعیت کنونی می‌توان گفت که زمین و طبیعت به حالتی سرسبز و شاداب درآمده‌اند، گویی تمامی ظلم و بی‌عدالتی‌ها از میان رفته‌اند.
سر افراز گشتند ایرانیان
خجسته شد طالع آریان
هوش مصنوعی: ایرانیان با افتخار و سربلندی به پیش رفتند و سرنوشت نیکو و خوشی برای آنان رقم خورد.
چو از دور آن فر شاهنشهی
نمایان شد آن پرچم فرهی
هوش مصنوعی: وقتی که پرچم پادشاهی از دور نمایان شد، جلوه‌ای از بزرگی و شکوه به چشم آمد.
صدای تبیره بشد بر فلک
چو از دور دیدند پور ملک
هوش مصنوعی: صدای زنگ یا ضربه‌ای بلند به آسمان رسید زمانی که از دور، فرزند پادشاه را دیدند.
همه روی از شادی افروختند
بمجمر همی عود می سوختند
هوش مصنوعی: همه به خاطر خوشحالی چهره‌هایشان را روشن کردند و در کنار هم، عود شعله‌ور می‌سوخت.
بسی زر نمودند مردم نثار
چو بر پای آن مرکب نامدار
هوش مصنوعی: تعداد زیادی از مردم ثروت خود را به پای آن اسب معروف نثار کردند.
همه دختران با لباس نکو
همه سرخ روی و همه مشک مو
هوش مصنوعی: همه دختران با لباس زیبا و شاداب هستند، دستانشان زیبا و موهایشان سیاه و خوشبو است.
همه دسته گل ها نموده نثار
بر آن پور شاهنشه کامکار
هوش مصنوعی: همه گل‌های زیبا را به احترام او، فرزند شاهِ بزرگ تقدیم کرده‌اند.
چو از طاق نصرت گذر کرد شاه
بهمراه او سروران سپاه
هوش مصنوعی: وقتی که شاه از بالای طاق پیروزی عبور کرد، سروران و بزرگان سپاه نیز همراه او بودند.
دلیران همی خواندندی سرود
بدادند بر شاهزاده درود
هوش مصنوعی: دلیران سرودهایی می‌خواندند و بر شاهزاده درود می‌فرستادند.
خشایار آمد چو در پای کاخ
که بد بسته آئین همه قصر و کاخ
هوش مصنوعی: خشایار به کاخ وارد شد و در آنجا همه چیز به دقت تنظیم و مرتب شده بود.
بیک دست او بود کامپوی شاه
بدست دگر دخترش همچو ماه
هوش مصنوعی: شاه تنها یک دختر دارد که زیبایی‌اش به مانند ماه است و از طرف دیگر، او یک سوارکار معروف هم دارد.
پریرو که بد مادر ماه مهر
بره بود او را همی چشم و چهر
هوش مصنوعی: زیبایی که مادرش ماه مهر است، در چهره و نگاه خود جاذبه‌ای خاص دارد.
چو از دور آن فر شاهی بدید
بیامد در قصرو سویش دوید
هوش مصنوعی: وقتی از دور آن شاه بزرگ را دید، به طرف قصرش شتافت و به سوی او رفت.
همی کرد تعظیم در پیش شاه
چو شهزاده بگرفت پس دست ماه
هوش مصنوعی: او در برابر پادشاه احترام می‌کرد و وقتی که شاهزاده دست او را گرفت، او را مانند یک ماه درخشنده دانست.
بفرمود هستی تو خود شاهزاد
زتو شاد گشتیم و گشتی توشاد
هوش مصنوعی: خداوند فرمان داد که تو خود دارای مقام و شخصیت والایی هستی. از وجود تو خوشحال شدیم و تو نیز شاد شدی.
ببوسید پس دست مادر ز مهر
همان دختر او که بد ماه مهر
هوش مصنوعی: او پس از عشق و محبت، دست مادرش را بوسید، همان دختر که به زیبایی چون ماه می‌ماند.
برفتند ایشان بسوی حرم
نثارش نمودند زر و درم
هوش مصنوعی: آنها به سمت حرم رفتند و طلا و نقره نثار کردند.
خشایار با سروران و امیر
برفتند در کاخ روی سریر
هوش مصنوعی: خشایار به همراه بزرگان و امیران، به درون کاخ رفتند و بر روی تخت نشسته‌اند.
پس آنگه پذیرائی شاهوار
نمودند از آن شه کامکار
هوش مصنوعی: پس از آن، با شکوه و بزرگی، از آن پادشاه پرفراز و کامیاب استقبال کردند.
سه روزی که این جشن برپای بود
چو شهر از فرح عالم آرای بود
هوش مصنوعی: در سه روزی که این جشن برپا شده بود، شهر به خاطر شادی و خوشحالی زیبا و پرزرق و برق شده بود.
پس آنگاه مهران بارای و هوش
بگفتا که شاهنشه داریوش
هوش مصنوعی: پس از آن مهران بارای و هوش گفت که تو شاهنشاه داریوش هستی.
فرستاد اینجا خشایارشاه
که آرد بهمراه مه مهر ماه
هوش مصنوعی: خشایارشاه اینجا را به خاطر آورد و کسی را فرستاد تا زیبایی و روشنایی ماه را به همراه بیاورد.
چو کامپویه بشنید سر بر زمین
نهاد و بگفتا بشه آفرین
هوش مصنوعی: زمانی که کامپویه این سخن را شنید، سرش را بر زمین گذاشت و گفت: «به خداوندی که همه چیز را آفریده، شگفت‌انگیز است.»
سرو تن فدای شه کامکار
فدای خشایار بادا هزار
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر احترام و ارادت به شخصیت‌های بزرگ است. شاعر از جان‌فشانی برای کسی که در کارها موفق و پیروز است سخن می‌گوید و آرزو می‌کند که این موفقیت‌ها تا ابد ادامه داشته باشد. در واقع، اینجا تأکید بر ارزش و عظمت شخصیت‌هایی است که در زندگی جامعه تأثیرگذارند.
که فرمان او هست برما روا
سرو جان نمائیم او را فدا
هوش مصنوعی: فرمان او بر ما لازم است و ما باید جان خود را برای او فدای او کنیم.
خشایار خندان بشد زین سخن
رخش سرخ شد چون گل اندر چمن
هوش مصنوعی: خشایار از این حرف خوشحال و خندان شد و صورت رخش، مانند گلی در باغ، سرخ و زیبا شد.
خشایار آنگه بمهران بگفت
همان گنج بیرون کنند از نهفت
هوش مصنوعی: خشایار به مهران گفت که باید آن گنجینه‌ی پنهان را بیرون بیاورند.
بگنجور گوئید تا گنج زر
جواهر ز هر گونه گونه گهر
هوش مصنوعی: باید به گنج‌دان بگویی که گنج گرانبها و جواهرات از هر نوعی را به تو ارائه دهد.
زدیبا و از مسند و از حریر
ز گنج زرو گونه گونه سریر
هوش مصنوعی: از زیبایی و تخت و پرده‌های نازک و از گنج‌های طلا، شکل و شمایل تختی برپا شده است.
مهیا نماو برو خود بقصر
که تا خطبه خوانند امرز عصر
هوش مصنوعی: آماده باش و به قصر برو، زیرا امروز بعد از ظهر خطبه خوانده خواهد شد.
چو مهران زرو گنج و هر گونه چیز
همه خوانچه ها ساخت بسیار نیز
هوش مصنوعی: می‌توان گفت که هنگامی که خورشید طلایی و درخشان با ثروت و هر نوع چیز، سفره‌های فراوان و متنوعی را فراهم آورده است.
ببردند در مشکوی ماه مهر
چنان دید چون مادر خوب چهر
هوش مصنوعی: در ماه مهر، به باغی رفتند و دیدند که زیبایی مانند مادر، در آنجا به زیبایی خود می‌درخشد.
چنان شاد شد دختر بردیا
که داماد او شد خشایار شا
هوش مصنوعی: دختر بردیا آنقدر خوشحال شد که خشایار، شاه، شوهر او شد.
همه بانوان و بزرگان شهر
از این مجلس عقد جستند بهر
هوش مصنوعی: تمام زنان و بزرگان شهر برای این مراسم عقد حضور پیدا کردند.
از آن دختران و رفیقان او
که بر قصر مه مهر کردند رو
هوش مصنوعی: از آن دختران و دوستان او که بر کاخ عشق خود را تزئین کردند فاصله بگیر.
یکی جشن شاهانه آراستند
می و نقل و هم انگبین خواستند
هوش مصنوعی: در یکی از جشن‌های بزرگ و باشکوه، نوشیدنی‌هایی مانند شراب، نقل و عسل را آماده کردند.
چو شد عصر و آمد سر موبدان
مغان و بزرگان و هم بخردان
هوش مصنوعی: وقتی عصر فرا رسید، سران و بزرگان دارای دانش و اهل خرد مغان جمع شدند.
یکی خطبه خواندند پس شاهوار
بوصل شه و دختر ماهوار
هوش مصنوعی: پس از آنکه شخصی خطبه‌ای خواند، همانند شاهی بر درختان رو به جلو و همانند دختری زیبا و پرنور از ماه، نمایان شد.
پس آنگه بیامد خشایار شاه
بکرسی زرر فت پهلوی ماه
هوش مصنوعی: پس از آن، خشایار شاه بر تخت زرین نشسته و در کنار ماه قرار گرفت.
زر و سیم پس دختر بردیا
نثار قدوم خشایارشا
هوش مصنوعی: زر و سیم به معنی طلا و نقره است، که به نوعی نشان‌دهنده ثروت و دارایی است. در اینجا به "دختر بردیا" اشاره می‌شود که یعنی دختر یکی از شخصیت‌های تاریخی، و "نثار قدوم" به معنای تقدیم کردن به پای کسی است. در مجموع، این عبارت بیان‌گر تقدیم ثروت و دارایی به یک شخصیت برجسته تاریخی به نام خشایارشا است.
بمردم بدادند زرها همه
فکندند در قصر بس همهمه
هوش مصنوعی: به مردم کمک کردند و تمام طلاها را در قصر ریختند و در آنجا سروصدای زیادی برپا شد.
پس آن دختران چنگ برداشتند
بسی شوق و شادی بسرداشتند
هوش مصنوعی: دختران شروع به نواختن چنگ کردند و با شوق و شادی زیادی به اجرای موسیقی پرداختند.
یکی گفت خوش آن چمن های پارس
که آهو دویدی در آن بی هراس
هوش مصنوعی: کسی گفت: خوشا به حال چمنزارهای پارس که آهوها بی‌ترس در آنجا می‌دوند.
یکی گفت خوش باد آهوی نر
که از آن همه شادی آمد به بر
هوش مصنوعی: کسی گفت خوش به حال آهوی نر که از تمام آن شادی‌ها به سمت او آمده است.
یکی گفت خوش باد تیرو کمان
به پهلوی حیوان بود بی گمان
هوش مصنوعی: یک نفر گفت: تیرو کمان به پهلوی حیوان خوشایند و شگفت‌آور است، زیرا بدون شک آن را به درستی می‌شناسد.
یکی گفت خوش باد فصل بهار
گل و لاله و آهوان شکار
هوش مصنوعی: یکی گفت که فصل بهار با گل‌ها و لاله‌ها و آهوانی که در حال شکار هستند، بسیار خوشایند و دلپذیر است.
همه شادو خندان و هم کف زنان
همه پای کوبان و شادی کنان
هوش مصنوعی: همه شاد و خندان هستند، در حالی که کف می‌زنند و پا بر زمین می‌زنند و جشن می‌گیرند.
سه روز دگر پس خشایار شاه
بفرمود آماده گردد سپاه
هوش مصنوعی: سه روز بعد، خشایار شاه فرمان داد که سپاه آماده شود.
سوی پارس باید گذاریم رو
بسوی شهنشاه بی گفتگو
هوش مصنوعی: باید رو به سمت پارس حرکت کنیم و بی‌هیچ مکالمه‌ای به سوی پادشاه برویم.
چو کامپویه بشنید خود این خبر
که مه مهر او کرده عزم صفر
هوش مصنوعی: وقتی کامپویه این خبر را شنید که مهتاب با عشق او تصمیم به سفر گرفته است،
همی بار بستند از سیم و زر
ز دیبا و زربفت و از جام زر
هوش مصنوعی: بارهایی از طلا و نقره و پارچه‌های گران‌قیمت و لباس‌های زربفت آماده کردند.
هم از فرش و از چادر و دستگاه
ز آلات چنگ و ز کار سپاه
هوش مصنوعی: در اینجا به توصیف زندگی و نعمت‌های دنیوی اشاره شده است. گوینده به زیبایی‌های زندگی، از جمله فرش، چادر و سازهای موسیقی اشاره می‌کند و همچنین به فعالیت‌های جنگی و نظامی. به نوعی این ابیات نشان‌دهنده تنوع و فراوانی زندگی مادی و فرهنگی انسان‌ها هستند.
هم از تختخواب و ز کرسی زر
ز چیزی که بد در خور تاجور
هوش مصنوعی: از تختخواب و جای زرین، چیزی که ناپسند باشد، مناسب کسی که تاج دارد، نیست.
تهیه بشد چون اساس عروس
سحرگاه در وقت بانگ خروس
هوش مصنوعی: صبحگاهان، زمانی که صدای خروس به گوش رسید، مقدمه و اساسی برای عروسی آماده شد.
همه بار بستند بر قاطران
با را به چیزی که بد بس گران
هوش مصنوعی: همه مجبور شده‌اند بارهای سنگین خود را بر دوش قاطرها بگذارند، ولی به خاطر چیزی که واقعاً بی‌ارزش و بی‌فایده است.
چو بارو بنه کرد رو سوی پارس
براه افتادند با آن اساس
هوش مصنوعی: وقتی که وسایل و لوازم را آماده کردند، به سوی پارس راه افتادند با آن ساخت و ساز و بناهایی که داشتند.
دگر روز بانوی کامپویه شاه
تهیه بدیدی بسی دستگاه
هوش مصنوعی: در روزی دیگر، بانوی کامپویه شاه، با تجهیزات و وسایل بسیاری آماده شد.
بگفتا بمادر دگر ماه مهر
که ای مهربان مادر خوب چهر
هوش مصنوعی: او به مادرش گفت: ای مادر عزیز و مهربان، تو همچون ماهی زیبا و درخشان هستی.
که آن دختران و رفیقان من
بباید بیایند مهمان من
هوش مصنوعی: من منتظر هستم که دوستان و دخترانم به دیدارم بیایند.
چو شد صبح و گشتند جمله سوار
ز شاه و امیر و شه نامدار
هوش مصنوعی: وقتی صبح شد و همه سواران، از جمله شاه و امیران و شخصیت‌های معروف، آماده شدند.
ز بانو و هم ماه مهر نکو
چو پنجاه دختر بهمراه او
هوش مصنوعی: از زن و همچنین از ماه مهری خوب، پنجاه دختر با او همراه هستند.
نهادند یکسر رو براه
بهمراهشان اهل شهر و سپاه
هوش مصنوعی: گروهی از مردم و سربازان، به سمت یک مسیر مشخص به راه افتادند.
سواره بزرگان و سرکردگان
همه بدرقه رفتشان رایگان
هوش مصنوعی: بزرگان و سرپرستان بدون هیچ هزینه‌ای با احترام و استقبال به سفر رفتند.
چو یک چند فرسنگ از شهر دور
برفتند مردم همه با سرور
هوش مصنوعی: وقتی که چند فرسنگ از شهر دور شدند، مردم با شادی و خوشحالی به راه خود ادامه دادند.
خشایار فرمود با سروران
که ای نامداران و کند آوران
هوش مصنوعی: خشایار به بزرگان و برترین افراد گفت که ای نامداران و پرچمداران در کارها، دستور دهید و همه چیز را به گونه‌ای که شایسته است، انجام دهید.
نیائید دیگر بهمراه ما
شما نیک دارید شهر و سپاه
هوش مصنوعی: دیگر نیایید به همراه ما، چراکه شما در شهر و با سپاه خود در وضعیت بهتری هستید.
خدا حافظ ای شاه کامپوی شاه
خدا حافظ ای اهل شهر و سپاه
هوش مصنوعی: خداحافظ ای پادشاه، خداحافظ ای مردم و سربازان شهر.
برفتند یکسر سوی شهر پاس
خشایار با نو عروس و اساس
هوش مصنوعی: تمامی گروه به سمت شهر پاس، جایی که خشایار قرار دارد، رفتند، با عروس تازه و وسایل زندگی.
بگفتند با شاه کای شهریار
خشایار شه پور والا تبار
هوش مصنوعی: در حضور شاه خشایار، که از خاندان بزرگ و بلندمرتبه است، سخن گفته شد.
دو روز دگر وارد شهر پارس
شود نو عروس و جهاز و اساس
هوش مصنوعی: دو روز دیگر، عروس جدید همراه با جهیزیه و وسایلش به شهر پارس خواهد آمد.
بگفتا شدم شاد از این خبر
کنم دیده روشن بروی پسر
هوش مصنوعی: او گفت: از این خبر خوشحال شدم و چشمانم به خاطر دیدن پسرم روشن شد.
بفرمود ای شهر زینت کنید
همه شاد باشید و عشرت کنید
هوش مصنوعی: فرمود: ای مردم شهر، زینت بزنید، همه خوشحال باشید و به جشن و شادی بپردازید.
ببندید آئین همه شهر را
گلستان نمائید استخر را
هوش مصنوعی: تمامی قوانین و رسم و رسوم شهر را کنار بگذارید و فضایی شاداب و زیبا مانند گلستان ایجاد کنید.
بگفتند البته فرمان بریم
بفرمائی آنچه بجا آوریم
هوش مصنوعی: آنها گفتند که ما قطعاً به دستورات عمل خواهیم کرد و هر آنچه لازم باشد انجام خواهیم داد.
به بستند آئین بدستور شاه
همه خرج آن بد ز گنجور شاه
هوش مصنوعی: به دستور شاه، همه قوانین و مراسم را اجرا کردند و تمامی هزینه‌ها از خزانه شاهانه تأمین شد.
ز زربفت و دیبا نمائیم فرش
نظاره نماید ملایک ز عرش
هوش مصنوعی: از پارچه‌های باارزش و لطیف فرشی می‌سازیم که فرشتگان از بلندی آسمان به تماشای آن بپردازند.
سر ره گذاریم ساز و سرود
بشه زاده گویند یکسر درود
هوش مصنوعی: ما در مسیر خود با شادی و آهنگ زندگی می‌کنیم و همه جا پر از سلام و آرزوی نیکوست.
سر نیزه ها شمع روشن کنیم
سر راه شه پور گلشن کنیم
هوش مصنوعی: به سر نیزه‌ها شمع روشن می‌کنیم و در مسیر شاه، گل‌های خوشبو قرار می‌دهیم.
همه با گل و شمع دان طلا
که تا کشور پارس یابد جلا
هوش مصنوعی: همه با گل و شمع و چیزهای زیبا به سراغ پارس می‌آیند تا آنجا را درخشان و روشن کنند.
ز دروازه شهر تا کاخ شاه
بباید کشد صف دو رویه سپاه
هوش مصنوعی: از دروازه شهر تا کاخ شاه باید صفی از دو طرف سپاه برقرار باشد.
خوش آمد بگویند با شاه پور
شود چشم اهریمنان تو کور
هوش مصنوعی: اگر با محبت و مهربانی به شاه پادشاهی خوش‌آمد بگویند، چشمان دشمنان و بدخواهان از حسادت و زشتی کور خواهد شد.
امیران وزیران پذیره شدند
ابا کوس و بوق و تبیره شدند
هوش مصنوعی: فرمانروایان و وزرا با شادی و شور و هیاهو به استقبال یکدیگر آمدند.
پدیدار شد موکب نو عروس
شده بر فلک نغمه و بوق و کوس
هوش مصنوعی: یک جشن باشکوه و زیبا در آسمان برگزار شده است که با صداهای موزیک و ساز و آواز همراه است.
صدای دف و نای شد بر فلک
بخندید در عرش حور و ملک
هوش مصنوعی: صدای دف و نای به آسمان بلند شد و در بهشت، حوری‌ها و فرشتگان خوشحال شدند و خندیدند.
عروس آمد و دست شه بوسه داد
بگفتا شهنشاه ما شاد باد
هوش مصنوعی: عروس آمد و دست پادشاه را بوسید و گفت: خداوندگار ما همیشه شاد باشی.
خشایار بوسید دست پدر
پدر گفت خوش آمدی از سفر
هوش مصنوعی: خشایار دست پدرش را بوسید و پدرش گفت: خوش آمدی از سفر.
بسی شاد گشتیم از روی تو
هم از روی مه مهر نیکوی تو
هوش مصنوعی: ما از چهره تو بسیار خوشحال شدیم، و همچنین از چهره مهر و محبت نیکوی تو.
بایران مبارک بود این عروس
ز ما باد تبریک بر نو عروس
هوش مصنوعی: دختر باکره‌ای که به خانه شوهر می‌رود، برای ما و برای ایران خوش‌یمن است. به او تبریک می‌گوییم که عروس شده است.
بسر ریختندش ز زرو گهر
ز یاقوت و از سکه های دگر
هوش مصنوعی: او را با زیورهایی از طلا و جواهرات مانند یاقوت و سکه‌های مختلف تزیین کردند.
پری­وش که مام خشایار بود
سر بانوان بود و سرشار بود
هوش مصنوعی: دختر زیبایی که متعلق به خشایار بود، در اوج زیبایی و شگفتی خود قرار داشت و به عنوان سرآمد بانوان شناخته می‌شد.
چو او بود شهبانوی داریوش
شهنشه از او بود در عیش و نوش
هوش مصنوعی: او شهبانوی داریوش است و به همین دلیل، زندگی پر از خوشی و لذت را برای او به ارمغان آورده است.
یکی تاج زرو جواهر ز مهر
نهاد از شعف بر سر ماه مهر
هوش مصنوعی: یک نفر تاجی از طلا و جواهرات زیبا به خاطر محبت و احترام، بر سر ماه مهر قرار داد.
دگر روز رامشگران خواستند
ز نو مجلسی بهتر آراستند
هوش مصنوعی: در روزی دیگر، نوازندگان تصمیم گرفتند مجلسی جدید و زیباتر برپا کنند.
همه کف زنان و شاد خندان شدند
همه دختران سیم و دندان شدند
هوش مصنوعی: همه با خوشحالی و شادمانی دست می‌زنند و دختران مانند جواهرات درخشان و زیبا به نظر می‌رسند.
سپس خوان سالار آمد ز در
بنزد شهنشه فرو برد سر
هوش مصنوعی: سپس فرمانده ی سپاه به دربار آمد و سرش را فرو برد.
بگفتا که حاضر بود خوان شاه
قدم رنجه فرمای در بارگاه
هوش مصنوعی: او گفت که سفره‌ی شاه آماده است، لطفاً در بارگاه تشریف بیاورید.
سر میز رفتند شاه و سران
چو شهبانوان و همه افسران
هوش مصنوعی: در میان جمع، شاه و بزرگان و فرماندهان مانند زنان نیکو و باشکوه بر سر سفره نشسته‌اند.
هم از مرغ بریان و ماهی نر
هم از کبک و دراج و مرغ دگر
هوش مصنوعی: این جمله به تنوع غذایی و لذیذ بودن غذاها اشاره دارد. در آن به انواع مختلف پرندگان و غذاهای خوشمزه‌ای که از آن‌ها می‌توان تهیه کرد، اشاره شده است. به طور کلی، گوینده به فراوانی و تنوع غذاهای خوشمزه‌ای که می‌تواند از این پرندگان تهیه شود، اشاره دارد.
سر میز جام طلا داشتند
بیاد شهنشاه برداشتند
هوش مصنوعی: در کنار میز، جامی طلا وجود داشت که به یاد پادشاه آن را برداشتند.
بخوردند از میزو بر خواستند
ز نو مجلس دیگر آستند
هوش مصنوعی: آنها از سفره غذا خوردند و پس از آن دوباره به راه افتادند تا مجلس جدیدی برپا کنند.
بسی شاد بودند تا نیمه شب
نوا خوانی ساز بود و طرب
هوش مصنوعی: آنها بسیار خوشحال بودند و تا نیمه شب به نواختن ساز و شادی و سرور ادامه دادند.
اجازت گرفتند دیگر ز شاه
برفتند هر یک سوی خوابگاه
هوش مصنوعی: اجازه گرفتند و هر کدام به سمت خوابگاه خود رفتند.

حاشیه ها

1403/09/30 18:11
جمشید زاهدی

درود بر شما